eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
212 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۰♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۲۷ و ۲۸ نمیدونم چی شد که دلم خواست ببینم چی خرید میکنه نزدیکش شدم و دیدم چند مدل روسری رو چیده روی میز همه قشنگ بودن من چند باری برای زن عمو و آیه خرید کرده بودم و همه می گفتند که پسند خوبی دارم. روسری هفت رنگ قشنگی نظرم رو جلب کرد برداشتم و گفتم: _به نظرتون قشنگه؟ +بله _این برای دختر عموم سوغات میخرم مثل خواهرم برام عزیزه... تعدادی گیره روی میز بود که نگین‌های رنگی داشت نگین شب نمایی چشمم رو گرفت گیره رو روی روسری گذاشتم و گفتم : _این دوتا باهم قشنگ میشه؟ باز هم آروم حرفم رو تایید کرد و این بار چیز جالبی گفت: _بله قشنگه ؛ شما انتخابتون خیلی خوبه _ممنون روسری دیگه ای هم برای زن عمو بدری برداشتم و بعد از حساب کردن خریدها پیش نازنین رفتیم تا به هتل برگردیم نازنین رو به دختر حاجی گفت: 🔥_دیگه کلی خرید داریم من چادرم رو توی کیفم میگذارم ؛ تو هم چادرت رو دربیار تا راحت باشیم کسی اینجا ما رو نمیشناسه. متعحب از رفتار نازنین سرم رو سریع بالا آوردم. دیدم دختر حاجی با لبخندی ملایم گفت: _نازنین جان همشهری با نامحرم غریب فرقی داره؟ یا شهرمون با خدای شهر غریبه تفاوتی داره؟ یا اصلا مگه میشه رو جدا کنی من چادر رو دوست دارم و اون رو تیکه ای از وجودم می دونم با چادرم هم راحت ترام هم حس بهتری دارم. لبخندی به حرفاش زدم و در دلم صد احسنت نثارش کردم . و چهره ی برزخی نازنین هم دیدن داشت که هیچی نگفت پلاستیک های خریدها رو برداشت و به طرف هتل راه افتاد. _خواهرتون ناراحت شد؟ میخواستم بگم ایولا حالش رو گرفتی ولی گفتم: _نه حتما زیادی خسته شده همون موقع صدای حاجی امد که با ببخشید و شرمندگی بسیار تشکر میکرد و عذرخواهی بابت دیر رسیدنش خانم ها کمی جلوتر راه افتادن و من و حاجی هم پشت سرشون گفتگوی نازنین و دختر حاجی رو میشنیدم _نازنین جان 🔥_بله _عزیزم الان موقع نماز هست بهتره بریم حرم 🔥_سوجان خانم بریم هتل خریدها رو بگذاریم یک ساعت دیگه میاییم _دور میشه عزیزم الان بریم که به نماز برسیم خریدها رو هم که میسپاریم به امانات کنار حاجی بودم ولی جدالشون رو نگاه میکردم و ریز میخندیدم در دلم ذوق کرده بودن که نازنین نمیتونست مخالفت کنه. 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄