💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۵۹ و ۶۰
چشمانم را میبندم و به پارسا،کیان و بهزاد فکر میکنم و شهاب الدین! و ناخواسته قدری بیشتر روی اسم آخر تامل میکنم.
یاد غیرتی شدن چند شب پیشش میافتم....
یاد نگاه غریبش توی مهمانی و یاد نصایح غیر مستقیمش…
چقدر بین او و پارسا فرق بود!
نه به روسری کشیدن پارسا و نه به روسری گذاشتن شهاب! نه به صدای یاالله مردانه ی شهاب و نه به پک های پردود سیگار و نگاه خیره ی پارسا.
خسته ام و هنوز بی حال…
چشم هایم به تاریکی پشت پلکها عادت کرده. شاید اگر بخوابم بهتر بشوم.آرام میخوابم بی هیچ دغدغهای.
چشم که باز میکنم منم و اتاقی که به در و دیوارش #پلاک و #چفیه و #عکس_شهدا را آویزان کرده اند.روی تخت فرشته خوابیدهام و سرمی به دست راستم وصل شده.
در اتاق باز میشود و فرشته تو میآید.با دیدنم لبخند میزند و میگوید:
_سلام، آخه دختر خوب نونت نبود آبت نبود مسموم شدنت چی بود دیگه؟ نمیگی ما میایم خونه شما رو دراز به دراز وسط پذیرایی میبینیم سکته میکنیم؟ البته بگما حقته! دختری که دستش به آشپزی نره و از خیر غذاهای خوشمزه ی همسایشونم بگذره همین میشه دیگه…حالا به قول شهاب دلا بسوز!
یک ریز حرف میزند و حتی اجازه نمیدهد من دهانم را باز کنم.
_نمیدونی وقتی شهاب زنگ زد چقدر ترسیدم. گوشی رو برداشتم میگم بگو داداش دستم بنده، میگه بذار زمین خودتو برسون،میگم چی رو؟! میگه لیوان آبی که دستته. گفتم تو آموزشم دارم رایزنی فرهنگی میکنم وسط جلسه آب کجا بود، مزاحم نشو. میگه بحث مرگ و زندگیه ! گفتم ببین چقدر مهم شدم که دست شهاب به دامن من بند شده حالا…خلاصه آخرش دید من تو فاز فوق سنگین فرهنگی دانشگاهی و مد شوخی موندم دیگه یهو ضربه رو زد گفت بابا پاشو بیا این دوستت پناه غش کرده کسی هم خونه نیست.بهش گفتم یه لیوان آب قندی چیزی بده دستش تا من خودمو برسونم.بخدا انقدر هول شدم برای اولین بار با یه حرکت ماشینو از تو پارک دوبل درآوردم! بعدم پریدم وسط اتوبان با چه سرعتی! یکی نیست بگه آخه تو مگه عضو فعال هلال احمری! از همکاران امداد نجاتی یا چی خلاصه که اومدم سر راهم سارا رو آوردم که ببینه چه خبره،بچه محلمونه دانشجوی دکتریه…هعییی ببین بالاخره با مجاهدت فهمیدیم مسموم شدی و دردت یه سرمه! دیگه من ضمانت دادم نبریمت دکتر و درمان خانگی بشی.حالا بهتری؟
دستم را روی سرم میگذارم و میخندم:
_بد نیستم،یه نفس بگیر وسط حرف زدن😅
+من راحتم همینجوریم.چی خورده بودی حالا؟😁
_کنسرو لوبیا
+خوب شد نمردی!😁😉
_یه دور از جونی چیزی…😅
+تعارف که نداریم داشتی میمردی دیگه😁
_آره خب
+ اِ.. راستی پناه گوشیت دو سه بار زنگ خورد نوشته بود پارسا،بیا شاید کار واجب داشته باشه
خجالتزده موبایل را از دستش میگیرم، یاد اتفاقات تلخ امروز میافتم و دوباره دلم پیچ میزند. خودم را بالا می کشم و تکیه میدهم به تخت.
فرشته میگوید:
_من برم بیرون برمیگردم
+نه بشین فرشته،کارت دارم
مینشیند لبه ی تخت و دستم را میگیرد.
_جانم بگو
نمیدانم از کجا و چطور بگویم اصلا !
اما دلم میخواهد خودم را برای یکبار هم که شده خالی کنم و چه فرصتی بهتر از حالا…
بیمقدمه اولین چیزی را که به ذهنم میرسد میگویم:
_من خیلی بدم فرشته، خیلی...😢
و بغضم میترکد خواهرانه بغلم میکند
+این چه حرفیه؟خوب نیست آدم بد خودشو بگه ها
_تو چه میدونی که از چی میگم.تو چه خبر داری که چه غلطایی کردم آخه؟
+دلیلی نداره که من بدونم،خدا ستارالعیوبه! شما هم نمیخواد بگی اگر گناهی هم بوده بین #خودت و #خدای خودته نباید جار بزنی که عزیزم وگرنه مطمئن باش منم خیلی خوب نیستم!
_نگو فرشته، تو ماهی…یه دختر سربه زیر و خانوم و تحصیل کرده و شاد.کسی که هیچی از کمالات کم نداره و میخوان با منت بیان خواستگاریش
+یکم دیگه تعریف کنی قول نمیدم باجنبه بمونم!
_اما من چیم؟ من کیم؟! یه آدم #حسود و #کینهای که یه عمر با همه جنگیدم،زندگی رو به کام بابای بدبخت مریضم زهر کردم. روزای پوریا رو عین شب سیاه کردم از بس #جنگ و #جدل با مادرش راه انداختم.حتی همون افسانه ی بیچاره…😓😭
صدایم بین گریه پیچیده و نامفهوم شده صورتم را پاک میکنم و ادامه میدهم:
_میدونی چقدر #اذیتش کردم؟ چون چشم دیدنشو نداشتم، چون اومد و تنهایی بابامو پر کرد. چون براش پسر آورد و #حسودی من گل کرد.چون فکر میکرد من دخترشمو میخواست اونجوری که خودش بلده بزرگم کنه. برام چادر سفید دوخت و شکوفه بارونش کرد، اما پرتش کردم کنار. من عاشق چادر گل گلی ای بودم که عزیز برام دوخته بود و مامان کش زده بود بهش کوچیکم شده بود اما دوستش داشتم.یه روز که میخواستم عطرشو بو بکشم و نبود، فهمیدم قاطی لباس کهنه ها داده رفته…انقدر جیغ زدم که #بخاطرمن بابا دعوای وحشتناک کرد باهاش.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌