┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۴۳ و ۴۴
کلاه را به دستش میدهم. به طرف بوتهی شمشاد میرود و کلاه را میان آنها رها میکند. دلم به حال کلاه گران قیمتم میسوزد اما دم نمیزنم.
🔥_من نباید دوباره شما رو میدیدم؛ الانم اگه این مشکل نبود سراغتون نمیآمدم.
روی نیمکت چوبی مینشیند و من هم #با_فاصله از او مینشینم.
_چه مشکلی؟
🔥_من مجبورم خواهرمو به یه جای امن برسونم. هیچجا این روزا امن نیست، پهلوی داره زورهای آخرشو نشون میده. بهتره پری یه چند وقتی با شما توی هتل باشه. البته پولشو میدم..
_مشکلی نیست حتی پولش.
به نقطهای نامعلوم خیره میشود و میخندد. خیلی دوست دارم ببینم به چه میخندد که میگوید:
🔥_چطور بهم اعتماد داری؟
واقعا #نمیدانم چطور به او اطمینان دارم!
من از او #هیچ نمیدانم. اصلا نمیدانم کارهایی که میکند #درست است یا #غلط.
لبخند کم رنگی میان لب هایم جا می گیرد و جواب میدهم:
_راستش... خودمم نمیدونم.
🔥_راستی، به خونه نیازی نداریم فعلا. اگه لو رفت که دیگه اصلا نیازی نیست، اینجور برای شما هم بهتر میشه.خونه و کیف رو میگیرین و به زندگی تون میرسین.
من راضی نیستم، دوست دارم #جواب سوالاتم را بگیرم و نمیخواهم به زندگی عادی ام برگردم. با وجود همهی اینها سکوت میکنم.
پیمان برمیخیزد و توصیه میکند که بعد از او بروم. بعد هم میگوید همین امشب خواهرش را به هتل می آورد.سری تکان میدهم و خداحافظی میکند.
کمی روی نیمکت مینشینم و با دور شدن او کیفم را روی دوشم جابهجا میکنم. قدمهایم را آرام و پشت سر هم برمیدارم.
از کنار بوتهی شمشاد هم می گذرم اما دلم نمیخواهد کلاه قرمز را دربیاورم.به در پارک میرسم و به مرد بادکنک فروش خیره میمانم.
با خودم میگویم زندگی ام #مثل_بادکنک شده، نمیدانم به چه سو و فقط میرود. امیدوارم #بالا برود و #سقوط نکند!چند خیابانی را از قدم میگذارنم.
در همین موق با صدای بوق گوش خراش ماشینی از افکارم دست میکشم. مرد از عصبانیت چشمانش دو دو می زند و بر سرم فریاد می کشد:
_مجنون شدی زن؟ جلوتو نگاه!
به اطرافم که نگاه می کنم تازه متوجه خیابان میشوم! از سر خجالت انگار کفگیر داغ به گونه هایم چسبانده اند! سری تکان می دهم و با اضطراب عذرمیخواهم.
مرد زیر لب چیزی میگوید و میرود.
با این وضع و اوضاع میترسم ادامهی راه را با پای پیاده بروم و تاکسی میگیرم. توی تاکسی هم هوش و حواسم سر جایش نیست و مرد راننده چند باری صدایم میزند تا متوجه میشوم باید مقصدم را بگویم!
توی لابی هتل مینشینم و سفارش قهوه میدهم. قهوه ام را با قاشق هم میزنم و چند جرعه ای از آن قورت میدهم.
همه اش منتظرم شب شود و دوباره پیمان را ببینم. واقعا که مضحک است! من با دیدن یک پسر دست و دلم میلرزد درحالیکه توی مهمانی به هیچکس رو نمیدادم.
شب چند باری به محوطه و لابی هتل سر میزنم و به مرد توی پذیرش میسپارم تا اگر مرد و زنی آمدهاند و سراغم را گرفتهاند خبرم کند. با این حال باز هم دلشوره دارم!
روی صندلی در بالکن لم میدهم و به بیرون خیره نگاه میکنم. سراسیمه خودم را به در میرسانم. با دیدن چهرهی پری لبخند میزنم و او خودش را در بغلم آوار میکند. سر کج میکنم تا ببینم 🔥پیمان🔥 کجاست ولی انگار خبری از او نیست!
پری را تعارف میکنم تا داخل بیاید. پری با ساک کوچکش پیش می آید. تختش را نشانش میدهم، او تشکر میکند. مشغول در آوردن وسایلش است که پرده را کنار میزنم و به در هتل خیره میشوم.
با صدای پری آن هم در گوشم هینی میکشم. پری خنده اش میگیرد و دستانش را جلوی دهانش میگذارد.
_ترسیدی؟ وای ببخش، نمیخواستم بترسی.
_نه! خوبم.
چشمانش را ریز میکند.
_منتظر کسی بودی؟
_نَ.. نه! چطور؟
لبخند زیرکانه ای میزند و میگوید:
_اخه همش دنبال یه نفر دیگه ای! همش به یه جای دیگه سرک میکشی.
کاسهی دلم پر از ترس میشود و میترسم بویی ببرد. لب میگزم و برای رد گم کنی میگویم:
_نه... مَ.. من همچین جوری داشتم نگاه میکردم.
دستانش را از هم باز میکند و به سراغ وسایلش میرود. بعد از چیندن وسایلش، دستش را میگیرم و با هم به رستوران میرویم. پری نگاهی به لیست منو میاندازد و دهانش از قیمت ها باز میماند. به کمترین قیمت اشاره میکند و میگوید:
_من خوراک مرغ سفارش میدم.
نگاهم را میان اجزای چهره اش میچرخانم.
_چرا اون! بیا میگو بخوریم.
_میگو؟ چی هست؟
نفسم را بیرون میدهم و توضیح میدهم:
_یه جور غذای دریایی، یه نوع خرچنگه که وقتی میپزنش پفکی میشه.
بعد صورتم را باد میکنم و برای خندانش میگویم:
_اینجوری!
پری زبانش را بیرون میدهد و چهره اش را مچاله می کند. اَییی میگوید و دنبال لب میزند:
_این که میگی گوشتش #حلاله؟
خنده ام می گیرد.
_خب آره!..
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴
_به به عروس خانم. ببخشید ما موفق به دیدارتون نشدیم.بس که این پسر ما عادی بسات سور و ساط چید!
از برخورد خوبش کمی از احساس غریبگیام کم میشود.صدای عفت خانم بالا میرود:
_مش اسماعیل!
_خانم تمام شد آرزو هایی که ما برای بچههامون داشتیم.بزار برن پی آرزوهای خودشون! پیمان مردی شده برای خودش، پری هم همینطور.اینا کارای بزرگتری انجام دادن. چرا متوجہ نیستی؟ کاری که اینا کردن خیلی فراتر از آرزوهامون بود.اینا پیشمرگهای امام هستن!
صدایی از پیمان و پری درنیامد. بابا اسماعیل #نمیدانست بچههایش چه راهی را برای رسیدن بہ آرزوهایشان رفتند! لبخندزنان دور هم مینشینیم. میفهمم او با اینکه در روستا زندگی میکند اما به تمام مسائل پیش آمده واقف است. با این که مشخص است خانوادهی کم درآمد و شریف هستند اما ما را با کباب به خوبی تحویل میگیرند.سر سفره در کنار پیمان نشستهام.با بسم الله بابا اسماعیل همگی دست به غذا میبرند.عجب گوشتی! عجب طعمی! وقتے پیمان زبان بہ تعریف میگشاید بابا اسماعیل میگوید:
_اثر نیروی بازو و نون #حلاله!
پارچ دوغ را برمیدارم و برای همہ دوغ میریزم.لیوان بابا اسماعیل کنارش است. حواسم نیست و طبق عادت بچهها میگویم:
_بابا اسماعیل...
بعد از صدا زدن یکهو یادم میآید.او بیتوجه به خجالتی که گونههایم را سیلی زده میپرسد:
_چیشده بابا؟
رویم نمیشود سر بلند کنم.
_لیوانتون رو بدین.
لیوان را میدهد و آن را پر میکنم و باز به دستش میدهم.بعد از شام و خوردن میوه، پیمان زودتر بیرون میرود تا ماشین را جلو بیاورد.بابا اسماعیل و عفت خانم هم برای بدرقهاش میروند.روسریام را جلوی آینه مرتب میکنم و سعی دارم موهایم پیدا نباشد.زود از بچهها خداحافظی میکنم. صدای آهستهای از پشت حصار حیاط به گوش میرسد.صدای عفت خانم است:
_اون موقع که یه کلوم نگفتی کیه و چیه حداقل الان بگو!
نفسم را حبس میکنم.گوشهایم را تیز میکنم تا جواب پیمان را بشنوم.
_ای بابا! بہ اسم و رسمش چیکار دارین من دوستش دارم! فقط همینو بدونین از ما کمتر نیستن.
این بار نوای دلنشین بابا اسماعیل میآید:
_راست میگہ عفت خانم.اولا بہ ماه ثانیاً از رفتار و سکناتش مشخصه اصیل زاده است!
پیمان میگوید:
_خب بابا... امشب حسابی زحمت دادیم.
_استغفرالله چشمتون سر چشممونه! زود به زود بیاین.
عفت خانم را در بغل میگیرم. او مرا سفت بہ خودش فشار میدهد و بابت کم و کسری عذر میخواهد.
_این چہ حرفیه... شما خیلی زحمت کشیدین.
سوار ماشین میشویم. بابا اسماعیل تا چندین قدم بہ ماشین پیش میآید. و حرکت میکنیم..خیلی وقت بود که طعم بودن در #خانواده را نچشیده بودم.پری از خستگی خیلی زود خواب او را میبرد.پیمان میپرسد:
_امشب چطور بود؟
بیاختیار غنچہ لبخند تاب نمیآورد:
_انتظارش رو نداشتم. عالی بود!
کمے از مادرش میگوید.از خانوادهیآبرومند خسروانی که همواره رعیتی بیشنبودهاند! تا خود تهران حرف میزنیم.داخل کوچه میپیچد تا من را برساند.پری از ایستادن ماشینبیدار میشود. به پلهها که میرسم هردوشان خداحافظی میکنند اما منتظر میمانند تا من بروم داخل.در را مردی غریبه باز میکند.ترس خون در رگهایم را میخشکاند:
_شما؟؟؟
قیافه میگیرد و میگوید خودی است.بعد هم بہ ماشین اشاره میکند:
_به پیمان و پری هم بگو بیان.
بطرف ماشین میروم.پیمان با تعجب خم میشود و پنجره را باز میکند.
_چیزی شده؟
_آ... آره! یه مرده درو باز کرد گفت شما هم بیاین.
پیمان متحیر میماند.
_نگفت کیه؟
سری بہ علامت منفی تکان میدهم.پیمان بلند میشود که میگویم:
_گفت پری هم بیاد!
پیمان که بر تعجبش افزوده شده کمی مشامش را شک تحریک میکند.پری هم دست کمی از من ندارد.پیمان با احتیاط از پلهها گام برمیدارد.همگی وارد خانہ میشویم.چند نفر از کلهگندهها را میبینم. نمیدانم چرا اینجا جمع شدهاند.حامد گوشهای ایستاده بود.
_چیشده حامد؟
نگاهم نمیکند:
_تو خبری از سمیرا نداری؟
آهستہ تکرار میکنم سمیرا؟چند روزی دیر به دیر به خانه میآمد.
_درست نمیدونم ولی دو شب پیش بود.
اون معمولا زود میرفت و دیر میاومد... ولے چیزی شده؟ برای سمیرا اتفاقی افتاده؟
زن که نامش را هم نمیدانم میگوید:
_اون تموم پولایی کہ برای فروش اون عتیقهها گرفته بود برد!
پیمان اخم میکند:
_کجا؟
_چمیدونیم! آنتالیا، فرانسه... آمریکا! مهم اینہ فرار کرده! با اون همہ پول!
رو بہ حامد با غضب فریاد میکشد:
_تو نمیدونی کجاست؟؟ بهت حرفے نزد؟
_نه! نگفت کجا میره اما چند وقتی بود احمق بنظر میرسید.میگفت داره کارایی میکنه زندگیش زیر و رو میشه! گفتم نکن، کَلت بوی قرمه سبزی میده اما دریغ از گوش.
صورت زن مثل گوجه به قرمزی میزند:
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛