🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۳۳
– طیبه… بیا سیدمهدی اومده!
مثل فنر از جایم پریدم،
و دستی به سر و رویم ڪشیدم. صدایش را می شنیدم ڪه "یاالله" میگفت و سراغم را می گرفت.
در اتاقم را باز ڪرد و آمد داخل:
-سلام خانومم!
– سلام… خوبی؟
احساس ڪردم خیلی سرحال نیست. به چشم هایم نگاه نمیڪرد.
پرسیدم:
-مطمئنی خوبی؟
-آره. بیا ڪارت دارم.
نشست روی تخت،
من روی صندلی نشستم. مثل همیشه با انگشتر عقیقش بازی میڪرد.
معلوم بود،
برای گفتن چیزی دل دل میڪند.
بالاخره به حرف آمد:
-طیبه من دارم میرم. امروز باید اعزام بشم.
نفسم را در سینه حبس کردم،
باور نمیڪردم #آنقدرسخت باشد. نمیدانستم باید چه عکس العملی نشان دهم. نفسم را بیرون دادم و به زور لبخند زدم:
-به سلامتی!
-میتونی باهام بیای فرودگاه؟
-باشه! صبرڪن آماده بشم!
درحالی که داشتم لباس می پوشیدم، سید پرسید:
-به پدر و مادرت میگی؟
– شاید... ولی الان نه.
با سیدمهدی از اتاق بیرون آمدیم و خواستیم برویم،
ڪه مادر گفت:
-ڪجا؟ مى خواستم چایی و میوه بیارم!
گفتم :
-نه ممنون. میخوایم یڪم بریم بیرون.
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃