eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۲۱ و ۲۲۲ _نبینمت یعنی چی؟ پیمان نکن اینکارا رو...تازه بعد سه ماه اومدی و این حرفا رو تحویلم میدی؟ _یعنی اینکه راه خطرناکی پیش رومونه.البته هنوز حکم قطعی داده نشده، بعدشم اینا رو الان بدونی بهتره.بعدا شاید فرصت نشه یا دیگه کار از کار گذشته باشه. تو میتونی با این حرفایی که من زدم . من مجبورت نمیکنم! اصلا!مدیونی فکرکنی دوستت ندارم یا هر چیز دیگه‌ای.اتفاقا چون دوستت دارم و نمیخوام صدمه ببینی اینا رو بهت میگم.تو این راه ممکنه راهی بریم که هیچ پلی برای برگشت وجود نداشته باشه.نمیخوام به اجبار همراهم باشی... حرفهایش را درک نمیکنم. _ببین پیمان من سخت‌تر از اینا رو هم دیدم و پا به پات اومدم.هرچی باشه از قاچاقی از مرز رد شدن و سر کردن توی سلولای كمیته خرابکاری بدتر که نیست.از اینجا بودم و بقیه‌ش رو خواهم بود. خبرهای خوشی از مرزها نمی‌آید و خیلی چیزها را با سانسور به مردم میگویند. بنی‌صدر هم دست روی دست گذاشته تا دشمن بہ تهران برسد.معلوم نیست این جنگ کی به پایان میرسد.او درمان‌کننده‌ی این زخم سربازکرده نیست.از بازار به خانه برمیگردم که مهلقا خانم جلوی خانه میبینم.سلام میکنم و با بغض جواب میدهد.نگران میشوم و میپرسم چه شده و به خانه‌ی یکی از همسایه ها اشاره میکند.پارچه‌های سیاه،نوشته‌های داغ فرزند و تسلیت ناراحتم میکند. _پدر و مادرش همین یه پسرو داشتن.قرار بود آخر این ماه بساط عروسی براش تو محل راه بندازیم. _تصادف کردن؟ نچی میگوید. _رفته بود جنوب.لیلاخانم، مادرش، میگه طاقت نداشت مردمو توی خون خودشون ببینه.تازه سربازیش رو تموم کرده که رفت.دیروز خبر آوردن که بچه‌شون..جیگر گوشه‌شون رو بعثیا کردن. دست بعثیا افتاده.لیلا خانم از دیروز راهی بیمارستان شده.میگن پیکر پسرشو بیارن عقب.بیشتر پیکرها مونده بین بعثیا. بعد هم گریه میکند.دلم میگیرد اما دلیل بیتابی‌های مهلقا را نمیدانم. _عجب پسر خوبی بود.یه محل دعاگوش بودن. اصلا محلمون با این پسر دیگه‌ای داشت.شاید باورت نشه ولی ریش سفیدا هم از همین جوون کم سن و سال میگرفتن. داشت اما چه هم داشت! خدا به دل مادر و پدر و خواهرش صبر بده.روزگار میدونه کیو کنه. افسوس میخورم. مهلقا با من کمی دردودل میکند و بعد از هم جدا میشویم.عصر یک مراسم کوچکی در خانه‌ی همسایه است.لیلا خانم گاه بیهوش میشود و به سر و رویش آب میپاشند.نگرانم پیمان بیاید و پشت در بماند.آخر با خود کلید نبرده است.موضوع را به مهلقاخانم میگویم.برمیخیزم از کنار اتاق مردانه رد میشوم. صدایشان تا به حیاط می‌آید.گوشهایم به شنیدن راغب میشوند.مردجوانی که به نظر از همرزمان شهید بوده اینگونه میگوید: _عمو رضا وضع بدی بود.یعنی بایدخودتون میبودین تا تا مغز استخوون تون بره! یکی نبود بهمون بده.آخرم نفهمیدم آقامحمد شما از کجا گیر آورد. یه نصفه روز اومد و خودشو توی ساختمونا کرد.مردم گلایه‌ها داشتن اما مگه میزاشتن دو کلوم از كمبودا و مشکلات بگیم.آخرشم شنیدیم که مردک گزارش داده "وضع مردم خوبه و جنگ جدی نخواهد بود." شما نبودین که! فقط از بعثیا نبودن که ریخته بودن تو شهر. و نامرد از پشت خنجر میزدن.محمد تا آخر تو شهر موند و دیگه هم برنگشت. یکی اصرارمیکند بگو محمد چطور جان داد! طفلی بدجور بیتاب است تا بداند آیا درد زیادی کشیده یا نه!؟ و همان مرد ادامه میدهد: _حاج‌یحیی من وقتی رسیدم بالاسر محمد بهم یه کاغذ داد. گفت به شما بدم تا به دست صاحبش برسونین. حدس میزنم برای مرضیه خانم باشه. دلم با شنیدن این حرفها ترَک برمیدارد.به یاد حرفهای پیمان می‌افتم. قهرمان‌بازی... بہ بهای جان انسان! مگر میشود؟؟ پسری که بجای پا گذاشتن به حجله‌ی ، پا به حجله‌ی سرخ گام نهاده..این یعنی ؟؟؟ بغض میکنم و به داخل برمیگردم.حواسم پی دختر جوانی میرود که به عکس آقامحمد دست میکشد. و میگوید: _یعنے الان چشمای خوشگلت بستس محمد من؟مگه قول ندادی بعد سربازی میریم سر بخت و اقبالمون..کو اقبالمون؟ لباس سیاه تنم کردی که! حالش دست خودش نیست انگار.از یک جایی به بعد تن صدایش بالا میرود.چند نفر از خانمها بیرون می‌آیند.یکی او را بغل میگیرد. _آروم باش مرضیه... دختر سر روی شانه گذاشته و زار زار اشک میریزد.مهلقا خانم میگوید: _الهی بمیرم..همین هفته‌ی پیش بود اومد خونمون تا اندازه‌هاشو برای لباس بگیرم.انگار قسمت بود رنگ لباس به جای سفید تیره باشه. نمیدانم این محمد که بوده اما حال که شهید شده تازه کم‌کم برایم رو میشود. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛