🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۳
مرد جوان بادی به غبغب انداخت، و انگار در شیرینی کارهای آن دلاورمرد شریک بوده، گفت :
_بلی...براستی که در مدح علی از آسمان آیه نازل شده تا کور شود هر آنکه نتواند دید...و آیات دیگری در مسائل دیگر که کمکم و به نوبت برایتان خواهم گفت تا این راه دراز برایمان کوتاه شود و بانو آزرده خاطر از رنج سفر نشوند...حال که متعجب شدی برای ابوتراب آیه نازل شده، بگذار واقعه ای دیگر را برایت بگویم که بدانی منزلت اسدالله چقدر بالاست...
میمونه که غرق داستان شیرین، مرد ناشناس اما همدلِ همسفرش شده بود گفت :
_چه واقعه ای از ستایش پروردگار بالاتر؟!
مرد جوان لبخندی زد وگفت :
_شاید بالاتر از ستایش خداوند نباشد، اما شنیدنش برای ما بسیار شگفتانگیز بود. راستش خودم از زبان ابوتراب شنیدم که می فرمود...«آن زمان که در مکه بودیم و مسلمانان تحت آزار و شکنجهٔ کافران بودند و ما قدرت مقابله با آنان را نداشتیم،پیامبر مرا خواست و به من فرمود: یا علی! وقتی اهالی مکه به خواب رفتند، برای انجام کاری مهم و پنهانی به کعبه میرویم، آن شب پس از اطمینان از بیخبری و غفلت مشرکان ما دو نفر به مسجدالحرام آمدیم و داخل کعبه شدیم، پیامبر به من دستور داد تا بنشینم، آنگاه پای مبارکشان را بر دوش من نهاد تا آن حضرت را بلند کنم و یکی از بتها را که بلندترینشان بود، سرنگون کند، اما پیامبر دید مرا توان آن نیست تا حضرت را بالا ببرم، پیامبر از دوش من فرود آمد و به من فرمود: پای خود را بر دوش من بگذار تا تو را بلند کنم، من امر آن حضرت را اطاعتکردم، وقتی پیامبر برخاست آنقدر بالا رفتم که به نظرم رسید اگر بخواهم به افق آسمان هم برسم، میتوانم...به فراز کعبه رسیدم و صورتکی از بت به رنگ زرد و از جنس مس دیدم، بت را فرو افکندم و وقتی بت مسین بر زمین سرنگون شد، مثل شیشهای شکست و خُرد شد..»بلی شاهزاده خانم ، ابوتراب پا به روی شانهٔ محمد، فرستاده خدا گذاشته...شانهای که جای دست خدا بر آن است، آنزمان که پیامبر به معراج رفت و دست لطف و عنایت خداوند بر سر پیامبرش کشیده شد و براستی هیچکس جز علی چنین سزاوار بزرگی و عظمت نیست..
میمونه که انگار عشق علی... #ندیده و #نشناخته در دلش فوران کرده بود گفت :
_می خواهم از محمد بدانم و از علی....از اولِ اول...آیا میشود؟
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤🌟🖤🌟🖤🌟
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۱۹ و ۲۰
+این چه حرفیه مادر، توام برای ما مثل همین فرشته میمونی .یعنی اگه دختر من در خونه ی پدر تو رو میزد دست رد به سینش میزدن؟
خیلی دلم میخواهد بگویم پدرم که سهل است، اگر در خانهی #خودم را هم میزدند اینطور #ندیده و #نشناخته هیچوقت کسی را قبول نمیکردم ! اما در عوض فقط لبخند ملیحی تحویلش میدهم.
میفهمم که بین صحبتها چشمان به چروک نشستهاش هر از گاهی نگاهی به سر و وضعم میکند اما مثل تمام سه روز گذشته #هیچ اشارهای یا کنایهای به تیپم نمیکند ! در صورتی که زمین تا آسمان با مدل خودشان فرق دارم
+خلاصه که جونم بهت بگه از امروز میتونی دستی به سر و گوش طبقهی بالا بکشی و ازش استفاده کنی !
آنقدر ذوق زده ام که ترجیح میدهم بجای رفتن به انقلاب ، زودتر طبقه ی بالا را رصد کنم . کلی از زهرا خانوم تشکر میکنم و به نیم ساعت نکشیده بار و بندیل مختصرم را جمع کرده و همراه با فرشته راهی طبقهی بالا میشوم .
جای دنج و دوست داشتنی است مخصوصا با پنجره ی بزرگی که سمت حیاط دارد و یک سری وسایل جزئی که خود حاج خانوم گفته بود ! تنها نکته ی بدی که همین اول کاری به نظرم میآید توی پاگرد بودن سرویس بهداشتیش است …
+پسندیدی؟☺️
_عالیه😍
+ببینم تو دست خالی اومدی تازه میخوای چند ماهم بمونی ؟
_نه دیگه یه چمدون وسیله دارم
+منظورم وسیله زندگیه ! نمیبینی اینجا تقریبا خالیه ؟
_خوب یه چزایی میخرم
+چه دست و دلباز ! از سمساری میگیری یا میری بازار در حد جهیزیه پول میدی ؟
_هوم نمیدونم تو کمکم میکنی
+یعنی بیام خرید ؟
_خب آره
+با مامان هماهنگ میکنم بهت خبر میدم
_یه خرید رفتن هماهنگی خانوادگی میخواد ؟!
+بی اطلاع که نمیشه
_چرا نشه ؟
+اصلا سعی نکن منو از راه به در کنی که عجیب مقاومم گفته باشم !
مثل خودش میخندم و درحالیکه هنوز با چشم همه جا را وارسی میکنم میگویم :
_توام مثل لاله ای ،بچه پاستوریزه
+دوستته؟
_هم آره هم نه ، دخترعمه هم هستن ایشون آخه !
+پس شانس آوردی که بچه مثبتا احاطه ت کردن. ببینم کاغذ و قلم داری ؟
_میخوای چیکار ؟
+برات لیست جهیزیه بنویسم دیگه
از توی خرت و پرت های کوله پشتی بزرگم دفترچه یادداشت صورتی رنگ و خودکاری پیدا میکنم و به او میدهم فکر میکنم کل مساحت اینجا بیست متر هم نباشد . با پولی که پدر به کارتم ریخته میشود یک چیزهایی خرید
+خب اینم از این، هرچی که فکر کردم لازمه رو نوشتم
_مرسی.کی بریم ؟
_الان که دیگه نزدیک ظهره و ناهار و نماز ، بذار عصر
لب برمیچینم اما به ناچار قبول میکنم .
+من میرم پایین توام فعلا با همین یه فرش و چند تا تیکه ظرف سر کن که خدا با صابرینه!
_اوکی
+راستی اینو مامان داد، کلید در ورودیه
_دستت درد نکنه
+خواهش میکنم، فعلا
دستی تکان میدهد و در را میبندد.
باورم نمیشود که بالاخره تنها شدم ! نفس راحتی میکشم و به لاله زنگ میزنم .قول داده رازداری کند و به پدر چیزی نگوید از بودنم در خانهی حاج رضا .
هرچند به عالم و آدم مشکوک است و کلی سفارشم میکند ولی مطمئنم اگر این خانواده و مهربانی شان را میدید او هم مثل من خیالش راحت میشد .
دوست دارم حالا که جدا شده ام خورد و خوراکم هم پای خودم باشد .کیفم را برمیدارم و سری به فروشگاه سر کوچه میزنم. کمی هله هوله و چیزهایی که ضروری تر است را میخرم به سختی مشماها را تا توی کوچه می آورم ، وسط کوچه که میرسم با تک بوق ماشینی از ترس به هوا میپرم و طلبکارانه برمیگردم سمت راننده .
پسر جوانی که به شدت آشناست پشت فرمان نشسته ، بدون توجه به من با موبایلش حرف میزند و از کنارم رد میشود غر می زنم که “انگار کوچه ارث پدرشه میخواد راه باز کنن براش "
می ایستم ، نفسم را فوت میکنم بیرون ، خریدها را روی زمین میگذارم در را باز میکنم و وارد حیاط میشوم.
برمیگردم نایلون ها را بردارم که در کمال تعجب همان راننده ی جوان را این بار بدون ماشین و پشت در مقابل خودم میبینم ،
دوباره فکر میکنم که واقعا آشناست!متعجب میپرسم :
_امری داشتین ؟
انگار او هم تعجب کرده که بجای جواب دادن سوال میکنید:
+شما!؟
کلید را پرت میکنم توی کیف و با ژست خاصی میگویم :
_اینو من باید بپرسما ،مثل اینکه شما پشت در خونهی مایی آقا !
+مگه میشه؟
_چی میشه؟
جواب نمیدهد ، استغفرالهی میگوید ،
یک قدم عقب میرود و به ساختمان نگاه میکند. هنوز توی ذهنم سرچ میکنم که شبیه به کیست ! دستی به ریشش میکشد، موبایلش را از جیب پیراهن سفیدی که به تن دارد درمیآورد و شماره میگیرد .
زیرلب غر میزنم
“دیوونست ! اینم لابد مدل جدید مخ زدنشونه ”
نایلون ها را برمیدارم و درحالیکه هنوز مثل واداده ها وسط کوچه ایستاده با پا در را میبندم و وارد خانه میشوم .
فرشته با عجله میدود توی حیاط....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌