🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۳۸
اینبار مقصد "قصرشیرین" بود.
سرزمینی که تن رنجورش بارها از ایران دفاع کرد.
اوج جنایت رژیم درقصرشیرین زمانی بود که صحبت قطع نامه میان ایران و عراق بود.
وحشی گرانی که وقتی پا به بیمارستات میزارن به رگبار میبندن وپایه یه ساختمان با TNTمیترکونه
اینجا مردان وزنان غیور سالها دربرابر دشمن ایستادگی کردند
نمونه بارز این #شهیده_ناهیدفاتحی_کرجو هست
دختر۱۶ساله ای که بانیروهای سپاه همکاری میکرد.
یک روز گروهک صدانقلاب به نام کومله ناهید رو میزنن
مادر ناهید ماه ها در روستاها دنبال دخترش میگردد اما یک روز در کردستان میپیچد که قراره یک #جاسوس خمینی در خیابان برزن رسوا کنند
وآن جاسوس شهیده ناهیدفاتحی کرجواست
شاید باورش سخت باشد دخترک ۱۶ساله با سری تراشیده ودست بسته به جرم اینکه به امام خمینی توهین نکرده کشتند.
مادر ناهید برای آرامش ناهیدیکر دخترش رابه تهران انتقال میدهد ودر بهشت زهرا دفن میکند.
تیر جایش را به مرداد داد وتولدم رسید.سخت بود بدون #حسین،بادوستام رفتم مزارشهدا کیک بریدم بدون حسین
مرداد جایش را به شهریور داد وعطیه باتعهد بابا وهمسرش در مدرسه شروع به درس خواندن کرد.
تاسوعا آمد ورفتیم معراج الشهدا
اما چی فهمیدیم
همه بچه ها اسم نوشتند واسه پیاده روی #اربعین
اما ما چون کنکور آزمایشی،تست،رس وامتحان داشتیم مانع سفر رؤیایی مون بود
تازه از معراج الشهدا خارج شدیم که گوشی عطیه زنگ خورد
_ کییه؟
عطیه: سیده خدا کنه از اربعین چیزی نگه
_ حالام بگه بچه بازی درنیار
عطیه:سلام خوبی آقا؟
سید:......
عطیه: باشه همسری پس بازینب شب منتظرتم
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمت_خدا
🕋نام دیگر رمـــان؛ #تمام_زندگی_من
💫قسمت ۳۵
💫جاسوس ایران
کم کم ارتقا گرفتم …
دیگه یه نیروی خدماتی ساده نبودم … جا به جا کردن و تحویل پرونده ها و نامه هم توی لیست کارهای من قرار گرفته بود …
.
.
اون روز که برای تحویل رفته بودم … متوجه #خطای_محاسباتی کوچکی توی داده ها شدم … بدجور ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود …
گاهی انجام یه اشتباه کوچیک هم در مقیاس بزرگ، سبب خطاهای زیاد میشه … از طرفی به عنوان یه نیروی خدماتی چی می تونستم بگم …
.
.
تمام روز ذهنم درگیر بود …
وقتی ساعت کاری تموم شد و نیروهای کشیک شب توی اتاق نبودن …
رفتم اونجا …
کارت خدماتی من به بیشتر درها می خورد ….
.
.
نشستم پشت سیستم و داده ها و محاسبات رو درست کردم …
.
.
فردا صبح، جو طور دیگه ای بود …
کسی که محاسبات رو انجام داده بود توی چک نهایی، متوجه تغییر اونها شده بود …
اما نفهمیده بود محاسبات صحیحه …
.
.
یه ساعت نگذشته بود که از حفاظت اومدن سراغم …
به جرم اختلال و نفوذ در سیستم های دولتی دستگیر شدم …
ترس عمیقی وجودم رو پر کرده بود … #من_مسلمان_بودم …
اگر کاری که کردم پای یه عمل تروریستی حساب بشه چی؟ …
.
.
بعد از چند ساعت توی بازداشت بودن … بالاخره رئیس حفاظت اومد …
نشست جلوی من …
.
.
– خانم کوتزینگه … شما با توجه به تحصیلات تون چرا توی بخش خدمات مشغول به کار شدید؟ … هدف تون از این کار چی بود؟ …
.
.
خیلی ترسیده بودم …
.
.
– چون جای دیگه ای بهم کار نمی دادن …
.
. – شما حدود سه سال و نیم در #ایران زندگی کردید … و بعد تحت عنوان فرار از ایران به اینجا برگشتید … یعنی می خواید بگید بدون هیچ هدفی به اینجا اومدید؟ …
.
.
نفسم بند اومده بود …
فکر می کرد من #جاسوس یا نیروی #نفوذی ایرانم …
یهو داد زد … .
.
– شما پای اون سیستم ها چه کار می کردید خانم کوتزینگه؟ …
💫ادامه دارد....
🕋نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت ۱۲
*
دوم شخص مفرد
-دیگه الان اشکالی نداره درباره جزئیات پروندهم باهات حرف بزنم. مگه نه؟
اتفاقا خوبه همه چیزو برات بگم.
تو بری به خدا بگی، پادرمیونی کنی بلکه گره از کارمون باز بشه.
همیشه وقتی سر یه پرونده ای داغون بودم، فقط کافی بود یه سر بیام خونه یا بیام در دانشگاهتون؛ یا ازت بخوام یه قرار بذاریم باهم و ببینمت.
دیگه بقیهش با خودت بود.
قلق من دستت بود،
میدونستی چه مرگمه و باید چکار کنی که آروم بشم. قلق من فقط نه، قلق مرتضی و بابا هم دستت بود. دقیقاً میدونستی هرکدوم به چی نیاز داریم...
من شخصاً، فقط نیاز داشتم ببینمت و اگه میشد سرمو بذارم روی پاهات و نوازشم کنی. عین مامان. من بچهت میشدم و تو مامانم میشدی.
هیچی هم نمیپرسیدی که چی شده؟
چون میدونستی نباید بپرسی...
اصلاً از چشمام میفهمیدی. بعد من چشمامو میذاشتم رو هم...
شاید گاهی چندکلمه حرف میزدم،
مختصر و مبهم. تو از همون چند کلمه میفهمیدی الان باید حرف بزنی یا نه... گاهی شروع میکردی حرف زدن، گاهیام سکوت.
وقتی بلند میشدمم با همون حالت مادرونهت میگفتی چقدر لاغر شدی... چقدر چشمات گود افتاده...
بعدم یه خوراکی میدادی بهم.
این پرونده بدجور داره پیچ میخوره.
طرف جزء مدیرای مهم صنایع دفاعه. خیلی هم پاکه. هیچ نقطه سیاهی تو پروندهش نیس. تمیز تمیز!
کوچکترین کاری خلاف دستورالعملهای حفاظتی نکرده. توی قسمت تحت مدیریتش نشت اطلاعات داریم.
بالاخره با کلی بالا و پایین کردن، تونستیم بفهمیم با سرویسهای بیگانه مرتبطه.
اونم داستانی داشت که چطوری فهمیدیم... خیلی طرف باهوشه!
به عقل جن هم نمیرسه #جاسوس باشه.
نمیدونیم چطوری مرتبط شده؛
چون تمام راههای ارتباطیش رو کنترل کردیم.
دوتا خط تلفن به اسمشه،
یکی دائمی یکی اعتباری. یکی برای تماسهای کاریشه یکی هم برای کارای بانکی و روابطش با خانوادهش.
خطها سفید سفیدن.
با هیچ آدم مشکوکی مرتبط نیست. حتی توی پیامرسانا و شبکههای اجتماعی اکانت نداره. ایمیل هم نداره.
هیچی! هیچی! هیچی!
تنها نقطه مشکوک، خانمشه.
«ستاره جنابپور».
یه زن دو رگه ایرانی، آلمانی که خانوادهش آلمانن. زنش مربی ورزشه و خیریه هم داره. گاهی هم میره به فامیلاش سر بزنه.
چون خانمه تابعیت ایران داره و دو تابعیتی نیست، مشکل قانونی هم براشون پیش نیومده.
داشتیم به بن بست میخوردیم؛
تا این که بچههای روابط عمومی یه گزارش دریافت کردن درباره چندتا گروه و کانال ترویج عرفانهای کاذب. وقتی بچهها ردش رو گرفتن، رسیدن به ستاره جنابپور.
کسی که گزارش داده بود هم کسی نبود جز دخترش!
اینجا بود که حساس شدیم و دختره رو وصل کردیم به خانم صابری.
خانم صابری هم رفت ته و توی قضیه رو درآورده بود و دیده بود که بعله...
اوضاع خیلی خرابه.
خانم صابری نشست همه اون کانالها و گروها رو چک کرد
و فهمید جنابپور با چندتا خط دیگه که به اسم خودش نیست،
با ادمین کانالای اون فرقهها مرتبطه و حتی یکی دوجا خودش ادمینه.
میبینی؟
از نشت اطلاعات صنایع دفاعی رسیدیم به ترویج فرق ضاله!
میبینی کار خدا رو؟
الان نمیدونم چکار کنم... آخه اینا به هم ربطی ندارن...
اصلاً شاید جنابپور آدم منحرفی باشه اما ممکنه هیچ ارتباطی با جاسوسی شوهرش نداشته باشه.
باید براش یه پرونده جدا تشکیل بشه.
اما هرچیام فکر میکنم، می بینم جنابپور بدجوری رو اعصابمه!
دادم بچهها یه استعلام دربارهش بگیرن.
باید بدم بچه های برونمرزی ببینن اون ور چکارا میکرده. حتما هرچی هست به جنابپور مربوط میشه.
***
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
کپی با منبع و نام نویسنده
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸