eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
212 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۰♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴👨‍🦯🎒🚶🎒✨🎒👨‍🦽🌴 🎒رمان کوتاه، فانتزی، معرفتی و بصیرتی 🌴 ✨ قسمت ۵ و ۶ دیوید متوجه شد که آن زن مادر یکی از مفقودین جنگ ایران است ، پس با تعجب به سمت او برگشت و‌ گفت : _تو به کشوری آمدی که فرزندت در جنگ با آنها کشته شده ،چرا اینچنین عاشقانه از این سرزمین و سفر به اینجا یاد میکنی؟ پیرزن آهی کوتاه کشید و همانطور که گاری از چاله چوله های کوچه‌های نجف میگذشت، گفت : _بر کشور هم مثل کشور ، سالهای دور، و دست نشانده دول متجاوز حاکم بود ، وگرنه مردم ایران و مردم عراق مانند یکدیگرند و پارهٔ جگر هم می باشند و براستی که ملت عراق و ملت ایران دو نیمهٔ یک پیکان هستند که برای مولایمان مهدی عجل الله تعالی فرجه،باید بهم پیوند بخورند، تا تیر تیزشان گلوی دشمنان بشکافد و من شک ندارم که پیوند میخورند و آن هم به برکت همین اربعین ،مشتاقان ظهورش با ذکر حسین بر لب ، لبیک گویان لشکر ظهورش را برپا خواهند کرد. دیوید خوب میفهمید با معلمی فهیم و البته سختی کشیده و عزیز از دست داده طرف هست، اما از حرفهای او درک درستی نداشت و نمی توانست احساسات این زن را به درستی بفهمد ، پس تصمیم گرفت دیگر حرفی نزند و هم صحبت کسی شود که حرفهایش را بهتر بفهمد. بالاخره بعد از گذشتن از کوچه پس کوچه های شهر، وارد کوچه ای خاکی شدند و انتهای کوچه خانه ای بلوکی به چشم میخورد که گویا مقصد مسافران این داستان آنجا بود، گاری جلوی خانه ایستاد ، و آن پیرزن آرام آرام از آن پایین آمد. پسرک سیه چرده که انگار از وجود این میهمانان احساس شعفی زیاد میکرد،با همان زبان عربی و لهجهٔ شیرینش میخواست به آنها بفهماند که وارد خانه شوند و میهمان آنها باشند. داخل خانه شدند، دیوید حیاط موزاییک شده خانه را از نظر گذراند ، خانه ای با یک باغچه کوچک که نخلی نورس ،تنها درخت آن بود. پسرک کیف پیرزن را به کول انداخت، و یاالله یاالله گویان وارد راهرویی شد که به هال بزرگ خانه ختم میشد. هال پوشیده شده بود از فرش هایی لاکی و نخ نما و دورتا دور آن پتوهای کناره ای و پشتی هایی به رنگ فرش ها گذاشته بودند و روی دیوارهای هال با پارچه های سیاه که عبارات عربی بر روی آن نقش بسته بود، تزیین شده بود. دیوید همانطور که محو فضای ساده و فقیرانه خانه شده بود ، متوجه دو مرد دیگر شد که گوشه ای دراز کشیده بودند، خبری از پیرزن نبود ، انگار او را به اتاقی دیگر راهنمایی کرده بودند . با ورود دیوید یکی از مردهای داخل هال که بیدار بود ، نیم خیز شد و با صدای بلند گفت : _سلام علیکم برادر... دیوید نزدیک مرد شد و کنارش بر زمین نشست. با حالت سؤالی آن مرد را نگاه کرد، انگار می خواست بداند این مرد از کجای دنیاست. آن مرد در حالیکه لبخند میزد با زبان فارسی گفت : _اسم من مرتضی است و با زبان عربی شکسته بسته ای ادامه داد _ماسمک؟! دیوید متوجه شد این مرد میانسال هم ایرانی ست ، لبخندی زد و با زبان فارسی گفت : _اسم من دیوید هست ، از انگلیس آمدم. مرد میانسال که خود را مرتضی معرفی کرده بود با حالتی متعجب گفت : _یعنی باور کنم لندنی هستی و زبان فارسی را اینقدر مسلط و روان صحبت میکنی؟ دیوید لبخندش پررنگ تر شد و گفت : _مادرم ایرانی و پدرم انگلیسی هست. مرتضی دستی به روی شانه اش زد و گفت: _پس هموطنی دادا....حالا برای چی به سرت زده بیای پیاده روی اربعین؟! نکنه عشق حسین تو را به اینجا کشونده؟ دیوید نمیدانست چه جواب دهد ، ترجیح میداد حرفی نزند ،بنابراین سری تکان داد و چشم به گلهای رنگ و رو رفتهٔ فرش دوخت. مرتضی خودش را به طرف دیوید کشاند و گفت : _رو از ما نگیر دادا،ما هم مثل خودتیم... اصلا تمام بشریت اینه که به سمت کشیده میشن ، به طرف میان ، به راهی میرن که اونا را به ‌و اصالتشون نزدیک تر کنه و چه خوبی بهتر از اهل بیت و حسین علیه السلام و چه معنویتی بالاتر از ایثار و شهادت طلبی و فدا کردن خود برای خدا و چه راهی روشن تر و مستقیم تر از راه ... بی شک راه کربلا به بهشت میرسد. مرتضی گرم صحبت بود ، که پسرک با سینی که مملو از خوراکی بود ،وارد هال شد دیوید که متوجه شده بود،بسیاری از مسافران این سفر از کشور ایران هستند در حین خوردن غذا شروع به پرسیدن سوال کرد: _ببینم آقا مرتضی، اونطور که متوجه شدم، از کشور ایران تعداد مسافران اربعین زیاد هست، به نظر میرسه که دولت حمایت خوبی از این مسافران میکنه و احتمالا اسباب راحتی و سفرشون را فراهم میکنه و اونا را به درستی ساماندهی میکنه که مردم مشتاقانه از هر سن و قشری خودشون را به اینجا میرسونن... هنوز حرفهای دیوید تمام نشده بود که مرتضی خنده بلندی کرد و گفت : _چی میگی دادا انگار خیلی وقته ایران نیومدی. حالا اگر دولت سنگ تو راه زوار نندازه باید کلاهمون را هم هوا بندازیم، ساماندهی و امکانات پیش کش...