eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان عاشقانه، شهدایی و محتوایی 🌷قسمت ۹۷ _... حتی اگه مجلست به هم ریخت..مطمئن باش داشته.ما همه کارهارو درست انجام دادیم.بقیه ش با خداست....خیلی بهتر از من و شما میتونه مدیریت کنه. بعد چند دقیقه سکوت گفت: _زهرا خیلی دوست دارم..خیلی. برای گرفتن عکس به آتلیه رفتیم... وقتی شنل مو درآوردم اولین بار بود که وحید منو با لباس عروس دید... برای چند لحظه بهم خیره شده بود.منم فقط نگاهش میکردم. گفتم: _امشب اصلا نباید بیای تو قسمت خانم ها. لبخند زد...قبلا باهاش هماهنگ کرده بودم که نیاد ولی الان با این تیپش اصلا به صلاح من نبود بیاد. بعد سکوت نسبتا طولانی گفت: _اینکه من و تو.... الان...اینجا... اینجوری (به لباس عروس و دامادی اشاره کرد)...بعد شش سال انتظار...برام مثل خوابه. با بغض گفت: _زهرا..مطمئنی پشیمون نمیشی؟ منم بغض کردم.با اشاره سر گفتم.. آره. -شما شک داری؟ با اشاره سر گفت نه. خداروشکر همون موقع خانم عکاس اومد وگرنه آخرش وحید اشکمو درمیاورد. وسط عکاسی بودیم که اذان شد... قبلا با عکاس هماهنگ کرده بودم که نمازمو همونجا بخونم... مو از مواد آرایشی و شنل پوشیدم تا نماز بخونم.وحید به من نگاه میکرد. گفتم: _نمیخوای نماز بخونی؟ بالبخند گفت: _با این سر و وضع؟! اینجا؟! این نماز چه شود؟! -غر نزن دیگه.بیا بخون. مثل همیشه که وقتی با هم بودیم نمازمو پشت سرش به جماعت میخوندم، ایستادم پشت سرش. عکاس هم چند تا عکس از نماز جماعت ما گرفته بود که خیلی هم قشنگ شده بود...نماز خوندن با لباس عروس سخت بود ولی از دیر خوندن بهتر بود. وقتی وارد تالار شدیم، طبق قرار وحید با من نیومد.همه تعجب کرده بودن. وقتی برای نماز شب بیدار شدم... متوجه شدم وحید زودتر از من بیدار شده و داشت نماز میخوند.چند لحظه ایستادم و نگاهش کردم.بعد رفتم. ترجیح دادم خلوتش رو با خدا بهم نریزم. ولی نماز صبحمون رو به جماعت خوندیم. بالاخره اون شب با تمام خستگی هاش تموم شد.... ولی زندگی من و وحید.... ادامه دارد.. 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 اولین اثــر از؛ ✍بانـــومهدی یار منتظرقائم 🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۳۵ علی به شیراز رفت.... مدارک یوسف را برده بود. که ثبت نام کند یوسف را. فصل تابستان از راه رسید... هم دلگیر بود هم نگران. نگران آینده ای که مشخص نمیشد..! دست دلش به هیچ کاری نمیرفت. حوصله نداشت. حتی برای خوابگاه هم اقدامی نکرده بود.نمیدانست سرانجامش چه خواهد شد..! آرام قدم میزد.... سنگی را نشانه گرفته بود. و آرام با مسیرش سنگ را به جلو میبرد.. فکر میکرد... شاید خداست... شاید است که او نمیفهمید... دو جلسه خاستگاری رفت،اما هر دو بی حاصل.!! بیشتر از ۴ ماه گذشته بود.چه امتحانی.چه حکمتی.چه تقدیری.عجب خاستگاری ای.متحیر شده بود..حتی نتوانسته بود چند کلامی با بانویش حرف بزند.از آینده بگوید.از نقشه هایی که در سر داشت..ازاهدافش.از امکانات مالی که نداشت...که همه را پدرش از او دریغ کرده بود،آنهم بخاطر که گذاشته بود. یا ریحانه یا ارث..!👉 حوصله حمید و علی را که هیچ، حتی حوصله خودش را هم نداشت. به پارک محله ای نزدیک خانه شان رسید. آب و هوای پارک و نسیم خنک بعدازظهر هم نتوانست او را سرحال بیاورد. به اولین نیمکت که رسید نشست. دست به سینه تکیه داد. خیره شده بود. و فقط فکر میکرد... چگونه راهی پیدا کند. باصدای زنگ گوشی اش،.. از فکر بیرون آمد. بدون نگاه به مخاطب، تماس را برقرار کرد. _الو. بله..! علی_ سلام پسر هیچ معلومه تو کجایی. سلامت کو بیحوصله گفت: _گیرم که سلام. علی_ کجایی؟؟ _زیر اسمون خدا. علی_خب پس همون جا بشین. به از دست رفتن خانم آینده ت فکر کن گویی سیم برقی به او وصل کرده بودند. سریع از جایش بلند شد. _چیشده علی... علی_ تا ١٠ دقیقه دیگه پایگاه باش..نبودی از فکر ریحانه خانم میای بیرون. _مرد حسابی بهت میگم چیشده..! دِ حرف بزن صدای بوق...جواب نگرانی های یوسف شد.با تمام توانش میدوید...خواست، گوشی را در جیبش بگذارد. که از دستش افتاد.زود برداشت.با ضربه ای که خورده، خاموش شده بود. اعتنا نکرد. گوشی را درجیبش گذاشت.و دوباره دوید... پیاده نیمساعتی راه بود..اما باید زود میرسید.قلبش به تپش افتاده بود...مراقب بود به کسی برخورد نکند..تا پایگاه یک نفس دوید... نگران و آشفته... درپایگاه را با قدرت باز کرد. در محکم به دیوار خورد. بلند داد زد. _علییی.... علیییییی... وارد اتاق شد... هر دو اتاق را گشت. علی نبود.. به حیاط رفت. همه جا را سر زد. کسی نبود. عصبی شد. نکند برای دلبرش اتفاقی افتاده بود... نکند علی دروغ گفته باشد. علی دروغگو نبود..! _علییییی کجاییی وسط حیاط ایستاد.بلند داد زد.. _علیییییییی از لبه پشت بام صدای علی را شنید. _اینقدر داد نزن. حنجره ت مشکل پیدا میکنه کلافگی، آشفتگی، نگرانی اش، حسابی او را بهم ریخته بود.پله ها را دوتا یکی بالا میرفت. وقتی رسید با صورت خندان علی مواجه شد. _چیشدهههه علی بطری آب را برداشت. لیوان آبی برای یوسف ریخت. یوسف_ علی بگو... قلبم داره میاد تو دهنم. _اینو بخور آروم شی. میگم بهت..! یوسف لباسش را چنگ زد. تپش قلبش سر به فلک کشیده بود _آب نمیخام.. حرفتو بزن.. علی اشاره ای به لیوان در دستش کرد. یوسف لیوان را گرفت. یک نفس آب را سرکشید. لیوان را بدست علی داد. علی برای سرویس کولر... به پشت بام آمده بود. به سمت کولر رفت. پوشال خریده بود. درپوش ها را برمی داشت، تا تعویض کند پوشال کولر پایگاه را. _میگم بشرطی که آروم باشی. _بگو آرومم در پوش دوم را بلند کرد. _معلومه..! هنوز نشنیدی داری پس میافتی! وای به وقتی که بگم!! _علییی میگی یا... علی صاف ایستاد. _خیلی خب بابا.. نزن.. الان میگم.خبر خاصی نیست فقط برا ریحانه خانم خاستگار اومده! ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۸۵ و ۱۸۶ زهرا، این‌ها را در چهره‌اش دید و با نگاه های پرمهرش، سعی کرد به او انرژی بدهد. خواهران یکی یکی رفتند ، و برخی التماس دعا گفتند. برخی دست دادند و برخی روبوسی هم کردند.بسته به اینکه چقدر از جلسه قرآن استفاده کرده و انرژی گرفته بودند و چقدر سرحال شده بودند و چقدر رویشان به زهرا باز شده، عکس العمل هایشان متفاوت بود. زهرا کنار آن خانم رفت و گفت: _خداقوت. امروز خیلی سرحال نبودین با این جمله زهرا، غم در چهره اش بیشتر پیدا شد و آهی کشید. لبش خالی از هرگونه لبخند و چهره اش در فقر شادی چروکیده شده بود. زهرا گفت: _غصه نخورید. دنیاست دیگر. سختی های خاص خودش را دارد. برای هرکس یک جور. آن خانم لبهایش را گشود و به حالتی که اگر خود را رها می‌کرد، اشک که هیچ، باران از چشمانش می‌بارید گفت: _چرا خدا برای یکی هرچه خوبی هست میدهد و به دیگری نمیدهد! زهرا همان طور ایستاده گفت: _بالاخره آدم می‌شود دیگر. یکی با داده خدا یکی با نداده‌ی خدا چشمان درشت آن خانم، روی صورت پر مهر زهرا قفل شد. باهمان بغض و اعتراض گفت: _نمی‌شود خدا ما را هم با دادن هایش آزمایش کند؟ زهرا، یاد حرفهای سید افتاد. یاد مقایسه های موقعیت هایی که خدا به آنان چیزی را داده بود با زمانی که نداده بود. سکوت عمیقی کرد. نگاهش به زمین افتاد و گفت: _آزمایش با داده های خدا خیلی سخت تر است تا نداده هایش چنان این حرف را با عمق وجودش گفت که آن خانم، فقط زهرا را نگاه کرد. زهرا مجدد همان جمله را تکرار کرد. صورت خانم، کمی بازتر از قبل شد و گفت: _حالا یک بار هم خدا ما را با داده هایش آزمایش کند. نمیشود؟ روسری اش را مرتب کرد و موهایش را کمی داخل گذاشت و خودش گفت: _بالاخره خدا دارد. آدم سر از حکمت هایش که درنمی‌آورد. زهرا از حرف او خوشش آمد و گفت: _این ها همه می‌گذرد. چه داده هایش چه نداده هایش. الهی که خوب بگذرانیم. غصه نخور خواهر جان آن خانم گفت: _بچه های شما جیغ و داد نمیکنند؟ من که اعصاب از دستشان ندارم زهرا خندید و گفت: _بچه اند دیگر. جیغ و داد و دعوا که دارند. چقدر با آنها بازی میکنی؟ آن خانم گفت: _هیچ. همین به کارهایشان برسم هنر کردم. زهرا مهربانانه دست بر شانه اش گذاشت و گفت: _بازی کردن با بچه ها، قبل از آنکه آنها را سرحال کند، ما بزرگتر ها را سرحال میکند. امتحانش کن و یاد بازی های سید و خودش با بچه ها افتاد و تبسمی شیرین زد. آن خانم تشکر کرد و گفت: _دعایمان کنید زهرا خانم. من آدم فعالی هستم اما اصلا شاد نیستم زهرا با همان تبسم شیرین گفت: _الهی که همیشه شاد و سرحال و فعال باشی. چشم دعاگویتان هستم. شما هم ما را دعا کن خواهر گلم. و به آن خانم دست داد. هر دو از مسجد خارج شدند و زهرا قفل در را بست و به سمت خانه، حرکت کرد. در خانه را که باز کرد، هیچکس داخل خانه نبود. نگران شد.شماره سید را گرفت: _سلام جواد. چی شده مادربزرگ چیزی اش شده؟ کجایین؟ سید گفت: _نه حالشان خوب است نگران نباش. شما که نبودید، دخترشان آمد و برد منزلشان. ما هم آمده ایم منزل حاج عمو. گفتم کمی به حاج عمو برسم تا شما سر کلاسی.برگردیم؟ زهرا گفت: _نه. من هم می‌آیم آنجا. شما کی کلاس داری؟ سید گفت تا ساعت 12 کلاسی ندارد و از زهرا پرسید: _حال داری با هم برویم خرید؟ زهرا گفت: _خرید چه؟ سید خندید و گفت: _بیا خانه حاج عمو. باهم میرویم خواهی دید خرید چه زهرا با حالت بچه‌گانه‌ای گفت: _بگو دیگه جواد. اذیت نکن. خرید چه چیز می‌خواهی مرا ببری؟ آن هم دونفری؟ سید گفت: صبوری کن خانم. میخواهی بیایم دنبالت؟ زهرا گفت: _نه بابا نمیخواهد. به قول خودت همه تاکسی‌های شهر مال ماست. سوار یکی‌اش می‌شوم دیگر. تا بیست دقیقه دیگر آنجا هستم. شما حاضر باش که برویم خرید. میدانی که خانم ها از خرید خیلی خوششان می‌آید. سید خندید و گفت: _بله خوب می‌دانم. یعنی نمی خواهی بیایی زن عمو را ببینی؟ یکراست برویم خرید؟ زهرا خندید و گفت: _ای بابا جواد، اینقدر زبان نریز. در این حد که آداب معاشرت بلدم. برای بچه ها لباس و این ها برداشته ای؟ زینب حالش بد نشد دیگر؟ سید گفت: _بله برداشته ام. زینب هم خوب است. زود بیا که دلمان برایت حسابی تنگ شده است صدای زینب از پشت گوشی آمد که: _مامان بیا ببین بابا چی خریده زهرا که حسابی کنجکاو شده بود گفت: _سید چی خریدی؟ گوشی رو بده زینب اصلا سید خندید و گفت: _ای خانم زرنگ. بیا خودت ببین. منتظریم ها. زود بیا زهرا گوشی را داخل کیف گذاشت ، و از خانه بیرون زد. کمی بَرِ خیابان ایستاد تا تاکسی موردنظرش بیاید. تاکسی‌ای که صندلی عقبش یا خالی باشد یا خانمی نشسته باشد. سوار تاکسی که شد،..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴ _اما من که خدایی ندارم! 🕊_خدایی داری، هر کسی خدا نداشته باشه باید بدونه خدا که دارتش! _اما من جایی هستم که خدا رو نفی میکنن. اونا میگن خدایی وجود نداره. بهشت و جهنم الکیه تا ما به حرف آخوندا کنیم. با سری که است، میگوید: 🕊_شما جاتون اونجا نیست. اعماق‌قلب هر انسانی وجود داره اونا نفی‌ میکنن ولی شما فرق دارید. خودتون قاطی این آدمها نکنین. بهشت و جهنم نیست؟ پس چطور این ساواکی‌ها که آدمهای زیادی میکشن و یا شاه مملکت که حقوق میلیون ها فرد رو به دست آمریکا میده، میشن؟ آیا کسی که یک انسان کشته با کسی که جان چندین انسان رو گرفته ؟ کمی فکر میکنم و میگویم:_نه! 🕊_قصاص کسی که یک نفر رو کشته مرگه همونطور که اون ساواکی که چندین نفر رو کشته مرگه! _اینکه درست نیست. اون ساواکی باید بیشتر عذاب بکشه. 🕊_درسته! برای همین بعضی اعمال باید در یعنی بهشت و جهنم تسویه بشن.کسی که جانش رو در مقابل امر خیری کرده چطور پاداشش رو در این دنیا میدن؟ اون که دیگه نیست! اون ساواکی هم باید به تعداد قتل‌هایی که کرده بشه که امکانش در این جهان نیست.پس برای و هم که شده باید جهان آخرتی هم باشه. در دل احساس خوشایند میکنم. چه دین جالبی! چه عدالتی! برای من اینکه دیگر بعد از این دنیا به دیار فنا و نابودی بروم است.دنیا میدان است برای امتحانات الهی که کارنامه آن را در آخرت به دستمان میدهند.آن ساعت تا خیلی وقت با پیرمرد مشغول بحث هستیم.هرچه او میگوید و من کمی به خرج میدهم میبینم کاملا درست است! بهانه‌ای نمیتوانم بیاورم. هرچه پیش میرود انگار پیش به سوی دریایی میروم که هیچگاه در آن غرق نمیشوم. بین افکارم ایجاد شده.حال من سوالاتی که در مورد اسلام داشته‌ام همه اش پاسخ داده شده اما فکری مرا میترساند که اگر مسلمان شوم پیمان مرا ترک میکند.گوشه‌ی دلم می تپد و میگوید: "تو به هر سوراخی خزیدی اسلام رو بد معرفی کردن حالا که خدا خواسته اینجا با اسلام آشنا بشی پس داره! حتما دین اسلام هم دین حقیقی است که و دنیاپرست به دیدنش به خطر می افتند و برایش نقشه ها می کشند..."به خودم اجازه‌ی دادن میدهم.👈شک در همه‌ی گفت و شنودهای پیشینم.👈شک در اسلامی که در اروپا دیدم، 👈شک در حرف های رضاپور و امثال او در اردوگاه.👈شک در ! من فقط پیمان را دارم.. بدون پول ، امنیت و سرپناه در این شهر بلایی به سر یک زن تنها می آید.و ثانیاً هر کس به سازمان پشت کند و سراغ اسلام برود تسویه در انتظار اوست! همان سرنوشتی که شریف واقفی را به آن دچار کردند! پس هر طور هست من باید در سازمان بمانم.در سلول باز میشود و پاسبان پیرمرد را صدا می زند.او دستانش را به دیوار میگیرد و برمیخیزد. 🕊تبسمش از هر وقت دلنشین‌تر است. به نظر میرسد، در چهره‌اش مرا مغلوب میکند.ناخودآگاه برمیخیزم و پیش میروم. _حاج آقا کجا؟ 🕊_به دیدار معشوق... نمیتوانم سکوت کنم و این دلشوره را در دل خفه کنم. _شما رو برای شکنجه میبرن، دیدار معشوق چیه؟ شیرینی آن لبخند در روحم رسوخ می کند. 🕊_من چیزی برای گفتن ندارم و کسیکه چیزی برای گفتن نداره جاش دیگه اینجا نیست.از خدا میخوام دختر گلم رو کنه. شما قلبت پاکه دخترم برای من هم دعا کن. پاسبان که کلافه شده تنه‌ای به پیرمرد میزند.در را می بندد و از پنجره‌ی کوچک نگاهم را به بیرون میدهم.بی اختیار دانه ای اشک از گونه‌ام پایین میچکد.حرف او انقدر محکم بود که دیگر نمی‌بینمش.🌷🕊به در و دیوار میزنم و میگویم: _حاج رسول رو کجا میبرین؟..حاج رسووول... زیر لب ناله سر میدهم و نام حاج رسول میشود ذکر لبم.اشک تمام صورتم را خیس کرده و گونه‌ام میسوزد.به خدایی فکر میکنم که حاج رسول به او فکر میکرد.به خدایی که از لطف و بیکرانش میگفت.وقتی حرف از بخشندگی اش پیش می‌آمد، قطره اشک چشمانش را نمدار میکرد.واقعا خدای او که بود؟ آن چه خدایی ست که اینگونه حاج رسول او را دوست میداشت؟ آن چه خدایی ست که انسان را معاوضه کند؟ با خدای حاج رسول است؟ پس چیست؟ نمیفهمم! سر به دیوار میکوبم و با اینگونه حرف میزنم: "خدای حاج رسول که نمیدونم چی هستی اما حاج رسول میگفت که همیشه در کنار بنده‌هات هستی.من نمیدونم بنده ات هستم یا نه! اما همه جا داری. میخوام بهت بگم که این پیرمرد بیچاره رو کمک کن تا آزاد بشه.نزار خونش رو بریزن. خدای حاج رسول من هنوز تو رو میشه بیشتر حاج رسولت رو ببینم... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۲۱ و ۲۲۲ _نبینمت یعنی چی؟ پیمان نکن اینکارا رو...تازه بعد سه ماه اومدی و این حرفا رو تحویلم میدی؟ _یعنی اینکه راه خطرناکی پیش رومونه.البته هنوز حکم قطعی داده نشده، بعدشم اینا رو الان بدونی بهتره.بعدا شاید فرصت نشه یا دیگه کار از کار گذشته باشه. تو میتونی با این حرفایی که من زدم . من مجبورت نمیکنم! اصلا!مدیونی فکرکنی دوستت ندارم یا هر چیز دیگه‌ای.اتفاقا چون دوستت دارم و نمیخوام صدمه ببینی اینا رو بهت میگم.تو این راه ممکنه راهی بریم که هیچ پلی برای برگشت وجود نداشته باشه.نمیخوام به اجبار همراهم باشی... حرفهایش را درک نمیکنم. _ببین پیمان من سخت‌تر از اینا رو هم دیدم و پا به پات اومدم.هرچی باشه از قاچاقی از مرز رد شدن و سر کردن توی سلولای كمیته خرابکاری بدتر که نیست.از اینجا بودم و بقیه‌ش رو خواهم بود. خبرهای خوشی از مرزها نمی‌آید و خیلی چیزها را با سانسور به مردم میگویند. بنی‌صدر هم دست روی دست گذاشته تا دشمن بہ تهران برسد.معلوم نیست این جنگ کی به پایان میرسد.او درمان‌کننده‌ی این زخم سربازکرده نیست.از بازار به خانه برمیگردم که مهلقا خانم جلوی خانه میبینم.سلام میکنم و با بغض جواب میدهد.نگران میشوم و میپرسم چه شده و به خانه‌ی یکی از همسایه ها اشاره میکند.پارچه‌های سیاه،نوشته‌های داغ فرزند و تسلیت ناراحتم میکند. _پدر و مادرش همین یه پسرو داشتن.قرار بود آخر این ماه بساط عروسی براش تو محل راه بندازیم. _تصادف کردن؟ نچی میگوید. _رفته بود جنوب.لیلاخانم، مادرش، میگه طاقت نداشت مردمو توی خون خودشون ببینه.تازه سربازیش رو تموم کرده که رفت.دیروز خبر آوردن که بچه‌شون..جیگر گوشه‌شون رو بعثیا کردن. دست بعثیا افتاده.لیلا خانم از دیروز راهی بیمارستان شده.میگن پیکر پسرشو بیارن عقب.بیشتر پیکرها مونده بین بعثیا. بعد هم گریه میکند.دلم میگیرد اما دلیل بیتابی‌های مهلقا را نمیدانم. _عجب پسر خوبی بود.یه محل دعاگوش بودن. اصلا محلمون با این پسر دیگه‌ای داشت.شاید باورت نشه ولی ریش سفیدا هم از همین جوون کم سن و سال میگرفتن. داشت اما چه هم داشت! خدا به دل مادر و پدر و خواهرش صبر بده.روزگار میدونه کیو کنه. افسوس میخورم. مهلقا با من کمی دردودل میکند و بعد از هم جدا میشویم.عصر یک مراسم کوچکی در خانه‌ی همسایه است.لیلا خانم گاه بیهوش میشود و به سر و رویش آب میپاشند.نگرانم پیمان بیاید و پشت در بماند.آخر با خود کلید نبرده است.موضوع را به مهلقاخانم میگویم.برمیخیزم از کنار اتاق مردانه رد میشوم. صدایشان تا به حیاط می‌آید.گوشهایم به شنیدن راغب میشوند.مردجوانی که به نظر از همرزمان شهید بوده اینگونه میگوید: _عمو رضا وضع بدی بود.یعنی بایدخودتون میبودین تا تا مغز استخوون تون بره! یکی نبود بهمون بده.آخرم نفهمیدم آقامحمد شما از کجا گیر آورد. یه نصفه روز اومد و خودشو توی ساختمونا کرد.مردم گلایه‌ها داشتن اما مگه میزاشتن دو کلوم از كمبودا و مشکلات بگیم.آخرشم شنیدیم که مردک گزارش داده "وضع مردم خوبه و جنگ جدی نخواهد بود." شما نبودین که! فقط از بعثیا نبودن که ریخته بودن تو شهر. و نامرد از پشت خنجر میزدن.محمد تا آخر تو شهر موند و دیگه هم برنگشت. یکی اصرارمیکند بگو محمد چطور جان داد! طفلی بدجور بیتاب است تا بداند آیا درد زیادی کشیده یا نه!؟ و همان مرد ادامه میدهد: _حاج‌یحیی من وقتی رسیدم بالاسر محمد بهم یه کاغذ داد. گفت به شما بدم تا به دست صاحبش برسونین. حدس میزنم برای مرضیه خانم باشه. دلم با شنیدن این حرفها ترَک برمیدارد.به یاد حرفهای پیمان می‌افتم. قهرمان‌بازی... بہ بهای جان انسان! مگر میشود؟؟ پسری که بجای پا گذاشتن به حجله‌ی ، پا به حجله‌ی سرخ گام نهاده..این یعنی ؟؟؟ بغض میکنم و به داخل برمیگردم.حواسم پی دختر جوانی میرود که به عکس آقامحمد دست میکشد. و میگوید: _یعنے الان چشمای خوشگلت بستس محمد من؟مگه قول ندادی بعد سربازی میریم سر بخت و اقبالمون..کو اقبالمون؟ لباس سیاه تنم کردی که! حالش دست خودش نیست انگار.از یک جایی به بعد تن صدایش بالا میرود.چند نفر از خانمها بیرون می‌آیند.یکی او را بغل میگیرد. _آروم باش مرضیه... دختر سر روی شانه گذاشته و زار زار اشک میریزد.مهلقا خانم میگوید: _الهی بمیرم..همین هفته‌ی پیش بود اومد خونمون تا اندازه‌هاشو برای لباس بگیرم.انگار قسمت بود رنگ لباس به جای سفید تیره باشه. نمیدانم این محمد که بوده اما حال که شهید شده تازه کم‌کم برایم رو میشود. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛