🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۴۷ و ۴۸
خاله :
_عزیزم توکجا بودی؟بعداز اینکه خبرشهادت علی....
واینجا دوباره بغض خاله ترکید..
_خبرشهادت علی را شنیدیم,طارق چندین بار به ایران امد ,دوست داشت که کنارتان باشد واگه امکانش بود برگردانتتان عراق, هیچ کدام از دوستان وهمرزمان علی,که طارق میشناختشان,نبودند,تا نشانهای هر چند کوچک از شما بگیره برای همین هر دفعه که میاد ایران به یه سمت میره,فقط میدونست که توگفتی احتمالا قم ساکن میشیم, الانم چند روزی هست با فاطمه و مهدی امدن ایران,فردا قرار بود برگردند ,یه شماره داره,میدم بهت باهاشون تماس بگیر...
وادامه داد:
_راستی مادر,عباس که پیدا شد درسته؟؟
دوباره یاد علی افتادم,با صدای گرفته گفتم _اره ,علی ,جانش را برای پیدا کردن عباس کف دستش گرفت ورفت....دیگه هم برنگشت... اما عباس را برگرداند
وبعد خاله با تک تک بچه ها صحبت کرد, بچه ها هم از شادیهایی که امروز درپی هم میامد ,درپوست خود نمیگنجیدند.
خیلی خوشحال بودم,بازعماد گوشی راگرفت وشماره طارق را خواند,عماد هنوز دوست داشت صحبت کند اما من به خاطراینکه دلم میخواست هرچه زودتر با طارق حرف بزنم و ببینم کجاست,قطع کردم.شمارهای را که عماد برام گفته بود را گرفتم,چندتا بوق خورد وصدای طارق توگوشی پیچید:
_الو...
از هیجان تمام بدنم به رعشه افتاده بود, بغض گلوم راقورت دادم وگفتم:_الو...طارق...منم سلما...
از پشت تلفن کاملا مشخص بود که طارق بهت زده شده...با لکنت گفت :
_س س سلما خودتی خواهرم....
من:
_اره عزیز دلم,کجایی؟؟
طارق خنده ای از ته دل زد وگفت :
_یه لحظه صبرکن...
بعداز چند ثانیه سکوت گفت:
_این دومین سجدهی شکریست که الان کردم... صدای ملکوتی صبح راشنیدی؟؟ طارق هم مثل عماد زد زیرگریه وگفت:_بالاخره امام زمان عج هم داره میاد..غربت #مولا داره تمام میشه..غربت #شیعه به پایان میرسه....سلما انتقام خون پدرومادر و لیلای جوانمرگم را میگیره..سلما باید خودمون را اماده کنیم....اقا سرباز میخواد...😍😭
طارق گفت وگفت ومن همراهش اشک ریختم ودرشادیش سهیم شدم.بعداز کلی حرف زدن گفت:
_ما تا دیروز قم بودیم اماچون اثری ازت نیافتیم, اومدیم تهران که هم فاطمه یه ناخوشی جزیی داشت برود دکتر وهم فردا پرواز داشتیم از تهران به نجف....الان شما کجایید میخوام با کله خودم رابرسونم..
خنده ای زدم وگفتم :
_قم,الان دقیقا روبروی گنبد وبارگاه حضرت معصومهس,خونهمان نزدیکه...
مردد بودم که ادرس بدهم یا نه؟چون میترسیدم, هنوز انور دست از کینه وانتقام برنداشته باشد وطارق را با نیروهای خبیثش تحت تعقیب داشته باشد ,که خود طارق تردیدم رادید ودلیلش رافهمیدوگفت:
_نه نه ادرس نه,درست مثل ملاقاتهامون تونجف ,اما اینبار داخل حرم خانوم حضرت معصومه س....
این بهترین راه حل بود,قرار گذاشتیم برای یک ساعت بعداز نماز ظهر وروی صحن حرم...
خوشحال بودم از آمدن طارق و خوشحالتر برای اینکه به زودی مولایمان قدم رنجه میفرمایند.. اما نمیدانستم هنوز طوفانها در پیش دارم وهجرانها میکشم وغمها میخورم...
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۶۱ و ۶۲
پیامبر صلیاللهعلیهوآله بار دیگر نگاهش را بین جمعیت چرخاند و روی علی علیهالسلام متمرکز شد و همانطور که لبخندی کل صورت مبارکش را پوشانیده بود، علی را به سمت خود خواند...علی علیه السلام در کنار او قرار گرفت...
و پیامبر همانطور که دست علی را در دست میگرفت شروع به تلاوت آیهای کرد که هم اینک خداوند از جانب پروردگار برای او آورده بود:
_«ای رسول آنچه را که از سوی خداوند به تو نازل شده است به مردم برسان، که اگر چنین نکنی #رسالت خدا را انجام نداده ای و خداوند تو را از آسیب مردم #حفظ مینماید و گروه کافران را #هدایت نمیکند. مائده۶۷»
پیامبر آیه را تلاوت کرد و در این هنگام ولوله ای در جمع افتاد:
_این چه امری ست که دین خدا و رسالت پیامبرش را کامل می کند؟ این چه عملیست که بدون آن رسالت رسول الله ناقص است و بیفایده؟ خداوند پیامبرش را از کدام خطر آگاه کرده و همه ٔاینها چه ربطی به #علی دارد که پیامبر قبل از تلاوت آیه، او را نزد خود خواند؟..باران سؤالات مردم لحظه به لحظه بیشتر و رگباری تر می شد و همهمه ای عجیب تمام جمع را فرا گرفته بود.
فضه از گوشه ای در سرزمینی که «خم» مینامیدندش، شاهد این موضوع بود ، حالا میفهمید واقعا امری مهم در پیش است که چنین آیه ای نازل شده و خداراشکر که مبین آیات، رسول خدا در جمع حضور داشت و اینک پرده از راز و رمز این آیه بر میداشت، اما فضه خوب میدانست که این آیه هرچه هست باز هم مدحی از #ابوتراب را در خود نهفته دارد باید میبود و سخنان پیامبر را گوش میکرد تا بفهمد آن مدح چیست و چگونه است..
هیاهوی مردم به اوج رسیده بود که ناگهان دست پیامبر بالا رفت و با پایین آمدن دست مبارک او،سرو صدا هم خوابید...
پیامبر نفسش را محکم بیرون داد و فرمود : _من نگران دسیسه و توطئه جمعی از مردم بودم که خداوند با نزول این آیه حرف آخر را زد
و سپس دست مبارکش را دور شانهٔ علی حلقه نمود او را به خود نزدیک کرد و ادامه داد:
_خداوند مرا مأمور کرد تا #وصی و #جانشین بعدازخودم را به شما معرفی کنم تا پس از من دین خدا از راه خودش #منحرف نشود و توطئههای مغرضان از بین برود، آهای مسلمین، آی حاجیان حرم امن پروردگار بدانید و آگاه باشید که پس از من علی، #مولا و #سرپرست مومنان خواهد بود.
تا این حرف از دهان مبارک پیامبر خارج شد ، ناگاه مردی از بین جمعیت بلند شد و گفت :
_پس چه بهتر که این آیه را اینچنین بخوانیم « ای رسول! آنچه که از جانب خداوند بر تو نازل شده است که علی مولا و سرپرست مؤمنان است به دیگران ابلاغ کن که اگر این کار را نکنی رسالت خداوند را به انجام نرساندهای و خداوند تو را از آسیب مردم حفظ میکند»
با این حرف مرد عرب ، لبخند پیامبر پر رنگ تر شد و فرمود :
_تبارک الله...به راستی که حرفت عین کلام حق است
و اینچنین بود که یاران پیامبر این آیه را به این صورت تلاوت می کردند.
فضه از شنیدن سخنان و تفسیر پیامبر غرق شوق و لذت و سرشار از هیجان شده بود و ناگاه مانند عاشقی که به مراد دلش رسیده سر بر آستان پروردگارش سجده شکر نمود و اما نمیدانست که این نزول اشعار عشق خداوند در مدح مولایش علی هنوز ادامه دارد....هنوز در سجده شکر بود که دید تلی از جهاز شتران آماده شده ،انگار پیغامی دیگر از جانب خدا رسیده بود..فضه که سرشار از شوق بود، سر از سجدهٔ شکر برداشت و متوجه شد، جنب و جوشی عجیب در بین است و دانست که این پیام های عاشقانهٔ خداوند ادامه دارد.
عده ای زیر چند درخت را در غدیر خم جارو میکردند و عده ای دیگر در تدارک منبری بودند که از جهاز شتران بنا کنند...زیر درختان تمیز شد، پیامبر صلی الله علیه واله در آنجا قرار گرفت و علی علیه السلام هم همواره دست در دست او همراهش بود ، گویی پیامبر از علی اش دل نمیکند و علی هم خود را پاره ای از وجود پیامبر میدانست و براستی که خداوند چه زیبا در قرآنش علی را نفس و جان پیامبر معرفی نمود.
رسول الله زیر درختی نشست و علی در کنارش و اصحاب گرداگرد آنان حلقه زدند، پیامبر چندین قاصد به اطراف فرستاد.
آنها مأموریت داشتند که حاجیان جلو افتاده را به غدیر برگردانند و حاجیانی که به #غدیرخم نرسیدهاند را شتابان به آنجا فراخوانند، شور و شعفی که در حرکات پیامبر مشهود بود، خبر از واقعه ای بزرگ میداد
و فضه شک نداشت که محور این واقعهٔ بزرگ کسی جز مولایش علی نخواهد بود.
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۶۳ و ۶۴
فضه از شنیدن سخنان پیامبر صلیاللهعلیهواله، هم شاد بود و هم اندوهگین...شاد بود چراکه مولایش علی به فرمودهٔ پیامبر و به حکم خداوند #مولا و #سرپرست تمام مؤمنان شده بود و اندوهگین بود، چون سخنان پیامبر خبر از وداع میداد و خبر از هجرت پیامبر و مسافرتی ابدی میداد و این خبر، قلب فضه و هر مسلمان مؤمنی را میفشرد.
هنوز خبری از قاصدانی که رسول الله به اطراف فرستاده بود، نشده بود و اما پیامبر در جمع یارانش مانند ماه شب چهاردهم در آسمان شب، میدرخشید و هنوز سخنها داشت و سفارشها میکرد...جمعیت اطراف پیامبر، هرکس سوالی میپرسید و تمام سؤالات پیرامون واقعهای بود که رسول خدا اینک بشارتش را داده بود..حالا همه میدانستند که هرچه هست پیرامون #ولایت ابوتراب است ، ولایتی که از جانب خدا مقرر شده، هر کس به اندازه فهم و درکش سؤالی میپرسید.
همهمه ای برپا شده بود، پیامبر نگاهی از سر مهر به جمعیت انداخت و باردیگر دست دور شانهٔ علی انداخت و او را به خود نزدیکتر نمود و رو به جمعیت فرمود :
_«ای مسلمین ؛بدانید هرکس که میخواهد مسرور باشد و مانند من بمیرد و دربهشت برین که درختان آن را خداوند غَرس کرده است، مسکن گزیند، باید پس از من ولایت و سرپرستی علی را بپذیرد و پس از او هم ولایت ولیّ و جانشین او را گردن نهد و از اهلبیت من پیروی کند، آنان عترت و خاندان من هستند که از سرشت من آفریده شدهاند و از فهم و دانش من بهرهمند گشتهاند، پس وای به کسانی از امت من ! که برتری ایشان را دروغ انگارند و پیوند مرا با آنها قطع کنند، خداوند هرگز #شفاعت من را به این گروه نرساند»
این حرف پیامبر گویی اتمام حجتی بود روشن و آشکارا، تا هیچ کس فکر فتنه و توطئه ای در سر نپروراند و خیالاتی نبافد تا پس از عروج پیامبر ،خود بر اریکه قدرت بنشیند...
فضه سخنان پیامبر را به گوش جان میسپرد و با خود میگفت :
براستی این احادیث را باید با خط طلانوشت و بر تارک هستی آویخت تا همگان بدانند مقام و منقبت علی بن ابیطالب را ، همو که ابوتراب است در روی زمین ، همو که #فاروق_اعظم و #صدیق اکبر امت رسول الله است ...همو که ندای آسمانی او را «لا فتی الا علی و لا سیف الا ذوالفقار خواند» و چه بد بندگانی خواهیم بود اگر این فضائل را به دست فراموشی سپاریم و چه ناشکر انسانهایی خواهیم بود که شکر ولایت علی را به جا نیاوریم و چه امت بیچارهای خواهیم بود که اگر به راهی غیرراهولایت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب برویم...
فضه حرفها درسرداشت و لیکن بر زبان نمیآورد و پیش رویش میدید که منبری را که رسول الله دستور به برپاییاش داده است، کم کم بلند و بلندتر میشد.
کم کم منبر پیش رو آماده شد...سواران با شتاب از هرطرف خود را به برکهٔخم رساندند تا بدانند این چه امر مهمی است که پیامبر آنان را به اینجا فرا خوانده، بعضیها راه رفته را برگشته بودند و عدهای هم با عجله از پشت سر خود را به این سرزمین که قرار بود نقطهٔ عطفی در دل خود نگهدارد، رساندند.
کنار برکهٔ خم جمعیت موج میزد..هرکس حرفی میگفت و نظری ارائه میکرد، پیامبر صلی الله علیه وآله که شور و شعف مردم را دید، ازجابرخاست..به سمت بلندایی که با جهاز شتران بنا کرده بودند رفت..بر روی آن قرار گرفت و سپس با نگاهی سرشار از مهر به علی علیه السلام اشاره کرد که بالا بیاید و در کنار او قرار گیرد..وقتی که علی به نزد رسول الله رفت و کنارش ایستاد،..فضه که از کمی دورتر شاهد ماجرا بود، اشک چشمانش شروع به جوشش و تکاپو نمود ، او میخواست این صحنه را به روشنی ببیند، اما مگر این مرواریدهای غلتان به او اجازه میداد که زیباترین صحنهٔ عمرش را ببیند...
علی و محمد علیهم السلام دو مدار آرامش زمین، همانها که از یک درخت و یک نور خلق شدند، همانها که بهانهٔ خلقت و وجود این دنیا بودند، همانها که مدار این دنیا بر گرد ایشان میچرخید در کنار هم قرارگرفته بودند، بر بلندایی که آنها را به آسمان نزدیک کرده بود، انگار باران نور از آسمان بر این نقطه باریدن گرفته بود، گویی درب آسمان گشوده شده بود و ملائک صف به صف از عرش به فرش نزول میکردند که شاهد این صحنهٔ ملکوتی باشند.