┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸
_هه! چرا اون اتاق؟ من دوست دارم تو اون یکی وسایلمو بذارم.
دندان بهم میسایم و میغرّم:
_من مافوق تون هستم و تعیین میکنم کی چی بکنه!
قهقهه شان اعتماد به نفسم را با پتک میخورد. توجهی بهشان نمیکنم.کیفم را برمیدارم و وارد اتاقی که برای خودم در نظر گرفتهام میشود.تا صبح کنج اتاق کز کرده ام و گاهی صدای خنده و صداهای مردانه شان به گوشم میخورد.اصلا احساس #امنیت نمیکنم و شب با #کابوس و #ترس سپری میشود.صبح از خانه بیرون میزنم تا با کیوان ملاقاتی داشته باشم. هنوز چند قدمی دور نشدم که صدای بوق مکرر به گوشم میرسد. ماشین پیمان کنارم متوقف میشود و میگوید بنشینم.در را با تردید باز میکنم و مینشینم.
_کیوان ازم خواست حالا که رابط شدی بهت کار با اسلحه رو یاد بدم.
سر تکان میدهم و بیهیچ حرف قبول میکنم.از شهر میگذریم و با تعجب میپرسم:
_کجا میریم؟
_هر کسی برای کار اسلحه از شهر تا جایی که میتونه باید فاصله بگیره.این قانون سازمانه! الانم باید بزنیم بیرون تا جایی که کسی صدای شلیکهامون رو نفهمه.
بالاخره بعد از دو ساعت رانندگی در به خاکی میپیچد و از جاده فاصله میگیریم.از توی ماشین هم هرچه قوطی و کنسرو است بیرون میآورد.به او نگاه میکنم که دارد خودش را با فاصلهی قوطی ها هماهنگ میکند.با دقت حواسش را جمع میکند تا از فاصلهی چند متری قوطی را بزند.خوب نگاهش میکنم.صدای شلیک پردهی گوشم را میدرّد. بعد توضیح داد.
راستای دستم باید با چشم و اسلحه هماهنگ باشد.باید خوب تمرکز کنم و بعد تکرارها یاد میگیرم.دو تیر دیگر شلیک میکند.بعد از کمی تمرکز به سختی ماشه را میکشم و با پرت شدن قوطی،پیمان توی شوک است و باورش نمیشود در اولین دفعه بتوانم قوطی را بزنم.غرورش را نمیتواند پنهان کند و میگوید:
_خوب بود! همونطوری که گفتم نیاز به تمرکز و تمرین داره.
دوباره دستم را به زاویه قبلی میگیرم.حواسم هست که با هدف تنظیم باشد چون اگر به قوطی نخورد حتما پیمان با خودش میگوید شانسی بوده! این بار هم به هدف میخورد!
_آفرین! واقعا که معلم خوبی داری.خوب چم و خم کارو یادت دادم ها!
بیتوجه به حرفش دوباره ژست تیراندازی میگیرم.از ژستم خارج نمیشود که صدای پیمان مرا شوکه میکند.
_من از شما خوشم میاد...با من ازدواج میکنی؟
اسلحه از دستم میافتد.با چشمانی گرد شده به طرفش برمیگردم. #وقیحانه میپرسد:
_ازدواج میکنی؟
با خودم میگویم خجالت نمیکشه! آخه مادر و خواهر نداره؟چجوری روش شد بگه؟اصلا با چه رویی توقع داره جواب بدهم!اسلحه را از روی زمین برمیدارم اما لرزش دستم قوطی را هم لرزان نشان میدهد.اسلحه را پایین میآورم.به طرفش برمیگردم.نگاهم را فوری از او میگیرم و کم کم حس شادی بعد از مرور دوبارهی حرفهایش در من شکل میگیرد.سکوت بینمان بالا میگیرد و او با رفتنش به طرف ماشین به طرف تپه میروم مینشینم. #عقل مرا متهم میکند و #قلب خودش را به دیوار سینه ام میکوبد.سریع بلند میشوم. خیلی جدی رفتار میکند. فاصلهی قوطی را بیشتر میکند.بعد هم بدون در نظر گرفتن احساسات میگوید:
_وقتی هدف ازت دور باشه باید...
تیرش به هدف میخورد و این بار قوطی با سرعت دور میشود.انگار نه انگار که چند دقیقه پیش چه چیزی از من درخواست کرده بود.خیلی سنگین رفتار میکند و اشاره میکند تا من شلیک کنم.خوب به قوطی نگاه میکنم و درست وقتی که دستم روی ماشه است حرفهایش در ذهنم اکو میشود.دستی به چشمانم میکشم و سعی میکنم دوباره تمرکز کنم.
با صدای شلیک دستم میلرزد و اسلحه را پایین می آورم.اندکی گرد خاک به اطراف میپاشد و قوطی پا برجا میماند.دوباره به طرف دیگری میروم. بیمقدمه سر اصل مطلب میرود.
_نگفتی، با من ازدواج میکنی؟
از خودم میپرسم واقعا به این زودی میخواهد جواب بله بگیرد؟چقدر #وقیحانه و #عجول است! #سنت ها را که بوسیده و کنار گذاشته و #حیا را هم درسته قورت داده و اکنون هم #طلبکار است!
_من باید فکر کنم.
ابرو بالا می دهد و با آهان آهانی به طرف قوطی برمی گردد.همان طور که دستش روی ماشه میسُرَد میگوید:
_باشه فکر کن!
بعد هم با یک حرکت دوباره به هدف میزند.به بهانهی سردرد خودم را به ماشین میرسانم.خیلی زود ماشین را روشن میکند. جو سنگینی میانمان نشسته. وقتی به خودم می آیم که جلوی در خانهی تیمی متوقف شده.
_رسیدیما!
کیفم را از روی صندلی برمیدارم.تشکر و خداحافظی میکنم و کلید را توی قفل زنگ زده به سختی میچرخانم.آن دو مرد از خانه بیرون میآیند و بیتوجه به من تنه میزنند.
_خانم مسئول ما میریم یه قدمی بزنیم.
سعی دارم خشمم را کنترل کنم اما واقعا نمیتوانم تحمل کنم.
_نخیر!!! تردد زیاد و الکی درست نیست. شما اومدین....
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛