¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸
_هوا گرمه اینجا. کلافهام. حوصله هم ندارم اصلا. الانم دارم میرم پیش فرماندار. توی محوطه فرمانداریشون هستم.
_ببینم عاکف، از موبایل کوروش چه استفاده ای میتونی کنی. به دردمون میخوره اصلا؟
+نمیدونم.. چون شکسته هست..بعد جلسه با فرمانداری میبرم میدم مخابرات تا بچه های اونجا اطلاعاتش و بازیابی کنند ببینم چی میشه..
_عوامل تشکیلات توی مخابرات چالوس هستند. کارمندن اونجا. عاصف با چند تاشون قبلا کار کرده. بهش میگم تورو بهشون وصل کنه.
+عالیه. منتظرم.
_ضمنا در جریان باش که ما هم اینجا داریم اتاق هدایت عملیات حریف و شناسایی میکنیم. پی ان دی رو هم آوردند، البته قالبیش و. قراره ردیاب بزاریم توش و بدیم بهشون و بعدش بچه های رهگیری برن دنبالشون. الانم دوتا تیم رهگیری با ماشین آماده هستند. فقط موندیم کی و بفرستیم ببره قطعه رو تحویل بده بهشون.
+میخوای من خودم بیام تهران حاجی؟
_نه. چون ما وقتی پی ان دی رو تحویل بدیم اینا تا یکی دوساعت بعدش میفهمن که مدل اصلی نیست و ما گولشون زدیم. اونوقت چون قطعه رو تحویل میدیم و اونا میبرن پیش مسئول عملیاتشون احتمالا، زمان میبره تا ما شناسایی کنیم و به مرکز اصلیشون برسیم...توی این یکی دوساعت یا تو باید به نتیجه برسی و فاطمه زهرا رو پیدا کنی، یا ما اینجا هدایت کننده های اتاق عملیاتشون و پیدا کنیم و دستگیر کنیم. کار سخته. تو بمون اونجا دنبال پیدا کردن محل نگهداری همسرت باش. ما هم داریم ازشون وقت میگیریم که در روز عملیات انجام بشه. الان ساعت ده یازده شبه.
+ حاج کاظم لطفا موقع شروع عملیات توی تهران و تحویل پی ان دی به من خبر بدید در جریان امور باشم. ضمنا یه چیزی... حاجی من فکر میکنم توی تهران باید دنبال یه #خبرچین و #نفوذی بگردیم که خبرای مارو بیرون درز میده. بهت توی این یکی دو روز هم گفتم این قضیه رو همون موقعی که توی ۰۳۴ باهم بودیم.. یا توی سیستم امنیتی خودمون هست و یا توی سکوی پرتاب. یا.... نمیدونم کجا.
_آره. آفرین. خودمم دیگه به این نتیجه رسیدم اتفاقا. ولی باهات مطرح نکردم. حالا که خودت گفتی و نظر تو هم همینه با حساسیت بیشتری پیگیری میکنم این موضوع و. اگر اینجا سرنخی از حفره های امنیتی پیدا کردیم بهت میگم. تو هم اونجا هر خبری شد و اتفاق تازه ای افتاد من و درجریان بزار.
+حاج آقا فکر خونه امن جدید باشید کم کم. توصیه میکنم فقط همون و چندنفری که توی خونه هستید و شخص حاج آقای(.....) از این موضوع خبر داشته باشن فقط.
_پیشنهادت و جدی میگیرم.
مکثی کردم و با ناراحتی و سردرگُمی گفتم:
+حاجی؟
_جان دلم
+برا فاطمه دعا کن.
_عاکف قوی باش..چشم.. دعا هم میکنم.. تلاشمم میکنم.
+حاجی از خانومم چیز تازه ای نفرستادند برام بفرستی؟
حاجی هم معلوم بود از مظلومیت من و فاطمه بغض کرده و داره خودش و کنترل میکنه فوری گفت:
_نه. فعلا خداحافظ
آهی کشیدم و گفتم...
"یازهرا.. بی بی جان، خودت کمک کن."
بعد از این تماس رفتم پیش فرماندارو یکسری توضیحاتی بهم داد
و گفت :
_همه امکاناتمون در اختیار شماست. الان چیزی اگه میخواید بگید تا من دستور بدم..از کارای سختی که کردید برای #ایران و #جهان_تشیع در کشورهای دیگه هم مطلع شدم. فیروزفر خیلی چیزا گفت درمورد شما.. ما وظیفمونه که حالا جبران کنیم..
گفتم: +خواهش میکنم.. من دنبال جبران کسی نیستم..وظیفه ذاتی و کاری و شرعی و اخلاقیم و انجام دادم تا حالا..کارم اینه. پس لطفا به چیزی که وظیفمه زیاد بها ندید..
بعد از این حرفا،یکسری توضیحاتی رو بهش دادم و بعضی چیزارو اعلام نیاز کردم..
و گفتم:
+میخوام وقتی باهاتون درمورد موضوعی که مربوط به این پرونده میشه، و تازمانی که من اینجا هستم، هرساعتی از شبانه روز تماس گرفتم و صحبت کردم، راه رو برام صاف کنید تا برم جلو.. من و درگیر پروسه های اداری مربوط به بعضی جاها نکنید..
فرماندار هم قبول کرد.
خداحافظی کردم و از فرمانداری اومدم بیرون..رفتم از یه مغازه آب معدنی گرفتم و خوردم. یکی دو روز بود درست و درمون نتونستم چیزی بخورم..بدنم ضعف داشت میرفت.
زنگ زدم به مادرم. باهاش یه کم حرف زدم.. جواب داد و گفتم:
+سلام مادر.خوبی ؟
_سلام عمر من..خوبی؟ پسرم خونه نمیای؟
+نه مادرم الان وقتش نیست.
_ببخشید توروخدا. من باعث شدم توی دردسر بیفتی.
+عه این چه حرفیه حاج خانم.نگران نباش.متوسل شو خدا کمکون میکنه.
بنده خدا نیمدونست که اگه تهران هم بودم بهم این ضربه رو میزدن.
زنگ زدم به حاج کاظم....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲
روضه خون شروع کرد دعا و یه کم مناجات و بعدشم روضه حضرت زهرا خوند از زبان مولا علی علیهالسلام:
لیلاتر از لیلایی ای مادر زیبایی زهرای من
گر بروی میمیرم از تنهایی زهرای من
به این التماس مردم مظلوم نرو
محسن که رفته تو دیگه خانم نرو...
نرو تا،دوباره بی سپر نشم
نرو تا بی یارو بی یاور نشم
انقدر زُل نزن به گهواره ی محسن
خدا خواست دوباره من پدر نشم.
آن دوره ی عشق و وفا یادش بخیر
آن روزگار با صفا یادش بخیر زهرا، شب عروسی یادته بابات میگفت:
پیر شی به پای مرتضی؟؟ یادش بخیر....
فاطمه جان تو پیر شدی به پای من اما در هجده سالگی.. جوون بودی اما به پای منه علی کمرت خم شد.. آه یازهرااااا
یک آن به خودم اومدم
دیدم کل صورتم و محاسنم خیسِ از اشک شده و دارم فقط زیر لب هی آروم زمزمه میکنم و استغاثه میکنم و میگم...
"یا زهرا یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی.😭"
شعرش خیلی واقعا جانسوز بود و با یه لحن غمگین و روضهای خونده بود درمورد حضرت زهرا، و حضرت محسن سلامالله که شهید شده بود در شکم بی بی دو عالم.
از زبان امام علی خوندو جیگرم داشت خون میشد. شعر یه خرده به حال و روز من شبیه بود. اینکه پدر نشدم. اینکه خانمم امکان شهادتش وجود داشت توی همون لحظهها و...
روضه تموم شد ،
و رفتم صورت روضه خون و بوسیدم و به مهدی گفتم خودم میرسونمش. روضه خون و رسوندم خونش.
بعد از رسوندن اون شخص،
داشتم برمیگشتم سمت فیروزفر و دفتر اون نهاد اطلاعاتی-امنیتی که دیدم حاج کاظم زنگ زد.. جواب دادم:
+الو سلام حاجی.
_سلام پسرم. خوبی عاکف جان.
+الحمدلله. بهترم.
_چه جالب. توی این وضعیت میگی بهترم؟؟!!!!!؟ شک ندارم یا روضه رفتی طبق معمول، یا رفتی خدمت یه صاحب
نفسی مثل همیشه.. حالا بگو کدومش؟
+هردو..
_خب پس وضعیتت خوبه الحمدالله.. انشاءالله روحیت بهتر هم میشه..
+چیزی شده زنگ زدی حاجی؟
_من الان طبقه بالا توی دفترم هستم توی ۰۳۴ .بچه ها مجیدی رو آوردند و دارن توجیهش میکنند بابت رسوندن پی ان دی. عاکف یه خبری هم دارم برات.
+خیره ان شاءالله.
_این چندوقتی که مجیدی میرفته یه گوشه ای با تلفنش صحبت میکرده.
+خب.
_اصلا یه مورد مشکوک هم حتی نبوده توی حرفا و شماره هاش.
+خب الحمدلله.. ولی حاجی من نگران جان مجیدی هستم.. اتفاقی براش بیفته داستان میشه.. اونایی که میخوان پی ان دی رو از این طفلک بگیرن تروریستن..
_میدونم عاکف جان. بچه ها بهش جلیقه ضدگلوگله دادند تا زیر پیرهنش بپوشه و روی پیرهنش هم کت میپوشه تا مشخص نکنه. اوناهم پی ان دی رو گرفتن در میرن حتما.. به جان پدرِ شهیدت حاج علی که همه عشقم و رفیقم بود، منم مثل تو نگرانم ولی خب عاکف جان خواسته ی تروریستا هست.. ما هم راهی نداریم برای گیر انداختنشون جز همین که این حرکت و انجام بدیم.. من از همون اول میخواستم عاصف و برای تحویل پی ان دی بفرستم که اتاق هدایت تروریستا خودشون اسم مجیدی رو آوردند و از ما خواستند.. ما هم نمیتونیم توی این وضعیت تحریکشون کنیم و بگیم نه.. چون کار تیم رصد و عملیات پیچ میخوره..
+حاج کاظم، من اونجا نیستم. اگر بودم خودم میبردم. هرچند اونا خودشون گفتن مجیدی باید بیاره براشون. حاجی التماست میکنم #نفوذی یا #خبرچین و ، هرچی زودتر پیداش کنید. چون هرچی میگذره بر ضرر ما داره تموم میشه.. اون آدم #نفوذی، یا توی سیستم امنیتی ما هست و یا توی سکوی پرتاب.. این بار ، بدجوری داره پیچ میخوره موضوع. لطفا سریعتر پیداشون کنید و قال قضیه رو بِکَنید تا اخبار بیشتری رو بیرون درز ندادن.
_حواسمون هست..بچههای ضدجاسوسیرو درگیر کردم توی این موضوع که ما اینجا خودمون و درگیر نفوذی نکنیم و روشوقت نزاریم. انشاالله هروقت پیدا شد توی ۰۳۴ بهمون دست میدن.
+کدوم منطقه قرار هست پی ان دی رو تحویل بدید؟
_قراره بیان سمت اکباتان
+حاجی از بچه های عملیاتی تشکیلات خودمون، به شیش هفت نفرشون فوری بگید برن بالای ساختمونای دورو بر محل قرار مستقر بشن. چندتا تک تیرانداز و برای هر نوع درگیری احتمالی آماده کنید.
_چشم عاکف جان، حتما این موضوع و انجام میدم.. حواسمون هست.. بهم بگو تو چیکار کردی اونجا؟
+منم هستم دارم پیگیری میکنم.. بچههای اطلاعاتی-امنیتیِ اینجا سخت مشغولن. مهدی رو تاحدودی درگیر کردم. ان شاءالله تعالی به نتایج مطلوبی برسیم.
_عاکف فکر کنم این بنده خدا دیگه آماده هست. از دوربین اتاقم دارم طبقه پایین و میبینم. من کم کم برم پایین.
+حاجی خوب توجیهش کنید.
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥