🌸خاطره ای از #احمدحاجی_زاده🌸
🌹«شهید زین الدین» در #ساختن افراد و #شکوفاکردن استعدادهای #نهفته در وجودشان توان #عجیبی داشت.
درست مثل یک #معلم اخلاق و عرفان عمل می کرد.
🌹در یکی از #سخنرانیهایش در مقر انرژی اتمی اهواز می گفت:
«بچه ها! من نیمه شبها می آیم از نزدیک نگاه می کنم، می بینم #نمازشب خوانها بسیار #اندکند!»
آنگاه #تاسف_میخورد که چرا #سرباز_امام_زمان(ع) نسبت به
👈#نمازشب باید این قدر #بی_تفاوت باشد.
🌹 #بینش_عمیقی نسبت به تک تک نیروها داشت. با یکی دو #برخورد می فهمید فلان نیرو به درد چه واحدی می خورد. گاه نیروی #خاصی را می گزید، همه جا با خود #همراهش می کرد، آن وقت بعد از چهارده، پانزده روز می دیدی حکمی برایش زده است به عنوان مسوول فلان واحد.
📌یعنی در این مدت رویش #کار می کرد، او را مورد #ارزیابی قرار می داد و کاملا به نقاط👈 #قوت_وضعفش👉 آگاه می شد.
🌹پس از شهادت 👣آقا مهدی👣، تا آخر جنگ، #تعبیر دوستان در لشگر این بود که ما #هرچه خوردیم از #جنگ خوردیم.
🌹یعنی هر چه نیروی #باکیفیت و #کارآمد در طول #جنگ داشتیم، حاصل #زحمتهای_شهید زین الدین بود.🌹
منبع؛
https://www.mashreghnews.ir/amp/70851/
#مسولان_نظام_زمان_جنگ_تحمیلی_چطور_بودند....
#مسولان_نظام_زمان_جنگ_اقتصادی_الان_چطورند....
#این_کجا_و_آن_کجا...
😔 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰🌤🌍〰〰
🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎
🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی
🌼 #مردی_در_آینه
🌼 قسمت ۴۸
🌼 جوشش خون
- حدود ساعت 8 شب بود که رفت بيمارستان .. وقتي اومد بيرون رفتم سراغش ...
مطمئن بودم رفتنش اونجا يه ربطي به ماجراي مواد داشت ... هر چي بهش اصرار کردم ... اولش چيزي نمي گفت ... اما بالاخره حرف زد ...
مي خواست ماجرا رو به «آقاي ساندرز» بگه تا با اون بچه ها صحبت کنه ... و يه طوري قانع شون کنه که از اين کار دست بردارن ...
نمي دونست بايد چي کار کنه ... خيلي دو دل بود ... مدام به اين فکر مي کرد اگه بره پيش پليس چه بلايي ممکنه سر اون بچه ها بياد ... براي همين رفته بود سراغ «ساندرز» ... اما بدون اينکه چيزي بگه برگشت ...
وقتي ازش پرسيدم چرا ...
هيچي نگفت ... فقط گفت ... «آقاي ساندرز» شرايط #خاصي داره ... که اگر ماجرا درست پيش نره ممکنه همه چيز به ضررش تموم بشه ... نمي خواست «ساندرز» به خاطر حمايت از کريس آسيب ببينه و بلايي سرش بياد ... براي همين تصميم گرفت چيزي نگه ...
اون شب ... من تا صبح نتونستم بخوابم ...
من خيلي کريس رو دوست داشتم ... خيلي ...
مخصوصا از وقتي #عوض شده بود .. يه طوري شده بود ... مي دونستم واسه من ديگه يه آدم #دست_نيافتني شده ... #خوب تر از اين بود که مال من بشه ... اما نمي تونستم جلوي احساسم رو بگيرم ...
صبح اول وقت ... رفته بودم جلوي مدرسه شون ... مي خواستم بهش بگم تو کاري نکن ... من ميرم پيش پليس و طعمه ميشم ... حاضر بودم حتي به دروغم که شده به خاطر نجات اون برم زندان ... مي ترسيدم بلايي سرش بياد ... که ديدم داشت با اون مرد حرف مي زد ...
خيلي با محبت دستش رو گذاشته بودي روي شونه کريس و با هم حرف مي زدن ...
برگشت سمت ماشينش ... و ...
همه چيز توي يه لحظه اتفاق افتاد ... کريس دو قدم به سمت عقب تلوتلو خورد ... و افتاد روي زمين ... انگار تو شوک بود ...
هنوز به خودش نيومده بود ... سعي کرد دوباره بلند بشه ...
نيم خيز شده بود ... که اين بار چند ضربه از جلو بهش زد ...
همه جا خون بود ... از دهن و بيني کريس خون مي جوشيد ...
🌍ادامه دارد....
🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۷ و ۸
تنها آمدن پدر توانست اندکی از این خشم کم کند.راحله دردانه پدر بود.شاید چون فرزند ارشد بود و از طرفی خصوصیات اخلاقیش او را تبدیل به دختری محجوب، صبور و منطقی کرده بود.البته رفتار پدر هم به گونه ای نبود که #حسادت بقیه را برانگیزد.به هرکدام از دخترهایش جداگانه و بطور #خاصی عشق میورزید.از دید راحله نیز پدر مردی بود با تمام خصوصیات جالب و ویژه یک مرد.در پدر بودن مردی بود بی نظیر.
آنشب هم با آمدن پدر که همراه با شوخی ها و مهربانیهای همیشگی اش بود.راحله توانست کمی آرامش خود را باز بیابد و ناراحتی اش را فراموش کند.
خوردن صبحانه در زمستان،دور کرسی و با خانواده لذتی خاص داشت که حتی شیمای عاشق خواب هم نمیتوانست از آن دل بکند.در خانواده شکیبا پدر همیشه موقع اذان صبح که میشد رادیو را روشن میکرد تا بچه ها با صدای اذان بیدار شوند و در جواب غرولند بچه ها میگفت:
-به قول عزیز، صدای اذون تو خونه پخش بشه #برکت میاره...
بعد از نماز هم بساط صبحانه به راه بود. و خب وقتی شب همه زود بخوابند دیگر بیدار شدن صبح خیلی سخت نخواهد بود.مادر بالای کرسی که نزدیک دیوار بود دو تا بالشت میگذاشت برای #پدر و پدر هم همیشه خودش دو تا بالشت دیگر میاورد و کنار خودش میگذاشت برای #مادر و به شوخی میگفت:
-شاه بی وزیر کی دیده؟
هیچوقت بچه ها نمیفهمیدند چرا هر سال زمستان این اتفاق تکرار میشود. تا اینکه معصومه سوالش را از مادر پرسید.مادرش لبخندی زده بود و گفته بود:
- #احترام مرد خونه باید حفظ بشه. با این کار معلوم میشه که آقای خونه اونه
این جواب برای معصومه پانزده ساله آن روز، وقت لازم بود تا معنی عشق را بشناسد.
همه دور کرسی مینشستند و هرکسی به کار خودش سرگرم بود.خوبیاش این بود که هیچکس علاقه ای به تلویزیوننداشت و این اتاق از این بلای الکترونیکی روز در امان مانده بود.
بعد از صبحانه،شیما به مدرسه رفت و مادر هم رفت تا رسم هر روزه را به جا بیاورد و پدر را تا دم در بدرقه کند. معصومه در حال تست زدن است. آخر امسال کنکور داشت. راحله هم کتاب رمانش را در دست گرفت و خزید زیر لحاف کرسی.
-دیروز خیلی عصبانی بودی! با کسی دعوات شده بود؟
-تقریبا!
-با کی؟
راحله کتابش را ورق زد و خیلی کوتاه گفت:
-مهم نیست!
چه جواب کوتاه و مایوس کننده ای! این جواب یعنی راحله علاقه ای به صحبت نداشت. دوباره چندتایی تست زد، بعد کتاب را بست و گفت:
-راحله؟ دانشگاه خوبه؟ اصلا ارزش داره که ادم اینقد به خاطرش سختی بکشه؟
راحله لبخندی زد و جواب داد:
-ای! هم خوبه هم بد! بستگی داره برای چی بخوای بیای دانشگاه!
- محیطش چی؟ خوبه؟ منظورم اینه دختر و پسر قاطیه آدم اذیت نمیشه؟ آخه یجوریه آدم با پسرا سر یه کلاس بشینه!
- نه زیاد! کاری ب کار هم ندارین که!بعدم مگه میخواد چی بشه! داریم درس میخونیم دیگه.وقتی حدود و حریم رعایت بشه چه اشکالی داره.مث مهمونی هست دیگه.تو مهمونی هم همه هستن
-خب آخه بعضی پسرا خیلی موذین!هر چقدرم تو حواست باشه بازم یه کاری میکنن که صدای آدم دربیاد!
راحله کتابش را بست و گفت:
- پس بگو! تو باز فضولیت گل کرده داری میترکی! مشکلت هم دانشگاه نیست. فکر کنم تو تا ته و توی ماجرای دیروز رو در نیاری ول کن نیستی.
معصومه نیشش تا بناگوش باز شد. اما هرچقدر که راحله بیشتر راجع به ماجرای دیروز توضیح میداد نیشش بسته تر شد!!
فکر میکرد انچه که برای راحله اتفاق افتاده آغاز یک ماجرای عاشقانه ست.دعوا با استادی سوسول و ازخودراضی، رد وبدل شدن حرفهایی تهدید آمیز که به هیچ عنوان شبیه یک دعوای سطحی نبود و آخرسر تشر خواهرش به آن پسره! مبنی بر اینکه حتی اگر درس را حذف کند و یک ترم عقب بیفتد از وی معذرت خواهی نخواهد کرد..راحله که در حین صحبتهایش متوجه وا رفتن معصومه شده بود، بعد از اتمام صحبتش پرسید:
-حالا تو چرا مث شیر برنج وا رفتی؟
و وقتی معصومه دلیل سرخوردگی اش را بیان کرد راحله یک آن ماتش برد و بعد،از خنده منفجر شد و صدای خنده راحله آنچنان بلند بود که مادر را به اتاق کرسی کشاند:
-چه خبره دخترا؟ چی شده؟
راحله که از شدت خنده نمیتوانست حرف بزند به معصومه اشاره کرد و با نفسهایی منقطع گفت:
-این..این...برام شوهر..پیدا کرده... اونم... چه کسی!
مادر با تعجب به معصومه نگاه کرد. معصومه که گیج بود و شرمنده لحظهای به مادر خیره شد و بعد سرش را پایین انداخت. مادر پرسید:
- شوهر پیدا کرده؟ یعنی چی؟
راحله که سعی می کرد آرام باشد گفت:
-پارسا!میگه فکر کرده منو پارسا...
اما دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد.مادر که گویا از جریان خبر داشت نگاهی به معصومه کرد:
-آره معصومه؟
معصومه، معصومانه سری به نشانه تایید تکان داد و اینبار نوبت مادر بود که بزند زیر خنده!
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─