💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمت_خدا
🕋نام دیگر رمـــان؛ #تمام_زندگی_من
💫قسمت ۳۵
💫جاسوس ایران
کم کم ارتقا گرفتم …
دیگه یه نیروی خدماتی ساده نبودم … جا به جا کردن و تحویل پرونده ها و نامه هم توی لیست کارهای من قرار گرفته بود …
.
.
اون روز که برای تحویل رفته بودم … متوجه #خطای_محاسباتی کوچکی توی داده ها شدم … بدجور ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود …
گاهی انجام یه اشتباه کوچیک هم در مقیاس بزرگ، سبب خطاهای زیاد میشه … از طرفی به عنوان یه نیروی خدماتی چی می تونستم بگم …
.
.
تمام روز ذهنم درگیر بود …
وقتی ساعت کاری تموم شد و نیروهای کشیک شب توی اتاق نبودن …
رفتم اونجا …
کارت خدماتی من به بیشتر درها می خورد ….
.
.
نشستم پشت سیستم و داده ها و محاسبات رو درست کردم …
.
.
فردا صبح، جو طور دیگه ای بود …
کسی که محاسبات رو انجام داده بود توی چک نهایی، متوجه تغییر اونها شده بود …
اما نفهمیده بود محاسبات صحیحه …
.
.
یه ساعت نگذشته بود که از حفاظت اومدن سراغم …
به جرم اختلال و نفوذ در سیستم های دولتی دستگیر شدم …
ترس عمیقی وجودم رو پر کرده بود … #من_مسلمان_بودم …
اگر کاری که کردم پای یه عمل تروریستی حساب بشه چی؟ …
.
.
بعد از چند ساعت توی بازداشت بودن … بالاخره رئیس حفاظت اومد …
نشست جلوی من …
.
.
– خانم کوتزینگه … شما با توجه به تحصیلات تون چرا توی بخش خدمات مشغول به کار شدید؟ … هدف تون از این کار چی بود؟ …
.
.
خیلی ترسیده بودم …
.
.
– چون جای دیگه ای بهم کار نمی دادن …
.
. – شما حدود سه سال و نیم در #ایران زندگی کردید … و بعد تحت عنوان فرار از ایران به اینجا برگشتید … یعنی می خواید بگید بدون هیچ هدفی به اینجا اومدید؟ …
.
.
نفسم بند اومده بود …
فکر می کرد من #جاسوس یا نیروی #نفوذی ایرانم …
یهو داد زد … .
.
– شما پای اون سیستم ها چه کار می کردید خانم کوتزینگه؟ …
💫ادامه دارد....
🕋نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت ۵۰
🌟جاسوس استرالیا
حالت و سکوت هادی روی اونها هم تاثیر گذاشت ...
_این حرف ها غیبته ... کمتر گوشت برادرتون رو بخورید ...
- غیبت چیه؟ ... اگر #نفوذی باشه چی؟ ... کم از این آدم ها با اسم ها و عناوین مختلف ... خودشون رو جا کردن اینجا ... یا خواستن واردش بشن؟ ... کم از اینها وارد سیستم #حوزه شدن و بقیه رو به انحراف کشیدن؟ ...
سرش رو بالا آورد ...
_اگر نفوذی باشه غیبت نیست ... اما مطمئن باشید اگر سر سوزنی بهش شک کرده بودم ... خیلی جلوتر از اینکه صدای شما در بیاد اطلاع داده بودم ... اینکه شما هم نگران هستید جای شکر داره ... مثل شما، ایران برای منم خیلی مهمه ... من احساس همه تون رو درک می کنم ولی می تونم قسم بخورم ... کوین چنین آدمی نیست... .
چهره هاشون هنوز گرفته بود اما مشخص بود دارن حرف هادی رو توی ذهن شون بالا و پایین می کنن ...
هر چند دیگه می فهمیدم چرا برای این جماعت غیرایرانی... اینقدر ایران و جاسوس نبودن من مهمه...
اما باز هم درک کردن حسی که در قلب هاشون داشتن ... و امت واحد بودنشون برام سخت بود ... .
- در مورد بقیه مسائلی هم که گفتید ... باید شرایط شخص مقابل رو در نظر بگیرید ... این جوان، تازه یه ساله مسلمان شده ... شرایط فکری و ذهنیش، شرایط و فرهنگی که توش زندگی کرده ... باید به اینها هم نگاه کنید ... شما با اخلاق اسلامی باهاش برخورد کنید... من و شما #موظفیم با رفتارو عمل و حرف مون به شیوه صحیح تبلیغ کنیم ... #بقیهاشباخداست ...
حرف های هادی برام عجیب بود ... چطور می تونست حس و زجر من رو درک کنه؟ ...
این حرف ها همه اش #شعار بود ...
اون یه پسر سفید و بور بود ... از تک تک وسایلش مشخص بود، هرگز طعم فقر رو نچشیده ... در حالی که من با کار توی مزرعه بزرگ شده بودم ... روز و شب، کارگری کرده بودم تا خرج تحصیل و زندگیم رو بدم ...
هر چند مطمئن بودم، اون توان درک زجری که کشیدم رو نداره ...
اما این برخوردش باعث شد برای یه سفید پوست #احترام قائل بشم ... اون سعی داشت من رو درک کنه ...
و احساس و فکرش نسبت به من تحقیر و کوچیک کردنم نبود... .
چند روز گذشت ...
من دوباره داشتم عربی می خوندم ... حالا که نظر و فکر هادی رو فهمیده بودم ... به شدت از اینکه دفتر رو بهش برگردونده بودم متاسف شدم ... بدتر از همه، با اون شیوه ای که بهش پس داده بودم ... برام سخت بود برم و دفتر رو ازش بگیرم ...
داشت سمت خودش اصول می خوند ... منم زیرچشمی بهش نگاه می کردم که ... یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ... .
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
#کپی_باذکرنام_نویسنده
🌟🌟🌟🌍🌍🌟🌟🌟
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲
استاد خیره نگاهم میکرد,یکدفعه باصدای بلند زد زیرخنده,حالا نخند کی بخند ,انگار شیرین ترین جوک دنیا رابراش تعریف کرده باشند,همینطور که خنده اش کمتر میشد اشاره کردبه یخچال گوشه ی,اتاق وگفت:_پاشو به انتخاب خودت دوتا نوشیدنی بیار...
رفتارش خیلی گرم تر شده بود واز حالت بهت زدگی درامده بود,دوتا لیوان از,روی یخچال برداشتم ودوتا اب پرتقال هم گذاشتم روی میز.همینطور که اب پرتقال میریختم گفت:
_همون روز اول که دیدمت ,احساس کردم توساخته شدی برای اسراییل والان میبینم که احساسم درست میگفته,حالا فرمولت را بده ببینم ....
یک دسته کاغذ که همه را از کتابچه اهدایی ابوصالح کپی کرده بودم گذاشتم جلوش...چشمش که به برگه ها افتاد,غرق مطالعه شد ,انگار من کنارش نبودم.بعداز یک ربع با خودکارش روی میز ضرب گرفت وگفت:
_احسنت,نه افرین...تااینجا که خوندم همه چی علمی ومنطقی هست...هانیه الکمال.. تونخبه ای اما باید خیلی چیزها یاد بگیری.
تاحالا توعمرت واکسیناسیون شدی؟؟مثلا واکسن کزاز؟؟
من:
_نه فکر نمیکنم
اسحاق انور:
_خوب این خوبه,اخه همون فکری که الان به مغز تو خطور کرده,سالها پیش به مغز یهودیان متفکرونخبه رسیده ودست به کار شدندوانواع واکسیناسیون را درقالب حرف بهداشت جهانی به خورد کشورهای دیگه از جهان سوم گرفته تا حتی همین امریکای خودمون دادند,این واکسینه شدن درحالی هست که برفرض اگر یکی ازاین بیماریها را کسی بگیرد احتمال از بین رفتنش یکدرصد است اما در واکسیناسیون احتمال مرگ افرادی که حساسیت دارند ده برابر میشه, یعنی مرگ ده درصد...قسمت اعظم کسانی هم که نمیمیرند دراینده وبزرگسالیشان مشکلات عمده ای مثل عقیم شدن دایمشان است وکمترین ضررش اینه که بهره ی هوشی هر فردی که واکسینه میشود از فردی که نمیشه درشرایط مساوی,بسیار پایین تر است ,یعنی هر واکسن مقداری از سلولهای مغز طرف را میکشد....دقیقا طرح ارسالی تو منتهاخیلی لطیفانهتر وآرامتر و در طی سالها خودش را نشان میدهد...
غرق صحبتهای اسحاق انور شده بودم وباخودم فکر میکردم عجب ادمهای پستی هستند که باحرف انور به خودم امدم. اسحاق انور نگاهی به ساعتش کرد و با لبخندی که باصورت اخموش بیگانه بود بلند شد وگفت:
_خوب خانم الکمال ,یک ربع از کلاس بعدی من هم صرف شما شد که باید بعدها جبران کنی,حالا شماره ات رابذار روی میز, سر فرصت که طرحت رابررسی کردم,بهت اطلاع میدم,البته دوست ندارم داخل دانشگاه به کسی دیگه ای بگی....این طرحت فعلا بین من وشما میمونه.
همینطور که سرم رابه علامت بله تکان میدادم ,شمارم رانوشتم وگذاشتم رویمیز... بازم گیج ومنگ بودم.منظور اسحاق انور از جبران کردن چی چی بود؟؟باید به علی بگم....سرشار از احساسات بد بودم که از اتاق انور اومدم بیرون...
خیلی دوست داشتم خودم ا زودتر به خانه برسانم وبه علی اطلاع بدهم,دوباره قامت زیبای علی جلوی در ورودی که با تکان دادن دست وسروتمام اعضا وجوارحش ,خودش رامیکشت تا توجه ام را جلب کند,یه کم شیطان شدم,سرم را انداختم پایین,انگار ندیدمش وخیلی راحت از کنارش رد شدم.
صدای علی بود پشت سرم:
_عه بانووو,نازبانو,دکتر...خدایا شکرت بانوی نازنینم کوروکر شد رفت پی کارش خخخخ
ومحکم دست مردانه اش دستم راگرفت...
من:
_عه تویی؟!فکر کردم روحت هست خخخخ
علی:
_عجب......حالا دیگه همسرگرامت هم نمیشناسی ,برگو چه به خوردت دادند که تمام زندگی ات,داروندارت,پناه گاه امنت و غلامت را نشناختی؟😉
من:
_شناختمت ,تازه من از,فرسنگها بوت راحس میکنم آقااا,خواستم سربه سرت بذارم, علی..... نمیدونی چی چی شد....
علی:
_حدس میزنم,حالابزار برسیم خونه ,توهم نمیدونی چی چی شده....
بازم علی برد, دوباره حس کنجکاویم به غلیان افتاد,یعنی چی شده؟
علی:
_صبرکن دخترک فضول,اینبار دیگه چیزی نیست که بخوای دزدکی بری سروقتکیفم.. اشاره کرد به سرش وادامه داد:_اینجاست...
نهار ونماز و....تمام شد یک چایی عراقی ریختم ونشستم روی مبل وگفتم:
_علی من بگم یا تومیگی؟؟
علی زد زیرخنده وگفت:
_بیچاره این یهودیا که انتر دست من وتو شدن.
درحالی که خیره شده بودم توچشاش گفتم:
_نه بیچاره یک دنیا که بازیچه دست این خناثان شدند
وشروع کردم به تعریف هرچه که دیده وشنیده بودم...
علی:
_نه عالیه....افرین ....امیدوارم طی همین روزها خبرهای بهتری بشه,یعنی تویک #نفوذی بالفطره ای....زاده شدی که سراز کار شیاطین دراوری..
من:
_حالا توبگو چی شده,بگو که دارم از کنجکاوی میترکم.
علی:
_به چشم ای همسر فضولک خودم...
وشروع به گفتن کرد.
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸
_هوا گرمه اینجا. کلافهام. حوصله هم ندارم اصلا. الانم دارم میرم پیش فرماندار. توی محوطه فرمانداریشون هستم.
_ببینم عاکف، از موبایل کوروش چه استفاده ای میتونی کنی. به دردمون میخوره اصلا؟
+نمیدونم.. چون شکسته هست..بعد جلسه با فرمانداری میبرم میدم مخابرات تا بچه های اونجا اطلاعاتش و بازیابی کنند ببینم چی میشه..
_عوامل تشکیلات توی مخابرات چالوس هستند. کارمندن اونجا. عاصف با چند تاشون قبلا کار کرده. بهش میگم تورو بهشون وصل کنه.
+عالیه. منتظرم.
_ضمنا در جریان باش که ما هم اینجا داریم اتاق هدایت عملیات حریف و شناسایی میکنیم. پی ان دی رو هم آوردند، البته قالبیش و. قراره ردیاب بزاریم توش و بدیم بهشون و بعدش بچه های رهگیری برن دنبالشون. الانم دوتا تیم رهگیری با ماشین آماده هستند. فقط موندیم کی و بفرستیم ببره قطعه رو تحویل بده بهشون.
+میخوای من خودم بیام تهران حاجی؟
_نه. چون ما وقتی پی ان دی رو تحویل بدیم اینا تا یکی دوساعت بعدش میفهمن که مدل اصلی نیست و ما گولشون زدیم. اونوقت چون قطعه رو تحویل میدیم و اونا میبرن پیش مسئول عملیاتشون احتمالا، زمان میبره تا ما شناسایی کنیم و به مرکز اصلیشون برسیم...توی این یکی دوساعت یا تو باید به نتیجه برسی و فاطمه زهرا رو پیدا کنی، یا ما اینجا هدایت کننده های اتاق عملیاتشون و پیدا کنیم و دستگیر کنیم. کار سخته. تو بمون اونجا دنبال پیدا کردن محل نگهداری همسرت باش. ما هم داریم ازشون وقت میگیریم که در روز عملیات انجام بشه. الان ساعت ده یازده شبه.
+ حاج کاظم لطفا موقع شروع عملیات توی تهران و تحویل پی ان دی به من خبر بدید در جریان امور باشم. ضمنا یه چیزی... حاجی من فکر میکنم توی تهران باید دنبال یه #خبرچین و #نفوذی بگردیم که خبرای مارو بیرون درز میده. بهت توی این یکی دو روز هم گفتم این قضیه رو همون موقعی که توی ۰۳۴ باهم بودیم.. یا توی سیستم امنیتی خودمون هست و یا توی سکوی پرتاب. یا.... نمیدونم کجا.
_آره. آفرین. خودمم دیگه به این نتیجه رسیدم اتفاقا. ولی باهات مطرح نکردم. حالا که خودت گفتی و نظر تو هم همینه با حساسیت بیشتری پیگیری میکنم این موضوع و. اگر اینجا سرنخی از حفره های امنیتی پیدا کردیم بهت میگم. تو هم اونجا هر خبری شد و اتفاق تازه ای افتاد من و درجریان بزار.
+حاج آقا فکر خونه امن جدید باشید کم کم. توصیه میکنم فقط همون و چندنفری که توی خونه هستید و شخص حاج آقای(.....) از این موضوع خبر داشته باشن فقط.
_پیشنهادت و جدی میگیرم.
مکثی کردم و با ناراحتی و سردرگُمی گفتم:
+حاجی؟
_جان دلم
+برا فاطمه دعا کن.
_عاکف قوی باش..چشم.. دعا هم میکنم.. تلاشمم میکنم.
+حاجی از خانومم چیز تازه ای نفرستادند برام بفرستی؟
حاجی هم معلوم بود از مظلومیت من و فاطمه بغض کرده و داره خودش و کنترل میکنه فوری گفت:
_نه. فعلا خداحافظ
آهی کشیدم و گفتم...
"یازهرا.. بی بی جان، خودت کمک کن."
بعد از این تماس رفتم پیش فرماندارو یکسری توضیحاتی بهم داد
و گفت :
_همه امکاناتمون در اختیار شماست. الان چیزی اگه میخواید بگید تا من دستور بدم..از کارای سختی که کردید برای #ایران و #جهان_تشیع در کشورهای دیگه هم مطلع شدم. فیروزفر خیلی چیزا گفت درمورد شما.. ما وظیفمونه که حالا جبران کنیم..
گفتم: +خواهش میکنم.. من دنبال جبران کسی نیستم..وظیفه ذاتی و کاری و شرعی و اخلاقیم و انجام دادم تا حالا..کارم اینه. پس لطفا به چیزی که وظیفمه زیاد بها ندید..
بعد از این حرفا،یکسری توضیحاتی رو بهش دادم و بعضی چیزارو اعلام نیاز کردم..
و گفتم:
+میخوام وقتی باهاتون درمورد موضوعی که مربوط به این پرونده میشه، و تازمانی که من اینجا هستم، هرساعتی از شبانه روز تماس گرفتم و صحبت کردم، راه رو برام صاف کنید تا برم جلو.. من و درگیر پروسه های اداری مربوط به بعضی جاها نکنید..
فرماندار هم قبول کرد.
خداحافظی کردم و از فرمانداری اومدم بیرون..رفتم از یه مغازه آب معدنی گرفتم و خوردم. یکی دو روز بود درست و درمون نتونستم چیزی بخورم..بدنم ضعف داشت میرفت.
زنگ زدم به مادرم. باهاش یه کم حرف زدم.. جواب داد و گفتم:
+سلام مادر.خوبی ؟
_سلام عمر من..خوبی؟ پسرم خونه نمیای؟
+نه مادرم الان وقتش نیست.
_ببخشید توروخدا. من باعث شدم توی دردسر بیفتی.
+عه این چه حرفیه حاج خانم.نگران نباش.متوسل شو خدا کمکون میکنه.
بنده خدا نیمدونست که اگه تهران هم بودم بهم این ضربه رو میزدن.
زنگ زدم به حاج کاظم....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲
روضه خون شروع کرد دعا و یه کم مناجات و بعدشم روضه حضرت زهرا خوند از زبان مولا علی علیهالسلام:
لیلاتر از لیلایی ای مادر زیبایی زهرای من
گر بروی میمیرم از تنهایی زهرای من
به این التماس مردم مظلوم نرو
محسن که رفته تو دیگه خانم نرو...
نرو تا،دوباره بی سپر نشم
نرو تا بی یارو بی یاور نشم
انقدر زُل نزن به گهواره ی محسن
خدا خواست دوباره من پدر نشم.
آن دوره ی عشق و وفا یادش بخیر
آن روزگار با صفا یادش بخیر زهرا، شب عروسی یادته بابات میگفت:
پیر شی به پای مرتضی؟؟ یادش بخیر....
فاطمه جان تو پیر شدی به پای من اما در هجده سالگی.. جوون بودی اما به پای منه علی کمرت خم شد.. آه یازهرااااا
یک آن به خودم اومدم
دیدم کل صورتم و محاسنم خیسِ از اشک شده و دارم فقط زیر لب هی آروم زمزمه میکنم و استغاثه میکنم و میگم...
"یا زهرا یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی.😭"
شعرش خیلی واقعا جانسوز بود و با یه لحن غمگین و روضهای خونده بود درمورد حضرت زهرا، و حضرت محسن سلامالله که شهید شده بود در شکم بی بی دو عالم.
از زبان امام علی خوندو جیگرم داشت خون میشد. شعر یه خرده به حال و روز من شبیه بود. اینکه پدر نشدم. اینکه خانمم امکان شهادتش وجود داشت توی همون لحظهها و...
روضه تموم شد ،
و رفتم صورت روضه خون و بوسیدم و به مهدی گفتم خودم میرسونمش. روضه خون و رسوندم خونش.
بعد از رسوندن اون شخص،
داشتم برمیگشتم سمت فیروزفر و دفتر اون نهاد اطلاعاتی-امنیتی که دیدم حاج کاظم زنگ زد.. جواب دادم:
+الو سلام حاجی.
_سلام پسرم. خوبی عاکف جان.
+الحمدلله. بهترم.
_چه جالب. توی این وضعیت میگی بهترم؟؟!!!!!؟ شک ندارم یا روضه رفتی طبق معمول، یا رفتی خدمت یه صاحب
نفسی مثل همیشه.. حالا بگو کدومش؟
+هردو..
_خب پس وضعیتت خوبه الحمدالله.. انشاءالله روحیت بهتر هم میشه..
+چیزی شده زنگ زدی حاجی؟
_من الان طبقه بالا توی دفترم هستم توی ۰۳۴ .بچه ها مجیدی رو آوردند و دارن توجیهش میکنند بابت رسوندن پی ان دی. عاکف یه خبری هم دارم برات.
+خیره ان شاءالله.
_این چندوقتی که مجیدی میرفته یه گوشه ای با تلفنش صحبت میکرده.
+خب.
_اصلا یه مورد مشکوک هم حتی نبوده توی حرفا و شماره هاش.
+خب الحمدلله.. ولی حاجی من نگران جان مجیدی هستم.. اتفاقی براش بیفته داستان میشه.. اونایی که میخوان پی ان دی رو از این طفلک بگیرن تروریستن..
_میدونم عاکف جان. بچه ها بهش جلیقه ضدگلوگله دادند تا زیر پیرهنش بپوشه و روی پیرهنش هم کت میپوشه تا مشخص نکنه. اوناهم پی ان دی رو گرفتن در میرن حتما.. به جان پدرِ شهیدت حاج علی که همه عشقم و رفیقم بود، منم مثل تو نگرانم ولی خب عاکف جان خواسته ی تروریستا هست.. ما هم راهی نداریم برای گیر انداختنشون جز همین که این حرکت و انجام بدیم.. من از همون اول میخواستم عاصف و برای تحویل پی ان دی بفرستم که اتاق هدایت تروریستا خودشون اسم مجیدی رو آوردند و از ما خواستند.. ما هم نمیتونیم توی این وضعیت تحریکشون کنیم و بگیم نه.. چون کار تیم رصد و عملیات پیچ میخوره..
+حاج کاظم، من اونجا نیستم. اگر بودم خودم میبردم. هرچند اونا خودشون گفتن مجیدی باید بیاره براشون. حاجی التماست میکنم #نفوذی یا #خبرچین و ، هرچی زودتر پیداش کنید. چون هرچی میگذره بر ضرر ما داره تموم میشه.. اون آدم #نفوذی، یا توی سیستم امنیتی ما هست و یا توی سکوی پرتاب.. این بار ، بدجوری داره پیچ میخوره موضوع. لطفا سریعتر پیداشون کنید و قال قضیه رو بِکَنید تا اخبار بیشتری رو بیرون درز ندادن.
_حواسمون هست..بچههای ضدجاسوسیرو درگیر کردم توی این موضوع که ما اینجا خودمون و درگیر نفوذی نکنیم و روشوقت نزاریم. انشاالله هروقت پیدا شد توی ۰۳۴ بهمون دست میدن.
+کدوم منطقه قرار هست پی ان دی رو تحویل بدید؟
_قراره بیان سمت اکباتان
+حاجی از بچه های عملیاتی تشکیلات خودمون، به شیش هفت نفرشون فوری بگید برن بالای ساختمونای دورو بر محل قرار مستقر بشن. چندتا تک تیرانداز و برای هر نوع درگیری احتمالی آماده کنید.
_چشم عاکف جان، حتما این موضوع و انجام میدم.. حواسمون هست.. بهم بگو تو چیکار کردی اونجا؟
+منم هستم دارم پیگیری میکنم.. بچههای اطلاعاتی-امنیتیِ اینجا سخت مشغولن. مهدی رو تاحدودی درگیر کردم. ان شاءالله تعالی به نتایج مطلوبی برسیم.
_عاکف فکر کنم این بنده خدا دیگه آماده هست. از دوربین اتاقم دارم طبقه پایین و میبینم. من کم کم برم پایین.
+حاجی خوب توجیهش کنید.
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۹۱ و ۱۹۲
_وضعیت؟
+شیوا زخمی، مادرم الحمدلله سالم.خودم مجروح. تیمهای عملیاتی وامنیتی سالم.. نفر اول تیم جاسوسی و تروریستی مستقر در مازندران خاموش. تیمهای امنیتی و عملیاتی مشغول پاکسازی آخرین مکان تروریستا..
_یا علی مددددددد.. جانم به تو پسرررر. گل کاشتی... ای شیرمادرت حلالت.. الحق که پسر علی سلیمانی شیرمرد جنگ های چریکی و اطلاعاتی و عملیاتی هستی.. واقعا روح پدر شهیدتم الان کنار امام حسین از این همه رشادتت شاده.. فقط گوشی دستت..
حاجی به رضوی که ظاهرا هنوز پیش بچههای ما بود توی ۰۳۴ گفت :
_دستور بدید ماهواره هروقت میخواد پرتاب بشه، در روزهای آینده، دیگه آزادن.. پایان ماموریت از مازندران اعلام شد..
دوباره اومد پشت خط و به من گفت:
_عاکف.. خوبی پسرم.؟ مادرت خوبه ؟ حاج خانم چیزیش نشده که.
+نه خداروشکر سالمه، ولی آسیب روحی دیده.. حاجی ، شیوا مجروح شده.. بچهها دارن درمانش میکنند و بعد از درمانهای اولیه، ان شاءالله تعالی هوایی منتقلش میکنند بیمارستانی که توی تهران بچههای خودمون مستقر هستند.
_تو چی ، سالمی؟ چرا اینطوری حرف میزنی؟
+گفتم که.. یه جراحت کوچیکه و یه کم ضعف..ول کن..مهم نیست. فقط تورو خدا سریع عطارو دستگیر کنید..
خندید و گفت:
_نیم ساعت قبل، داشته از بیمارستان فرار میکرده که ما به محض اینکه از ضدجاسوسی و رصدهایی که خودمون داشتیم و فهمیدیم این جاسوس هست، دستگیرش کردیم.. عاصف عبدالزهراء شخصا رفته بازداشتش کرده...منتظر بودم بیای تهران بهت بگم اینارو.. الان هم به اتهام جاسوسی توی یکی از خونههای امن بازداشته..بعدش منتقل میکنیمش به جایی که خودم فقط میدونم.
+حاجی اون جاسوس نبود، لعنتی فرمانده عملیات تروریستا وجاسوسا بود.
_چیییییییییییییییییی ؟ چی گفتی عاکف؟ دوباره بگو..
+اون فرمانده جاسوسا و تروریستا بوده.
_کی گفته؟
+ شیوا گفته... ضمنا، یه دستور بدید تموم ارتباطات چندماه اخیر عطارو کنترل کنند. ببینیم دیگه با کی در ارتباط بوده..
حاجی انگار خیلی هنگ کرد... گفت:
_عاکف تو چی میگی؟ من اصال باورم نمیشه.. این واقعا فرمانده عملیات بوده؟؟ الله اکبر.. فکر نمیکردم این فرمانده عملیات و #نفوذی تروریستا توی سکوی پرتاب و #رابط سکوی پرتاب با مرکز امنیتی ما باشه. البته بچه ها یه چیزایی توی خونش امروز بعد دستگیری پیدا کردند که ارتباط عطا با تامی برایان ، افسر اطلاعاتی سی آی اِی و تایید میکنه. نمیتونم الان بگم چی.. ولی.!!
به حاجی گفتم
+ولی چی ؟
_ خودت بیا تهران متوجه میشی... باید باهم بشینیم پازلهای موجود و کنار هم بچینیم، و کنار هم بزاریم تا ببینیم چی در میاد... الان هم خودم میخوام برم سراغش توی اون خونه امن.. هروقت اومدی تهران باهم بیشتر پیگیری میکنیم.. فعلا خوب شو فقط.
+حاجی؟
_جانم.
+ مسخرم میکنی؟؟
_یعنی چی؟ متوجه منظورت نمیشم!!
+خیلی خوب متوجه میشی منظورم و. !
_خب واضح حرف بزن ببینم چی میگی؟
+باشه.. واضح حرف میزنم.. شک ندارم تو زودتر فهمیدی اون جاسوس بوده که الان زنگ زدم بهت بگم، تو گفتی اون دستگیر شده... حتی شک ندارم از معاونت ضدجاسوسی هم زودتر فهمیدی، و به روی خودت نمی آوردی.. وقتی هم بهت میگفتم یه کاری کنید نفوذی پیدا بشه، بازم به روی خودت نمی آوردی... پس بهم بگو موضوع چی بوده؟ اذیتم نکن و بازیم نده.. این حرفایی هم که من زدم و مثلا تعجب کردی هم، احساس میکنم ساختگیه.. من نیروی تازه کار نیستم.. خودت میدونی زرنگم و کسی نمیتونه من و دور بزنه.. حتی خودت.. حتی خیلی ها که مدعی هستند در دور زدن افراد..
مکثی کرد و گفت:
_بیا تهران بهت میگم.
وقتی اصرار کردم به حاجی که بهم بگه، مکثی کرد و گفت:
_بیا تهران بهت میگم.
+حاجی خواهش میکنم.. من الان اصلا حالم خوب نیست.. پس تو بیشتر حالم و خراب نکن.. بگو..
_دهنت و سرویس پسر.. هرکی و بپیچونم تورو نمیتونم..بیخیالم نمیشی حالا..
+حاجی بگو. لفتش نده..
_ببین عاکف، عطا یه اشتباه کرد و من فهمیدم.. فقط با یه اشتباه.
+چه اشتباهی؟؟
_وقتی پی ان دی رو برد تحویل تروریستای توی تهران بده موقع قرار، وقتی رفت و سوار شد برای تحویل، یه خرده که گذشت ماشین تروریستا حرکت کرد.. خب عطا هم توی ماشین بود.. ما منتظر بودیم عطا رو پیاده کنند....عاکف جان باید خدمتت عرض کنم که وقتی عطا پیاده شد زیر چشمش و اون زنه که فامیلیش شمسیان بود، یه بادمجون کاشت، و انداختنش از ماشین بیرون. بچههای ما رفتن آوردنش اینجا. وقتی که بچه ها....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶
_میگم بهتره یه سر بهشون بزنی.نمیگن چرا پسرمون بهمون نگفت یا مثلا عروس باهامون بده که یه سر بهمون نزد.
سرش را به بالا تکان می دهد.
_نه! نمیگن.
_آخه من دوست دارم ببینم شون.
_دیدنشون برات خوب نیست.
لب کج می کنم.
_هر چی باشه اونا پدر و مادرت هستن! ما باید بهشون بگیم.
_مگه بقیه کارام رو میدونن که اینو هم بدونن؟
بهم برمیخورد. ازدواج از نظر او خیلی ساده است.چطور می تواند همچین چیزی را #مخفی کند.
_ولی من میگم نباید مخفی کرد.
تن صدایش بالا می رود:
_من مخفی نمیکنم! فقط بهشون نمیگم که دلیل داره.
کپ میکنم و آهسته با باشه ای از کنارش رد میشوم.نگاهش را از من دریغ میکند و غرق روزنامه میشود.غمگین به اتاق می روم. چرا؟ چرا او اینگونه با من صحبت کرد؟ چرا دارد من را از پدر و مادرش مخفی میکند؟چرا #ازدواجش را مثل تمام کارهایش میداند؟چراها در سرم میچرخند.هنوز در فکر هستم که صدای پایش با گوشم برخورد میکند.
سرم را بالا میآورم. قیافهی مهربانانه ای به خود گرفته
_ببخشید که سرت داد زدم! اصلا هرچی تو بخوای چطوره همین حالا بریم؟ بریم دیدنشون.
بی اختیار میخندم و چراها از ذهنم می پرد.
_نه، الان که شب میشه دیگه. فکر کنم فردا عید نوروز هم هست، بهتره صبح راه بیوفتیم.
چشمکی میزند و چشم گویان نگاهم میکند.
_دیگه از من ناراحت نیستی؟.
لبخندم عمیق تر میشود.وقتی روبرویش قرار میگیرم، نگاهم را میان اجزای صورتش میدوانم.
_نه!
بعد هم مرا دعوت میکند تا با هم مسائل روز را بررسی کنیم.در میان گفتههایش است که صدای اذان به گوشمان میرسد.
پیمان بی توجه ادامهی حرفهایش را میزند.من هم چیزی نمی گویم.منتظر هستم بحث را تمام کند و برود نماز بخواند.انتظار فایده ندارد و ساعتی از نماز میگذرد.پری از پله های پایین می آید و هراسان به پیمان میگوید:
_عملیات دزدیدن تیمسار منتفی شد!اعضا نتونستن کاری کنن و مامورای شهربانی رسیدن.میگن #نفوذی داشتیم افسر گارد تشخیص داده.
خشم باعث میشود و چهرهی پیمان در هم رود و مشتش را به محکم به زمین می کوبد.
_کسی رو گرفتن؟
_نه.همگی فرار کردن. گودرز هم که جا مونده بود با سیانور کارشو تموم کرد.
_این طرحو من ریختم.اگه تیمسار رو میتونستیم گروگان بگیریم خیلی خوب میشد.با اونایی که می خواستیم معاوضه می کردیم.حیف! صد حیف که نشد! فقط امیدوارم خرج زیادی دست سازمان نداده باشم که دفعهی بعدی فرصت برامنیست!
پری هم ابراز ناراحتی میکند.
_من میرمو برمیگردم.کلید دارم. کسی در زد بدونین من نیستم. باشه؟
من و پری همزمان میگوییم باشه.
کفشهایش را نیمه به پا میکند از دو پلهی ایوان خودش را پرت میکند و در را میبندد.برمیگردم و پری را میبینم. به طرف آشپزخانه میرود و باقی ماندهی غذا های ظهر را میخورد.
_منو پیمان فَ... فردا میریم روستا تون تا به مادر و پدرت سر بزنیم.
میخواهم بگویم تو نمی آیی، که لقمه در گلویش میپرد و سرفه میکند. چندتایی به کمرش میزنم.لیوان آبی دستش میدهم. مینوشد و میپرسد:
_پیمان خودش گفت؟
_ آره! خودش گفت. نمیای؟
_ نه! من نمیتونم.
به اتاق بالا میرود. با صدای بسته شدن در از خواب میپرم.
_ببخشید! بیدارت کردم؟
با لحن خواب آلودی میگویم
_نه باید برم سر جام بخوابم.گردنم درد میگیره. تو کجا رفتی؟
در حال نشستن است که میگوید:
_رفتم پیش کیوان و بقیه در مورد عملیات لو رفته مون بحث کنیم.
_به چیزی هم رسیدین؟
_خب... نه زیاد!اونا منو مقصر میدونن.
_تو چرا؟
_چون من این طرح و پیشنهاد رو دادم.
_تو فقط پیشنهاد دادی. اونا هم بررسی کردن.اگه خوب نمی بود که اجراش نمی کردن! تازه اونا برنامه شو ریختن! شاید خود کسایی که عملیات کردن خوب عمل نکردن.همهی اینا هست! تو خودتو چرا مقصر بدونی؟
بعد از صبحانه، پیمان حرف رفتن به روستا را پیش میکشد.
_رویا؟ اگه میخوایم بریم امروز وقتشه.تو خودتو حاضر کن تا منم میرم پیش پری و بیدارش میکنم.
قبول می کنم.او که می رود من هم لباس میپوشم.با آمدن پیمان و پری من هم حاضر هستم.کمی از صبحانه که مانده بود را برایش در یخچال کهنه جدا کرده ام
پیمان هم حاضر میشود و تنها فلاسک و دو لیوان را توی ماشین میگذارد.من هم قندان برمیدارم و دنبالش میروم.با پری خداحافظی میکنیم و پیمان پایش را روی پدرال فشار میدهد.در حال خروج از تهران هستیم که خجالتزده میگویم:
_روز عیدم که هست، بیا یه جعبه شیرینی هم بگیریم. چطوره؟
_باشه.
با ظاهر شدن تابلوی اولین شیرینیفروشی می ایستد.و به طرف مغازه میرود.با نشستنش توی ماشین و دادن جعبه به من حرکت میکند.کم کم دار و درخت روستا نمایان میشود.برعکس من او لبخندی به لبش ندارد.کنار خانه ای می ایستد
_رسیدیم!
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
گفت: _ببین شیخ این قصه سر دراز دارد... همین قدر بدون اینا دنبال خوشتیپ های مُلَبَسی هستن که از طریق اونها روضههای خودشون رو برای مردم بخونن!
ابروهام رو کشیدم تو هم و دستی به محاسنم کشیدم و با اشاره به صورتم گفتم:
_سید هادی چرا اینطوری فکر میکنی؟!
این چهره.ی دلبر که ازش حرف میزنی که محاسنش یکی بود، یکی نبودن! بعد هم من که هنوز ملبس نشدم! تازه ما باید افتخارمون روضه خونی باشه مگه غیر از اینه!
گفت: _دلبر جان!!! اولا: که این جماعت صبرشون در این حدی هست که تو بود و نبودت یک دست بشه!دوما: دقت نکردی چی گفتماااااا؟! سوما: در خانه اگر کَس است یک حرف بس است...
گفتم: _حاجی من که نفهمیدم اینا چکار میکنن و ماجرا چیه! ولی... ولی یه سوال شرعی ذهنم رو الان درگیر کرده؟
سید هادی درحالیکه دستش رو برای یکی از بچههامون از فاصلهی زیاد بالا میبرد گفت:
_بگو مرتضی بگوشم اخوی...
لبخندی زدم و سرم رو انداختم پایین با یک حالت متشرعهای گفتم:
_سید جان این حرفهایی که ما و شما زدیم و بینمون رد و بدل شد، غیبت محسوب نمیشه؟!
بلند زد زیر خنده...
حقیقتا ناراحت شدم و اخم کردم و گفتم:
_دانستن عیب نیست، ندانستن عیب است اخوی!
زد به شونم و گفت:
_ببخش مرتضی جان خندم عمدی نبود، من رو یاد یکی از رفقام انداختی که خندم گرفت...یه بار همین رفیقمون که بنده خدا سنش هم زیاده ،تعریف میکرد: اوایل انقلاب که از ظلم و گناه شاه و فرح زنش می گفتیم، یه فامیلی داشتیم که به ظاهر مذهبی هم بود اما خوب کاری به انقلاب و این حرفها نداشت همیشه میگفت شما چرا پشت سر شاه غیبت میکنید!!!اینطوری تمام گناه های شاه اون دنیا میفته گردن شماااااا! بنده خدا رفیقمون گفت: یه بار هم نشستم درست و حسابی باهاش صحبت کردم که وقتی ظلم و گناهی به صورت جمعی و علنی واقع شد، اونوقت نه تنها #غیبت محسوب نمیشه که #وظیفهی بیان و #روشنگری کردن به عهده ی افراد هست تا کمک کنن که جلوی ظلم و گناهش رو بگیرن! البته ادامه داد: که اون بنده خدا قانع نشد چون درک درستی از دین جز نگاه فردی و صرف عبادت ظاهری بیشتر نداشت!!!
دستی به موهای سرم کشیدم و گفتم: _نهههههههه! ظلم و گناه!!!!! شیخ منصور و بچه هاشون!!!!! توی حوزه!!!!! خوب اگه واقعا اینها هم همینطورن که میگید، و در این حد گناه کار! چرا نمیندازنشون بیرون؟!
گردنش رو کج کرد و گفت:
_هر وقت جاسوسهای تیم مذاکره کنندهی هستهای رو انداختن بیرون، اینها رو میندازن بیرون! بعد هم اینا اینقدر زرنگ هستن که توی کارهاشون اثری از خودشون نذارن!
نفس عمیقی کشید و گفت:
_امان از #منافق و #نفوذی!!!
دیگه هم ادامه نداد!
کاملا گیج شده بودم...
سید هادی درست توضیح نمیداد و فقط اصل مطلب رو بهم رسوند که دور و بر اینها نچرخم!!!
ولی ذهن کنجکاوم، من رو حسابی درگیرم کرده بود و یه شیطنت خاصی میگفت باید بفهمم قضیه و گناه امثال شیخ منصور چیه!
تازه اصلا شاید سیدهادی اشتباه میکنه والا!!! هیچی بعید نیست تا خودم تحقیق نکردم....
🌱ادامه دارد....
🌱نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
🌱https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
امـــــام علـــی علیه السلام:
꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂
🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت #مزد_خون
🌱قسمت ۳۷ و ۳۸
_خسارتهای وحشتناکی به تشیّع وارد بشه!
مثلا یکی از دستاوردها و هنرهای این حضرات!
با دستش اشاره به دسته ی عزاداری کرد و ادامه داد:
_این بود که یکبار که "ماهاتیر محمد" نخست وزیر سابق مالزی یه سفر ایران اومده بود و از جمهوری اسلامی ایران خواست تا مالزی برای تبلیغ اسلام و مبارزه با فرقهی ضاله #بهائیت به اونها کمک کنه. چون منشاء بهاییت در ایران بود و بهاییها یکی از مراکز اصلی شون در مالزی قرار داشت و از اونجا نیرو میگرفتن، اما از حدود چهار سال قبل، به دلیل فعالیتهای جریان شیرازیها در مالزی و مبارزه رسمی با خلفا به دعوای بین شیعه و سنی چنان دامن زدند که کار به شعار نویسی های خیابانی رسید و این مساله باعث شد ماهاتیر محمد که تا دیروز از جمهوری اسلامی دفاع میکرد، چند ماه قبل نسبت به خطر گسترش شیعه در مالزی هشدار داد و خواستار مبارزه با شیعیان به عنوان یه فرقه ی ضاله شد!
دوباره نگاهم افتاد به این مردهای دشداشه پوش!
داشتم به حرفهای مهدی فکر میکردم که این فرقه چقدر راحت اسم شیعه رو با رسمش متلاشی کردن!
در همین حین سر و صدای بچه ی کوچکی که همراه باباش برای تماشا کردن دسته ی عزاداری اومده بودن، چنان خودش رو به باباش چسبونده بود و التماس میکرد و میگفت؛ بیا بریم بابا من میترسم، توجهم رو جلب کرد
والبته بچهی بیچاره حق داشت
من که یه مرد بزرگ بودم با دیدن چنین صحنه هایی داشتم سکته میکردم چه برسه به اون طفل معصوم!
با اشاره به بچه رو به مهدی گفتم:
_اصلا فکر نکنم تا اخر عمرش چنین صحنه هایی یادش بره و چقدر تلخه که عزاداری برای امام حسین(علیهالسلام) رو با چنین تصاویری بخاطر بسپاره که ذرهای عشق درونش نیست که هیچ! فقط #ترس و #وحشت و #خون، یادگاری چنین هیئت رفتنی میشه! و ناگفته پیداست چه حسی نسبت به هئیت و روضه و امام حسین (علیهالسلام) پیدا میکنه!
با عصبانیت ادامه دادم:
_خیلی راحت تنها با کارهای یک سری افراد جاهل مثل اینها که بیشتر به اراذل شبیهان تا عاشق امام حسین (علیهالسلام)! هم فرقهی ضاله میخوننمون! هم مثل اتفاقی که برای این بچه میافته به سادگی این پیوند عاشقانه حسینی شکسته میشه!
مهدی دستش رو خیلی آروم گذاشت روی شونم و گفت:
_میدونی مرتضی اینها فقط یک سری جاهل نیستن! داشتم فکر میکردم اگه غریبهای از علت بریدن سـر امام حسین (علیهالسلام) پرسید به قول استادم باید بگیم: "ترکیبی از #منافقان_باهوش و #مردم_جاهل عاشورا را رقم زدند!"
بعد هم چشمهاش رو به آسمون دوخت و ادامه داد:
_و چه معجون عجیبیست این ترکیب...!
اسم منافق باهوش که اومد یاد تفکر انگلیسی افتادم که چقدر خطرناکتر از بمب و اسلحه است!
گفتم:
_شیخ مهدی چقدر دشمن حساب شده کار میکنه! از این طرف بادرست کردن فرقه های شیعهی افراطی مثل شیرازیها و از اون طرف با درست کردن گروههای سنی افراطی مثل وهابیها چقدر دقیق به خواسته اش میرسه!
بعد با حالت عصبانی گفتم:
_بعضی از ما هم خیر سرمون توی حوزهی علمیه داریم درس میخونیم که مثلا به درد اسلام بخوریم! به جای اینکه به درد اسلام بخوریم کم کاری هامون، خودشون شدن یه درد برای اسلام!
لبخند نشست روی لبش و گفت:
_دمت گرم که جمع نبستی!
بعد هم ادامه داد:
_میدونی تفاوت به درد خوردن یا خودِ درد بودن در چیه؟!
گفتم: _آره اخوی چرا ندونم! دارم امثالش رو جلوی چشمهام میبينم #به_اسم امام حسین (علیهالسلام) توی لشکر امام حسین (علیهالسلام) با لباس عزادار امام حسین (علیهالسلام) #نفوذی لشکر یزید باشی و براش کار کنی والله خودِ درد! یه درد کشنده!
اخمهام رو بیشتر کشیدم توی هم و ادامه دادم:
_اصلا چرا باید لباس عزادار امام حسین (علیهالسلام) رو بپوشند!چرا هر جا نفوذی هست یا زیر یقه دیپلمات بسته شده تا حلقه یا زیر لباس روحانیت؟!
سری تکون داد و با تاسف گفت:
_چون در پوشش عزادار حسین (علیهالسلام)، راه حسین (علیهالسلام) رو ببندی و صدای کسی درنیاد خیلی راحتتر از اینه که در پوشش یزید راه را بر حسین (علیهالسلام) ببندی و صدای کسی در نیاد!
یکی دیگه از اصلیترین علت هاش هم که معلومه برای داشتن #امنیت! این روش مختص الان هم نیست! بعد از واقعهی کربلا عبیدالله بن زیاد هم برای رسیدن به دارالحکومه از در، دروازهی شهر کوفه تا رسیدن به کاخش لباس امام حسین (علیهالسلام) رو پوشید برای اینکه از مردم در امان باشه! خوب اینها هم شاگردهای همون خبیث هستن دیگه! تاریخ خوب نشون داده تزویر از ابزار همیشگی خواص فاسد و سیاست باز و قدرت طلب هست اینم یه مدلشه دیگه!
گفتم:_حاجی اینا که دیگه ادعاشون اینه اهل سیاست و قدرت نیستن و دم از جدایی دین از سیاست میزنن!