eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸خاطره ای از 🌸 🌹«شهید زین الدین» در افراد و استعدادهای در وجودشان توان داشت. درست مثل یک اخلاق و عرفان عمل می کرد. 🌹در یکی از در مقر انرژی اتمی اهواز می گفت: «بچه ها! من نیمه شبها می آیم از نزدیک نگاه می کنم، می بینم خوانها بسیار !» آنگاه که چرا (ع) نسبت به 👈 باید این قدر باشد. 🌹 نسبت به تک تک نیروها داشت. با یکی دو می فهمید فلان نیرو به درد چه واحدی می خورد. گاه نیروی را می گزید، همه جا با خود می کرد، آن وقت بعد از چهارده، پانزده روز می دیدی حکمی برایش زده است به عنوان مسوول فلان واحد. 📌یعنی در این مدت رویش می کرد، او را مورد قرار می داد و کاملا به نقاط👈 👉 آگاه می شد. 🌹پس از شهادت 👣آقا مهدی👣، تا آخر جنگ، دوستان در لشگر این بود که ما خوردیم از خوردیم. 🌹یعنی هر چه نیروی و در طول داشتیم، حاصل زین الدین بود.🌹 منبع؛ https://www.mashreghnews.ir/amp/70851/ .... .... ... 😔 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۷۱ باز به هوش می آید.... خود را بر خاك مى کشد،... بر پاى کودکان بوسه مى زند،... خاك پایشان را به اشک چشم مى شوید و باز از هوش مى رود.... آنچنانکه تو ناگزیر مى شوى دست از بردارى و به این زن بپردازى.... تو هنوز خود را باز نیافته اى.. و کودکان هنوز از تداعى این خاطره جگر سوز فارغ نشده اند... که دیگر با کوزه در دست وارد خرابه مى شود... چهره این زن، اما براى تو آشناست . او تو را به جا نمى آورد اما تو خوب او را به یاد مى آورى. چهره او از دوران کودکى ات به یاد مانده است. زمانى که به خانه مادرت زهرا مى آمد و براى کمک به کارهاى خانه مادرت التماس مى کرد... او دختر کوچک و دوست داشتنى و شیرینى را در ذهن دارد و به نام که هر بار به خانه مى رفته ، سراپاى او را غرق بوسه مى کرده... و او را در آغوش مى گرفته و قلبش التیام مى یافته... آنچنانکه تا سالها کمک به کار خانه را بهانه مى کرده تا با خود، تجدی د دیدار کند و از آغوش او وام التیام بگیرد. او واله و سرگشته شده، اما حوادثى او را از مدینه دور کرده... و دست نگاهش را از جمال زینب ، کوتاه ساخته . و براى اینکه خدا عطش اشتیاق او را به زلال وصال زینب فرو بنشاند، عهد کرده که عطش غریبان و اسیران و در راه ماندگان را فرو بنشاند. او باور نمى کند که تو زینبى!! و چگونه ممکن است که آن عقیله ، آن دردانه و عزیز کرده قوم و قبیله ، اکنون ساکن خرابه اى در شام شده باشد؟! چگونه ممکن است که بانوى بانوان عالم ، رخت اسیرى بر تن کرده باشد؟! او، و او تنها کارى که مى کند،... مشتعل کردن آتش عزاى تو و بچه هاست. خرابه تا نیمه هاى شب،... نه خرابه اى در کنار کاخ یزید... که عزاخانه اى است در سوگ حسین و برادران و فرزندان حسین. بچه ها به خواب مى روند... و تو مهیاى مى شوى. اما هنوز خود را نبسته اى که صداى به گریه بلند مى شود.... گریه اى نه مثل همیشه . گریه اى وحشتزده ، گریه اى به سان مارگزیده . گریه کسى که تازه داغ دیده . دیگران به سراغش مى روند و در آغوشش مى گیرند... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری 🕊قسمت ۳۶ واسه نرفتن به غرب خیلی بهونه آوردم ولی مثل اینکه شهدا میخواستن مناطقیو ببینم که ازش غربت میبارید دلاوری وشجاعت زنان و مردان کرد بیش از حد تصوراست ایران سرزمینی است که ادیان وقبایل مختلف کنارهم داره ودشمن همیشه خواسته سو استفاده کنه وقتی نیروهای بعثی عراقی پاوه رو غصب میکنن.. یک کرد برای زراعت به خارج از شهر میره وقتی باز میگرده با یک سرباز تنومند عراقی روبرو میشه وباهمون تبر اون سربازو به درک واصل میکنه این دفعه محل سکونتمون مدرسه بود. بابهار توی حیاط نشسته بودیم پسرها داشتن فوتبال بازی میکردن یهو عطیه اومد کنارمون نشست. _آقا عایا تو شوهر نداری همش کنار مای مهدیه: آخر سید محمد طلاقش میده عطیه: .گمشید بابا.. سید محمد رفت ‌ بخونه بچم بهار: اوووووووه بچت.. زینب... زینب... چیشده داری گریه میکنی؟ _ حسین وقتی ۱۷_۱۸ ساله بود با یه اکیپ اومده بود غرب،شب آخر همه قرار میزارن نماز شب بخونن هرکس نمازشبش طولانی تر بشه باید بقیه براش هدیه بخرن.. حسین توسجده آخرنماز میخوابه همه فکر میکنن سیمش وصل شده.. صبح که پا میشه قشنگ سرماخورده بود مهدیه: فدات بشم گریه نکن بهار: پاشید بریم بخوابیم.. صبح میریم '' بازی دراز'' .. عطیه دخترم توهم پاشو برو پیش شوهرت 🕊ادامه دارد.... 🕊 نویسنده؛ بانو مینودری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۴۰ و ۴۱ روزها در پی‌ هم می‌آمد و میگذشت و هر روز برای فضه، این دخترک زیبا و خوش اقبال، روزی نو بود و از لحظه لحظه‌اش استفاده میکرد .. او شاهزاده ای زمینی بود که در خدمت شاهزاده‌ای آسمانی قرارگرفته بود و براستی هیچ وقت احساس نکرد که خدمتکار است ، فاطمه کارهای خانه به مساوات تقسیم شده بود و رفتار فاطمه با این دخترک، نه مثل یک بانوی خانه با خادمه‌اش بود، بلکه مانند مادری مهربان به دختر بزرگش بود و فضه از گرمای نگاه پدری چون علی هم بهره‌ها می‌برد...او بیش از پیش با «حسن و حسین و زینب و کلثوم» انس گرفته بود و هر چه میگذشت این انس و الفت بیشتر و بیشتر میشد. گه گاهی که برای انجام کاری به بیرون خانه میرفت، همیشه احساس میکرد که سایه‌ای نامرئی در تعقیب اوست و بدون اینکه سر برگرداند و آن شخص را ببیند، خوب میدانست، تعقیب کننده‌اش کسی جزء همان سرباز جوان حبشی نمی‌تواند باشد.. اما حالِ این روزهای فضه، دگرگون بود و غمی عظیم دل نازکش را دربرگرفته و او را چنگ میزد،...فضه روزش را با دعا و‌گریه شروع میکرد و با گریه و دعا هم سر بر بالین میگذارد، چرا که قلب او،روح فضه، حسین، این پسر شیرین سخن و زیبا روی خانه ، بیمار شده بود و هر روز تب و تب وتب...هیچ درمانی هم برایش جواب نداده بود... فضه نگران حال این بلبل شیرین زبان خانه بود و تمام فکر و ذکرش، همانند علی و زهرا ،شده بود ،دعا برای شفای حسین کوچک.... وقت اذان صبح بود،فضه از اتاقش بیرون آمد تا برای نماز آماده شود، دلش پیش حسین بود که تا ساعتی قبل بر بالینش حضور داشت و او در تب می‌سوخت.کاری از دستشان برنمی‌آمد،... علی و فاطمه نذر کردند که حسین شفا پیدا کند و آنها سه روز روزه بگیرند....فضه هم در این نذر سهیم شد... و او هم در دلش همین نذر را تکرار کرد، ❤️آخر حسین جان عالم است❤️ و جان فضه به جان این کودک زیبا بسته و وابسته است... فضه وضو گرفت و آرام تقه‌ای به درب زد، علی علیه‌السلام به مسجد رفته بود و فاطمه سلام‌الله‌علیها با قامتی آسمانی در کنار بستر حسین به نماز ایستاده بود، ، نمازی که هیچگاه از این خانواده فوت نمیشد.... فضه آرام لنگهٔ درب اتاق را باز کرد و بیصدا، مانند نسیمی سبکبال خود را به داخل اتاق کشانید... نگاهی به حسین انداخت...به نظرش چهرهٔ این کودک آسمانی تغییر کرده بود ، به طرف طاقچه اتاق رفت و فانوس را برداشت تا در نور فانوس،بهتر ببیند. کنار بستر حسین زانو زد، رنگ رخسار حسین برگشته بود، فضه به آرامی دستش را روی پیشانی او‌ گذاشت و چون دید بدن کودک سرد است،لبخندی روی لبش نشست... آرام خم شد و بوسه ای از گونهٔ سفید او گرفت و زیر لب قربان صدقه‌اش میرفت . انگار حسین هم به فضه مهری در دل داشت....هنوز فضه سرش را بالا نگرفته بود... که حسین پلک هایش را نیمه باز کرد و گفت : _آ...آ...آب... فضه با هیجانی زیاد کوزه کنار بستر را برداشت و کمی آب در لیوان سفالین ریخت و همانطور که زیر لب میگفت : _الهی فدای لب تشنه ات شوم ، الهی به قربان این صدای مظلومت شوم، الهی به قربان این چهره آسمانی‌ات شوم ، بفرما اینهم آب گوارا.. سپس یک دستش را به زیر سر حسین برد و همانطور که او را به آغوش می‌کشید ، جرعه جرعه آب به گلویش می‌ریخت. در این هنگام احساس کرد عطر بهشتی از پشت سرش بلند شده و فهمید که زهرا سلام‌الله‌علیها در کنارش است و با خودش بوی بهشت را آورده.... فضه همانطور که کل صورتش از شادی می خندید رو به بانوی خانه، با صدایی لرزان گفت : _ببینید...ببینید گل پسرم تبش قطع شده... حسینم شفا پیدا کرده.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۸۳ و ‌۸۴ چند روزی بود که از سفر مشهد برگشته بودم. گوشی ام زنگ خورد باز هم نرگس بود که یادآوری میکرد روز مسابقه چه روزی است وکتاب شهید ابراهیم هادی را باید کامل و با دقت بخوانم. من خواندن کتاب را شروع کردم. اول به نظرم آمد که کتاب های مذهبی کلافه کننده هستند. ولی هرچه بیشتر می خواندم مشتاق تر میشدم. تا جایی که جلد اول را تمام کردم وجلد دوم کتاب را با ذوق شروع کردم. بیوگرافی کامل، خاطرات از کودکی تا شهادت، غیرت و مظلومیت باعث شد بیشتر جذب کتاب شوم. این کتاب توصیف کاملی از شهید بود. همین باعث شد من بار ها هر بند کتاب را با شگفتی بخوانم. گاهی از غیرت شهید دلگرم میشدم و به خود می بالیدم که سرزمینم چنین مردانی دارد. گاهی از مظلومیت شهید اشکم روان میشد. گاهی از توسل هایی که به شهید کرده بودند متعجب میشدم. کتاب را روبه رویم گرفتم جوری که عکس شهید مقابلم باشد با او . عهد بستم که کمکم کند تا من هم ام را ترک نکنم. چون درکتاب از اهمیت نماز شب های شهید گفته بود دوست داشتم من هم تجربه ای جدید را امتحان کنم. از همان شب و برای اولین بار نماز شب را با توسل به شهدا شروع کردم. بعد از نماز احساس سبکی می کردم این حسی بود که به تازگی زیاد، تجربه کرده بودم. حسی ناب و آرامشی از جنس نور که فقط تنها کسی می تواند درک کند که آن را به دست آورده باشد . امروز روز مسابقه هست. صبح با شوری عجیب بلند شدم. ملوک هم پشتیبان و همراهم بود و به من کلی انرژی می داد. بعد از خوردن صبحانه سریع آماده شدم. موقع رفتن چادرم را از جالباسی برداشتم با ذوق روی سرم انداختم توی آینه نگاه تحسین برانگیزی به خودم کردم و آرام با شیطنت زمزمه وار گفتم: مرسی عموی نرگس، مرسی حاج آقا عجب انتخابی داشتید و کشف نشده بودید. همان موقع صدای ملوک آمد که ساعت را یادآوری می کرد. سریع به طرف بیرون رفتم که ملوک قرآن به دست منتظرم ایستاده بود. با لبخند تشکری کردم وقتی از زیر قرآن رد شدم، ملوک ذکر «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّهَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» را برایم می خواند و بدرقه ام کرد. با نرگس که تماس گرفتم ، قرار شد ورودی سالن همایش جایی که باید امتحان می دادیم منتظرم بماند تا باهم به سالن برویم. جمعیت زیادی بود. فکر نم کردم تا این اندازه شلوغ باشد نرگس را پیدا کردم داشت با گوشی صحبت می کرد خودم را به او رساندم. - سلام ببخشید دیر شد. - چشم، چشم، بازم چشم، برایمان دعا کنید. فعلا خدانگهدار - با من هستی من که تازه آمدم - سلام دختر تنبل، نه با مامور مخفی بی بی ام دارد گزارش های تکمیلی را جمع میکند تا دست پر پیش بی بی برود. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴ به خانه که آمدیم ؛ بدون حرف برای استراحت به اتاقم رفتم. بعد از که به شهید ابراهیم هادی داشتم همیشه ساعتم را کوک میکردم تا برای بیدار شوم. امشب هم سرساعت بیدارشدم. جانمازم را پهن کردم. ناخداگاه نگاهم زیر در اتاق افتاد ؛ لبخندی روی لبم نشست. در سفر ؛ نور زیر در نشان میداد آقاسید هم برای نمازشب بیدارشده. الان چی؟ گوشی را برداشتم بدون ملاحظه شماره ی آقاسید که هنوز با نام حاج آقا ذخیره بود را گرفتم. بوق دوم گوشی را برداشت - الو - سلام - زهراجان خوبی ؟ چیزی شده؟ - نه فقط زنگ زدم برای نمازشب بیدارت کنم. - دخترخوب ؛ ترسیدم گفتم حتمامشکلی پیش آمده! مگر من از دیشب تا حالا خوابیدم که بیدار شوم؟ آقاسید کمی سکوت کرد و آرام چیزی گفت: ولی شندیدم که زمزمه می کرد " دلیل بی خوابی ام ؛ تو خوب خوابیدی؟ " این را میدانستم ؛ من بی خوابش کردم و خودش هم چه راحت می گفت. صحبت را عوض کردم و با خنده گفتم: -شماره ی شما را حاج آقا ذخیره کردم! با دلخوری گفت: - عوضش نمیکنی؟ - نه همین خوب هست. مکه هم که رفتید و حاج آقا شدید دیگر مشکلی ندارد. اگر با من کاری نیست بروم برای نماز وقتم می گذرد. - نه بروید... التماس دعا - چشم حتما خدانگهدار بعد از قطع کردن گوشی اسم حاج آقا را پاک کردم و زدم " سید جانم" حدود ساعت هشت صبح بود ، که بیدار شدم. برای خوردن صبحانه از اتاق بیرون رفتم ملوک مشغول کارهایش بود و من هم برای خودم چای میریختم که ملوک بدون مقدمه گفت : - برای باطل کردن صیغه با بی بی صحبت کردم! چای روی دستم ریخت و ناجور سوخت - شما چه کار کردید؟ نباید از من می پرسیدید؟ - نه دخترم کاری که باید انجام شود هرچه زودتر بهتر ؛ شاید خواستگاری در راه باشد نمیشود که معطل بماند. بدون خوردن صبحانه به اتاقم رفتم. دستم میسوخت دلم بیشتر... دم غروب بود. از سحر تا حالا هیچ خبری از آقاسید نداشتم کلافه بودم نکند قرار باشد صیغه را باطل کنیم ؟ نکند بی بی بهش گفته فکر کرده حرف من هست؟ نمی توانستم خودم را سرگرم کنم ناچار لباس پوشیدم و راهی مسجد شدم. داخل مسجد که آمدم نرگس و بی بی را دیدم مشتاق به طرفشان رفتم مثل همیشه بی بی گرم و صمیمی من را در آغوشش گرفت و احوال ملوک را پرسید. بعد کنارش نماز را به جماعت خواندم. صدای امام جماعت صدای سید جانم نبود! بعد از نماز سریع پیش نرگس رفتم - نرگس جان امام جماعت عوض شده؟ - امروز عمو نبود. - کجا رفتند؟ - به استقبال بیماری...تب داشت ؛ از دیشب تب کرده، نمیتوانست بیاید فکر کنم سرماخورده! 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟