eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۱۱۰ 🌼بینش یا بصیرت همه چيز داشت کم کم مقابل چشمم معنا پيدا مي کرد ... اينکه چرا اون روز، بعد از اينکه اولين بار صوت قرآن رو شنيدم ... اون حال بهم دست داده بود ... تا جايي که انگار کسي روح من رو از بدنم بيرون مي کشيد ... و اينکه چرا حال من با اوبران فرق داشت ... مثل کوري بودم که داشت بينا مي شد ... يا کودک تازه متولدی که براي اولين بار چشمش رو به روي نور باز ميکرد ... 🌤ـ زماني که انسان بشه ... و پردازشگر شروع کنه به استفاده از داده هاي شرطي ... نوعي از شیوه محاسبه رو مي گذاره ... که به اين نوع از محاسبه در اصطلاح ... يا گفته ميشه ... قدرت جستجو، مواجهه با چيزهاي جديد ... پردازش اطلاعات تازه ... و گسترش دنياي فکري فرد ... از من در مورد علت عقب موندن جوامع مسلمان سوال کردي؟ ... اين پاسخ سوال شماست ... ، دين رو مي کنه و با شرطي شدن قسمت هاي بينش و بصيرت ميشه👉... بخش کاوش و جستجو ... و تمام بخش هايي از زندگي که به بخش سوم، يعني و برميگرده ... مثل آزمایش موش و دایره ... هر روز، در همون حيطه دايره دور خودش مي چرخه ... و اگه يه روز اين دايره حرکت نکنه ... يا در جواب چرخش دايره، غذايي دريافت نکنه ... اين موش دچار مشکل ميشه و قادر به مواجه با مساله جديد نيست ... و نمی دونه چطور باید با که باهاش رو به روی شده برخورد کنه ... پردازشگر شرطي شده و پردازشگر شرطي فقط روي داده هاي کار ميکنه ... ، براي کنترل يه انسان و علي الخصوص ... چاره اي جز شرطي کردنش نداره ... چون مغز شرطي شده، و است ... نه در ... در و ...توان اینکه فراتر از اون جایی که هست، بره رو نداره ... جستجوگر نيست ... نوعی بردگی و سکون فکری ایجاد میشه ... و اينها دقیقا اساس و بنياد بعد سوم وجود انسان هست ... در برابر اطلاعاتي که کمي سخت باشه احساس خستگي و کلافگي مي کنه ... و براي و حل مساله حتما بايد با اين حس مواجه شد ... افرادي هستند که در وجوه مختلف ميتونن شرطي نشده باشن ... اما در گروهي که شرطي شدن، اون گروه در مقابل اونها قرار ميگيره ... چون شرطي شدن هاي اونها به کشيده ميشه ... ذهن شما به يه طور شرطي ميشه ... ذهن مسلمان و فرد ديگه، به طور ديگه ... شماشرطي ميشي که هر عرب و مسلماني تروريست هست ... و اين شرطي شدن تا جايي پيش ميره که حتي ممکنه بچه اي رو با گلوله بزني ... و اين شرطي شدن براي يه نفر ديگه تا جايي پيش ميره که به اسم اسلام دقيقا اون حرکت ميکنه ... چون ديگه مغز و قدرت پردازشگر نميتونه بفهمه که داده‌هايي که اون به اسم اسلام ازش استفاده ميکنه ... دقيقا بر خلاف اسلام هست ...و اينجاست که يه بحث پيش مياد ... آيا اون انساني که شرطي شده ... در اين شرطي شدن بخش سوم وجودش هم خاموش شده يا نه؟ ... و اگر اين بخش زنده است، اين فرد چقدر به شرطي شدنش اجازه فعاليت ميده؟ ... و آيا اين انسان حاضره براي در دست گرفتن خودش، در برابر اين قوانين شرطي شده درونش انقلاب کنه؟ ... چند لحظه مکث کرد ... 🌤ـ حالا دوباره ازت سوال مي کنم ... چرا ميخواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
🌴👨‍🦯🎒🚶🎒✨🎒👨‍🦽🌴 🎒رمان کوتاه، فانتزی، معرفتی و بصیرتی 🌴 ✨ قسمت ۵ و ۶ دیوید متوجه شد که آن زن مادر یکی از مفقودین جنگ ایران است ، پس با تعجب به سمت او برگشت و‌ گفت : _تو به کشوری آمدی که فرزندت در جنگ با آنها کشته شده ،چرا اینچنین عاشقانه از این سرزمین و سفر به اینجا یاد میکنی؟ پیرزن آهی کوتاه کشید و همانطور که گاری از چاله چوله های کوچه‌های نجف میگذشت، گفت : _بر کشور هم مثل کشور ، سالهای دور، و دست نشانده دول متجاوز حاکم بود ، وگرنه مردم ایران و مردم عراق مانند یکدیگرند و پارهٔ جگر هم می باشند و براستی که ملت عراق و ملت ایران دو نیمهٔ یک پیکان هستند که برای مولایمان مهدی عجل الله تعالی فرجه،باید بهم پیوند بخورند، تا تیر تیزشان گلوی دشمنان بشکافد و من شک ندارم که پیوند میخورند و آن هم به برکت همین اربعین ،مشتاقان ظهورش با ذکر حسین بر لب ، لبیک گویان لشکر ظهورش را برپا خواهند کرد. دیوید خوب میفهمید با معلمی فهیم و البته سختی کشیده و عزیز از دست داده طرف هست، اما از حرفهای او درک درستی نداشت و نمی توانست احساسات این زن را به درستی بفهمد ، پس تصمیم گرفت دیگر حرفی نزند و هم صحبت کسی شود که حرفهایش را بهتر بفهمد. بالاخره بعد از گذشتن از کوچه پس کوچه های شهر، وارد کوچه ای خاکی شدند و انتهای کوچه خانه ای بلوکی به چشم میخورد که گویا مقصد مسافران این داستان آنجا بود، گاری جلوی خانه ایستاد ، و آن پیرزن آرام آرام از آن پایین آمد. پسرک سیه چرده که انگار از وجود این میهمانان احساس شعفی زیاد میکرد،با همان زبان عربی و لهجهٔ شیرینش میخواست به آنها بفهماند که وارد خانه شوند و میهمان آنها باشند. داخل خانه شدند، دیوید حیاط موزاییک شده خانه را از نظر گذراند ، خانه ای با یک باغچه کوچک که نخلی نورس ،تنها درخت آن بود. پسرک کیف پیرزن را به کول انداخت، و یاالله یاالله گویان وارد راهرویی شد که به هال بزرگ خانه ختم میشد. هال پوشیده شده بود از فرش هایی لاکی و نخ نما و دورتا دور آن پتوهای کناره ای و پشتی هایی به رنگ فرش ها گذاشته بودند و روی دیوارهای هال با پارچه های سیاه که عبارات عربی بر روی آن نقش بسته بود، تزیین شده بود. دیوید همانطور که محو فضای ساده و فقیرانه خانه شده بود ، متوجه دو مرد دیگر شد که گوشه ای دراز کشیده بودند، خبری از پیرزن نبود ، انگار او را به اتاقی دیگر راهنمایی کرده بودند . با ورود دیوید یکی از مردهای داخل هال که بیدار بود ، نیم خیز شد و با صدای بلند گفت : _سلام علیکم برادر... دیوید نزدیک مرد شد و کنارش بر زمین نشست. با حالت سؤالی آن مرد را نگاه کرد، انگار می خواست بداند این مرد از کجای دنیاست. آن مرد در حالیکه لبخند میزد با زبان فارسی گفت : _اسم من مرتضی است و با زبان عربی شکسته بسته ای ادامه داد _ماسمک؟! دیوید متوجه شد این مرد میانسال هم ایرانی ست ، لبخندی زد و با زبان فارسی گفت : _اسم من دیوید هست ، از انگلیس آمدم. مرد میانسال که خود را مرتضی معرفی کرده بود با حالتی متعجب گفت : _یعنی باور کنم لندنی هستی و زبان فارسی را اینقدر مسلط و روان صحبت میکنی؟ دیوید لبخندش پررنگ تر شد و گفت : _مادرم ایرانی و پدرم انگلیسی هست. مرتضی دستی به روی شانه اش زد و گفت: _پس هموطنی دادا....حالا برای چی به سرت زده بیای پیاده روی اربعین؟! نکنه عشق حسین تو را به اینجا کشونده؟ دیوید نمیدانست چه جواب دهد ، ترجیح میداد حرفی نزند ،بنابراین سری تکان داد و چشم به گلهای رنگ و رو رفتهٔ فرش دوخت. مرتضی خودش را به طرف دیوید کشاند و گفت : _رو از ما نگیر دادا،ما هم مثل خودتیم... اصلا تمام بشریت اینه که به سمت کشیده میشن ، به طرف میان ، به راهی میرن که اونا را به ‌و اصالتشون نزدیک تر کنه و چه خوبی بهتر از اهل بیت و حسین علیه السلام و چه معنویتی بالاتر از ایثار و شهادت طلبی و فدا کردن خود برای خدا و چه راهی روشن تر و مستقیم تر از راه ... بی شک راه کربلا به بهشت میرسد. مرتضی گرم صحبت بود ، که پسرک با سینی که مملو از خوراکی بود ،وارد هال شد دیوید که متوجه شده بود،بسیاری از مسافران این سفر از کشور ایران هستند در حین خوردن غذا شروع به پرسیدن سوال کرد: _ببینم آقا مرتضی، اونطور که متوجه شدم، از کشور ایران تعداد مسافران اربعین زیاد هست، به نظر میرسه که دولت حمایت خوبی از این مسافران میکنه و احتمالا اسباب راحتی و سفرشون را فراهم میکنه و اونا را به درستی ساماندهی میکنه که مردم مشتاقانه از هر سن و قشری خودشون را به اینجا میرسونن... هنوز حرفهای دیوید تمام نشده بود که مرتضی خنده بلندی کرد و گفت : _چی میگی دادا انگار خیلی وقته ایران نیومدی. حالا اگر دولت سنگ تو راه زوار نندازه باید کلاهمون را هم هوا بندازیم، ساماندهی و امکانات پیش کش...
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۳۹ و ۴۰ بخاطر کسی،آنهم یک دختر، اینجور خودش را به آب و آتش بزند.سیاوش مجبور بود برای بدست آوردن اطلاعات دلخواهش، دست کارهایی بزند که قبلا خط قرمزهایش بود.و در شأن یک استاد متشخص نبود. صادق اصلا موافق این رفتار نبود. حتی یک بار سعی کرد سیاوش را نصیحت کند که هدف، وسیله را توجیه نمیکند: -ببین، من برخلاف بقیه میدونم ک تو از این کارات یه هدفی داری، اینکه اون هدف چیه، شخصی هست یا از سر انسان دوستی، واقعا نمیتونم تشخیص بدم اما هرچی که هست راهی که داری میری درست نیست. دلیل نمیشه تو برای نجات یه نفر دیگه به هر کار اشتباهی تن بدی. سیاوش میدانست همه دانشجوها از رفاقت او و صادق خبر دارند.صادق چهره متدین و معقولی بود و همین رفاقت مانع میشد تا آن جور که دلش میخواست بقیه تغییر شخصیتش را باور کنند چون این تناقض توجیه نداشت. برای جلب اعتماد نیما و در واقع برای رسیدن به هدفش نیازمند قطع این رابطه بود و آن روز، صادق خودش بهانه را دستش داد روی صندلیهای جلوی پردیس دانشگاه نشسته بودند و اتفاقا چند تایی از دانشجوها همان اطراف بودند. موقعیت خوبی بود، برای همین با بی تفاوتی گفت: -حالا میفهمم چرا همه پشت سرت میگن حاج اقا! حق دارن! چرا فکر میکنی هر گوشی گیر میاری باید براش روضه بخونی؟ سیاوش صادق را میشناخت. میدانست راضی نمیشود فیلم بازی کند و دعوای ساختگی راه بیندازد. مجبور بود کاملا طبیعی رفتار کند. سید که از شنیدن این حرف تعجب کرده بود نگاهی به سیاوش انداخت. این دو نفر علی‌رغم همه تفاوتها ب اصول اخلاقی مشترکی پایبند بودند. و به همین دلیل احترام زیادی برای هم قائل بودند برای همین شنیدن این حرف برای سید غیر منتظره بود. -چیه؟ نگاه نگاه میکنی؟ -تو حالت خوبه؟؟ سیاوش ادای آدمهای مست را درآورد و گفت: -عالی‌م... صادق با دلخوری گفت: -مسخره سیاوش دید نمیتواند صادق را به این راحتی ها عصبانی کند. حتی اگر عصبانی هم میشد اهل سرو صدا نبود که کسی بفهمد، نهایت بلند میشد و میرفت. سیاوش احتیاج داشت دعوا علنی شود. پیاز داغش را زیاد کرد، بلند شد و داد زد: -مسخره تویی!چرا فکر میکنی من باید هر چرندی رو که تو میگی گوش کنم؟ خسته شدم از این بکن نکن هات. بابام که نیستی که هی نصیحتم میکنی، رفیقیم ک اونم از امروز دیگه نیستیم... سید صورتش گر گرفته بود. باورش نمیشد سیاوش چنین الم‌شنگه‌ای را بپا کند. اصلا گیج شده بود. بلند شد تا برود که سیاوش خنده کنان گفت: -آره برو، بهترین کاره.من از امروز میخوام بدون راهنماییهای سودمند جنابعالی زندگی کنم.میخوام اونجوری که دوست دارم زندگی کنم. و میخواست با گفتن "هری" داستان را به اوج برساند اما نتوانست... سید را دوست داشت. بهترین دوستش بود. همینقدر که سرو صدا کرده بود و شانش را پایین آورده بود کافی بود چه برسد به گفتن آن کلمه بی ادبانه...از طرفی، سید بود... و سیاوش، با همه بی‌اعتقادی اش حرمت را داشت. شاید درست بزرگ نشده بود، شاید دیدن برخی ادمهای مذهبی نما اعتقاداتش را متلاطم کرده بود اما هرچه بود بود... بود... برای همین حفظ کرد... همانند ... شاید اصلا همین حفظ حرمت بود که مسیر زندگی اش را تغییر داد... باز هم همانند حر ... برای همین، به کلمه ساده تری بسنده کرد: -خوش اومدی... سید نگاهی از سر درد انداخت و حرفی نزد، راهش را کشید و رفت.. سیاوش روی صندلی ولو شد.درونش ملغمه‌ای بود از شادی و غم. شادی رسیدن به هدف و غم رنجاندن بهترین دوستش. این تناقض آنقدر روی اعصابش فشار آورد که حالتی هیستیریک پیدا کرده بود و خنده های عصبی مسخره میکرد. طوریکه اگر یکنفر او را از دور میدید حتم میکرد که چیزی مصرف کرده است و چند نفری هم همین حدس را زدند.سیاوش نگاهی به آنها انداخت و با پوزخندی گفت: - والا! اعصاب نمیذارن واسه آدم این بچه حزب اللهی ها...اهه! بعد ته مانده قهوه اش را پاشید روی چمن ها، لیوانش را هم مچاله کرد، دو لبه پالتویش را به هم کشید و راه افتاد. سوار ماشین شد و استارت زد. انتهای خیابان کشید کنار، کمی به جلو خیره ماند و زیرلب زمزمه کرد: -من دارم چکار میکنم؟! شیشه ها را بالا کشید، سرش را روی دستش روی فرمان گذاشت و زد زیر گریه.برایش تلخ بود آنچه کرده بود ولی به آنچه میخواست رسیده بود.هیچکس نمیتوانست رنجی را که سیاوش میکشید درک کند. رفتارهایی پست، به خطر انداختن خوش نامی اش و دعوا با بهترین دوستش. آیا ارزشش را داشت؟ اصلا چرا اینقدر خودش را درگیر کرده بود؟ زندگی مثل همیشه جریان داشت، کلاسها، دانشجوها، همان درسهای همیشگی و همان اتفاقات روزمره اما این فضای درونی ماجرا بود که برای سیاوش سخت بود. دور شدن از ، و خودش.. 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۶۷ و ۶۸ حتما زنگ زده بود لیچار بارش کند که این چه رفتاریست پسره الدنگ..!وقتی سید با این ابراز علاقه مخالفت کرده بود،خب تکلیف پدر خانم شکیبا هم معلوم بود دیگر!اما وقتی لحن پدر و علت زنگ زدن را فهمید با اینکه هنوز کمی گیج بود خیالش راحت شد. ماشین را به کنار خیابان برد و نگه داشت. برای حرف زدن با پدر راحله میبایست حواسش را جمع میکرد.وقتی فهمید پدر صرفا برای تشکر خواسته است او را به مراسم عقد دخترش دعوت کند گل از گلش شکفت و نیشش تا بناگوش باز شد.رختشویی که تا چند دقیقه پیش در دلش بشور و بساب راه انداخته بود جایش را به رقاصی داده بود که بشکن میزد و قند آب میکرد. البته سیاوش مجبور بود کمی زیر قابلمه قند آب را کم کند تا سر نرود و لویش ندهد برای همین سعی کرد تعارفات معمول را بجا بیاورد که نه،خیلی ممنون، مزاحم نمیشم و از این قسم جملات الکی...در همین حین یکدفعه با خودش فکر کرد: عقد دختر؟ کدام دختر؟راحله؟؟؟ به یکباره زیر قابلمه خاموش شد و کسی سطل آب سرد را روی سرش خالی کرد. نسنجیده از دهانش در رفت که: -منظورتون از دخترتون راحله خانم هستن؟ یعنی ایشون...؟چطور به من چیزی نگفتن؟!؟ اما یکدفعه فهمید چه سوتی وحشتناکی داده است، سعی کرد جمع و جورش کند: -منظورم اینه با اون اتفاقات کاش بیشتر صبر میکردید.یعنی میخوام بگم دوباره مث اون دفعه....🤦‍♂ و پدر آن سوی خط،لبخندی آرام زد.او هم مرد بود و میشناخت جنس خودش را.ازهمان بار اول که سیاوش را دیده بود و آن جریان پیش آمده بود بوهایی برده بود. سیاوش را نمیشناخت اما میدانست هیچوقت احساس انسان دوستی و خیرخواهی صرف منجر به انجام چنین ماموریتهای غیرممکنی نمیشود. هرچند ظاهر سیاوش متفاوت بود اما حس پدر اشتباه نمیکرد. این بچه اصیل بود."خمیره اش مشکل نداشت، فقط خوب لگد نخورده بود..(حکایتی از بهلول)" و پدر اندیشیده بود شاید همین محبتی که باعث شده بود سیاوش به آب و آتش بزند برای راحله، بتواند سرآغازی باشد برای تغییر.اصلا دلبستن یک آدم آن مدلی،به دختری این مدلی، نشان میداد چیزی در ذات این پسر هست که است.که است، که است! که شبیه است به آنچه در است. اما راه پر خطری بود و باید محتاطانه طی میشد.نخواست چیزی به روی خودش بیاورد و پسر را شرمنده کند پس خودش را به کوچه چپ زد که شتر دیدی ندیدی.با همان لبخند معنا دار ادامه حرف سیاوش را گرفت: - بله، متوجه منظورتون شدم.نخیر،اوشون که فعلا تصمیم گرفته ور دل خودمون بمونه. منظورم دختر دومم بود. خب سیاوش توانست نفس راحتی بکشد که البته این نفس از گوشهای تیز پدر مخفی نماند و لبخند معنادار دیگری روی لبهایش آمد و او را بیشتر به یقین رساند. سیاوش که برای بار دوم فهمید خراب کرده طبق عادتش تمام بدنش را منقبض کرد و عصبانی از دست خودش منتظر ماند تا واکنش پدر را ببیند و وقتی پدر با بیخیالی حرفش را ادامه داد راحت شد.وقتی تماس قطع شد سیاوش با خودش فکر کرد وقتی راحله قضیه را به خانواده اش نگفته، یعنی اصلا شاید بتواند به طریقی دلش را به دست بیاورد.احساس میکرد الان است که ازخوشحالی، از پوستش بیرون بزند! روز موعود نزدیک میشد.دو روز قبل از عید،راحله استرس عجیبی گرفته بود.اصلا باورش نمیشد جناب دکتر دعوت را قبول کرده باشند. پسره سیریش! با آن بی‌محلی و جواب منفی باز هم ول کن نبود. احساس میکرد مراسم کوفتش می شود. هرچند مردها و زن ها جدا بودند اما خب ترجیح داد به جای فکر کردن به آنچه ممکن بود پیش بیاید خودش را به خیالی بزند. خودش را دلداری میداد که: می‌آید، شام و شیرینی میخورد، خوش و بشی میکند با پدر و میرود.اصلا قرار نیست من ببینمش! نهایت سلام علیکی و احوالپرسی...و با این حرفها خودش را آرام میکرد.آن دو روز هم گذشت.در آرایشگاه همانطور که داشت چادرش را درست میکرد شاگرد آرایشگر با تعجب پرسید: -چادر میذارید!؟ مدل موهاتون خراب میشه ها راحله لبخندی زد و گفت: -مدل زندگیت خراب نشه آبجی بخاطر آرایشی که داشت پوشیه‌اش را زد. اینطوری دیگر راحت بود برای سوار شدن به آژانس و رسیدن به مجلس زنانه. زنانی که آنجا بودند تعجب کردند. داماد آمد، عروس تورش را کامل پایین انداخت و رفت. تاکسی تلفنی هم منتظر راحله بود.وقتی از در آرایشگاه بیرون میرفت میشنید پچ‌پچ‌هایشان را.مهم نبود. بگذار هرچه میخواهند بگویند. آنها چه میدانستند را؟نه بخاطر پوشاندن چهار تار مو، بخاطر احترام و اطاعت حرفش. پوشاندن مو و صورت است، او میخواهد بداند تو چقدر ؟ دم در تالار پیاده شد. میخواست داخل برود که صدای احوالپرسی را شنید.پدرش بود که دم در قسمت مردانه ایستاده بود. یکدفعه صدای پدر بلندتر شد.انگار داشت... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴ _....ولی توی نماز بیشتر از اینکه حس معنوی مدنظر باشه ادب و چارچوب مندی مدنظره دقیقاً نه که معنویات مهم نباشه اما نماز یعنی ادب کردن مقابل خدا پس چون ادبه هم وقت و ساعت خاص داره هم شکل و شاکله خاص و هر کس بخواد این شکل رو زیر پا بگذاره یا تغییر بده ادب نماز رو به هم زده مثلاً بگه چرا عربی، فارسی ادب رو به هم زده گفتم خدای سبحان در اون ماجرای سجده به ابلیس می‌فرماید من میخوام اون طوری که خودم میگم و میخوام عبادتم کنی نه اونطور که خودت میخوای تو اومدی عبادت من چون من رو به خدایی قبول داری بعد به جای خواست من خواست خودت رو مدنظر قرار میدی کارت متضاد با عبادته ضمنا اینطوری که تو میگی پس باید فاتحه دیسیپلین و قاعده رو در هر کاری خوند دیگه دلی بریم پای هر کاری تو به کارمندات اجازه میدی دلی بیان سر کار؟ ممکنه یک روز حالشون خوب باشه بیشتر از حد معمول برات کار کنن ولی ممکنه ۱۰ روزم حال نداشته باشن بیان اونوقت راندمان کارت چی میشه؟ تو امور دنیایی معنای نظم رو میفهمیم سرکار که میریم ساعت ۸ صبح نباید ۸ و ۱۰ دقیقه بشه ولی به خدا که میرسه باید ببینم وقت دارم یا نه؟ شاید نتونستم تایممو برات خالی کنم! چرا وقتش رو به عهده خودم نگذاشتی تازه خدا کلی لطف کرده برای نماز بازه زمانی مشخص کرده از ظهر تا غروب از سرشب تا آخر شب اما اتفاقاً ایده آل نماز اول وقت بودنشه چرا چون خدا رو در اولویت قرار دادی به خاطر خدا از کارهای دیگر گذشتی پس چون نماز ادبه باید زمانش که رسید براش وقت خالی کنی که در پیشگاه خدا بی ادب به حساب نیای حالا حال خوش معنوی هم پیدا می‌کنی اگر ادبت خوب باشه الذین هم فی صلاتهم دائمون، یحافظون... کسانی که نمازشون رو مراقبت میکنن تداومش رو حفظ میکنن! کم کم حال خوش معنوی هم با نماز پیدا میکنن این نمازی که ما آدمای عادی میخونیم شاید به اندازه تمرینات ابتدایی یوگا هم انرژی نداشته باشه اما اگر با دائمون و یحافظون رسوندیش به جایی که تیر از پات کشیدن و دردی حس نکردی دیگه میشه گفت هیچ چیز در جهان نمیتونه مثل این نماز تولید انرژی کنه یعنی میخوام بگم ساختار طوری طراحی شده که امکان دسترسی بسیار بالاست بالاتر از هر چیزی اینکه تو چقدر میبری بسته به نوع استفاده خودت داره زیباترین صورتی که توی این جهان میتونه رخ بده قطعاً نمازه چه چیزی زیباتر از ارتباط با خدا اونهم با روش دلخواه خودش در این کره خاکی وجود داره ما راحت از کنار این امکان که برای هممون فراهمه می‌گذریم ژانت_ قضیه تیر چی بود _ توی یکی از جنگها یک تیر به پای امیرالمومنین علی‌بن‌ابیطالب فرو میره که چون عمیق بوده تحمل نمیکرده که برش دارن یعنی دردش زیاد بوده در نهایت خودش میگه من نماز میخونم شما تیر رو بردارید چون میدونه که در نماز آرومه و حواسش معطوف به خداست چشم هاش از شگفتی برق زد: _ چقدر عجیب! کتایون حرفش رو قطع کرد: _ ولی شما یک داستان دیگه هم دارید که علی بن ابیطالب توی نماز انگشترش رو به فقیر داده چطور اونجا حواسش به اطرافش هست اینجا نه؟ _من نگفتم حواسش به اطرافش نیست حواس که محدود به مکان نیست روح همزمان میتونه به همه جا مسلط باشه و غرق خدا و ارتباط با خدا هم باشه نماز مستی و صوفی گری نیست که از خود بیخود بشیم آگاهی محضه متوجه خدا هستی ولی هر چیزی رو اراده کنی میتونی بهش توجه داشته باشی و در دایره توجهت وارد کنی به خصوص اینکه این مسئله هم جهت با قرب به خدا باشه کمک به فقیر هم خواست خداست نماز یعنی تمرکز بر تقدیس و پرستش خدا یعنی تو آنقدر بر این مسئله متمرکزی که وقایع دیگر رو درون این دایره راه نمیدی اما اگر حادثه مهمی رخ بده تو آگاهانه این حادثه رو درون این فضا و تمرکزت راه میدی و درک میکنی من گفتم دردی رو احساس نمیکنه دلیلش هم آرامش روانی ایه که در نماز حقیقی حاصل میشه عجیب هم نیست طرف تمرکز میکنه روی تخت میخ میخوابه و دردی حس نمی کنه کسی که بتونه اعصابش رو به حد نرمال آروم کنه طبیعتاً این براش مقدور میشه نماز ظرف خوبی برای این تمرین هاست اگر آدم مستعد باشه تمرین آرامش اعصاب تمرین تمرکز البته هدف نماز فقط عبادت خداست اما این جایزه های جانبی رو هم داره دیگه برای آدم مثل روزه که گفتم اما هدف همون ادبه صدای اذان از گوشیم بلند شد با لبخند از جام بلند شدم: _من وقت ادبمه با اجازتون! ......... از نماز که برگشتم ژانت مشغول گرم کردن کنسرو زبان بود تشکر کردم و در سکوت شام صرف شد بعد از شام برای اینکه کتایون دیرش نشه خیلی زود شروع کردیم تا باقیمانده بحث به اتمام برسه: _خب... آیه ۵۳ میفرماید یهود هیچ سهمی درحکومت روی زمین ندارن حالا چرا؟ چون قبلا امتحان پس دادن! چون اگر در راس قرار بگیرن چیزی به بقیه.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱