🌷خاطراتی از شهید کشوری🌷
💫صبحانهای كه به خلبانها میدادم، كره، مربا و پنیر بود. یك روز شهید كشوری مرا صدا زد گفت: فلانی! گفتم: بله. گفت:
_شما در یك منطقهی جنگی در مهمانسرا كار میكنید. پس باید #بدانید مملكت ما در حال #جنگ است و در #تحریم_اقتصادی به سر میبرد. شما نباید كره، مربا و پنیر را با هم به ما بدهید درست است كه ما باید با توپ و تانكهای دشمن بجنگیم ولی این دلیل نمیشود ما این گونه غذا بخوریم. شما باید یك روز به ما كره، روز دیگر پنیر و روز سوم به ما مربا بدهید.👈 در سه روز باید از اینها استفاده كنیم وگرنه این اسراف است. من از شما 🙏خواهش میكنم كه این كار را نكنید.👉 من گفتم: چشم.
✨به نقل از حمید رضا آبی✨
💫کشوري کار و فعاليت را عبادت مي دانست. تمام فکرش انجام وظيفه بود. درباره ي ميزان علاقه به فرزندانش مي گفت:
«آنها را به اندازه اي دوست مي دارم که👈 جاي خدا را نگيرند.»
کشوري همواره براي #وحدت و انسجام دو قشر #ارتشي_وپاسدار، مي کوشيد، چنان که مسؤولان، هماهنگي و حفظ غرب کشور را مرهون تلاش او مي دانستند. او مي گفت:
👈«تا آخرين قطره ي خون براي اسلام عزيز و اطاعت از ولايت فقيه خواهم جنگيد و از اين مزدوران کثيف که سرهاي مبارک عزيزانم (پاسداران) را نامردانه بريدند، انتقام خواهم گرفت.»
به امام (قدس سره) عشق مي ورزيد. وقتي در بين راه خبر کسالت قلبي ايشان را شنيد، از شدت ناراحتي خودرو را در کنار جاده نگه داشت و در حالي که مي گريست،
👈 گفت«خدايا از عمر ما بکاه و به عمر رهبر بيفزا.»👉
وقتي به تهران رسيد، عازم بيمارستان شد و آمادگي خود را براي ❤️اهداي قلب❤️ به رهبرش اعلام کرد.
بر اين عقيده بود تا در دنيا هست و فرصتي دارد، بايد توشه اي براي آخرت بياندوزد...
شهادت در راه خدا براي او از عسل شيرين تر بود.
منبع؛
http://hamshahrionline.ir/details/261634/Defence/imposedwar
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃فعالیت شهید 🍃
✨پس از انقلاب ۵۷ به واحد #اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و نقش پررنگی در سرکوب مخالفان در #تبریز و #قم بر عهده داشت.
✨پس از آغاز #جنگ ایران و عراق وی به همراه یک گروه #صدنفره با گذراندن #آموزشهای کوتاه به جبهه رفتند.
✨وی پس از مدتی #مسئول واحد #شناسایی و بعد از آن مسئول واحد #اطلاعات_وعملیات_سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در #دزفول و #سوسنگرد شد
✨و پس از مدتی به سمت #فرماندهی_تیپ_علی_ابن_ابیطالب دست یافت.
✨در ۲۷ آبان ۱۳۶۳ مهدی زین الدین همراه #بابرادرش به منظور #شناسایی منطقه از #کرمانشاه به سوی #سردشت در حال حرکت با #گروههای_مسلح_جدایی_طلب درگیر شده و 🕊کشته شد.
👣پیکر او در قطعه ۵ گلزار شهدای #قم به خاک سپرده شد.👣
منبع کامل؛
https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D9%87%D8%AF%DB%8C_%D8%B2%DB%8C%D9%86%E2%80%8C%D8%A7%D9%84%D8%AF%DB%8C%D9%86
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸خاطره ای از #احمدحاجی_زاده🌸
🌹«شهید زین الدین» در #ساختن افراد و #شکوفاکردن استعدادهای #نهفته در وجودشان توان #عجیبی داشت.
درست مثل یک #معلم اخلاق و عرفان عمل می کرد.
🌹در یکی از #سخنرانیهایش در مقر انرژی اتمی اهواز می گفت:
«بچه ها! من نیمه شبها می آیم از نزدیک نگاه می کنم، می بینم #نمازشب خوانها بسیار #اندکند!»
آنگاه #تاسف_میخورد که چرا #سرباز_امام_زمان(ع) نسبت به
👈#نمازشب باید این قدر #بی_تفاوت باشد.
🌹 #بینش_عمیقی نسبت به تک تک نیروها داشت. با یکی دو #برخورد می فهمید فلان نیرو به درد چه واحدی می خورد. گاه نیروی #خاصی را می گزید، همه جا با خود #همراهش می کرد، آن وقت بعد از چهارده، پانزده روز می دیدی حکمی برایش زده است به عنوان مسوول فلان واحد.
📌یعنی در این مدت رویش #کار می کرد، او را مورد #ارزیابی قرار می داد و کاملا به نقاط👈 #قوت_وضعفش👉 آگاه می شد.
🌹پس از شهادت 👣آقا مهدی👣، تا آخر جنگ، #تعبیر دوستان در لشگر این بود که ما #هرچه خوردیم از #جنگ خوردیم.
🌹یعنی هر چه نیروی #باکیفیت و #کارآمد در طول #جنگ داشتیم، حاصل #زحمتهای_شهید زین الدین بود.🌹
منبع؛
https://www.mashreghnews.ir/amp/70851/
#مسولان_نظام_زمان_جنگ_تحمیلی_چطور_بودند....
#مسولان_نظام_زمان_جنگ_اقتصادی_الان_چطورند....
#این_کجا_و_آن_کجا...
😔 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۲۶
براى #رقیه ماجرا #متفاوت است...
او از #جنگ و #میدان و #دشمن و #شهادت ، هنوز چیزى نمى داند.
دخترى که در تمام عمر سه ساله خویش جز #مهروعطوفت ندیده است ،
دخترى که در تلاقى آغوشها، پایش به زمین نرسیده است،
چگونه مى تواند با مقوله هایى مثل جنگ و محاصره و دشمن ، آشنا باشد.
او پدر را عازم سفر مى بیند،...
سفرى که ممکن است #طولانى هم باشد. اما نمى داند که چرا خبر این سفر، اینقدر دلش را مى شکند،
اینقدر بغضش را بر مى انگیزد و اینقدر اشکهایش را جارى مى کند.
نمى داند چرا این سفر پدر را اصلا دوست ندارد.
فقط مى داند که باید پدر را از رفتن باز دارد.
با گریه مى شود،
با خنده مى شود،
با شیرین زبانى مى شود،
با تکرار کلامهایى که همیشه پدر دوست داشته ، مى شود،
با کرشمه هاى کودکانه مى شود،
با بوسیدن دستها مى شود،
با نوازش کردن گونه ها مى شود،
با حلقه کردن بازوهاى کوچک ، دور گردن پدر و گذاشتن چشم بر لبهاى پدر مى شود،
با هرچه مى شود،
او نباید بگذارد، پدر، پا از خیمه بیرون بگذارد.
با هر ترفندى که دخترى مثل رقیه مى تواند، پاى پدرى مثل حسین را سست کند، باید به میدان بیاید....
او که در تمام عمر سه سال خویش ، هیچ خواهش نپذیرفته نداشته است ،
بهتر مى داند که با حسین چه کند تا او را ازاین سفر باز دارد.
و این همان چیزى است که تو تاب دیدنش را ندارى...
دیدن جست و خیز ماهى کوچکى بر خاك در تحمل تو نیست.
بخصوص اگر این ماهى کوچک ، قلب تو باشد، #دردانه تو باشد، #رقیه تو باشد.
از خیمه بیرون مى زنى...
و به خیمه اى خلوت و خالى پناه مى برى تا بتوانى #بغضت را بى مهابا رها کنى
و به آسمان ابرى چشم مجال باریدن دهى.
نمى فهمى که زمان چگونه مى گذرد و تو کى از هوش مى روى
و نمى فهمى که چقدر از زمان در بیهوشى تو سپرى مى شود.
احساس مى کنى که سر بر #زانوى_خدا گذاشته اى
و با این حس ، باورت مى شود که رخت از این جهان بر بسته اى
و به دیدار خدا شتافته اى .
حتى وقتى رشحات آب را بر روى گونه ات احساس مى کنى ، گمان مى کنى که این قطرات کوثر است که به پیشواز چهره تو آمده است.
با حسى آمیخته از #بیم و #امید، چشمهایت را باز مى کنى...
و #حسین را مى بینى که #سرت را به روى #زانو گرفته است و با
#اشکهایش گونه هاى تو را طراوت مى بخشد.
یک لحظه آرزو مى کنى که کاش زمان متوقف بشود
و این حضور به اندازه عمر همه کائنات ، دوام بیاورد.
حاضر نیستى هیچ بهشتى را با زانوى حسین ، عوض کنى
و حتى هیچ کوثرى را جاى سرچشمه چشم حسین بگیرى.
حسین هم این را خوب مى داند
و چه بسا از تو به این آغوش ، مشتاق تر است ، یا محتاج تر!
این شاید تقدیر شیرین خداست براى تو که وداعت را با حسین در این خلوت قرار دهد
و همه #چشمها را از این #وداع آتشناك ، بپوشاند.
هیچ کس تا ابد، جز خود خدا نمى داند که میان تو و حسین در این لحظات چه مى گذرد.
حتى فرشتگان از بیم آتش گرفتن بالهاى خویش در هرم این وداع به شما نزدیک نمى شوند.
هیچ کس نمى تواند بفهمد که #دست_حسین با قلب تو چه مى کند؟
هیچ کس نمى تواند بفهمد که #نگاه_حسین در جان تو چه مى ریزد؟
هیچ کس نمى تواند بفهمد که #لبهاى_حسین بر پیشانى تو چگونه تقدیر را رقم مى زند.
فقط آنچه دیگران ممکن است ببیند یا بفمند این است که #زینبى_دیگر از خیمه بیرون مى آید.
#زینبى_که_دیگرزینب_نیست ....
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
📜وصیت نامه 👣شهید سید مصطفی موسوی👣📜
✨به نام خداوند درهم کوبنه ستمگران✨
از خداوند #آرزوی_فرج امام عصر(عج)🌤 را خواهانم،
اینجانب #پاسدار سید مصطفی موسوی بدرگاه خداوند متعال شاکرم که بعد از گرفتن دیپلم📄 به #استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی🇮🇷 در آمدم
که شاید بتوانم یک پاسدار از #پیروان رهبر عزیزم باشم،
در عین حالی که در ارگان های دیگر هم شرایط استخدام موجود می باشد ولی من #آرزوی_پاسدارشدن را داشتم
و لباس سبز پاسداری را #باهیچ_شغلی عوض نمی کنم.
یک روز به پدرم گفتم:
👣_ گرچه جنگ خوب نیست ولی من #آرزو می کنم یک روز، فقط یک روز #جنگ شود #باآمریکا
تا آمریکا بار دیگر #قدرت_سپاه💪 را ببیند و من هم #شهید👣 شوم.
درحالی که فرمانده تیپ جناب آقای علیپور به من گفته
👈 که برگرد و در پادگان و مشغول به کار شو،
👈ولی من خواهش کردم #درمرز کنار دیگر رزمندگان اسلام🌹 مرزبانی کنم.
من دوست دارم کنار🇮🇷 پاسداران و 🇮🇷سربازان #عزت و #صفای بچه ها را مشاهده کنم و لذت ببرم.
من از خداوند متعال #آرزوی_شهادت دارم
و #همیشه از #پدرومادرم می خواهم دعایم کنند، عشق من #پدرم و #پسربرادرم '' حسین'' می باشند.
📌منبع؛ خانواده معظم شهید
#خدایاختم_عمرناقابل_وپرازگناه_ونمک_بحرومی_ما_هرچه_سریعترختم_بشهادت_بفرمااا😭🙏
📜 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان انقلابی و واقعی #اینک_شوکران
🌹قسمت ۴۴
من هم نمی توانستم ببخشم...
هر چيزی که منوچهر را می آزرد،مرابیشتر #آزار می داد....
انگار همه #غریبه شده بودند...
چقدر بهش گفته بودم..
گله کند و حرف هایش را جلوی دوربین بگوید...
هیچ نگفت...
اما توقع داشتم #روزجانباز از بنیاد کسی زنگ بزند و بگوید یادشان هست...
چه قدر منتظر مانده بودم....
همه جا را جارو کشیده بودم، پله ها را شسته بودم. دستمال کشیده بودم، میوه ها را آماده چیده بودم و چشم به راه تا شب مانده بودم.
فقط #بخاطرمنوچهر که فکر نکند #فراموش شده.....
نمی خواستم بشنوم
_ "کاش ما همه رفته بودیم."
نمی خواستم منوچهر غم این را داشته باشد که کاری از دستش بر نمی آید، که #زیادی_است...
نمی خواستم بشنوم
_«ما را بیندازید توی دریاچه ی نمک، نمک شویم اقلا به یک دردی بخوریم."
همه ی ناراحتیش می شد یه حلقه #اشک توی چشمش...
و #سکوت می کرد.
من اما وظیفه ی خودم می دونستم که حرف بزنم،..
اعتراض کنم،...
داد بزنم..
توی بیمارستان ساسان که چرا تابلو می زنید «اولویت با جانبازان است»، اما نوبت ما رو می دید به کس دیگه و به ما میگید فردا بیاید....
چرا باید منوچهر آنقدر وسط راهرو بیمارستان بقیةالله بمونه برای نوبت اسکن...
که ریه هاش عفونت کنه و چهار ماه به خاطرش بستری شه....
منوچهر سال هفتاد و سه رادیوتراپی شد، تا سال هفتاد و نه نفس عمیق که می کشید می گفت:
_"بوی گوشت سوخته رو از دلم حس می کنم."
این درد ها رو می کشید...
اما توقع نداشت از یه #دوست بشنوه
_ "اگه جای تو بودم حاضر بودم بمیرم از درد اما معتاد نشم."
منوچهر دوست نداشت #ناله کنه،راضی میشد به مرفین زدن....
و من دلم می گرفت...
این حرف ها رو کسی می زد که نمی دونست #جبهه کجاست و #جنگ یعنی چی....
دلم می خواست با ماشین بزنم پاشو خورد کنم...
ببینه میتونه مسکن نخوره و دردش رو تحمل کنه؟
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۷
_برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی #ازسوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم..
که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید
_حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟
شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من #سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم
_بلیط بگیر!
از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه ها ذوق کرد
_نازنین! همه آرزوم این بود که تو این مبارزه تو هم کنارم باشی!
سقوط بشّار اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به #بهای_عشقش تن به این همراهی دادهام..
که همان اندک عدالتخواهی ام را عَلم کردم
_اگه قراره این خیزش آخر به #ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!
و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از تهران فقط چند روز باشد...
که ششم فروردین در فرودگاه اردن بودیم. از فرودگاه اردن تا مرز سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم...
🔥سعد🔥 گفته بود اهل استان درعا است..
و خیال می کردم به هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده...
و #نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم...
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد..
و میدیدم از آشوب شهر...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۴
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند..
و با مهربانی دلداری ام داد
_اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!
و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد..
و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد
_تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت نماز #نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الان #نماد مخالفت با بشار اسد شده!
و او #بادروغ مرا به این جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم..
و مظلومانه ناله زدم
_تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟
با همه عاشقی از پرسش بی پاسخم کلافه شد..
که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد
_هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!
و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت #جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم
_این چند ماه همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند..
و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از ترس تنهایی جان میدادم..
که به التماس افتادم
_کجا میری سعد؟
کاسه صبرم از تحمل اینهمه وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بی اختیار..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۸۵
سوالی که بی اراده از دهانم پرید..
_میتونه حرف بزنه؟
و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی البداهه پاسخ داد
_حرف میتونه بزنه، ولی خواستگاری نمیتونه بکنه!
لحنش به حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم..
و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد،..
سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت
_قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده هات تنگ شده بود!
ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم...
که لب تختم نشست، با دستش شکوفه های اشکم را چید و ساده صحبت کرد
_زینب جان! سوریه داره با سر به سمت #جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو دمشق منفجر شد، دیروز یه
ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای تروریستها آماده میکنه!
از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد
_حمص داره میفته دست تکفیری ها، شیعه های حمص همه آواره شدن! ارتش آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به خصوص اینکه تو رو میشناسن!
و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد
_البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، #سردارسلیمانی و #سردارهمدانی تصمیم گرفتن هسته های مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این تکفیری ها رو میگیریم!
و دلش برای من...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۵۹ و ۶۰
چشمانم را میبندم و به پارسا،کیان و بهزاد فکر میکنم و شهاب الدین! و ناخواسته قدری بیشتر روی اسم آخر تامل میکنم.
یاد غیرتی شدن چند شب پیشش میافتم....
یاد نگاه غریبش توی مهمانی و یاد نصایح غیر مستقیمش…
چقدر بین او و پارسا فرق بود!
نه به روسری کشیدن پارسا و نه به روسری گذاشتن شهاب! نه به صدای یاالله مردانه ی شهاب و نه به پک های پردود سیگار و نگاه خیره ی پارسا.
خسته ام و هنوز بی حال…
چشم هایم به تاریکی پشت پلکها عادت کرده. شاید اگر بخوابم بهتر بشوم.آرام میخوابم بی هیچ دغدغهای.
چشم که باز میکنم منم و اتاقی که به در و دیوارش #پلاک و #چفیه و #عکس_شهدا را آویزان کرده اند.روی تخت فرشته خوابیدهام و سرمی به دست راستم وصل شده.
در اتاق باز میشود و فرشته تو میآید.با دیدنم لبخند میزند و میگوید:
_سلام، آخه دختر خوب نونت نبود آبت نبود مسموم شدنت چی بود دیگه؟ نمیگی ما میایم خونه شما رو دراز به دراز وسط پذیرایی میبینیم سکته میکنیم؟ البته بگما حقته! دختری که دستش به آشپزی نره و از خیر غذاهای خوشمزه ی همسایشونم بگذره همین میشه دیگه…حالا به قول شهاب دلا بسوز!
یک ریز حرف میزند و حتی اجازه نمیدهد من دهانم را باز کنم.
_نمیدونی وقتی شهاب زنگ زد چقدر ترسیدم. گوشی رو برداشتم میگم بگو داداش دستم بنده، میگه بذار زمین خودتو برسون،میگم چی رو؟! میگه لیوان آبی که دستته. گفتم تو آموزشم دارم رایزنی فرهنگی میکنم وسط جلسه آب کجا بود، مزاحم نشو. میگه بحث مرگ و زندگیه ! گفتم ببین چقدر مهم شدم که دست شهاب به دامن من بند شده حالا…خلاصه آخرش دید من تو فاز فوق سنگین فرهنگی دانشگاهی و مد شوخی موندم دیگه یهو ضربه رو زد گفت بابا پاشو بیا این دوستت پناه غش کرده کسی هم خونه نیست.بهش گفتم یه لیوان آب قندی چیزی بده دستش تا من خودمو برسونم.بخدا انقدر هول شدم برای اولین بار با یه حرکت ماشینو از تو پارک دوبل درآوردم! بعدم پریدم وسط اتوبان با چه سرعتی! یکی نیست بگه آخه تو مگه عضو فعال هلال احمری! از همکاران امداد نجاتی یا چی خلاصه که اومدم سر راهم سارا رو آوردم که ببینه چه خبره،بچه محلمونه دانشجوی دکتریه…هعییی ببین بالاخره با مجاهدت فهمیدیم مسموم شدی و دردت یه سرمه! دیگه من ضمانت دادم نبریمت دکتر و درمان خانگی بشی.حالا بهتری؟
دستم را روی سرم میگذارم و میخندم:
_بد نیستم،یه نفس بگیر وسط حرف زدن😅
+من راحتم همینجوریم.چی خورده بودی حالا؟😁
_کنسرو لوبیا
+خوب شد نمردی!😁😉
_یه دور از جونی چیزی…😅
+تعارف که نداریم داشتی میمردی دیگه😁
_آره خب
+ اِ.. راستی پناه گوشیت دو سه بار زنگ خورد نوشته بود پارسا،بیا شاید کار واجب داشته باشه
خجالتزده موبایل را از دستش میگیرم، یاد اتفاقات تلخ امروز میافتم و دوباره دلم پیچ میزند. خودم را بالا می کشم و تکیه میدهم به تخت.
فرشته میگوید:
_من برم بیرون برمیگردم
+نه بشین فرشته،کارت دارم
مینشیند لبه ی تخت و دستم را میگیرد.
_جانم بگو
نمیدانم از کجا و چطور بگویم اصلا !
اما دلم میخواهد خودم را برای یکبار هم که شده خالی کنم و چه فرصتی بهتر از حالا…
بیمقدمه اولین چیزی را که به ذهنم میرسد میگویم:
_من خیلی بدم فرشته، خیلی...😢
و بغضم میترکد خواهرانه بغلم میکند
+این چه حرفیه؟خوب نیست آدم بد خودشو بگه ها
_تو چه میدونی که از چی میگم.تو چه خبر داری که چه غلطایی کردم آخه؟
+دلیلی نداره که من بدونم،خدا ستارالعیوبه! شما هم نمیخواد بگی اگر گناهی هم بوده بین #خودت و #خدای خودته نباید جار بزنی که عزیزم وگرنه مطمئن باش منم خیلی خوب نیستم!
_نگو فرشته، تو ماهی…یه دختر سربه زیر و خانوم و تحصیل کرده و شاد.کسی که هیچی از کمالات کم نداره و میخوان با منت بیان خواستگاریش
+یکم دیگه تعریف کنی قول نمیدم باجنبه بمونم!
_اما من چیم؟ من کیم؟! یه آدم #حسود و #کینهای که یه عمر با همه جنگیدم،زندگی رو به کام بابای بدبخت مریضم زهر کردم. روزای پوریا رو عین شب سیاه کردم از بس #جنگ و #جدل با مادرش راه انداختم.حتی همون افسانه ی بیچاره…😓😭
صدایم بین گریه پیچیده و نامفهوم شده صورتم را پاک میکنم و ادامه میدهم:
_میدونی چقدر #اذیتش کردم؟ چون چشم دیدنشو نداشتم، چون اومد و تنهایی بابامو پر کرد. چون براش پسر آورد و #حسودی من گل کرد.چون فکر میکرد من دخترشمو میخواست اونجوری که خودش بلده بزرگم کنه. برام چادر سفید دوخت و شکوفه بارونش کرد، اما پرتش کردم کنار. من عاشق چادر گل گلی ای بودم که عزیز برام دوخته بود و مامان کش زده بود بهش کوچیکم شده بود اما دوستش داشتم.یه روز که میخواستم عطرشو بو بکشم و نبود، فهمیدم قاطی لباس کهنه ها داده رفته…انقدر جیغ زدم که #بخاطرمن بابا دعوای وحشتناک کرد باهاش.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۲۱ و ۲۲
_بسم الله...اما بعد... بچه های برون مرزی دارند روی تیمی که قراره بهت ضربه بزنن کار میکنند. برادرامون هم توی واحد
اطلاعات حزبالله تونستند توی سرویس جاسوسی موساد نفوذ کنند. اونها پرده از ترور تو برداشتند و بهمون خبر دادند. منتهی نگران نباش. طبق آخرین خبری که تا همین حالا دارم و الان دارم این نامه رو برات مینویسم ، قراره شورای اطلاعاتی تشکیلات خودمون در ایران تصمیم بگیره که تیم حریف بیاد ایران برای ترور تا ببینیم با چه کسانی ارتباط میگیرن و بعد ما بزنیمشون و یا اینکه بچه های حزبالله بهشون اونجا ضربه بزنن. به یه سرنخهایی رسیدن، ولی هنوز معلوم نیست که قرار هست چه اتفاقی بیفته. تمام/
چند دیقه بعد تمام شدنِ خوندن نامه، حاج کاظم دوباره زنگ زد و گفت:
_حواست باشه. توی مشهد. همراه با فاطمه میرید جایی که ما میگیم اقامت میکنید. دو تا از خانمارو هم گذاشتیم که جاهایی که زنونه هست دورا دور از فاطمه مراقبت کنند. چون امکان داره حریف بخواد گِرو کِشی کنه.
+باشه حاجی ممنونم.
_نگران نباشید. برید خوش باشید و مارو هم دعا کنید. یاعلی.
خیلی به هم ریختم با کلمه گِرو کشی حاج کاظم. از اتاق اومدم بیرون و به فاطمه گفتم:
+خب برنامت چیه برای این دوهفته خانمی؟؟
_هرچی شما بگی آقایی.
+حالا شما بگو منم میگم.
_من نظرم اینه بریم زیارت امام رضا جانمون.
+موافقم، فکر خوبیه.یعنی دوهفته رو باشیم مشهد؟؟
_حالا فعلا بریم بمونیم تا ببینیم چی میشه.
منم که از خدا خواسته بودم فقط باشیم مشهد، گفتم:
+پس زنگ میزنم بچه های اداره بلیط پرواز و هتل و ردیف کنند. فقط یه چیزی، برای عصر بگیرن خوبه دیگه؟
_آره عزیزم خوبه.
زنگ زدم ، به عاصف، گفتم:
+چطوری سیدعاصف عبدالزهراء، خوبی دادا؟
_به مرحمتِ شما..
+داداش برای مشهد بلیط میخوام. من و خانمم هستیم فقط. ردیفش کن خبر بده، یاعلی.
این مابین تا عاصف بهم زنگ بزنه، زنگ زدم به بهزاد، یه چندتا بوق خورد جواب داد:
+سلام بهزاد جان، خوبی؟ اداره نیستی ظاهرا درسته؟؟
_سلام حاج عاکف. آره حقیقتش دارم میرم خونه امن برای بازجویی یه متهم امنیتی اقتصادی.
+باشه. پس یه چند دیقه مزاحمت میشم. میخوام خبری بهت بدم. امروز صبح بعد از نماز با خانمم حرف زدم. گفتم با مادر مریم خانم حرف بزنه ببینه چی میگه. اگر ردیف هست اوضاع، منم باحاجی حرف میزنم.
_ممنونم حاج عاکف. خدا از برادریت کم نکنه. به خانمتون بگید خواهری دارن میکنند در حقم. امیدوارم بتونم جبران کنم.
+نه عزیزم این چه حرفیه. فعلا کاری نداری؟
_نه یاعلی
رفتم پیش فاطمه که داشت وسیلههای مسافرت و ردیف میکرد. دلم به حالش می سوخت.
عاصف هم، همون لحظه زنگ زد گفت:
_عاکف جان، ساعت ۱۵:۳۰ فرودگاه باشید. ۱۶:۳۰ پرواز دارید. اونجاهم بچه ها ازت مراقبت میکنند. توی مشهد هم پای پرواز شمارو تحویل میگیرن و مُشایعت (همراهی) میکنند..خیالت تخت.
+آقا بیخیال. امام رضا خودش هوامون و داره. ممنونم ازت فقط یه زحمت بکش به مسئول دفترم زنگ بزن بیاد خونمون لب تاپم و چندتا وسیله های دیگه هست ببره اداره بزاره دفترم. یاعلی
ساعت ۱۴:۴۵ آماده شدیم برای رفتن به سمت فرودگاه. اومدیم درِ پارکینگ. بیرون و با چشام یه برانداز کردم.
تیم حفاظتم و دیدم.
خیلی اذیت میشدم که نمیتونم یه مسافرت راحت برم.اما احساس میکردم یه خرده قضیه مشکوک میزنه. دلم شور افتاد یه لحظه. خلاصه بعدا میفهمید داستان چی بوده. بیشتر از این نمیگم
رفتیم سمت فرودگاه و با نیم ساعت تاخیر پروازمون انجام شد.رسیدیم مشهد.
رفتیم هتلی که از قبل برامون تهیه کردند. هتل برای تشکیلات بود. وسیله هامون و گذاشتیم هتل با فاطمه جان رفتیم زیارت. میدونستم مراقبت ازش میکنند. خیالم تخت بود.
اگر از دور هم، واحد خواهران ازش مراقبت نمیکردند، بازم خیالم جمع بود. چون درپناه امام رضا بودیم. و فاطمه
خودش عاشق شهادت بود.
یاد حرف امام خمینی افتادم که فرمود:
"از دامن زن مرد به معراج می رود."
توی صحن از هم دیگه جدا شدیم.
توجهی به مراقبت از دورِ خودم و فاطمه نداشتم.. ساعت ۷ونیم شب سرد پاییز بود.
گفتم:
+فاطمه جان یک ساعت و نیم دیگه باش نزدیک پنجره فولاد.
_چشم آقایی.
ازهم جدا شدیم و رفتیم زیارت حضرت. رسیدم نزدیک بالاسر حضرت بغضم ترکید. دیگه نشستم زار زار گریه کردم.
از امام رضا خواستم؛
این #جنگ توی سوریه و عراق و همه جای عالم تموم بشه. برای #فرج امام زمان خیلی دعا کردم. برای #سلامتی و #طول_عمر امام خامنه ای هم خیلی کردم.
بلند شدم رفتم جلوتر....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
امـــــام علـــی علیه السلام:
꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂
🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت #مزد_خون
🌱قسمت ۲۹ و ۳۰
همونطور که دیگ غذا رو هم میزد گفت:
_مرتضی تو چرا منبر نمیری مگه طلبه نیستی؟!
خیلی متواضعانه گفتم:
_فکر میکنم هنوز لیاقت این حرفها رو پیدا نکردم...حقیقتا خودم رو در این حد نمی بینم...
بعد هم توی ذهنم یاد #اهدافم افتادم ...
یاد مسائل #اقتصادی یاد مسائل #سیاسی یاد مسائل #فلسفی و #روانشناسی و #هنر و... که جزئی از دین ما هستن
و چقدر دلم میخواد راجع به اینها صحبت کنم که هیچ کدومشون از دین جدا نیستن اما یه عده دیدن #منافعشون در جدایی اینها از دینه!!
ولی بدون اینکه جلوی منصور بهشون اشارهای کنم ادامه دادم:
_هر چند که شیخ منصور حرف زیاد دارم اما گذاشتم با علمش و به موقعش بگم....
سوالی پرسید:
_راجع به چی حرف داری که اینهمه علم و صبر میطلبه اخوی؟!
انگار #کار_خدا بود که به زبونم داد:
_حالا بماند بذار به وقتش...
ریز نگاهم کرد و گفت:
_ببین مرتضی این سوسول بازیا رو برای ما در نیار! باش تو مخلص! ولی وقتی فرصتی هست که میتونی کاری برای اسلام بکنی ولی انجامش ندی، اون دنیا یقه ات رو میگیرنا شیخ!!!
گفتم:_اولا یه جوری میگی شیخ انگار خودت غیر از مایی! بعد هم حالا هیچکس دعوت نامه برای من نفرستاده و نگفته بیا برو روی منبر اخوی که من نگران جواب دادن اون دنیام باشم!
لبخند خاصی زد و تا کمر خم شد به حالت تعظیم گفت:
_گیرت دعوت نامه است بیا من رسما ازت دعوت میکنم توی هیئت حرف بزنی!
برای من حرفهاش شبیه یه شوخی بود اما منصور داشت جدی جدی میگفت! دیدم قضیه جدی و بیخیالم نمیشه گفتم:
_حاجی دیگ به دیگ میگه روت سیاه!خوب اخوی خودت چرا منبر نمیری!ماشاالله بیان هم عالی!
با گوشه ی چشمش نگاهم کرد و گفت:
_هرکسی را بهر کاری ساخته اند شیخ مرتضی، بعد هم ما فقط بیانش رو داریم شما علاوه بر #بیان ، وجه و #قیافتون هم نورانیه!
با این حرفش یه لحظه تنم لرزید...
یاد حرف سیدهادی افتادم که ازش پرسیدم چیهِ من برای اونها جذابه که گفت: قیافت!!!
احساس بدی بهم دست داد ولی چیزی به روی خودم نیاوردم...
همینجور در حال مرور خاطرات و حرفهای سید هادی بودم که یکدفعه مثل همیشه بی هوا محکم دست شیخ منصور خورد به شونم گفت:
_شیخ مرتضی حله فردا شب هیئت با تو!
دستم رو روی کتفم گذاشتم و گفتم:
_والله دیگه برای من کتفی نمونده منصور! آخه منبری ناقص العضو که به دردت نمیخوره برادرم!
خندید و گفت:
_نکنه زیر لفظی میخوای...
دیدم حریف سماجتش نمیشم!
توی دلم هم خدایش دوست داشتم روی منبر صحبت کنم و شاید این یه فرصت خوب بود که خودم رو محک بزنم! گفتم:
_والا زیر لفظی رو جایی میدن که بله میخوان بگیرن! من که حرفی ندارم فقط میگم باید اطلاعاتم بیشتر باشه اما حالا که اینقدر اصرار میکنی توکل بر خدا...
و درحالیکه از کنار سیبزمینیها بلند میشدم و چاقو رو میدادم دستش ادامه دادم:
_پس من برم متن سخنرانی آماده کنم همینجوری که نمیشه بالا منبر حرف زد!
گفت: _دمت گرم که قبول کردی، اجرت با آقا امام حسین(علیهالسلام)، ولی حالا بشین سیب زمینی ها رو پوست بکن تموم کن، منم چند تا نکته بهت بگم که نیازی به متن و این حرفها نداشته باشی ...
یه خورده خیره خیره نگاهش کردم که با چشمش اشاره کرد بشین...
درحالیکه سرم رو تکون میدادم و غر میزدم که منصور هیچیت مثل بچه ی آدم نیست!
با اولین جمله اش چنان شوکه شدم که انتظار نداشتم!!! گفت:
_اخوی حواست باشه نباید بالای منبر طوری حرف بزنیم جوونهامون از هیئت دور بشن...فقط از امام حسین (علیهالسلام) بگو از لطفش... از عنایت هاش... از کرمش...
خیلی بهم برخورد و گفتم:
_درسته تا حالا منبر نرفتم ولی خدا وکیلی، یعنی چی؟! بالای منبر حرفی نزنم که جوونها از هیئت دور بشن! آخه کدو آدم عاقلی میاد چنین کاری کنه!
بعد هم با اطمینان نیمچه لبخندی زدم و گفتم:
_من یا کاری رو انجام نمیدم یا اگر قبول کردم درست انجامش میدم، اتفاقا اینقدر حرف دارم که ملت میخکوب بشینن توی هیئت...
🔥گفت:_مرتضی جان منظورم اینه حرف #سیاسی نزنی! جلسهی ارباب رو قاطی #بحثهای_دنیوی نکنی! بذاریم امام حسین(علیهالسلام) برای مردم بمونه! گرفتی اخوی؟
شیخ منصور با گفتن منظورش، انگار با یه پتک محکم کوبیده باشه توی سر من!!! بهت زده گفتم:
_یاللعجب شیخ! مگه میشه کسی عاشق امام حسین(علیهالسلام) باشه و با #سیاست کاری نداشته باشه!!! اصلا امکان نداره برادر! آخه امام حسین(علیهالسلام) مثل همهی اهلبیت (علیهمالسلام) توی روز روشن #کارسیاسی میکرد، حتی به صورت کاملا علنی برای اینکه حکومت #فاسد و #ظالم اون زمان رو نابود کنه تا پای #جنگ هم رفت! تا پای #اسارت خانوادش هم رفت! اینکه امام رو از سیاست جدا کنیم فکر نکنم کار درستی باشه آخه این از واضحات دیگه!!!