eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
246 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۵۰ 🌼 شجاع باش لالا چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد ... فکر مي کنم هرگز آدمی رو نديده بود که توي اين شرايط هم به کارش ادامه بده ... پام از شدت درد پهلوم حرکت نمي کرد ... مثل يه جسم سنگين، دنبال من روي زمين کشده مي شد ... از روي ديوار ... تکيه ام رو انداختم روي ميز ... و نشستم مقابلش ... زخم هام تير کشيد ... براي يه لحظه چشم هام سياهي رفت و نفسم حبس شد ... - حالت خوبه کارآگاه؟ ... قطره عرق از کنار پيشونيم، غلت خورد و روي گونه ام افتاد ... چشم هام رو باز کردم و براي چند لحظه محکم و مصمم بهش نگاه کردم ... - يه راه خيلي خوب به نظرم رسيد ... ازت سوال مي کنم ... بدون اينکه به اسم کسي اشاره کني فقط جواب سوالم رو بده ... فقط با بله يا خير ... کسي که کريس رو کشته ... رئيس باند جديد اون منطقه است؟ ... چند لحظه نگام کرد و به علامت نه سرش رو تکان داد ... خيالم راحت شد ... حالا به راحتي مي تونستيم نقشه ام رو عملي کنيم ... فقط کافي بود لالا قبول کنه ... اينطوري هيچ خطري هم جان اين دختر رو تهديد نمي کرد ... - اون مرد از اعضاي اصلي بانده؟ ... با علامت سر تاييد کرد ... به حدي ترسيده بود که اين بار هم حاضر نشد با زبانش جواب بده ... حق داشت ... اون فقط يه دختر 15، 16 ساله بود ... - فکر مي کني اينقدر براي رئيس باند اهميت داشته باشه ... که حس کنه نمي تونه کسي رو جايگزين اون کنه و نبود اون يه ضربه بزرگه؟ ... با حالت خاصي توي چشم هام زل زد ... به آشفتگي قبليش، آشفتگي جديدي اضافه شد ... جواب سوالم رو نمي دونست ... نمي دونست تا چه حدي ممکنه رئيس براي اون آدم مايه بزاره ... پس قطعا از خانواده اش نيست ... و فقط يکي از نيروهاي رده بالاست ... اما چقدر بالا؟ ... هر چند اين که خودش مستقيم کريس رو به قتل رسونده ... يعني اونقدر رده بالا نيست که کسي حاضر باشه به جاي اون ... دست به قتل بزنه ... هر چقدر هم رده بالا ... فقط يه زير مجموعه رده بالاست ... و نهايتا پخش کننده اصلي اون منطقه است ... يه پخش کننده تر و تمييز ... با يه کاور شيک ... نگاهم مصمم تر از قبل برگشت روي لالا ... - من يه نقشه دارم ... نقشه اي که اگر حاضر به همکاري بشي هم مي تونيم قاتل کريس رو گير بندازيم ... هم کاري مي کنم يه تار مو هم از سرت کم نشه ... فقط کافيه محبتي که گفتي به کريس داشتي ... حقيقي بوده باشه ... کريس براي به بقيه ... و افرادي مثل خودت ... رو از دست داد ... مي خواست اونها هم مثل خودش يه زندگي دوباره رو داشته باشن ... و هر چقدر هم که زندگي سخت باشه ... زندگي کنن ... من ازت مي خوام مثل کريس باشي ... اين شجاعت رو داشته باشي ... و از فرصتي که کريس حتي برات مهيا کرده ... درست استفاده کني ... حاضری زندگیت رو بسازی؟ ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊 🌺 رمان کوتاه، نظامی و فانتزی 🍃قسمت ۱۵ لبخند میزنم. قشنگ و رویایی! مثل همان مجنون و لیلی! ادامه میدهد _....مهدی رو هم میده پایِ و . آخرهای سلطنت شاه، من و مهدی تازه وارد نظام و ارتش شده بودیم. به چشم خودم دیدم درحالیکه نیروی ارتش شاه و سلطنتش بود، به بچه‌های انقلابی تو پخش اعلامیه و نوارهای سخنرانی امام کمک میکرد. اینها رو میدونی هانیه، مگه نه؟ آرام سرم را تکان میدهم _میدونم..... _من بهتر از هر کسی میشناسمش. الانی که اوضاع کشور معلوم نیست و ممکنه هر اتفاقی بیفته پیش‌بینیش برام سخت نیست که مهدی حاضره از خودش و کنار تو بودن بگذره تا بقیه آروم و راحت زندگی کنن. میتونی کنار بیای با اینها؟ با نبودنهاش؟ با زندگی با یه آدم نظامی؟ مصممتر از هر وقتی چشمهایم را به چشمهایش میدوزم...من حاضرم بودم برای یک روز کنار مهدی و خانم خانه‌اش بودن همه‌ی عمرم را فدا کنم... به گمانم عشق را از چشمهایم میخواند که میگوید: _مبارکه وروجک عمو بغضم جایش را به خنده میدهد.بلند میشود، دستم را میگیرد و بلندم میکند: _بیا ببین زن‌داداش چه بازار شامی راه انداخته. بیچاره داداش سجاد از خستگی همون وسط هال گرفته خوابیده! فکر کنم کل بازار رو دنبال زن داداش واسه جهیزیه خریدن چرخیدن... تقصیر مهدی نیست ها _چی؟ _زن ذلیلیش! توی خونواده‌ی ما موروثیه ظاهراً میخندم، و پلاستیکها را برمیدارم و داخل خانه میشوم.مادر را میبینم که جعبه‌های اثاث را به گوشه‌ی هال میبرد. دلم برای پدری که بین این همه سر و صدای جابه‌جایی، وسط هال خوابش گرفته پر میکشد رو به مادر سلامی میکنم، من را که میبیند جواب سلامم را میدهد و رو به عمو میگوید: _راحله خانم، خانمِ آقارضا هم امروز باهامون بود. جهیزیه‌ی این دوتا عروس آماده‌ست، با مهدی یه ماشین بگیرید اثاث‌ها رو بفرستین تهران. ببینم، خودتون که رفتید میچینید یا میخواید من خودم تو این هفته برم؟ چطوره؟ _نه زن داداش، خودمون که رفتیم میچینیم دیگه. شما به اندازه‌ی کافی تو زحمت افتادین _زحمت چیه؟ یه طرف دخترهامن یه طرف پسرهام! ببینم هانیه، حلقه گرفتین مادر؟ _آره مامانم جعبه‌ی حلقه‌ها را از کیفم بیرون می‌آورم و به دست مادر میدهم و خودم به اتاق میروم تا لباسهایم را عوض کنم. چشمم میخورد به قاب عکس روی میز فکر کنم شش سال دارم در این عکس.بلوز و شلوار نارنجی پوشیدهام و موهایم را خرگوشی بسته‌ام. یک عروسک سیاه پوست و کچل هم بغلم است. مهدیِ دوازده یا سیزده ساله کنارم ایستاده و نیشش تا بناگوشش باز است. لبخندی میزنم و به دنبالش فکر میکنم این‌ روزها آمار لبخندهایم نجومی شده‌اند •••••••• .در آینه‌ی آرایشگاه، نگاهی به صورتم که آرایش کمی دارد می‌اندازم.با وقار و مناسب برای یک جشن عقد خودمانی. خودم خواسته بودم! حتی مقابل اصرارهای مکرر مادرم که باید لباس عروس بپوشی ایستاده بودم. مهدی سادگی را دوست داشت و من چیزی را که مهدی دوست داشت و من عاشق این عشقی بودم که مرا به خدا نزدیکتر میکرد، مثل عشق زلیخا به یوسف که بنده‌اش کرد، بنده‌ی خالق. مهدی حتی به فاطمه و مریم و مینا سفارش کرده بود که راضی‌ام کنند؛ اما مرغ من مثل بچگی‌هایم یک پا بیشتر نداشت. آخر سر هم کت و دامن شیری رنگ و باحجابی را همراه با روسری شیری که نقشهای طلایی و کرم داشت را انتخاب کردم و به دنبالش زهرا هم همین کار را کرد. گفت حالا که همه چیزمان عین هم است و جشنمان یکی، پس باید لباسمان هم عین هم باشد.... 🕊ادامه دارد.... 🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺