eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۱۹ اخمش کمرنگ تر بود.. و آرام گفت _خوشبخت بشین و رو به عاطفه کرد.. جعبه ای را از جیب کتش دراورد.. پلاک و زنجیر طلا بود.. گفت _قابلت نداره آبجی کوچیکه عاطفه با ذوق زیاد گفت _واای مرسی عبااااس.....خیلی قشنگه و به ایمان گفت _میبندیش برام؟ ایمان_ ای به چشم از ذوق ایمان.. و عشقی که میانشان بود.. لبخندی بر لب عباس نشاند.. قفل زنجیر که بسته شد.. عاطفه.. دستی روی پلاک کشید.. نگاهی کرد.. دید.. حرف «i».. به انگلیسی برجسته هست.. باشیطنت گفت _عههه داداش...!!! از این چیزا هم بلد بودی.. نمیدونستیم!؟ قبل از اینکه عباس جوابی دهد.. ایمان گفت.. _یکی یکی رو میکنه.. که غافلگیر بشیم عباس.. تک خنده ای مردانه کرد.. و چیزی نگفت.. مراسم بخوبی و خوشی تمام شد.. بعد از مراسم.. همه به خانه اقا رضا رفتند.. تا کنار هم شاد باشند.. اما عباس.. از همه خداحافظی کرد.. و مسیر خانه را گرفت و رفت.. عباس‌بعد از آن اتفاق.. که میان کوچه افتاده بود.. به متفاوتی رفت.. زیرنظراساتید و .. حسابی مشق عشق میکرد.. قد 190 و چهارشانه بود.. ابهتی داشت.. که خودش.. نمیفهمید از کجا.. سرچشمه گرفته.. آرام و سر به زیر.. قدم بر میداشت.. مسیر محضر تا خانه را.. پیاده طی کرد.. عادت داشت.. به رسم لوطی های قدیم.. کتش را.. روی شانه بندازد.. پاهایش را.. روی زمین بکشد.. و صدای.. لخ لخ کفشش بلند شود.. میانه راه.. یادش افتاد.. امروز پنجشنبه هست.. به پیشنهاد سید ایوب..که گفته بود به بیاید..مسیرش را کج کرد و به سمت زورخانه رفت.. روبروی زورخانه ایستاده بود.. از دور.. همانجا ایستاد.. به سر در زورخانه نگاهی انداخت.. 🌀«زورخانه امیرالمومنین. علیه السلام.»🌀 *مردی نبود فتاده را پای زدن.. گر دست فتاده ای بگیری مردی..* شعر را میخواند.. و زیرلب.. تکرار میکرد..حس می‌کرد.. عجب کاری بود..پر از خطا.. پر از اشتباه..حس عذاب وجدان.. لحظه ای او را رها نکرد.. یادش.. به سربندش افتاده بود.. به قولی.. که به ارباب ابالفضل العباس.ع... داده بود..شرمنده..و غمگین.. به تابلو زل زد.. گر دست فتاده ای بگیری مردی.. در دل مدام میخواند.. و به فکر فرو رفته بود.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
بهم تعارف زد نشستم روی مبل ساده ای که داخل اتاقش بود. خودشم اومد نشست روبروم. لبخند تلخی روی لباش دیده میشد. قبلا خیلی رفتارش بهتر بود. این سیف، اون سیف دوسال قبل نبود. نمیدونستم چشه! با خودم گفتم حتما فعلا مشکلی داره و ذهنش درگیره! بگذریم... سر حرف و باز کرد ، که دیگه لزومی نداره براتون تعریف کنم و وقت شما مخاطبان محترم رو بگیرم. یه راست میرم سر اصل مطلب...  وارد بخش گفتگوی کاری شدیم... با اخمی که روی صورتش نقش بسته بود، با صدای بم و نسبتا آرامی گفت: _آقا عاکف، میدونم روزهای سختی رو پشت سر گذاشتی و هنوز داغ همسرت برات تازه هست و یقین دارم با عشقی که نسبت بهم دیگه داشتید، این داغ، الی الابد برای شما ماندگار هست. اما هم تشکیلات و هم بنده با سوابق درخشانی که از شما و پرونده شما سراغ دارم، میخوام ازتون که مجددا وارد میدان جهادی و کاری بشی. آماده ای؟ لبخندی زدم و سری به نشانه تأیید تکان دادم... حاج آقا یه نگاه بهم انداخت و مجدد سرش و انداخت پایین، با همون صورت اخمو گفت: _من دلم میخواد بمونی و معاونت اطلاعات و عملیات ضدجاسوسی رو عهده دار باشی. +من تحت امرم. هر دستوری بدید آماده ام... _یکی از پرونده هایی که الان در دست اقدام هست، وَ من میخوام شما اون و به عهده بگیری، حالا یا بطور مستقیم یا غیر مستقیم، مربوط میشه به شخصی که هم ما رو درگیر مفاسد خودش کرده، وَ هم وَ هم زدو بندهای . متاسفانه برخی اشخاصی که ازشون توقع نداریم، به طور ناخواسته با این شخص وارد رابطه کاری شدند و به هیچ عنوان نمیدونن چه ضررهای‌اقتصادی و حیثیتی در انتظارشون هست. همین طور خیره شده بودم به صورت نورانی ولی عبوس حاج آقا سیف و به صحبتاش گوش میدادم. حاج آقا سیف ادامه داد گفت: «کسانی که در امور اقتصادی باهاش فعالیت میکنند، از مفاسد اخلاقی این آدم با خبر نیستند.» گفتم: +جسارتا میخوام مطلبی رو عرض کنم. _بفرمایید. +عادت ندارم قبل از مطالعه ی زوایای روشن شده در پرونده ای که قرار هست برسه به دستم، چیزی رو بپرسم. اما برای اینکه درگیر کلاف های سردرگم نشم، وَ اینکه زودتر و با کیفیت بالا بتونم پرونده رو جمع کنم سوالی دارم از خدمتتون. _بفرمایید جناب عاکف. +این شخص برای پیشبرد اهداف‌اقتصادی خودش از کجا خط میگیره؟ وَ اینکه این کیس اقتصادی چه ربطی به ضدجاسوسی داره؟ _ طی این مدت کوتاهی که زیر چتر ما قرار گرفته، هنوز هیچ ردی از خودش باقی نگذاشته. اما یکسری روابط مشکوک با برخی افراد داره که ما رو حساس کرده. +جالبه! یعنی میخواید بگید این آدم، اقتصادی نیست؟ _هست. حاج آقا سیف کم حرف هم شده بود. به سوالات من با جملاتی تک کلمه ای، یا خیلی کوتاه جواب میداد! توی دلم گفتم خدایا خودت بخیر کن! هرچی هادی گند اخلاق بود، این بدتر!!! این بار جسارت به خرج دادم و گفتم: +میشه من و روشن‌تر کنید تا بدونم چی به چیه؟ نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت، با تسبیحش کمی ور رفت، آهی کشید و معلوم بود حوصله زیاد نداره... گفت: _عاصف و تیمش به خوبی بر روی این کِیس سوار شدند. اما نتونستند ازش چیزی پیدا کنند. +پس این آدم، فقط اقتصادی و... مشکل نداره. _منظورت و واضح تر بگو. +مطلبی که میخوام عرض کنم فقط یک تحلیل و فرضیه هست. ممکنه اصلا چنین چیزی نباشه اما خب در حد همون فرضیه و تحلیل میخوام روش حساب کنم. _بگو. +ممکنه در پوشش کارهای اقتصادی، جاسوس باشه. _بعید نیست. اما در حد تحلیل و فرضیه میتونم روی حرفت حساب کنم. اگر تا مدتی که تعیین شده، ما به نتایج مطلوبی نرسیم، کیس و واگذار میکنیم به حوزه مربوطه. چندثانیه ای به سکوت گذشت و دستی به محاسنش کشید و به روی زمین خیره شد... همونطور که در فکر فرو رفته بود گفت: _میخوام از این لحظه به بعد، این پرونده زیر نظر خودت هدایت بشه. +درخدمتم حاج آقا. گوشی رو برداشت و تماس گرفت. به اون کسی که پشت خط بود گفت «بیا اتاقم.» چندلحظه بعد در باز شد دیدم عاصف اومد داخل. بلند شدم با هم سلام علیک کردیم. همدیگر و در آغوش گرفتیم. آخ که چقدر من دوسش دارم این عاصف و! هنوزم که هنوزه عشق منه. خدا کنه همتون یه سیدعاصف عبدالزهرا توی زندگیتون داشته باشید. رفیق روزهای سخت، مرد، مهربون، دلسوز، جهادی، امام حسینی، و... عاصف هم به جمع اضافه شد. حاج آقا سیف با همون سگرمه های تو هم رفته به عاصف نگاهی کرد و بعد از چند ثانیه گفت: «میخوام از این لحظه به بعد، پرونده ی آقای آرین محمد زاده، زیر نظر مستقیم آقای عاکف سلیمانی هدایت بشه و شماهم در کنار ایشون زحمات لازم و بکشید.» ✍ادامه دارد.... ⛔️ https://eitaa.com/akef_soleimany https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💫نویسنده؛ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🇮🇷🌷🇮🇷💫💫💫
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۶۷ و ۱۶۸ سرباز مرا به سلولم راهنمایی میکند.زنی با ظاهری مردانه.با دیدن من پوزخند میزند و ادای لات‌ها را درمی‌آورد: _هه! ببینین کی اینجاست.یه هم سلولی جدید. دونفری دورش را گرفته اند. آن یکی که چاق است میگوید: _کبری جون نمیدونه اینجا چه خبره!قوانینو بهش یادآوری کنیم؟ بدون توجه بالشت زیر سرم میگذارم دراز میکشم.داد کبری بلند میشود که: _پاشو زنیکه! اونجا جای منه. باز به یه تازه وارد سخت نگرفتیم این شد. آن زن دیگر داد میزند: _مگه کبری جون نمیگه پاشو؟ به یاد نصیحت رئیس زندان می‌افتم. برمیخیزم.صدای از پشت سرشان به گوشم میرسد: _کبری خانم زشته! یکم خجالت بکش. چی میخوای ازین بنده خدا؟ کبری برمیگردد دست به سینه میگذارد.لحن با ادب او مرا متعجب میکند.میخواهم بدانم این کیست که کبری اینگونه از او حساب میبرد. _شما بیا روی تخت من بخواب. مشکلی نیست.بزار این بنده خدا راحت باشه. کبری لب میگزد و با شرم میگوید: _این چه حرفیه نرگس خانم. شما تاج سر مایی.ما سگ کی باشیم که با شما در بیوفتیم. نیازی نیست! ما روی تخت خودمون راحتیم. به چهره‌ی ✨نرگس✨ نگاه میکنم.در واقع چهره‌ی زیبا و دلنشینی دارد.کبری و دوستانش دست از پا درازتر از سلول خارج میشوند.نرگس چادرش را به میخ آویزان میکندو به سمتم می‌آید.نمیدانم چرا احساس میکنم سالهاست او را میشناسم. بی‌اختیار از جا بلند میشود و به پایین می‌آیم.با وقار و متانت خاصی لبخند میزند. _ببخشید این کبری خانم ما هر چند وقتی گرد و خاک میکنه.البته تو دلش چیزی نیست.اسم من نرگسه اسم شما چیه؟ _رو... رویا! _به به عجب اسم قشنگی. مثل اسمت رویایی هستی دختر! از تمجیدش سرخ می شوم. _رویا جان تخت من پایین شماست. اگه بالا راحت نیستی میتونی جای منم باشی. هرچه پیش میرود بیشتر به شخصیت چون دریایش پی میبرم. _نه! ممنون. من راحتم. _خلاصه که تعارف نکنی. دوباره نه میگویم و لبخند میزنم.کنجکاوم بدانم چنین فردی را به چه جرمی میتوانند زندانی کنند؟اما خجالت میکشم نرسیده سین جینش کنم.روی زمین نشسته و با نخ و سوزن دکمه‌ی لباسی را میدوزد.کسی جز من و او در سلول نیست.از تخت پایین می‌آیم.ابتدا او نخ کلام را به دست میگیرد: _دوختن یاد داری؟. _ن... نه! _میخوای یادت بدم؟ روم نمیشود بحث را باز کنم پس به اجبار سر تکان می دهم _آره، میخوام یاد بگیرم. او مشغول می شود. به حرکات نخ و سوزن خیره شده‌ام اما ذهنم جای دیگری است. _یاد گرفتی؟ مدام سر تکان میدهم و الکی میگویم بله! درحال فکرکردن هستم که میبینم سکوتم خیلی سنگین شده. _چیزی شده گلم؟ _آ...! چیزی که نه..شما خیلی باوقار و مهربون هستین.همین که کبری خانم از شما حساب میبره واقعا منو شگفت زده کرد! میشه بپرسم شُ... شما چرا اینجایین؟ _شما لطف داری. من لایق تعریفهات نیستم.کبری جان هم مثل شما لطف داره. بعد از کلی مِن مِن کردن میگویم: _من که فکر میکنم شما رو اشتباه گرفتن. مگه با این شخصیت مهربون میشه کاری کرده باشین؟" _اشتباه که نه ولی ناحق چرا! لحن و جنس حرفهایش مرا یاد "حاج رسول🌷" می‌اندازد.انگار که کشف بزرگی کرده باشم با شادی میگویم: _شما از انقلابیون هستین؟😍 به آهستگی می گوید بله! کم مانده از شادی بال درآورم. نمیدانم چرا هرچه‌پیش میروم به این بیشتر پی میبرم که حاج رسول مرا همراهی میکند. _من از اعضای سازمان هستم. _اها... اگه خواستی پی رفقات رو بگیری اونا دو سلول بعد ما هستن. تشکر و سر بحث را باز میکنم و اتفاقات پیش آمده را میگویم.بعد از حاج رسول برایش میگویم.از خوبی‌ها، کمالاتش، از چیزهایی که به من گفته.نرگس هم حرفهایش را تایید کرد.او حاج رسول را نمیشناسد اما درست مثل او با من حرف میزند.خبر می‌آید وقت ناهار است. غذایمان را میگیریم.خیلی‌ها با دیدن نرگس اصرار دارند کنارشان بنشیند.بالاخره دور یک میز مینشینیم.نرگس با بسم‌الله غذایش را شروع میکند.گاه میان غذا از او سوالی میپرسند و بحث داغ میشود.بعد از خوردن غذا چند نفر دورش را میگیرند.واقعا مثل نرگس ندیده بودم که همه شیفته‌اش باشند.باصدایی برمیخیزم یک عده بند را شلوغ کردند. دنبال نرگس میگردم و او را میانجی معرکه میبینم.برای پانسمان دستم به دکتر زندان رفتم.نرگس با دیدن زخم روی بازویم دلسوزی میکند.در دستان خودش اثراتی‌از همان سوختگیهایی که روی دستان حاج رسول بود میبینم.هر روز که پیش میرود من و نرگس بهم نزدیکتر میشویم.گاهی به سلول اعضای سازمان سر میزنم.مراوده با آن ها را زیاد ترجیح نمیدهم.یکی از خانمهای آنجا بنام سمیرا مرا دعوت میکند.کاغذی دستم میدهد: _وقتیکه رفتی بخونش! به سلول خودمان برمیگردم. کاغذ را باز میکنم.. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۷۳ و ۷۴ به اینجای حرفش که رسید نگاهی به سیاوش انداخت.سیاوش همانطور که لبخند برلب داشت نگاهش را به فنجان چایش دوخت و پدر ادامه داد: - برای همین به نظرم میشه یه صحبتی با هم بکنن تا ببینیم چند چندیم! البته اگر از نظر شما مشکلی نداره.. راحله نگاهش را به پدر دوخت. میدانست‌پدر جلسه اول اجازه همچین کاری را نمیدهد. خیالش راحت بود که پدر گفت: -منم با نظر شما موافقم.از نظر من مشکلی نیست. راحله هاج و واج ماند.پدر امشب چه‌اش شده بود؟چرا اینطور طرفدار این آقای دکتر سوسول شده بود!اصلا آمادگی صحبت با این اقای شاد را نداشت اما با این حرف پدر دیگر امیدی باقی نماند.با اشاره مادرش بلند شد و با تعارفات همیشگی به سمت هال کوچک آن طرفی راه افتادند.. وقتی نشستند راحله زیرچشمی نگاهی به خواستگار مغرور و غیرمعمولش انداخت. خوشحالی از قیافه‌اش می‌بارید.عجب آدم پر رویی!قبل از اینکه سیاوش حرفی بزند راحله توپید: -واقعا شما چه فکری کردید که اومدید خواستگاری؟من که قبلاجوابم رو بشما دادم. نکنه فکر کردید خواستم ناز بیام...؟! راحله غر میزد و سیاوش آرام خیره مانده بود به او. به راحله‌ای که رو گرفته بود با آن چادر گلبهی و گلهای صورتی‌اش. البته قطعا سیاوش چیزی به اسم رنگ گل بهی نمیشناخت.چادر نارنجی با گل های ریز صورتی! اما اسم چه فرقی میکند؟مهم آن موجودی بود که میان گلهای ریز صورتی نشسته بود، صورتش را قاب کرده بود و داشت با آن اخم شیرین غر میزد به جانش! حالا چه فرقی میکند اسم این قاب گلبهی باشد یا نارنجی! میخواست بگوید خودش هم نمیداند.اصلا خودش میدانست چرا شیفته -به قول پدرش- این تیپ آدم شده بود؟عشق بود دیگر... ❣زبانش حرکت کرد: -نمیدونم! اصلا نمیدونم اول کار چرا این حس رو به شما پیدا کردم اما وقتی دو دو تا چهارتا کردم دیدم علاقه‌م غیرمنطقی نیست.یعنی دلیل منطقی برای مخالفت باهاش پیدا نکردم.من نزدیک سی سالمه، بچه نیستم که بخاطر یه حس زودگذر سراغ کسی برم.شمارو دیدم،کارها، رفتارا و حرکاتتون عاقلانه، سنجیده و محجوبانه ست. شاید من آدم مذهبی مث شما نباشم اما (حداقل فکر میکنم)، و سعی میکنم باشم.اگر شما معتقدین که آدمهای مذهبی باید این سه اصل رو داشته باشن پس در اصول اعتقادیمون شبیه هم هستیم و تنها تفاوت در ظاهره که اونم به نظرم عاقلانه نیست اصل بدونیم.حداقل برای یه مرد. شاید برای خانم اینکه محجبه باشه یا علاقه‌ای به حجاب نداشته باشه پله اول تا پنجم اعتقادیش باشه اما برای یه مرد، اینکه ریش بذاره یا کراوات بزنه پله پنجاهمه و فرع، درست میگم؟ سیاوش ساکت شد و منتظر جواب.راحله گوش سپرده بود به این تجزیه و تحلیل خوشایند و منطقی که طبیعی یک استاد ریاضی بود! اشکالاتی داشت اما قابل قبول بود.امید بخش بود. حالا میفهمید چرا پدر طرفدار این اقای دکتر بود.لبخند محوی زد.با این وجود،راحله باز هم دلش نمیخواست قبول کند. یک جای کار میلنگید. جناب پارسا، آدم خانواده‌دار و موقری بود.اما آیا این برای آرامش گرفتن در کنارش کافی بود؟ اگر روزی مشکلی و یا اختلاف عقیده‌ای بینشان پیش می‌آمد مرجع حل مشکل کجا بود؟ پس پرسید: -خب اگر یه روزی اختلافی پیدا کنیم،چطوری باید حلش کنیم.با دو تا دید متفاوت یا بهتر بگم، دو تا ایدئولوژی متضاد دچار مشکل نمیشیم؟ و سیاوش این بار، انرژی گرفته از آن لبخند کمرنگ و موقتی که دیده بود گفت: -اختلاف بین دو نفر،حتی اگه از یه تیپ فکری باشن ایجاد میشه اما اگه اون دو نفر برای هم قائل باشن و باشن هرجوری شده راهی پیدا میکنن که به هیچکدوم آسیبی نرسه. از دید من اخلاق و علاقه اولین شروط زندگی مشترک هستن. اگ من آدم اخلاقی باشم میتونم مودبانه با همسرم در مورد اختلاف‌های فکریمون حرف بزنم و اگر منطقی باشه میپذیرم. حداقل بخاطر علاقه ای که دارم باهاش کنار میام. البته من نمیخوام از خودم تعریف کنم. صرفا دارم اعتقاداتم رو میگم. تشخیص اینکه من اخلاقی رفتار میکنم یا نه با شماست! این حرف کافی بود تا راحله شروع کند به زیرو رو کردن صندوقچه دلش.الان حوصله بحث‌های منطقی را نداشت.علاقه! بالاخره علاقه هم یک پای کار بود!! میخواست ببیند اصلا در دل او علاقه‌ای به این مرد جوان و مصمم وجود دارد؟ کسی که همه جوره به آب و آتش زده بود برای اینجا نشستن. نگاهی گذرا به سیاوش انداخت و زیرلب زمزمه کرد: -علاقه؟ چند ثانیه‌ای به چشمان سیاوش خیره ماند.نگاه سیاوش پر بود از محبتی گرم، خالص و پاک نه هوس‌آلود و زننده. بی‌باکانه حرفش را میزد اما بدور از هرگونه گستاخی و بی‌ادبی،نگاهش مستقیم بود اما حفظ شده،خیره نمی‌ماند که معذب کند.با خودش فکر کرد آیا زندگی کردن با کسی که با همه دلش... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─