📜وصیت نامه 👣شهید سید مصطفی موسوی👣📜
✨به نام خداوند درهم کوبنه ستمگران✨
از خداوند #آرزوی_فرج امام عصر(عج)🌤 را خواهانم،
اینجانب #پاسدار سید مصطفی موسوی بدرگاه خداوند متعال شاکرم که بعد از گرفتن دیپلم📄 به #استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی🇮🇷 در آمدم
که شاید بتوانم یک پاسدار از #پیروان رهبر عزیزم باشم،
در عین حالی که در ارگان های دیگر هم شرایط استخدام موجود می باشد ولی من #آرزوی_پاسدارشدن را داشتم
و لباس سبز پاسداری را #باهیچ_شغلی عوض نمی کنم.
یک روز به پدرم گفتم:
👣_ گرچه جنگ خوب نیست ولی من #آرزو می کنم یک روز، فقط یک روز #جنگ شود #باآمریکا
تا آمریکا بار دیگر #قدرت_سپاه💪 را ببیند و من هم #شهید👣 شوم.
درحالی که فرمانده تیپ جناب آقای علیپور به من گفته
👈 که برگرد و در پادگان و مشغول به کار شو،
👈ولی من خواهش کردم #درمرز کنار دیگر رزمندگان اسلام🌹 مرزبانی کنم.
من دوست دارم کنار🇮🇷 پاسداران و 🇮🇷سربازان #عزت و #صفای بچه ها را مشاهده کنم و لذت ببرم.
من از خداوند متعال #آرزوی_شهادت دارم
و #همیشه از #پدرومادرم می خواهم دعایم کنند، عشق من #پدرم و #پسربرادرم '' حسین'' می باشند.
📌منبع؛ خانواده معظم شهید
#خدایاختم_عمرناقابل_وپرازگناه_ونمک_بحرومی_ما_هرچه_سریعترختم_بشهادت_بفرمااا😭🙏
📜 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۳۱ و ۳۲
_باشه عزیزم...مشکلی نیست..فقط آدرسش رو بدی من رفتم.
-خیلی مزاحمت شدم ها این چند روزه.
_همیشه مزاحمی فقط این چند روزه که نیست.
-باشه دیگه...
_شوخی کردم بابا...دوستی برا همین موقع هاست دیگه...یه بارم من کار دارم تو کمکم میکنی.
-انشاالله عروس شدنت...
_بلند بگو انشالله...
-ای بی حیا...
_خب دیگه من برم تا غروب نشده...چیزی نمیخوای بیرون؟!
-نههه..فقط زود بیا...
_باشههه...نگران نباش.
تا زهرا بره و بیاد دلم هزار جا رفت که یعنی چی میتونه شده باشه؟؟ همینطوری پشت سر هم ذکرهای مختلف و صلوات میفرستادم...
قلبم داشت از جاش کنده میشد...
مامانم اومد بغلم وایساد و دستم رو توی دستاش گرفت تا آروم بشم...به چشماش زل زدم...اشکام بی اختیار جاری شدن...احساس میکردم مامانم ده سال پیرتر شده تو این چند روز...یاد اون روزا که چه قدر شور و شوق برا عروس شدنم داشت و گریه های الانش داشت قلبمو آتیش میزد...
ضربان قلبم همینطوری داشت بالاتر میرفت و دکترها نگران شده بودن و
بهم آرام بخش زدن و کم کم چشمام سنگین شد و نفهمیدم کی خوابم
برد...
بعد چند ساعت احساس کردم گرمم شد و خیس عرق شده بودم...چشمام رو به سختی باز کردم دیدم زهرا و مامانم دارن کنار تختم با هم پچ پچ میکنن...
دقیق نمیشنیدم چی میگن ،
ولی هم زهرا و هم مامانم انگار ناراحت بودن
دستم رو که حرکت دادم متوجه بیدار شدنم شدن و انگار بحث رو عوض کردن.
_سلام...خوبی مریم جان؟!
+سلام زهرا...ممنونم...بهترم...چه خبرا... رفتی؟!
_سلامتی...آره...
+خب؟! چی شد؟!
_ها؟! هیچی هیچی...مامانش اومد دم در گفت میلاد رفته یه سفر کاری چند روز دیگه میاد. نگران نباش...
+خب یعنی یه زنگم نمیتونه بزنه به من؟!
_ها؟! نمیدونم...مثل اینکه میگن آنتن نداره اونجا...
+زهرا چیزی شده؟!
_نه مریم...نگران نباش.تو استراحت کن.تو فعلا فقط به سلامتیت فکر کن....
🍃از زبان سهیل:🍃
بعد چند روز اردو شروع شد ،
و من هم شده بودم مسئول اردو... تا حالا تجربه این کار رو نداشتم و برام خیلی سخت بود.
نمیدونستم دقیقا باید چیکار کنم؟؟
ولی اینقدر شور و شوق داشتم که هیچ چیزی حالیم نبود...
دوست داشتم همه چیز به خوبی انجام بشه...
چون اینجا بحث من و بسیج نبود بلکه بحث #میزبانی_شهدا بود...
میدونستم اگه کوچکترین کم کاری و اشتباهی کنم به پای شهدا مینویسن...
وارد دوکوهه شدیم ،
و مستقیم رفتیم سمت حسینیه شهیدهمت...
توی راه تا چشمم به اون تانک وسط حیاط پادگان افتاد و یاد اون شب و اون خاطره افتادم...
یاد اولین نگاه به مریم خانم...
یاد خل بازی هام با دوستام تو اون شب...
بیاختیار خندم گرفت و رد شدم...ولی با خودم فکر میکردم چقدر اون سهیل با این سهیل #فرق داشت...چی من رو اینقدر عوض کرد؟!؟
قطعا علتش یه عشق زمینی ساده نمیتونه باشه...
روزهای اردو میگذشت ،
و من بیشتر از همیشه احساس #راحتی و #سبکی میکردم.
وقتی اونجا بودم حتی از #خونه_خودمم بیشتر راحت بودم...یه حس آرامش خاصی داشت...
رفتیم طلاییه ،....
و این بار #خودم شروع به پخش کردن خاک بین بچه ها کردم...اصلا عشق و عاشقی و این چیزا از سرم پریده بود انگار و دلم میخواست مثل شهدا باشم...
به #اخلاص و #صفای شهدا حسودیم میشد...اینکه چطور از زن و بچه و همه چیشون #دل_کندن و به خدا رسیدن...
فردا روز آخر اردو بود ،
و قرار بود بریم شلمچه...دلم برای رسیدن به شلمچه داشت پر میکشید...
🍃از زبان مریم:🍃
-زهرا جان؟!
_جانم؟!
-راستی از اون پسره دیگه خبری نداری؟!
_کدوم پسره؟!
-همون که اون روز اومده بود...راستی این همه اومد دنبالمون اسمشم نمیدونیم چیه...
_اها اون...کار توعه دیگه...نذاشتی یه بار حرفشو بهت بزنه...
-آخه میترسیدم زهرا...میترسیدم مردم حرف در بیارن...میترسیدم هدف خاصی داشته باشه...
_مریم حرف زدن با قبول کردن خیلی فرق داره ها...
-آره میدونم یکم #زیادهروی کردم در موردش
_حالا خودت رو ناراحت نکن.
-اگه تو دانشگاه دیدیش از طرف من بابت اون روز ازش معذرت بخواه... گفتی با گریه رفت از اون روز فکرم درگیره...چون تو هر چی بشه نقش بازی کرد تو #شکسته_شدن دل و در اومدن اشک نمیشه.
_باشه...
چشمام رو بستم و خوابم گرفت...
نمیدونم چه قدر گذشت که بیدار شدم ولی چشمام رو باز نکردم...میشنیدم که مامانم و زهرا دارن در مورد میلاد باهم حرف میزنن...خودم رو زدم به خواب که حرفاشونو بشنوم...
مامانم گفت: _یعنی واقعا؟!
+آره...گفتن که میلاد یهویی رفته ترکیه و زنگ زده و گفته اگه پلیس سراغش رو گرفت......
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛
آدرس صفحه اینستاگرام:
mahdibani72
لینک صفحه اصلی روبینو:
@seyedmahdibanihashemi
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۲۱ و ۲۲۲
_نبینمت یعنی چی؟ پیمان نکن اینکارا رو...تازه بعد سه ماه اومدی و این حرفا رو تحویلم میدی؟
_یعنی اینکه راه خطرناکی پیش رومونه.البته هنوز حکم قطعی داده نشده، بعدشم اینا رو الان بدونی بهتره.بعدا شاید فرصت نشه یا دیگه کار از کار گذشته باشه. تو میتونی با این حرفایی که من زدم #جدا_بشی. من مجبورت نمیکنم! اصلا!مدیونی فکرکنی دوستت ندارم یا هر چیز دیگهای.اتفاقا چون دوستت دارم و نمیخوام صدمه ببینی اینا رو بهت میگم.تو این راه ممکنه راهی بریم که هیچ پلی برای برگشت وجود نداشته باشه.نمیخوام به اجبار همراهم باشی...
حرفهایش را درک نمیکنم.
_ببین پیمان من سختتر از اینا رو هم دیدم و پا به پات اومدم.هرچی باشه از قاچاقی از مرز رد شدن و سر کردن توی سلولای كمیته خرابکاری بدتر که نیست.از اینجا بودم و بقیهش رو خواهم بود.
خبرهای خوشی از مرزها نمیآید و خیلی چیزها را با سانسور به مردم میگویند. بنیصدر هم دست روی دست گذاشته تا دشمن بہ تهران برسد.معلوم نیست این جنگ کی به پایان میرسد.او درمانکنندهی این زخم سربازکرده نیست.از بازار به خانه برمیگردم که مهلقا خانم جلوی خانه میبینم.سلام میکنم و با بغض جواب میدهد.نگران میشوم و میپرسم چه شده و به خانهی یکی از همسایه ها اشاره میکند.پارچههای سیاه،نوشتههای داغ فرزند و تسلیت ناراحتم میکند.
_پدر و مادرش همین یه پسرو داشتن.قرار بود آخر این ماه بساط عروسی براش تو محل راه بندازیم.
_تصادف کردن؟
نچی میگوید.
_رفته بود جنوب.لیلاخانم، مادرش، میگه طاقت نداشت مردمو توی خون خودشون ببینه.تازه سربازیش رو تموم کرده که رفت.دیروز خبر آوردن که بچهشون..جیگر گوشهشون رو بعثیا #شهید کردن. #خرمشهر دست بعثیا افتاده.لیلا خانم از دیروز راهی بیمارستان شده.میگن پیکر پسرشو #نتونستن بیارن عقب.بیشتر پیکرها مونده بین بعثیا.
بعد هم گریه میکند.دلم میگیرد اما دلیل بیتابیهای مهلقا را نمیدانم.
_عجب پسر خوبی بود.یه محل دعاگوش بودن. اصلا محلمون با این پسر #صفای دیگهای داشت.شاید باورت نشه ولی ریش سفیدا هم از همین جوون کم سن و سال #مشورت میگرفتن. #تواضع داشت اما چه #حکمتی هم داشت! خدا به دل مادر و پدر و خواهرش صبر بده.روزگار میدونه کیو #گلچین کنه.
افسوس میخورم. مهلقا با من کمی دردودل میکند و بعد از هم جدا میشویم.عصر یک مراسم کوچکی در خانهی همسایه است.لیلا خانم گاه بیهوش میشود و به سر و رویش آب میپاشند.نگرانم پیمان بیاید و پشت در بماند.آخر با خود کلید نبرده است.موضوع را به مهلقاخانم میگویم.برمیخیزم از کنار اتاق مردانه رد میشوم. صدایشان تا به حیاط میآید.گوشهایم به شنیدن راغب میشوند.مردجوانی که به نظر از همرزمان شهید بوده اینگونه میگوید:
_عمو رضا وضع بدی بود.یعنی بایدخودتون میبودین تا #دردش تا مغز استخوون تون بره! یکی نبود بهمون #اسلحه بده.آخرم نفهمیدم آقامحمد شما از کجا گیر آورد.#بنیصدر یه نصفه روز اومد و خودشو توی ساختمونا #قایم کرد.مردم گلایهها داشتن اما مگه میزاشتن دو کلوم از كمبودا و مشکلات بگیم.آخرشم شنیدیم که مردک گزارش داده "وضع مردم خوبه و جنگ جدی نخواهد بود."
شما نبودین که! فقط از بعثیا نبودن که #ستون_پنجم ریخته بودن تو شهر. #منافقا و #تجزیهطلبای نامرد از پشت خنجر میزدن.محمد تا آخر تو شهر موند و دیگه هم برنگشت.
یکی اصرارمیکند بگو محمد چطور جان داد! طفلی بدجور بیتاب است تا بداند آیا درد زیادی کشیده یا نه!؟ و همان مرد ادامه میدهد:
_حاجیحیی من وقتی رسیدم بالاسر محمد بهم یه کاغذ داد. گفت به شما بدم تا به دست صاحبش برسونین. حدس میزنم برای مرضیه خانم باشه.
دلم با شنیدن این حرفها ترَک برمیدارد.به یاد حرفهای پیمان میافتم. قهرمانبازی...
#خودنمایی بہ بهای جان انسان! مگر میشود؟؟ پسری که بجای پا گذاشتن به حجلهی #عروس، پا به حجلهی سرخ #شهادت گام نهاده..این یعنی #قهرمانبازی؟؟؟
بغض میکنم و به داخل برمیگردم.حواسم پی دختر جوانی میرود که به عکس آقامحمد دست میکشد. و میگوید:
_یعنے الان چشمای خوشگلت بستس محمد من؟مگه قول ندادی بعد سربازی میریم سر بخت و اقبالمون..کو اقبالمون؟ لباس سیاه تنم کردی که!
حالش دست خودش نیست انگار.از یک جایی به بعد تن صدایش بالا میرود.چند نفر از خانمها بیرون میآیند.یکی او را بغل میگیرد.
_آروم باش مرضیه...
دختر سر روی شانه گذاشته و زار زار اشک میریزد.مهلقا خانم میگوید:
_الهی بمیرم..همین هفتهی پیش بود اومد خونمون تا اندازههاشو برای لباس بگیرم.انگار قسمت بود رنگ لباس به جای سفید تیره باشه.
نمیدانم این محمد که بوده اما حال که شهید شده تازه کمکم #اوصافش برایم رو میشود.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛