eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۲۵ با خاک تیمم کردم و دورکعت نماز حاجت خوندم.اینجا بود برای ..خدایی که من در بودم و از قضا کمی و بود. نمیتونم بگم برام مهم نبود که بازداشت شدم ولی برخلاف چند وقت پیش که هیچ اتفاقی ازجانب خدا برای آزارو آسیب به من نیست..من قسم خورده بودم هرگاه افکار منفی ونا امیدانه سراغم اومد دست به دامن دعا ونماز بشم. و .. رو به قبله از خدا کمک میخواستم..گفتم: خدایا بگو تا چقدر دیگه از باقی مونده؟ حسابی تنها وبی پناه شدم.دیگه حتی تو خونه ی خودمم آسایش ندارم..تنها پناهم تویی.. تو اگه به من رحم نکنی کی رحم کنه؟ خدایا نکنه تحبس الدعا شدم؟! نکنه ولم کردی؟ اگه این اتفاقها امتحان باشه تحملش میکنم ولی اگه خشم توست…با خشمت نمیتونم کنار بیام.. میمیرم اگه ازم خشمگین باشی اللهم اغفر لی الذنوب التی تحبس الدعا.. میون مناجات وهق هقم حجتی سرکی به داخل کشید وگفت: _بیا بریم فعلن آزادی. اشکهامو پاک کردم.من که به کامران گفته بودن نمیخوام ضامنم بشه!گفتم: _چجوری؟ حجتی در وباز کرد و درحالیکه سمتم میومد گفت: _چجوری نداره! برات وثیقه گذاشتن.. چرا کامران دست از سرم برنمیداشت؟! چرا همیشه سر بزنگاه میرسید؟! چرا کسی که همیشه دنبالم بود کامران بود؟ همیشه رسم دنیا همین بود!من ازکامران فرار میکردم و کامران دنبال من بود!! کاش همینجا میموندم ولی زیر بار منت کامران نمیرفتم. 🍃🌹🍃 با حجتی وارد اتاق سروان علی محمدی شدیم. ناگهان در کمال ناباوری حاج مهدوی رو دیدم که روی صندلی نزدیک او نشسته بود. با دیدن من ایستاد و نگران نگاهم کرد.او اینجا چه کار میکرد؟! از کجا میدونست من اینجام؟! کاش دنیا به آخر میرسید و او مقابلم در این مکان نبود. یعنی الان ذهنش درباره ی من چه افکاری رو مرور میکرد..سروان علی محمدی گفت: _بیا دخترم..بیا اینجا رو امضا کن آزادی!  اما باید فردا بری دادسرا با پاهایی لرزون جلو رفتم و سرم رو پایین انداختم.اشکهای درشتم یکی بعد از دیگری روی چادرم میریخت. خودکار رو برداشتم و زیر کاغذها رو امضا کردم. سروان علیمحمدی گفت: _خب میتونی بری وسایلتو بگیری بری خونت. نگاهی شرمسار به روی حاج مهدوی انداختم.او هم نگاهم کرد..نگاهی پراز اندوه… نه من سلام کرده بودم نه او..هیچ کداممون حرفی نزدیم با هم..من از روی شرم و شوک و او شاید از ناراحتی.. با چشمی گریون از اتاق اومدم بیرون.وسایلم رو تحویل گرفتم.بیرون در حاج مهدوی ایستاده بود.او منتظر من بود..چقدر من دختر پردردسر وحاشیه سازی برای او بودم. میخکوب شدم ونگاهش کردم. جلو اومد.به آرومی ومتانت پرسید: _خوبید؟؟ چشمهای خیسم رو برای مدت طولانی روی هم گذاشتم و سرم رو به حالت نفی تکون دادم. آهسته گفت:_بریم.. 🍃🌹🍃 سوار ماشینش شدیم. در سکوت رانندگی کرد.سکوتی که حاوی هزاران سوال و حرف برای هردومون بود.حکمت  چه بود که همیشه اتفاقهای مهمم با او در شب رقم میخورد؟ وهربار من حالم درب و داغون بود و او ناجی؟!بالاخره سکوت رو شکست..مثل امواج دریا روی شنزار ساحل بیدارم کرد. پرسید: _تشریف میبرید خونه؟! خونه.؟؟؟ کدوم خونه؟! همون خونه ای که همسایه هاش به ناحق ازم شکایت کردن؟!کاش ازم چیری نمیپرسید و همینطوری میرفت. .بدون حرف وسخنی.. و فقط اجازه میداد که در کنارش حس امنیت داشته باشم.حرف رفتن خیلی زود بود.خدا او رو برام رسونده بود. چطوری نمیدونم ولی برام مهم نبود. میخواستم فقط با او باشم! دوباره پرسید!آهسته گفتم: _دلم میخواد برم جایی که هیچکس نباشه. او چیزی نگفت..ولی میشد صدای افکارش رو شنید. سرم رو به شیشه تکیه دادم و آروم اروم اشک ریختم. 🍃🌹🍃 او با صوت زیباش شروع کرد به زمزمه ی یک نوا از زبان خدا.. همه ی حرفهای اون شعرتفسیر حال من بود. میدونستم که او به عمد این مناجات رو میخونه تا آرومم کنه.. بنده ام.. دوست دارم شنوم صوت تمنای تورا طالب رازو نیازت به شب تار تو ام رنج وغم های تو بی علت و بی حکمت نیست تو گرفتار من و من همه در کار توام سایه ی رحمت من در همه جا برسرتوست مصلحت بین و گنه بخش و نگهدار تو ام جای دلتنگی وبی تابی و نومیدی نیست من که در هر دوجهان یارو وهوادار توام 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: . کلی رمان جذاب داریم براتون☺️👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی 🌷قسمت ۶۸ یه کم فکر کردم که چی میخواد بگه مثلا.گفتم: _درمورد امین؟ من من کرد و گفت: _به امین هم مربوط میشه.بخاطر همین میخوام در حضور امین بگم. نشستم.اونم نشست.گفت: _من امین رو مدت زیادی نبود که‌میشناختم ولی ده ساله که با محمد دوستم....نمیدونم چطوری بگم.....فکر نمیکردم گفتنش اینقدر سخت باشه. فهمیدم چی میخواد بگه... اول میخواستم برم ولی بعد گفتم بهتره یک بار برای همیشه تموم بشه.چیزی نگفتم.صبر کردم تا خودش بگه. بالاخره گفت: _من از محمد خواسته بودم که درمورد من با شما صحبت کنه.اما محمد گفت شما حتی نمیخواین درموردش فکر کنید....اما این مساله برای من مهمه.بخاطر همین از پدرتون اجازه گرفتم که با خودتون صحبت کنم. عجب!!پس بابا بهش اجازه داده.وقتی دید چیزی نمیگم،گفت: _شما کلا به ازدواج فکر نمیکنین یا به من نمیخواین فکر کنین؟ تا اون موقع چیزی نگفته بودم.به مزار امین نگاه میکردم.گفتم: _چرا اینجا؟ -برای اینکه از امین خواستم کمکم کنه. سؤالی و با اخم نگاهش کردم..به مزار امین نگاه میکرد.متوجه نگاه سنگین من شد. سرشو آورد بالا.به من نگاهی کرد.دوباره به مزار امین نگاه کرد. زیر نگاه سنگین من داشت عرق میریخت. گفت: _اگه اجازه بدید در این مورد بعدا توضیح میدم. بلند شدم.گفتم: _نیازی به توضیح نیست. برگشتم که برم،سریع اومد جلوم.سرش پایین بود.گفت: _ولی من به جواب سؤالم نیاز دارم. یه کم فکر کردم که اصلا سؤالش چی بود.گفت: _میشه به من فکر کنید؟ -نه. از صراحتم تعجب کرد.همونجوری ایستاده بود که رفتم. رفتم خونه...بابا چیزی نگفت.منم چیزی نگفتم. حتما خود پسره به بابا گفته که من چی گفتم. حدود یک ماه بعد بابا گفت: _خانواده موحد اصرار دارن حضوری صحبت کنیم. گفتم: _نظر من برای شما مهم هست؟ بابا گفت: _آره -من نمیخوام حتی بیان خاستگاری. -میگم بدون گل و شیرینی به عنوان مهمانی بیان. -جواب من منفیه. -بذار بیان صحبت کنیم بعد بگو نه. -وقت تلف کردنه. بلند شدم برم تو اتاقم.بابا گفت: _زهرا،اجازه بده بیان،بعد بگو نه. به چشمهای بابا نگاه کردم.دوست داشت موافقت کنم.بخاطر بابا گفتم: _...باشه. بغض داشتم..اشکم داشت جاری میشد. سریع رفتم توی اتاقم. اشکهام میریخت روی صورتم. به عکس امین نگاه کردم.گفتم: _داری کمکش میکنی؟..چرا؟..پس من چی؟.. نظر من مهم نیست؟...مگه نگفتی هر کی به دلم نشست؟من ازش خوشم نمیاد، مهمه برات؟من فقط از تو خوشم میاد،مهمه برات؟ داغ دلم تازه شده بود... حتی فکر کردن به اینکه کسی جای امین باشه هم خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم. برای آخر هفته قرار مهمانی گذاشتن.آقای موحد با پدر و مادر و خواهراش بودن.چون مثلا مهمانی بود سینی چایی رو هم من نیاوردم.تمام مدت ساکت بودم و سرم پایین بود. قبلا که خواستگار میومد مختصری براندازش میکردم تا ببینم اصلا از ظاهرش خوشم میاد یا نه.ولی اینبار چون جوابم منفی بود حتی دلیلی برای برانداز کردن آقای موحد هم نداشتم. علی بیشتر از شرایط کاری آقای موحد میپرسید. وقتی فهمید کارش با محمد یه کم فرق داره و مأموریت هاش و تره،چهره ش درهم شد. بعد از صحبت های معمول گفتن ما بریم تو حیاط صحبت کنیم. تابستان بود... ادامه دارد.. 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 اولین اثــر از؛ ✍بانـــومهدی یار منتظرقائم 🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۴۵ و ۴۶ _خب آره! البته‌ به گمونم. من که تا حالا خوردم حلال و حرومشو نمیدونم. چپ چپ نگاهم میکند. _وا دختر، آدم باید بدونه چی کوفت میکنه! تو یعنی مشروبم میخوری نعوذباالله؟ بهم برمیخورد؛ لحن پری بدجور تحریکم میکند. _نخیر!!! اونقدرا هم حواسم هست. انگار متوجه ناراحتی ام میشود و دستش را روی شانه ام میگذارد. _ببخشید، نمیخواستم ناراحتت کنم. تا بخواهم جواب بدهم، گارسون می‌آید تا سفارشها را بگیرد. پری پیش دستی میکند و سفارش میگو میدهد. تا غذا را بیاورند کمی با پری صحبت میکنم. پری از خانواده‌شان میگوید که در روستا زندگی میکنند و این دو به هوا درس و دانشگاه به تهران آمده اند.از پری در مورد رشته‌ی تحصیل 🔥پیمان🔥 میپرسم که میگوید او در دانشگاه آریامهر ریاضی میخواند. انگار هردوتایشان بچه‌های درس خوانی هستند. گارسون غذا و سالاد را میگذارد. پری اولین لقمه را با اکراه برمیدارد. چشمانش را میبندد و اگر مزه‌ی بدی داشت به طرف دستشویی برود. من با خیال راحت شروع به خوردن میکنم. کم کم میگو در دهان پری مزه میکند و به وجد می آید . _از اونی که فکر می کردم بهتره! _پس چی! من چیز بد پیشنهاد نمیدم که. بعد از شام به اتاق برمیگردیم. پری توی وسایلش دنبال چیزی میگردد و پیدا نمیکند. بعد سراغ من می آید و میپرسد: _تو کتاب منو ندیدی؟ _چه کتابی؟ _همین دایره المعارف واژگان! همین جاها گذاشتم. ابرو بالا میدهم و میگویم اطلاعی ندارم. میکنم پری دایره المعارف کلمات دارد؟! اغلب کسانی که فیزیک و ریاضی می خوانند از فارسی خوششان نمی آید. با این حال کنارش دنبال کتاب میگردم و آن را زیر تخت می‌یابم. کتاب توی دستانم است که پری چنگ می زند و آن را از دستانم بیرون میکشد. از حرکت سریعش میشوم.کتاب قطور را باز میکند و میشوم. داخل کتاب به اندازه‌ی یک نوار کاست بریده شده! پری لبخندزنان نوار را درمی‌آورد و مقابلم میگیرد. _خداروشکر! سالمه. اگه گم شده بود که... به ذهنم سوزن می زنند. یعنی این چه نوار کاستی است که اینقدر برای او جالب است؟ پری دستانم را میگیرد و روی تخت و در کنار خودش جا میدهد. _چشماشو! چهار تا شده! مدام پلک میزنم تا حالت تعجب از من دور شود. دستی به صورتم میکشد و میپرسد: _میخوای بدونی این چیه؟ از خدا خواسته پشت سر هم سر تکان میدهم.لبخندش را پر رنگ میکند و به تعریف می آید: _این یه سخنرانی . _آها. _البته سخنرانی معمولی نیستا! سخنرانی و . از استاد ☆✍محمد حنیف نژاد☆. میدونی این مرد کیه؟ سری به علامت منفی تکان میدهم که میگوید: _تاسیس کننده‌ی سازمان . اون بود که به ما سرمشق داد و همگی مدیون اون هستیم. حالا فرصتش پیش آمده تا سوالات ریخته شده در ذهنم را بیان کنم. انگار دستی مرا به طرف خود میکشاند و میخواهد با او همراه شوم. _پری؟ پری رویش را به سمت من برمیگرداند و جواب میدهد _بله. به جانم افتاده که مرا میلرزاند. این حرف ها بوی می دهد. این را حتی منی که زیاد در جریانش نیستم، . با همه‌ی این حرف ها، وجودم پر از علامت و شده که تحمل شان سخت تر از استرس است. برای همین در چشمان پری خیره میشوم و میپرسم: _سا...سازمانی که میگی.. سری تکان میدهد و برای تکمیل حرفم میگوید: _آره، سازمان مجاهدین خلق. من هم متقابلاً با تکان سر حرفش را تایید میکنم.در ادامه لب میزنم: _چه جور جاییه؟ یعنی خب که چی؟ هدف چیه پری از سر جایش بلند میشود و شروع میکند به قدم زدن: _خب اینا چیزی نیست که بشه گفت. حرف زدن در موردش... من همه چیز را میدانم. عاقبت حرف زدن در موردش را هم میدانم. اما قانونی در زندگی دارم که هرچیزی ارزش یک باز امتحان کردن را دارد! به همین دلیل میخواهم برای یکبار هم که شده بدانم دور و برم چه خبر است. نمیگذارم حرف را ادامه بدهد و میگویم: _من میدونم. میدونم در موردش هم ! اما من نمیخوام باشم. باید ببینم اون چه هدفیه که تو و پیمان حاضر شدین از ، و دست بکشین. تو فیزیکو دوست داری، مگه نه؟ خب با خوندن فیزیک چیزی فراتر از یه ، اونم به قول امثال شاه، میشدی. چرا؟ اخه چی کرد؟؟ ________ ☆✍پی‌نوشت؛ محمد حنیف‌نژاد (۱۳۱۸–۴ خرداد ۱۳۵۱) او در رشته‌ی مهندسی کشاورزی تحصیل می نمود. از بنیان‌گذاران سازمان مجاهدین خلق ایران بود. وی به همراه سعید محسن و علی‌اصغر بدیع‌زادگان، سازمان مجاهدین خلق را در سال ۱۳۴۴ پایه‌ریزی کرد. محمد حنیف‌نژاد در سال ۱۳۵۰ توسط ساواک دستگیر و در چهارم خرداد ۱۳۵۱ اعدام شد. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛