┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۴۵ و ۴۶
_خب آره! البته به گمونم. من که تا حالا خوردم حلال و حرومشو نمیدونم.
چپ چپ نگاهم میکند.
_وا دختر، آدم باید بدونه چی کوفت میکنه! تو یعنی مشروبم میخوری نعوذباالله؟
بهم برمیخورد؛ لحن پری بدجور تحریکم میکند.
_نخیر!!! اونقدرا هم حواسم هست.
انگار متوجه ناراحتی ام میشود و دستش را روی شانه ام میگذارد.
_ببخشید، نمیخواستم ناراحتت کنم.
تا بخواهم جواب بدهم، گارسون میآید تا سفارشها را بگیرد. پری پیش دستی میکند و سفارش میگو میدهد. تا غذا را بیاورند کمی با پری صحبت میکنم.
پری از خانوادهشان میگوید که در روستا زندگی میکنند و این دو به هوا درس و دانشگاه به تهران آمده اند.از پری در مورد رشتهی تحصیل 🔥پیمان🔥 میپرسم که میگوید او در دانشگاه آریامهر ریاضی میخواند. انگار هردوتایشان بچههای درس خوانی هستند.
گارسون غذا و سالاد را میگذارد. پری اولین لقمه را با اکراه برمیدارد. چشمانش را میبندد و اگر مزهی بدی داشت به طرف دستشویی برود. من با خیال راحت شروع به خوردن میکنم.
کم کم میگو در دهان پری مزه میکند و به وجد می آید .
_از اونی که فکر می کردم بهتره!
_پس چی! من چیز بد پیشنهاد نمیدم که.
بعد از شام به اتاق برمیگردیم. پری توی وسایلش دنبال چیزی میگردد و پیدا نمیکند. بعد سراغ من می آید و میپرسد:
_تو کتاب منو ندیدی؟
_چه کتابی؟
_همین دایره المعارف واژگان! همین جاها گذاشتم.
ابرو بالا میدهم و میگویم اطلاعی ندارم.
#تعجب میکنم پری دایره المعارف کلمات دارد؟! اغلب کسانی که فیزیک و ریاضی می خوانند از فارسی خوششان نمی آید.
با این حال کنارش دنبال کتاب میگردم و آن را زیر تخت مییابم.
کتاب توی دستانم است که پری چنگ می زند و آن را از دستانم بیرون میکشد. از حرکت سریعش #مبهوت میشوم.کتاب قطور را باز میکند و #متعجب میشوم.
داخل کتاب به اندازهی یک نوار کاست بریده شده! پری لبخندزنان نوار را درمیآورد و مقابلم میگیرد.
_خداروشکر! سالمه. اگه گم شده بود که...
#سوالات به ذهنم سوزن می زنند. یعنی این چه نوار کاستی است که اینقدر برای او جالب است؟ پری دستانم را میگیرد و روی تخت و در کنار خودش جا میدهد.
_چشماشو! چهار تا شده!
مدام پلک میزنم تا حالت تعجب از من دور شود. دستی به صورتم میکشد و میپرسد:
_میخوای بدونی این چیه؟
از خدا خواسته پشت سر هم سر تکان میدهم.لبخندش را پر رنگ میکند و به تعریف می آید:
_این یه سخنرانی #سیاسه.
_آها.
_البته سخنرانی معمولی نیستا! سخنرانی #خطرناک و #مرگبار. از استاد ☆✍محمد حنیف نژاد☆. میدونی این مرد کیه؟
سری به علامت منفی تکان میدهم که میگوید:
_تاسیس کنندهی سازمان #مجاهدین_خلق. اون بود که به ما سرمشق داد و همگی مدیون اون هستیم.
حالا فرصتش پیش آمده تا سوالات ریخته شده در ذهنم را بیان کنم. انگار دستی مرا به طرف خود میکشاند و میخواهد با او همراه شوم.
_پری؟
پری رویش را به سمت من برمیگرداند و جواب میدهد
_بله.
#استرسی به جانم افتاده که مرا میلرزاند.
این حرف ها بوی #مرگ می دهد. این را حتی منی که زیاد در جریانش نیستم، #میترساند. با همهی این حرف ها، وجودم پر از علامت #سوالها و #چراها شده که تحمل شان سخت تر از استرس است. برای همین در چشمان پری خیره میشوم و میپرسم:
_سا...سازمانی که میگی..
سری تکان میدهد و برای تکمیل حرفم میگوید:
_آره، سازمان مجاهدین خلق.
من هم متقابلاً با تکان سر حرفش را تایید میکنم.در ادامه لب میزنم:
_چه جور جاییه؟ یعنی خب که چی؟ هدف چیه
پری از سر جایش بلند میشود و شروع میکند به قدم زدن:
_خب اینا چیزی نیست که بشه گفت. حرف زدن در موردش...
من همه چیز را میدانم. عاقبت حرف زدن در موردش را هم میدانم. اما قانونی در زندگی دارم که هرچیزی ارزش یک باز امتحان کردن را دارد! به همین دلیل میخواهم برای یکبار هم که شده بدانم دور و برم چه خبر است.
نمیگذارم حرف را ادامه بدهد و میگویم:
_من میدونم. میدونم #حرف_زدن در موردش هم #خطرناکه! اما من نمیخوام #بیتفاوت باشم. باید ببینم اون چه هدفیه که تو و پیمان حاضر شدین از #خانواده، #تحصیل و #آرامش دست بکشین. تو فیزیکو دوست داری، مگه نه؟ خب با خوندن فیزیک چیزی فراتر از یه #خرابکار، اونم به قول امثال شاه، میشدی. چرا؟ اخه چی #مجبورت کرد؟؟
________
☆✍پینوشت؛
محمد حنیفنژاد (۱۳۱۸–۴ خرداد ۱۳۵۱) او در رشتهی مهندسی کشاورزی تحصیل می نمود. از بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران بود. وی به همراه سعید محسن و علیاصغر بدیعزادگان، سازمان مجاهدین خلق را در سال ۱۳۴۴ پایهریزی کرد. محمد حنیفنژاد در سال ۱۳۵۰ توسط ساواک دستگیر و در چهارم خرداد ۱۳۵۱ اعدام شد.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛