eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مانمڪ‌خــوࢪدھ‌عشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. ݐــاسبانان‌دمشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 رمــــــان زیبــا و ❤️ ❤️ 🍃قسمت ۳۳ – طیبه… بیا سیدمهدی اومده! مثل فنر از جایم پریدم، و دستی به سر و رویم ڪشیدم. صدایش را می شنیدم ڪه "یاالله" میگفت و سراغم را می گرفت. در اتاقم را باز ڪرد و آمد داخل: -سلام خانومم! – سلام… خوبی؟ احساس ڪردم خیلی سرحال نیست. به چشم هایم نگاه نمیڪرد. پرسیدم: -مطمئنی خوبی؟ -آره. بیا ڪارت دارم. نشست روی تخت، من روی صندلی نشستم. مثل همیشه با انگشتر عقیقش بازی میڪرد. معلوم بود، برای گفتن چیزی دل دل میڪند. بالاخره به حرف آمد: -طیبه من دارم میرم. امروز باید اعزام بشم. نفسم را در سینه حبس کردم، باور نمیڪردم باشد. نمیدانستم باید چه عکس العملی نشان دهم. نفسم را بیرون دادم و به زور لبخند زدم: -به سلامتی! -میتونی باهام بیای فرودگاه؟ -باشه! صبرڪن آماده بشم! درحالی که داشتم لباس می پوشیدم، سید پرسید: -به پدر و مادرت میگی؟ – شاید... ولی الان نه. با سیدمهدی از اتاق بیرون آمدیم و خواستیم برویم، ڪه مادر گفت: -ڪجا؟ مى خواستم چایی و میوه بیارم! گفتم : -نه ممنون. میخوایم یڪم بریم بیرون. 🍃ادامه دارد .... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃