eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ _میگم بهتره یه سر بهشون بزنی.نمیگن چرا پسرمون بهمون نگفت یا مثلا عروس باهامون بده که یه سر بهمون نزد. سرش را به بالا تکان می دهد. _نه! نمیگن. _آخه من دوست دارم ببینم شون. _دیدنشون برات خوب نیست. لب کج می کنم. _هر چی باشه اونا پدر و مادرت هستن! ما باید بهشون بگیم. _مگه بقیه کارام رو میدونن که اینو هم بدونن؟ بهم برمیخورد. ازدواج از نظر او خیلی ساده است.چطور می تواند همچین چیزی را کند. _ولی من میگم نباید مخفی کرد. تن صدایش بالا می رود: _من مخفی نمیکنم! فقط بهشون نمیگم که دلیل داره. کپ میکنم و آهسته با باشه ای از کنارش رد میشوم.نگاهش را از من دریغ میکند و غرق روزنامه میشود.غمگین به اتاق می روم. چرا؟ چرا او اینگونه با من صحبت کرد؟ چرا دارد من را از پدر و مادرش مخفی میکند؟چرا را مثل تمام کارهایش میداند؟چراها در سرم میچرخند.هنوز در فکر هستم که صدای پایش با گوشم برخورد میکند. سرم را بالا می‌آورم. قیافه‌ی مهربانانه ای به خود گرفته _ببخشید که سرت داد زدم! اصلا هرچی تو بخوای چطوره همین حالا بریم؟ بریم دیدنشون. بی اختیار میخندم و چراها از ذهنم می پرد. _نه، الان که شب میشه دیگه. فکر کنم فردا عید نوروز هم هست، بهتره صبح راه بیوفتیم. چشمکی میزند و چشم گویان نگاهم میکند. _دیگه از من ناراحت نیستی؟. لبخندم عمیق تر میشود.وقتی روبرویش قرار میگیرم، نگاهم را میان اجزای صورتش میدوانم. _نه! بعد هم مرا دعوت میکند تا با هم مسائل روز را بررسی کنیم.در میان گفته‌هایش است که صدای اذان به گوشمان میرسد. پیمان بی توجه ادامه‌ی حرفهایش را میزند.من هم چیزی نمی گویم.منتظر هستم بحث را تمام کند و برود نماز بخواند.انتظار فایده ندارد و ساعتی از نماز میگذرد.پری از پله های پایین می آید و هراسان به پیمان میگوید: _عملیات دزدیدن تیمسار منتفی شد!اعضا نتونستن کاری کنن و مامورای شهربانی رسیدن.میگن داشتیم افسر گارد تشخیص داده. خشم باعث میشود و چهره‌ی پیمان در هم رود و مشتش را به محکم به زمین می کوبد. _کسی رو گرفتن؟ _نه.همگی فرار کردن. گودرز هم که جا مونده بود با سیانور کارشو تموم کرد. _این طرحو من ریختم.اگه تیمسار رو میتونستیم گروگان بگیریم خیلی خوب میشد.با اونایی که می خواستیم معاوضه می کردیم.حیف! صد حیف که نشد! فقط امیدوارم خرج زیادی دست سازمان نداده باشم که دفعه‌ی بعدی فرصت برام‌نیست! پری هم ابراز ناراحتی میکند. _من میرمو برمیگردم.کلید دارم. کسی در زد بدونین من نیستم. باشه؟ من و پری همزمان میگوییم باشه. کفشهایش را نیمه به پا میکند از دو پله‌ی ایوان خودش را پرت میکند و در را میبندد.برمیگردم و پری را میبینم. به طرف آشپزخانه میرود و باقی مانده‌ی غذا های ظهر را میخورد. _منو پیمان فَ... فردا میریم روستا تون تا به مادر و پدرت سر بزنیم. میخواهم بگویم تو نمی آیی، که لقمه در گلویش میپرد و سرفه میکند. چندتایی به کمرش میزنم.لیوان آبی دستش میدهم‌. مینوشد و میپرسد: _پیمان خودش گفت؟ _ آره! خودش گفت. نمیای؟ _ نه! من نمیتونم. به اتاق بالا میرود. با صدای بسته شدن در از خواب میپرم. _ببخشید! بیدارت کردم؟ با لحن خواب آلودی میگویم _نه باید برم سر جام بخوابم.گردنم درد میگیره. تو کجا رفتی؟ در حال نشستن است که میگوید: _رفتم پیش کیوان و بقیه در مورد عملیات لو رفته مون بحث کنیم. _به چیزی هم رسیدین؟ _خب... نه زیاد!اونا منو مقصر میدونن. _تو چرا؟ _چون من این طرح و پیشنهاد رو دادم. _تو فقط پیشنهاد دادی. اونا هم بررسی کردن.اگه خوب نمی بود که اجراش نمی کردن! تازه اونا برنامه شو ریختن! شاید خود کسایی که عملیات کردن خوب عمل نکردن.همه‌ی اینا هست! تو خودتو چرا مقصر بدونی؟ بعد از صبحانه، پیمان حرف رفتن به روستا را پیش میکشد. _رویا؟ اگه میخوایم بریم امروز وقتشه.تو خودتو حاضر کن تا منم میرم پیش پری و بیدارش میکنم. قبول می کنم.او که می رود من هم لباس میپوشم.با آمدن پیمان و پری من هم حاضر هستم.کمی از صبحانه که مانده بود را برایش در یخچال کهنه جدا کرده ام‌ پیمان هم حاضر میشود و تنها فلاسک و دو لیوان را توی ماشین میگذارد.من هم قندان برمیدارم و دنبالش میروم.با پری خداحافظی میکنیم و پیمان پایش را روی پدرال فشار میدهد.در حال خروج از تهران هستیم که خجالت‌زده میگویم: _روز عیدم که هست، بیا یه جعبه شیرینی هم بگیریم. چطوره؟ _باشه. با ظاهر شدن تابلوی اولین شیرینی‌فروشی می ایستد.و به طرف مغازه میرود.با نشستنش توی ماشین و دادن جعبه به من حرکت میکند.کم کم دار و درخت روستا نمایان میشود.برعکس من او لبخندی به لبش ندارد.کنار خانه‌ ای می ایستد _رسیدیم! ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛