┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸
پیمان سکوت کرده است. معذب میشوم واز استرس کمی خودم را به پیمان نزدیک میکنم:
_دردسر نشه؟
_نه! دعوای مادر و پسری به ما ربطی نداره. بعدشم ما جرمی مرتکب نشدیم که مثل بقیه بخوایم از مرز فرار کنیم! ما داریم برای آزادی میریم به یه کشور دیگه و همین‼️
این حرفها بهانهی خوبیست اما نه برای من! سکوت میکنیم. بلباس میآید با سینی چای.
_بخورین! باید جون داشته باشین که بدوین و از مرز خارج شید.
آهسته میگویم:
_دردسرتون نشیم؟
_نه بابا! مادرم همیشه ساز مخالف میزنه با من. شما جدی نگیرید و به کار خودتون فکر کنین.
بعد از خوردن چای، پیمان کمی از او در مورد آن سوی مرز میپرسد:
_نه ما که کسی رو اون طرف داریم. منظورم اینه عراق چجوریه؟ رفتی تا بحال؟
_آها.. عراق... خوبه! من چند باری برای تجارت و آوردن جنس رفتم اونم قاچاقچی از مرز. فقط یه توصیه ای دارم که اگه #شیعه هستین اونو مخفی کنین. #حزب_بعث با #شیعهها دشمن خونی هستن. همین که بفهمن شیعه هستین دیگه احتمال لو رفتنتون هست.اونا میگن شیعه ها خرابکارن و دنبال دردسرن.خیلی از #شیعههای_عراق توی زندانهای #استخبارات سلاخی میشن.
پیمان سری به علامت منفی تکان میدهد
_نه! ما شیعه نیستیم.
_خوبه! من میرم شما تا شب میتونین استراحت کنین
تا شب فقط خودم را به خواب میزنم.پیمان میرود آبی به صورتش بزند.
روسریام را سر میکنم.طاقچه دارای قرآن و آیینه است.برمیخیزم و به قرآن نگاه میکنم. همان کلمات اسرارآمیز...یاد آن تابلویی میافتم که رویش آیه الکرسی نوشته شده بود.من هیچچیز از قرآن نمی دانم جز نام و زبان عربیاش اما گاهی که ترجمه اش را میخوانم واقعا به فکر فرو میروم.اما حیف که بر اساس تعالیم مارکسیسم و سازمان قرآن دچار بیاعتباری شده.بیاعتباری که مسبب آن گذر زمان است.البته من تمام این حرفها را قبول ندارم زیرا شنیده ام قرآن دربارهی #مرگ و ویژگیهای #پسندیده و... با انسان سخن میگوید و اینها در #هرزمانی یکی است.دل از قرآن میکنم و سر جایم مینشینم.گویی دیگر فرصتی نیست.پیمان ساک را برمیدارد و به من میگوید بیرون بیایم.میخواهیم سوار ماشین بشویم که بلباس میگوید:
_از اینجا با ماشین نمیشه رفت. با موتور باید بریم.
با اینکه معذب هستم اما میپذیرم با موتور برویم.بلباس و بعد پیمان و بعد از او من مینشینم. اولین باری است که سوار موتور میشوم.ترس گذر از مرز بعلاوهی سوار شدن بر موتور روحم را جدا میکند.به جایی میرسیم که بلباس چراغ موتور را خاموش میکند و به پیمان میگوید:
_ازین جا به بعد شاید لو بریم.
کمی جلوتر موتور را متوقف میکند.قدمهایم سنگین است و گویا هنوز روی موتور هستم و زمین از زیر پایم میگذرد.بلباس جلو میرود و ما هم پشت سرش به راه میافتیم.کمکم چراغهایی از دور به ما چشمک میزنند.بلباس سر جایش میایستد:
_اون چراغایی که دورن رو میبینین؟
ما هم سر تکان میدهیم که یعنی بله!
_اونا چراغ مرزبانیه.شما باید ازون سمت برید. اون خط هم که میبینین مرز عراقه. به محض خروج یک ربعی فقط باید بدوید.
تنم به لرز میآید و میپرسم:
_شما نمیاین؟
خندهی بیخودش حالم را دگرگون میکند و در جواب به نه ای کفایت میکند.تشکر میکنیم و از او فاصله میگیریم.هرچه پیش میرویم طناب وحشت بیشتر به دور گلویم میپیچد.
_چیزی به خط نمانده.
پیمان اشاره میکند که اول من بروم.دستش را دور کمرم حلقه میکند و به سختی مرا به آهن بالای سیمخاردارها میرساند.پایم را روی میلهی آهنی میگذارم به پایین نگاه میکنم.کم مانده از ترس در دم جان بدهم.پیمان آهسته میگوید:
_بپر!
اما فاصلهام تا زمین زیاد است.تکرار میکند:
_بپر دیگه!
پایم را آن سو میگذارم و میپرم. با اخ پایم را محکم میگیرم.ساک درکنارم فرود میآید و پیمان هم عبور میکند.بدجور مچ پایم درد گرفته و میترسم در رفته باشد! در این شب ظلمات و موقع #خروج_غیرقانونی پایم در برود نوبر است دیگر!
_باید بدوییم. ممکنه خبردار بشن که ما از مرز عبور کردیم
همزمان یک دو سه ای میگوید و میدویم.با هر قدم چشمم را میبندم و پایم را روی زمین میگذارم.ساق دست پیمان در زیر فشارهای من که خودم را به آن آویزان کردم حتما سرخ شده! لنگ لنگان به تپه ای نزدیک میشویم.و باز تا جایی که نفس داریم میدویدم.مسافت زیادی را پیموده ایم.شب خوفناکی است که گرگی رد بویمان را بگیرد و حسابمان را برسد. پیمان اسلحه اش را درآورده و به اطراف با سوظن نگاه میکند:
_تو خیالت جمع باشه من حواسم هست.
_قراره کی دنبالمون بیاد؟
بر تکه سنگی مینشیند.
_نمیدونم کیه اما میاد.
_مطمئنه؟
_آره از بچههای سازمانه که فرارکرده به عراق. بچه ها رو راهنمایی میکنه.
صدای زوزهی گرگها..
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛