eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۵۹ و ۶۰ چشمانم را میبندم و به پارسا،کیان و بهزاد فکر میکنم و شهاب الدین! و ناخواسته قدری بیشتر روی اسم آخر تامل میکنم. یاد غیرتی شدن چند شب پیشش می‌افتم.... یاد نگاه غریبش توی مهمانی و یاد نصایح غیر مستقیمش… چقدر بین او و پارسا فرق بود! نه به روسری کشیدن پارسا و نه به روسری گذاشتن شهاب! نه به صدای یاالله مردانه ی شهاب و نه به پک های پردود سیگار و نگاه خیره ی پارسا. خسته ام و هنوز بی حال… چشم هایم به تاریکی پشت پلکها عادت کرده. شاید اگر بخوابم بهتر بشوم.آرام میخوابم بی هیچ دغدغه‌ای. چشم که باز میکنم منم و اتاقی که به در و دیوارش و و را آویزان کرده اند.روی تخت فرشته خوابیده‌ام و سرمی به دست راستم وصل شده. در اتاق باز میشود و فرشته تو می‌آید.با دیدنم لبخند میزند و میگوید: _سلام، آخه دختر خوب نونت نبود آبت نبود مسموم شدنت چی بود دیگه؟ نمیگی ما میایم خونه شما رو دراز به دراز وسط پذیرایی می‌بینیم سکته میکنیم؟ البته بگما حقته! دختری که دستش به آشپزی نره و از خیر غذاهای خوشمزه ی همسایشونم بگذره همین میشه دیگه…حالا به قول شهاب دلا بسوز! یک ریز حرف میزند و حتی اجازه نمیدهد من دهانم را باز کنم. _نمیدونی وقتی شهاب زنگ زد چقدر ترسیدم. گوشی رو برداشتم میگم بگو داداش دستم بنده، میگه بذار زمین خودتو برسون،میگم چی رو؟! میگه لیوان آبی که دستته. گفتم تو آموزشم دارم رایزنی فرهنگی میکنم وسط جلسه آب کجا بود، مزاحم نشو. میگه بحث مرگ و زندگیه ! گفتم ببین چقدر مهم شدم که دست شهاب به دامن من بند شده حالا…خلاصه آخرش دید من تو فاز فوق سنگین فرهنگی دانشگاهی و مد شوخی موندم دیگه یهو ضربه رو زد گفت بابا پاشو بیا این دوستت پناه غش کرده کسی هم خونه نیست.بهش گفتم یه لیوان آب قندی چیزی بده دستش تا من خودمو برسونم.بخدا انقدر هول شدم برای اولین بار با یه حرکت ماشینو از تو پارک دوبل درآوردم! بعدم پریدم وسط اتوبان با چه سرعتی! یکی نیست بگه آخه تو مگه عضو فعال هلال احمری! از همکاران امداد نجاتی یا چی خلاصه که اومدم سر راهم سارا رو آوردم که ببینه چه خبره،بچه محلمونه دانشجوی دکتریه…هعییی ببین بالاخره با مجاهدت فهمیدیم مسموم شدی و دردت یه سرمه! دیگه من ضمانت دادم نبریمت دکتر و درمان خانگی بشی.حالا بهتری؟ دستم را روی سرم میگذارم و میخندم: _بد نیستم،یه نفس بگیر وسط حرف زدن😅 +من راحتم همینجوریم.چی خورده بودی حالا؟😁 _کنسرو لوبیا +خوب شد نمردی!😁😉 _یه دور از جونی چیزی…😅 +تعارف که نداریم داشتی می‌مردی دیگه😁 _آره خب + اِ.. راستی پناه گوشیت دو سه بار زنگ خورد نوشته بود پارسا،بیا شاید کار واجب داشته باشه خجالت‌زده موبایل را از دستش میگیرم، یاد اتفاقات تلخ امروز می‌افتم و دوباره دلم پیچ میزند. خودم را بالا می کشم و تکیه میدهم به تخت. فرشته میگوید: _من برم بیرون برمیگردم +نه بشین فرشته،کارت دارم می‌نشیند لبه ی تخت و دستم را میگیرد. _جانم بگو نمیدانم از کجا و چطور بگویم اصلا ! اما دلم میخواهد خودم را برای یکبار هم که شده خالی کنم و چه فرصتی بهتر از حالا… بی‌مقدمه اولین چیزی را که به ذهنم میرسد میگویم: _من خیلی بدم فرشته، خیلی...😢 و بغضم میترکد خواهرانه بغلم میکند +این چه حرفیه؟خوب نیست آدم بد خودشو بگه ها _تو چه میدونی که از چی میگم.تو چه خبر داری که چه غلطایی کردم آخه؟ +دلیلی نداره که من بدونم،خدا ستارالعیوبه! شما هم نمیخواد بگی اگر گناهی هم بوده بین و خودته نباید جار بزنی که عزیزم وگرنه مطمئن باش منم خیلی خوب نیستم! _نگو فرشته، تو ماهی…یه دختر سربه زیر و خانوم و تحصیل کرده و شاد.کسی که هیچی از کمالات کم نداره و میخوان با منت بیان خواستگاریش +یکم دیگه تعریف کنی قول نمیدم باجنبه بمونم! _اما من چیم؟ من کیم؟! یه آدم و که یه عمر با همه جنگیدم،زندگی رو به کام بابای بدبخت مریضم زهر کردم. روزای پوریا رو عین شب سیاه کردم از بس و با مادرش راه انداختم.حتی همون افسانه ی بیچاره…😓😭 صدایم بین گریه پیچیده و نامفهوم شده صورتم را پاک میکنم و ادامه میدهم: _میدونی چقدر کردم؟ چون چشم دیدنشو نداشتم، چون اومد و تنهایی بابامو پر کرد. چون براش پسر آورد و من گل کرد.چون فکر میکرد من دخترشمو میخواست اونجوری که خودش بلده بزرگم کنه. برام چادر سفید دوخت و شکوفه بارونش کرد، اما پرتش کردم کنار. من عاشق چادر گل گلی ای بودم که عزیز برام دوخته بود و مامان کش زده بود بهش کوچیکم شده بود اما دوستش داشتم.یه روز که میخواستم عطرشو بو بکشم و نبود، فهمیدم قاطی لباس کهنه ها داده رفته…انقدر جیغ زدم که بابا دعوای وحشتناک کرد باهاش..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۶۷ و ۱۶۸ سرباز مرا به سلولم راهنمایی میکند.زنی با ظاهری مردانه.با دیدن من پوزخند میزند و ادای لات‌ها را درمی‌آورد: _هه! ببینین کی اینجاست.یه هم سلولی جدید. دونفری دورش را گرفته اند. آن یکی که چاق است میگوید: _کبری جون نمیدونه اینجا چه خبره!قوانینو بهش یادآوری کنیم؟ بدون توجه بالشت زیر سرم میگذارم دراز میکشم.داد کبری بلند میشود که: _پاشو زنیکه! اونجا جای منه. باز به یه تازه وارد سخت نگرفتیم این شد. آن زن دیگر داد میزند: _مگه کبری جون نمیگه پاشو؟ به یاد نصیحت رئیس زندان می‌افتم. برمیخیزم.صدای از پشت سرشان به گوشم میرسد: _کبری خانم زشته! یکم خجالت بکش. چی میخوای ازین بنده خدا؟ کبری برمیگردد دست به سینه میگذارد.لحن با ادب او مرا متعجب میکند.میخواهم بدانم این کیست که کبری اینگونه از او حساب میبرد. _شما بیا روی تخت من بخواب. مشکلی نیست.بزار این بنده خدا راحت باشه. کبری لب میگزد و با شرم میگوید: _این چه حرفیه نرگس خانم. شما تاج سر مایی.ما سگ کی باشیم که با شما در بیوفتیم. نیازی نیست! ما روی تخت خودمون راحتیم. به چهره‌ی ✨نرگس✨ نگاه میکنم.در واقع چهره‌ی زیبا و دلنشینی دارد.کبری و دوستانش دست از پا درازتر از سلول خارج میشوند.نرگس چادرش را به میخ آویزان میکندو به سمتم می‌آید.نمیدانم چرا احساس میکنم سالهاست او را میشناسم. بی‌اختیار از جا بلند میشود و به پایین می‌آیم.با وقار و متانت خاصی لبخند میزند. _ببخشید این کبری خانم ما هر چند وقتی گرد و خاک میکنه.البته تو دلش چیزی نیست.اسم من نرگسه اسم شما چیه؟ _رو... رویا! _به به عجب اسم قشنگی. مثل اسمت رویایی هستی دختر! از تمجیدش سرخ می شوم. _رویا جان تخت من پایین شماست. اگه بالا راحت نیستی میتونی جای منم باشی. هرچه پیش میرود بیشتر به شخصیت چون دریایش پی میبرم. _نه! ممنون. من راحتم. _خلاصه که تعارف نکنی. دوباره نه میگویم و لبخند میزنم.کنجکاوم بدانم چنین فردی را به چه جرمی میتوانند زندانی کنند؟اما خجالت میکشم نرسیده سین جینش کنم.روی زمین نشسته و با نخ و سوزن دکمه‌ی لباسی را میدوزد.کسی جز من و او در سلول نیست.از تخت پایین می‌آیم.ابتدا او نخ کلام را به دست میگیرد: _دوختن یاد داری؟. _ن... نه! _میخوای یادت بدم؟ روم نمیشود بحث را باز کنم پس به اجبار سر تکان می دهم _آره، میخوام یاد بگیرم. او مشغول می شود. به حرکات نخ و سوزن خیره شده‌ام اما ذهنم جای دیگری است. _یاد گرفتی؟ مدام سر تکان میدهم و الکی میگویم بله! درحال فکرکردن هستم که میبینم سکوتم خیلی سنگین شده. _چیزی شده گلم؟ _آ...! چیزی که نه..شما خیلی باوقار و مهربون هستین.همین که کبری خانم از شما حساب میبره واقعا منو شگفت زده کرد! میشه بپرسم شُ... شما چرا اینجایین؟ _شما لطف داری. من لایق تعریفهات نیستم.کبری جان هم مثل شما لطف داره. بعد از کلی مِن مِن کردن میگویم: _من که فکر میکنم شما رو اشتباه گرفتن. مگه با این شخصیت مهربون میشه کاری کرده باشین؟" _اشتباه که نه ولی ناحق چرا! لحن و جنس حرفهایش مرا یاد "حاج رسول🌷" می‌اندازد.انگار که کشف بزرگی کرده باشم با شادی میگویم: _شما از انقلابیون هستین؟😍 به آهستگی می گوید بله! کم مانده از شادی بال درآورم. نمیدانم چرا هرچه‌پیش میروم به این بیشتر پی میبرم که حاج رسول مرا همراهی میکند. _من از اعضای سازمان هستم. _اها... اگه خواستی پی رفقات رو بگیری اونا دو سلول بعد ما هستن. تشکر و سر بحث را باز میکنم و اتفاقات پیش آمده را میگویم.بعد از حاج رسول برایش میگویم.از خوبی‌ها، کمالاتش، از چیزهایی که به من گفته.نرگس هم حرفهایش را تایید کرد.او حاج رسول را نمیشناسد اما درست مثل او با من حرف میزند.خبر می‌آید وقت ناهار است. غذایمان را میگیریم.خیلی‌ها با دیدن نرگس اصرار دارند کنارشان بنشیند.بالاخره دور یک میز مینشینیم.نرگس با بسم‌الله غذایش را شروع میکند.گاه میان غذا از او سوالی میپرسند و بحث داغ میشود.بعد از خوردن غذا چند نفر دورش را میگیرند.واقعا مثل نرگس ندیده بودم که همه شیفته‌اش باشند.باصدایی برمیخیزم یک عده بند را شلوغ کردند. دنبال نرگس میگردم و او را میانجی معرکه میبینم.برای پانسمان دستم به دکتر زندان رفتم.نرگس با دیدن زخم روی بازویم دلسوزی میکند.در دستان خودش اثراتی‌از همان سوختگیهایی که روی دستان حاج رسول بود میبینم.هر روز که پیش میرود من و نرگس بهم نزدیکتر میشویم.گاهی به سلول اعضای سازمان سر میزنم.مراوده با آن ها را زیاد ترجیح نمیدهم.یکی از خانمهای آنجا بنام سمیرا مرا دعوت میکند.کاغذی دستم میدهد: _وقتیکه رفتی بخونش! به سلول خودمان برمیگردم. کاغذ را باز میکنم.. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۸۹ و ۱۹۰ صبح که بیدار میشوم حامد هنوز سر جایش خواب است.برمیخیزم‌ و به طرف حیاط میروم.از کنار در اتاق سمیرا که رد میشوم صداهایی به گوشم میرسد. گوش تیز میکنم: _فکر کرده فقط خودش زرنگه! مگه من میزارم جلوم زیگ زاگی بری ها؟ این عروسکا سهم منن! آره... از لای در که باز است نگاهی به داخل میکنم.سمیرا وسط اتاق نشسته. دورش پر شده از روزنامه و کاغذ.دستش را بالا می‌آورم.بوسه ای به کاسه و تُنگی میزند.از تَرَک‌ها و رنگ و رو رفتگی اش میتوان فهمید است! هرچه میگذرد نفرتم نسبت به او شعله‌ورتر میشود.ترجیح میدهم سکوت کنم و به کارم برسم.صدای در حیاط را که میشنود، هول میشود _کیه؟ کیه؟ _نترس. منم رویا. آهانی میگوید و میرود. بعد که میخواهم برگردم داخل میفهمم گوشه‌ی پرده تکان خورد.مطمئنم او مرا زیر نظر داشته است.روزهای بهمن برایم رنگ و بوی خاصی ندارد.برعکس من، مردم بر لبشان خنده‌ای کشیده نقش بسته.کوچه‌هایی که چراغانی شده‌اند و عکس آیت الله خمینی را زده‌اند.دیوارهای سخنگو! پشت هر شعاری از کلمات و خفته است.از کلاسهای عقیدتی برمیگردم. وارد خانه میشوم.کسی در خانه نیست. از بی‌حوصلگی به رادیو پناه میبرم. دستور امام را مبنی بر تشکیل دولت موقت اعلام میکند.و این دولت تا زمان موقتاً امور را به دست خواهد داشت.کتابهایی که از طرف سازمان به من داده شده را برمیدارم و نگاه میکنم.هرچه به عمق مطالب میروم به ظاهر درست بیشتر میشود و افکارم را میبلعد.نمیدانم چه درست و چه غلط؟ که حرفهای ✨نرگس و حاج رسول✨ را سعی دارم به خاطر آورم. میخواهم آنها را با این ها .هرچه فکر میکنم جور درنمی‌آید در کلاس ها خیلی شاهد هستم که مربی از سفسطه هایی استفاده میکند تا ذهن ما را مغلوب کند. وقتی (ناقصم) را به کار می‌اندازم میبینم بعضی حرفهای اسلام جور درنمی‌آید و مربی دقیقاً دست روی چنین نقطه‌هایی میگذارد.سمیرا و حامد عصر برمیگردند. سمیرا به نظر عصبانی میرسد.یک راست به اتاقش میرود و در را با شدت بهم میکوبد. از حامد میپرسم: _چی شده؟ _خودمم زیاد در جریان نیستم اما هرچی هست از مرکزیته.امروز اونجا بوده. _مرکز؟ سری به علامت مثبت تکان میدهد.کمی بعد سمیرا از اتاق بیرون می‌آید.رو به من میکند: _از فردا قراره وارد کار تبلیغاتی بشی.خوب باید کارتو انجام بدی.اگه بتونی چند نفرو جذب کنی سازمان شکش برداشته میشه. _چه تبلیغاتی؟ _یه عده ای فردا میان دنبالت.فعلا لازم نیست چیزی بدونی. بعد هم دوباره به اتاق میرود و دیگر بیرون نمی‌آید‌.آن شب همش به این فکر میکنم که چطور باید تبلیغ کنم وقتی خودم در هستم؟ صبح کیف کوله‌ای را سمیرا به دستم میدهد و میگوید ممکنه لازم شود.یک وانت زرد رنگ دم در ایستاده و توی بارش بند و بساط بلندگو چیدند.یک مرد راننده است و دو مرد عقب و زنی هم کنار راننده نشسته.پیش زن مینشینم و بی هیچ حرفی به راه می‌افتیم.یک ربع بعد ماشین می‌ایستد.پیاده میشویم. روبرویمان یک مدرسه است."دبیرستان دخترانه‌ی شهناز" هرچهارنفرشان درگیر میکروفن و... هستند.به زن میگویم: _باید چیکار کنم؟ روی میزی که آوردند درحال چیندن کتاب، روزنامه و پوستر هستند.میگوید بروم و آنها را بچینم. نگاهی به تیتر روزنامه‌ها با عنوان روزنامه‌ی مجاهد می‌اندازم.مشغول خواندن هستم. درباره‌ی مسائل روز نوشتند و خبر داغشان دیدار مسعودرجوی با امام است که او آیت‌الله‌خمینی را امام خطاب کرده!!کتابها را مرتب میکنم.مردها پارچه‌ی بزرگی نصب میکنند که رویش نوشته شهدای مجاهدین خلق.زنگ مدرسه به صدا درمی‌آید.درها باز میشود. بسیاری از دختران از سر کنجکاوی پیش می‌آیند و کتاب و روزنامه برمیدارند. زنی در میکروفن فوت میکند. 📢_اِهم اِهم...دخترای گل، دوشیزه‌های جوان چند دقیقه اینجا جمع بشید. معلم‌ها یکی یکی بیرون می‌آیند و فقط دو یا سه نفری بین بچه ها می‌ایستند. 📢_به نام خلق ایران...دخترای گل و مربیان سخت کوش، ازتون میخوام چند لحظه به حرفهایی که میزنم گوش بدین.ملت ایران همیشه در صحنه بوده و ما هم مجاهدین در راه آزادی مردم بودیم.عکسهایی که مشاهده میکنین، عکس شهداییست که بدست حکومت‌ کثیف پهلوی ریخته شده.شهیدمحمد حنیف نژاد، شهیدسعیدمحسن و شهید علی اصغر بدیع زادگان همه‌ی اینها جگرگوشه‌های ما هستند که به جرم آزادی تیر باران شدن.اگر میخواین راه این شهدا رو ادامه بدین لطفا توجه کنین به‌پوسترها و کتابها.حتما بردارید و مطالعه اش کنین.اونایی هم که میخوان جدی این راه رو دنبال کنن لطفا اسامی شون رو به خانم ثریا بدن. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۲۷ و ۲۸ نمیدونم چی شد که دلم خواست ببینم چی خرید میکنه نزدیکش شدم و دیدم چند مدل روسری رو چیده روی میز همه قشنگ بودن من چند باری برای زن عمو و آیه خرید کرده بودم و همه می گفتند که پسند خوبی دارم. روسری هفت رنگ قشنگی نظرم رو جلب کرد برداشتم و گفتم: _به نظرتون قشنگه؟ +بله _این برای دختر عموم سوغات میخرم مثل خواهرم برام عزیزه... تعدادی گیره روی میز بود که نگین‌های رنگی داشت نگین شب نمایی چشمم رو گرفت گیره رو روی روسری گذاشتم و گفتم : _این دوتا باهم قشنگ میشه؟ باز هم آروم حرفم رو تایید کرد و این بار چیز جالبی گفت: _بله قشنگه ؛ شما انتخابتون خیلی خوبه _ممنون روسری دیگه ای هم برای زن عمو بدری برداشتم و بعد از حساب کردن خریدها پیش نازنین رفتیم تا به هتل برگردیم نازنین رو به دختر حاجی گفت: 🔥_دیگه کلی خرید داریم من چادرم رو توی کیفم میگذارم ؛ تو هم چادرت رو دربیار تا راحت باشیم کسی اینجا ما رو نمیشناسه. متعحب از رفتار نازنین سرم رو سریع بالا آوردم. دیدم دختر حاجی با لبخندی ملایم گفت: _نازنین جان همشهری با نامحرم غریب فرقی داره؟ یا شهرمون با خدای شهر غریبه تفاوتی داره؟ یا اصلا مگه میشه رو جدا کنی من چادر رو دوست دارم و اون رو تیکه ای از وجودم می دونم با چادرم هم راحت ترام هم حس بهتری دارم. لبخندی به حرفاش زدم و در دلم صد احسنت نثارش کردم . و چهره ی برزخی نازنین هم دیدن داشت که هیچی نگفت پلاستیک های خریدها رو برداشت و به طرف هتل راه افتاد. _خواهرتون ناراحت شد؟ میخواستم بگم ایولا حالش رو گرفتی ولی گفتم: _نه حتما زیادی خسته شده همون موقع صدای حاجی امد که با ببخشید و شرمندگی بسیار تشکر میکرد و عذرخواهی بابت دیر رسیدنش خانم ها کمی جلوتر راه افتادن و من و حاجی هم پشت سرشون گفتگوی نازنین و دختر حاجی رو میشنیدم _نازنین جان 🔥_بله _عزیزم الان موقع نماز هست بهتره بریم حرم 🔥_سوجان خانم بریم هتل خریدها رو بگذاریم یک ساعت دیگه میاییم _دور میشه عزیزم الان بریم که به نماز برسیم خریدها رو هم که میسپاریم به امانات کنار حاجی بودم ولی جدالشون رو نگاه میکردم و ریز میخندیدم در دلم ذوق کرده بودن که نازنین نمیتونست مخالفت کنه. 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄