🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان انقلابی و واقعی #اینک_شوکران
🌹قسمت ۴۴
من هم نمی توانستم ببخشم...
هر چيزی که منوچهر را می آزرد،مرابیشتر #آزار می داد....
انگار همه #غریبه شده بودند...
چقدر بهش گفته بودم..
گله کند و حرف هایش را جلوی دوربین بگوید...
هیچ نگفت...
اما توقع داشتم #روزجانباز از بنیاد کسی زنگ بزند و بگوید یادشان هست...
چه قدر منتظر مانده بودم....
همه جا را جارو کشیده بودم، پله ها را شسته بودم. دستمال کشیده بودم، میوه ها را آماده چیده بودم و چشم به راه تا شب مانده بودم.
فقط #بخاطرمنوچهر که فکر نکند #فراموش شده.....
نمی خواستم بشنوم
_ "کاش ما همه رفته بودیم."
نمی خواستم منوچهر غم این را داشته باشد که کاری از دستش بر نمی آید، که #زیادی_است...
نمی خواستم بشنوم
_«ما را بیندازید توی دریاچه ی نمک، نمک شویم اقلا به یک دردی بخوریم."
همه ی ناراحتیش می شد یه حلقه #اشک توی چشمش...
و #سکوت می کرد.
من اما وظیفه ی خودم می دونستم که حرف بزنم،..
اعتراض کنم،...
داد بزنم..
توی بیمارستان ساسان که چرا تابلو می زنید «اولویت با جانبازان است»، اما نوبت ما رو می دید به کس دیگه و به ما میگید فردا بیاید....
چرا باید منوچهر آنقدر وسط راهرو بیمارستان بقیةالله بمونه برای نوبت اسکن...
که ریه هاش عفونت کنه و چهار ماه به خاطرش بستری شه....
منوچهر سال هفتاد و سه رادیوتراپی شد، تا سال هفتاد و نه نفس عمیق که می کشید می گفت:
_"بوی گوشت سوخته رو از دلم حس می کنم."
این درد ها رو می کشید...
اما توقع نداشت از یه #دوست بشنوه
_ "اگه جای تو بودم حاضر بودم بمیرم از درد اما معتاد نشم."
منوچهر دوست نداشت #ناله کنه،راضی میشد به مرفین زدن....
و من دلم می گرفت...
این حرف ها رو کسی می زد که نمی دونست #جبهه کجاست و #جنگ یعنی چی....
دلم می خواست با ماشین بزنم پاشو خورد کنم...
ببینه میتونه مسکن نخوره و دردش رو تحمل کنه؟
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمت_خدا
🕋نام دیگر رمـــان؛ #تمام_زندگی_من
💫قسمت ۴
💫عهدی که شکست
چند ماه گذشت …
زمان مرگم رسیده بود اما هنوز زنده بودم… درد و سرگیجه هم از بین رفته بود …
رفتم بیمارستان تا از وضعیت سرم با خبر بشم …
آزمایش های جدید واقعا خیره کننده بود … دیگه توی سرم هیچ توموری نبود … من خوب شده بودم … من سالم بودم …
اونقدر خوشحال شده بودم که همه چیز رو #فراموش کردم …
علی الخصوص قولی رو که داده بودم …
برگشتم دانشگاه …
و زندگی روزمره ام رو شروع کردم …
چندین هفته گذشت....
تا قولم رو به یاد آوردم … با به یاد آوردن قولم، افکار مختلف هم سراغم اومد …
چه دلیلی وجود داشت که دعای اون زن مسلمان مستجاب شده باشه؟ ...
شاید دعای من در کلیسا بود ...
و همون زمان تومور داشت ذره ذره ناپدید می شد و من فقط عجله کرده بودم …
شاید … شاید …
چند روز درگیر این افکار بودم …
و در نهایت …
چه نیازی به عوض کردن دینم بود؟ …
من که به هر حال به خدا ایمان داشتم …
تا اینکه اون روز از راه رسید …
روی پلکان برقی، درد شدیدی توی سرم پیچید …
سرم به شدت تیر کشید … از شدت درد، از خود بی خود شدم … سرم رو توی دست هام گرفتم و گوله شدم … چشم هام سیاهی می رفت …
تعادلم رو از دست دادم …
دیگه پاهام نگهم نمی داشت …
نزدیک بود از بالای پله ها به پایین پرت بشم که یه نفر از پشت من رو گرفت و محکم کشید سمت خودش … و زیر بغلم رو گرفت…
به بالای پله ها که رسیدیم افتادم روی زمین …
صدای همهمه مردم توی سرم می پیچید …
از شدت درد نمی تونستم نفس بکشم … همین طور که مچاله شده بودم یه لحظه به یاد قولی که داده بودم؛ افتادم …
خدایا! غلط کردم … من رو ببخش … یه فرصت دیگه بهم بده … خواهش می کنم … خواهش می کنم … خواهش می کنم …
💫ادامه دارد....
🕋نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋
-خب ببینم از شرکت چه خبر این روزا
-خبری ندارم منم تازه دیروز رفتم و...دیدم که نیستی!
-جدا؟؟؟!! من فکر میکردم میری، هر روز با خودم میگفتم چقدر نفیسه بی معرفت بود یهو رفت و یه زنگم نزد...
نگاهم را به زمین دوختم و گفتم:
-بابت رفتار اون شبم خیلی معذرت میخوام، واقعا عصبی شدم...
-اشکال نداره هر آدمی بالاخره یه جایی از زندگی اشتباه میکنه ولی باید یاد بگیره اون اشتباه رو دیگه تکرار نکنه.
بغض کردم و گفتم:
-دلم میخواد برام یه دوست خوب باشی و منم قول میدم دوست خوبی باشم...
ابروهایش را بالا داد و گفت:
-عزیزم این چه حرفیه، ما الانم دوستیم...
-روشنک ...
-جانم؟
-چرا این چند روزه بهم زنگ نزدی؟ من از روی خجالتم نمیتونستم زنگ بزنم اما تو چی؟؟ فراموشم کردی؟
-فراموش؟؟ این چه حرفیه! فقط دلم نمیخواست دوباره مزاحمت باشم...دلم میخواست خودت زنگ بزنی تا مطمئن باشم که مزاحم نیستم.
-اوه خدای من شرمندتم.
-این چه حرفیه!! گذشت...
کنارش نشستم و از سیر تا پیاز یک هفتهام را برایش تعریف کردم از یلدا گرفته تا پیمان...او دلداریم داد و گفت که میتونم از حالا به بعد همه چیز رو #فراموش کنم و #دوباره شروع کنم.
روز قشنگی بود کنار هم ناهار خوردیم و کلی خندیدیم...همه چیز را فراموش کردم من آماده ام که دوست روشنک باشم. دیگر شبیه یک کاراگاه که می خواهد سر از کار کسی در بیارود نیستم.حالا روشنک را می شناسم و دلم میخواهد خودم را بشناسم...
ساعت 6 از خواب بلند شدم...بهتر و امیدوارتر از روزهای دیگه! از اتاق بیرون رفتم صورتم را شستم و بعد از مسواک زدن داخل آشپزخانه رفتم و مشغول صبحانه خوردن شدم.
بعد از خوردن صبحانه به اتاق رفتم و لباس هایم را تنم کردم. ساقدستهایم را دستم کردم و روسری ام را روی سرم گذاشتم. کیفم را برداشتم و از خانه خارج شدم.
طبق معمول با تاکسی مسیر شرکت را طی کردم. بعد از نیم ساعت رو به روی شرکت بودم. بی درنگ وارد شدم و سمت صندوق رفتم. لبخند عمیقی زدم. روشنک پشت صندوق نشسته بود.دستانم را رو به رویش حرکت دادم و گفتم:
-سلام!
تا من را دید خندید و گفت:
-سلام خانمی.
دستم را در دستش فشرد و گفت:
-خوبی؟
صورتم را کج کردم خندیدم و گفتم:
-الحمدلله!!!
خندید و گفت:
-اخی...
-مزاحمت نمیشم منم برم سرکار خودم.
-قربونت.
-فعلا.
سمت بایگانی رفتم به بقیه همکارهایم سلام کردم.
سمیه:_به به سلام...
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام عزیزم.
-خوبی؟؟؟ خداروشکر خیلی شاد به نظر میای.
جوابش را با لبخند دادم.مشغول کار شدیم. هر وقتی سری به روشنک میزدم.
سمیه هم که از فضولی و نگرانی همش سوال میپرسید... که غمم برای چی بوده و خوشحالیم برای چی!!! ولی هر دفعه جواب سر بالا میدادم... حدود پایان ساعت کاری بود سمت صندوق رفتم روشنک مشغول کار بود، بغضی کردم و گفتم:
-روشنک...
-چی شده؟
-میشه یه خواهش کنم؟؟
-چی؟ بگو؟
-میشه بیای بریم همون مزار شهدایی که اون سری باهم رفتیم؟
لبخندی زدو گفت:
-البته که میریم.
جوابش را با لبخند دادم و گفتم:
-ممنون...
روشنک ماشین را روشن کرد و سوار شدیم.کمی مکث کرد و گفت:
-میگم قبل از اینکه بریم مزار اول بریم خونه، من لباسهام رو عوض کنم بعد بریم.
-قبوله.
راه افتادیم و سمت خونه ی روشنک اینا رفتیم. بین مسیر با هم حرف زدیم... دربارهی زندگی، درباره.ی من، درباره خودش... بعد از چهل دقیقه رسیدیم. روشنک ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم.
کلید را درون قفل در فرو برد و در را باز کرد با لبخند به من بفرمایی زد و داخل شدیم. پله ها را یکی یکی بالا رفتیم. در خانه را باز کرد.
روشنک:_کسی خونه نیست راحت باش.
لبخندی زدم و داخل شدم.روشنک چادرش را درآورد و سمت اتاق رفت من هم دنبالش رفتم، چادرش را تا کرده روی تختش گذاشت، رو به من گفت:
-هر جا راحت تری بشین تا من برم لباسهام رو عوض کنم و بریم.
-باشه عزیزم.
از اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با یک بشقاب میوه داخل آمد.
_ای وای... این چه کاریه چرا زحمت میکشی.
-زحمتی نیست که... من دیر آماده میشم تا میوه بخوری رفتیم.
لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفت. به در و دیوار اتاقش نگاهی انداختم. روی دیوار اتاقش تابلو و شعر زیاد بود، گوشه ی دیوار عکس همان شهیدی بود که روز اول مزار شهدا سر مزارش رفتیم #شهید_احمد_علی_نیری
یک عکس تقریبا بزرگ، واقعا اتاق جذابی داشت...بلند شدم رو به روی آیینه ایستادم به چهرهام خیره شدم... متفاوتتر از هر روز دیگه...دستهایم با آستینکهایی که هدیه از روشنک داشتم پوشیده بود موهایم هم خیلی کم بیرون بود آرایشی نداشتم، یک تیپ ساده و شیک...
از داخل آینه چشمم به چادر روشنک که گوشه ی تخت بود افتاد...به چادرش خیره شدم و بعد به چشمان خودم...برگشتم و سمت چادرش رفتم...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده: مریم سرخهای
❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️