eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۳۲ عباس لبخند محجوبی زد.و سر به زیر انداخت.. سید رو به عباس گفت _ سختت نیس؟ عباس محجوبانه.سکوت را.. به حرف زدن ترجیح داد..فقط لبخندی زد.. و چیزی نگفت.. زهراخانم درست حدس زده بود.. کلید قلب پسرش.. در دست فاطمه ست.. عاطفه پیش دستی کرد.. و به جای مادرش گفت عاطفه _ این چه حرفیه اقاسید.. صبح ها که عباس میخواد بره در مغازه..زودتر میره.. فاطمه رو هم.. میبره سر راهش دانشگاه.. عباس.. جرئه ای از چای را خورد.. فاطمه رو به عباس گفت _ ببخشید زحمت شدم براتون.. با این جمله فاطمه..که عباس را.. مستقیما خطاب قرار داده بود.. چای به گلوی عباس پرید.. و تا چند دقیقه.. سرفه میکرد..میان سرفه گفت _نه.. نه..نه با...اخ.. اختیار..دارین.. میان هر کلمه سرفه میکرد.. ایمان به پشت عباس میزد.. و آرام گفت _خفه نشی صلوات...!! همه خندیدند.. و صلوات فرستادند. سید همین یک دختر را داشت.. دو فرزند پسری.. که داشت.. خداوند این سعادت را.. نصیبش کرده بود..که هردو.. در جبهه جنگ.. شوند.. "علیرضا و محمدجواد" در اوج جوانیشان.. به لقای حق رسیدند.. و فقط فاطمه بود که برای سید می ماند.. حتی نگاه کردن.. به دخترش.. او را یاد.. پسران شهیدش می انداخت.. تا لحظه خداحافظی... و بیرون آمدن.. از خانه سید.. دو بار نگاهش به فاطمه افتاد.. دیگر ماندن را صلاح ندید.. سریعتر.. خداحافظی کرد.. و زودتر از همه.. از خانه سید خارج شد.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
ادامه رمان رو فردا میذارم خدمتتون به امیدخدا امروز از سورپراااایززز هم خبری نیست😁 😳😢😠😂😜 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه نمونه انتقاد🍂
لیست رمان ها سنجاق شده📌✍
ممنون از دلگرمیتون🍃🌹
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
یه نمونه انتقاد🍂
یه نکته عرض کنم خدمتتون😊 اگه تمام ممبرای کانال برن و فقط ۵ نفر بمونن.. که محتوا و رمان ها رو تغییر بدم این کار رو نمیکنم.. و فقط برای اون ۵ نفر رمان میذارم.. هدف عاشقانه بودن رمان ها نیست..😊 محتوای رمان و چیزی که به جوون و نوجوون یاد میده بیشتر اهمیت داره حالا هرکی لفت میده مشکلی نیست هرجور راحتین😁👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۳۳ از خانه سید خارج شد.. همه پیاده.. به سمت خانه میرفتند.. دل توی دلش نبود.. حس حیا.. ترس.. شک و دو دلی.. باهم به قلب عباس.. سرازیر شده بود. حسین اقا.. که سکوت عباس را دید.. گفت _چیه بابا ساکت شدی.! زهراخانم.. که حالا مطمئن شده بود گفت _چیزی نیست.. بذار راحت باشه ایمان و عاطفه.. پشت سرشان می آمدند.. باهم حرف میزدند.. و شاید نفهمیدند.. چه غوغایی در دل برادرشان، عباس.. بود.. عباس نه فقط کلام پدر.. که جواب مادرش را هم.. نشنید.. کتش را روی شانه اش انداخت.. صدای لخ لخ کفشش.. بلند بود.. همه به این نوع راه رفتنش.. عادت داشتند.. غرق فکر بود.. لحظه ای اخم میکرد.. نکند اشتباه کند..!!!! لحظه ای ذوق میکرد.. و نام محبوبش را در دلش زمزمه میکرد. لحظه ای میترسید.. نکند نتواند او را بدست بیاورد...!! لحظه ای شک میکرد.. نکند گناه بوده!؟ معلوم نبود خودش هم با خودش چند چند است.. به خانه رسیدند.. از همه خداحافظی کرد.. و کلافه وارد اتاقش شد.. با لباس روی تخت دراز کشید.. نیمه های شب بود.. اما هنوز لباس هایش را.. عوض نکرده بود.. از این همه.. فکر های مختلفی.. که به مغزش.. هجوم اورده بودند.. کلافه شد.. از روی تخت بلند شد.. لباس‌هایش را تعویض کرد.. جلو آینه ایستاد... نگاهش که به سربند رسید.. بی اختیار.. اشک از چشمانش روان شد.. طول اتاق را قدم میزد.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨