eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰ گره ترس به دلم می‌افتد.وقتی مینشینم سلام میدهیم حرکت میکنند.کار با اسلحه را در قرارگاه لبنان یاد گرفته‌ام.آن زمان همچین ترسی به دلم نبود، اما اکنون دلم تهی شده از شجاعت! در یک خیابان سوت و کور گشاد می‌ایستند.گوشه‌ای از این خیابان را سنگری کوچک پوشیده از گونی‌های شن ساخته‌اند.پیاده میشویم. پشت سنگر مینشینم.اسلحه بر دوشم سنگینی میکند و آن را روی زمین میگذارم.ماشین‌ها میروند.همه چیز عادی است.از دور صدای موتور می‌آید.نزدیک میشود. از ته ریشش میفهمم مذهبی است.بشاش احوالپرسی میکند و خداقوت میگوید.مردها هم خشک جوابش را میدهند.میپرسد: _شما از کدوم دسته هستین؟ یکی‌شان اخم میکند. _به تو چه! در کمال احترام میگوید: _ببخشید.من منظوری نداشتم.ما با چندتا از بچه‌ها دوخیابون‌بالاتر کشیک میدیم.میخواستم بگم اگه یه ماشین شورلت قرمز دیدین که یه مرد تنها سوارش بود نزارین بره. بعد هم شماره‌ی پلاکش را میدهد و خداحافظی میکند.یکهو توجهم به شورلت قرمز جلب میشود.ماشین باعجله از فرعی به خیابان میپیچد.با ایست گفتن مردها می‌ایستد.چند دقیقه‌ای میگذرد اما خبر از دستگیری نیست! برمیخیزم و پیش میروم تا بفهمم ماجرا چیست.پچ‌پچ‌هایشان واضح میشود.صحبت از جعبه‌های است که در صندوق شده. _چرا باهاش خوش و بش میکنین؟ یکی‌شان برمیگردد: _خودیہ! اشتباه شده! به شماره‌ی پلاک نگاه میکنم: _پلاک که خودشه.چطور میگین خودیه؟اگه فریب تون بده و... نمیگذارد حرف به زبانم بچرخد. _ ما رو فریب دادن.این اسلحه‌ها ! ماست! ما به زحمت از پادگانا کش رفتیم بعد دو دستی خدمت آقایونِ برادران کنیم؟ اونا میخوان اسلحه‌ها رو ضبط کنن، از کجا معلوم سرمون بی‌کلاه نَمونه؟ چیزی نمیگویم.اجازه عبور میدهند و او را به مخفیگاهی آدرس میدهند.چیزی نمیگذرد که باز آن جوان سوار بر موتورش به ما میرسد.از چهره‌اش خستگی میبارد اما لبخندی به ما تحویل میدهد. _سلام مجدد!خدا بهتون قوت بده.خواستم بپرسم اون ماشینی که گفتم این ورا نیومد؟ یکی از همان مردها خیلی جدی و سریع میگوید: _نہ! ماشینی نیومد.حتما تو کوچه‌ها قایم شده یا هم از این طرفا رفته جوان وا میرود. _فکر نمیکنم! آخہ ما سر هر خیابون مامور گذاشتیم چطور آخه؟ آن یکی به حرف می‌آید: _این جک و جونِوَرا هزار تا دوز و کلک سوار مبکنن.ازشون بعید نیست آب بشن برن توی زمین یا دود بشن برن توی هوا! جوان بیچاره چیزی نمیگوید.میخواهد از من هم بپرسد ولی حیا میکند.من هم سریع نگاهم را از او دور میکنم.بعید نیست اگر از من بپرسد چیزی بروز ندهم.صدای روشن کردن موتورش را میشنوم و کم‌کم آن صدا کمرنگ میشود.چند ساعتی که بیدار میمانم نمیفهمم کی اما با پیچیدن نوای الله اکبر خواب از چشمانم ربوده میشود.به زحمت خودم را جمع میکنم.گاهاً چشمم بہ رهگذرانی می‌افتد که از مسجد نزدیک برمیگردند.سپیده‌ی صبح که بالا می‌آید موعد رفتن هم فرا میرسد.شب سخت و دیر گذری بود و بهتر که به صبح گرایید. کارهای سازمان زیاد شده و سعی دارند خودشان را بکشند و در دولت موقت دم و دستگاهی بهم بزنند.سازمان میخواهد خود را در دخیل کند.از صحبتهای پنهانی پیمان و چند نفر اعضا میفهمم خبرهایی است.جلسه‌ی یک ساعته‌شان میشود دو ساعت.برای لحظه‌ای فکرم پی "حاج رسول" میرود.انگار بی‌هیچ خبر فکرش را به ظرف ذهنم ریخته و درحال هم زدنش است. حاج رسول گفت بیرون بکشم...ای‌کاش میتوانستم باری دیگر حاج رسول را ببینم.کاش از این وضعیت بہ در آیم و بتوانم پی آن امانتی بروم.کاش حاج رسول مرا هوایی نمیکرد.آخر چیست؟مثلا میخواهد با این شک چه کند؟ ببینم واقعا خدایش خداست؟همانکه مدام ذکرش را به لبهای حاج رسول وصله کرده بودن؟ کاش حداقل به یک چیز داشتم و از این بیرون می‌آمدم.کاش ایمانی بدست آورم تا مرا نجات دهد. این بدجور یقه‌ام گرفته. بغض‌ام به گلو فشرده میشود که باصدای پیمان باعث میشود خودم را کنترل کنم.کلافه‌وار پاشنه‌ی پایش را بہ زمین میزند. _سازمان صحبت کرده که میخوایم ارگانمونو کنیم.میخوایم مثل باشیم، با آرم و کارای مخصوص مون. دوباره مکثی میان گفته‌هایش مینشاند. _خب؟؟ بعدش؟ _بعدش؟ هیچی دیگه میگن نمیشہ.میگن نظم نیروها بهم میخوره...میگن‌نیروهاتون رو در قالب ارگانهامون میزاریم. اینکه نمیشہ! یاد روزهایی می‌افتم که سازمان را میکرد و به میریخت تا آنها راضی به شوند. تجزیه ارتش کار بود که از طلب میکرد و میخواست میلیشایش را بہ جای آن بنشاند! ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۲۱ و ۲۲۲ _نبینمت یعنی چی؟ پیمان نکن اینکارا رو...تازه بعد سه ماه اومدی و این حرفا رو تحویلم میدی؟ _یعنی اینکه راه خطرناکی پیش رومونه.البته هنوز حکم قطعی داده نشده، بعدشم اینا رو الان بدونی بهتره.بعدا شاید فرصت نشه یا دیگه کار از کار گذشته باشه. تو میتونی با این حرفایی که من زدم . من مجبورت نمیکنم! اصلا!مدیونی فکرکنی دوستت ندارم یا هر چیز دیگه‌ای.اتفاقا چون دوستت دارم و نمیخوام صدمه ببینی اینا رو بهت میگم.تو این راه ممکنه راهی بریم که هیچ پلی برای برگشت وجود نداشته باشه.نمیخوام به اجبار همراهم باشی... حرفهایش را درک نمیکنم. _ببین پیمان من سخت‌تر از اینا رو هم دیدم و پا به پات اومدم.هرچی باشه از قاچاقی از مرز رد شدن و سر کردن توی سلولای كمیته خرابکاری بدتر که نیست.از اینجا بودم و بقیه‌ش رو خواهم بود. خبرهای خوشی از مرزها نمی‌آید و خیلی چیزها را با سانسور به مردم میگویند. بنی‌صدر هم دست روی دست گذاشته تا دشمن بہ تهران برسد.معلوم نیست این جنگ کی به پایان میرسد.او درمان‌کننده‌ی این زخم سربازکرده نیست.از بازار به خانه برمیگردم که مهلقا خانم جلوی خانه میبینم.سلام میکنم و با بغض جواب میدهد.نگران میشوم و میپرسم چه شده و به خانه‌ی یکی از همسایه ها اشاره میکند.پارچه‌های سیاه،نوشته‌های داغ فرزند و تسلیت ناراحتم میکند. _پدر و مادرش همین یه پسرو داشتن.قرار بود آخر این ماه بساط عروسی براش تو محل راه بندازیم. _تصادف کردن؟ نچی میگوید. _رفته بود جنوب.لیلاخانم، مادرش، میگه طاقت نداشت مردمو توی خون خودشون ببینه.تازه سربازیش رو تموم کرده که رفت.دیروز خبر آوردن که بچه‌شون..جیگر گوشه‌شون رو بعثیا کردن. دست بعثیا افتاده.لیلا خانم از دیروز راهی بیمارستان شده.میگن پیکر پسرشو بیارن عقب.بیشتر پیکرها مونده بین بعثیا. بعد هم گریه میکند.دلم میگیرد اما دلیل بیتابی‌های مهلقا را نمیدانم. _عجب پسر خوبی بود.یه محل دعاگوش بودن. اصلا محلمون با این پسر دیگه‌ای داشت.شاید باورت نشه ولی ریش سفیدا هم از همین جوون کم سن و سال میگرفتن. داشت اما چه هم داشت! خدا به دل مادر و پدر و خواهرش صبر بده.روزگار میدونه کیو کنه. افسوس میخورم. مهلقا با من کمی دردودل میکند و بعد از هم جدا میشویم.عصر یک مراسم کوچکی در خانه‌ی همسایه است.لیلا خانم گاه بیهوش میشود و به سر و رویش آب میپاشند.نگرانم پیمان بیاید و پشت در بماند.آخر با خود کلید نبرده است.موضوع را به مهلقاخانم میگویم.برمیخیزم از کنار اتاق مردانه رد میشوم. صدایشان تا به حیاط می‌آید.گوشهایم به شنیدن راغب میشوند.مردجوانی که به نظر از همرزمان شهید بوده اینگونه میگوید: _عمو رضا وضع بدی بود.یعنی بایدخودتون میبودین تا تا مغز استخوون تون بره! یکی نبود بهمون بده.آخرم نفهمیدم آقامحمد شما از کجا گیر آورد. یه نصفه روز اومد و خودشو توی ساختمونا کرد.مردم گلایه‌ها داشتن اما مگه میزاشتن دو کلوم از كمبودا و مشکلات بگیم.آخرشم شنیدیم که مردک گزارش داده "وضع مردم خوبه و جنگ جدی نخواهد بود." شما نبودین که! فقط از بعثیا نبودن که ریخته بودن تو شهر. و نامرد از پشت خنجر میزدن.محمد تا آخر تو شهر موند و دیگه هم برنگشت. یکی اصرارمیکند بگو محمد چطور جان داد! طفلی بدجور بیتاب است تا بداند آیا درد زیادی کشیده یا نه!؟ و همان مرد ادامه میدهد: _حاج‌یحیی من وقتی رسیدم بالاسر محمد بهم یه کاغذ داد. گفت به شما بدم تا به دست صاحبش برسونین. حدس میزنم برای مرضیه خانم باشه. دلم با شنیدن این حرفها ترَک برمیدارد.به یاد حرفهای پیمان می‌افتم. قهرمان‌بازی... بہ بهای جان انسان! مگر میشود؟؟ پسری که بجای پا گذاشتن به حجله‌ی ، پا به حجله‌ی سرخ گام نهاده..این یعنی ؟؟؟ بغض میکنم و به داخل برمیگردم.حواسم پی دختر جوانی میرود که به عکس آقامحمد دست میکشد. و میگوید: _یعنے الان چشمای خوشگلت بستس محمد من؟مگه قول ندادی بعد سربازی میریم سر بخت و اقبالمون..کو اقبالمون؟ لباس سیاه تنم کردی که! حالش دست خودش نیست انگار.از یک جایی به بعد تن صدایش بالا میرود.چند نفر از خانمها بیرون می‌آیند.یکی او را بغل میگیرد. _آروم باش مرضیه... دختر سر روی شانه گذاشته و زار زار اشک میریزد.مهلقا خانم میگوید: _الهی بمیرم..همین هفته‌ی پیش بود اومد خونمون تا اندازه‌هاشو برای لباس بگیرم.انگار قسمت بود رنگ لباس به جای سفید تیره باشه. نمیدانم این محمد که بوده اما حال که شهید شده تازه کم‌کم برایم رو میشود. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛