eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۱۹ هیئت عمو محمد تکیه ای بود صد متری. نیمی از آن خواهران و نیمی از آن برادران. تکیه دو درب داشت. که دومتر از هم فاصله داشت.هرماه غیر از ماه محرم، اول هرماه مجلس روضه داشتند. چند ساعتی بود که مشغول زدن داربست، بنرها و پرده ها بود. رفقای هیئت را... با هیچکس عوض نمیکرد.بخصوص را.که مدتها بود داماد عمو محمد شده بود. هم کار میکردند هم سر به سر هم میگذاشتند.... هر بار یکی را به نوعی سوژه میکردند!و این بار ''میثم'' سوژه بود... که خاستگاری رفته بود و بس که استرس داشت موز را با پوست خورده بود. میثم پایین داربست را بالا گرفت تا یوسف آن را ببندد. علی_تو اصلا دست نزن یه وقت حالت بد میشه مهران_نه بابا چکارش داری بذار بلند کنه پوست موزها هضم بشه یوسف خود را متعجب نشان داد و گفت: _مگه پوستش قابل هضمه؟؟ خنده پسرها به آسمان رفته بود.حتی خود میثم هم میخندید.دستش را روی دلش گرفت. سیدهادی بالحنی سرشار از عصبانیت داد زد. _مگه نمیگم نخندید..!حالا تو این هاگیر واگیر اینجا نجس بشه کی میاد تمیزش میکنه؟؟!!! بخاطر لحنش اول همه سکوت کردند.اما بعد خنده ها به قهقهه تبدیل شده بود. میزی جلو در ورودی، بیرون از تکیه، گذاشته بودند. جهت پذیرایی از میهمانان. کیک فنجانی را از قبل، سفارش میدادند.و با چای از میهمانان پذیرایی میکردند. عمومحمد، سینی کیک را در دست داشت، وارد تکیه شد. _یه کم زودتر کار کنین بد نیستاااا !! زود باشین خیلی کارا مونده.! یوسف باخنده از روی میله پایین پرید. _خب نمیشه عمو..! اقا، طرف اومده بجای اینکه خود موز رو بخوره پوستش رو خورده حسین_نه بابا موز رو با پوست خورده و باز خنده همه به آسمان رفت.عمومحمد هم خنده اش گرفته بود. سری تکان داد. عمومحمد بسمت ورودی خواهران رفت... طاهره خانم مشغول چیدن لیوانها درسینی بود.مرضیه و ریحانه هم پارچه ها ی اضافی را تا کرده و در پلاستیک میگذاشتند.عمو محمد رو به مرضیه کرد. _الان علی اقا میخاد زیارت بخونه ببین وصله! مرضیه سری تکان داد و نزدیک سیستم رفت.عمو محمد به قسمت مردانه برگشت. با صحنه ای مواجه شد که نگران بسمت میثم دوید _چیشده؟؟؟ میثم سرفه میکرد و حسین محکم به کمر او میزد و خیلی جدی گفت: _چیزی نشده عمو دارم میزنم ببینم پوست موزها میاد بیرون!! احتمالا نرسیده ب معده کلا دستگاهش گریپاچ کرده.! عمومحمد_دستگاهش!؟! حسین_ آره دیگه دستگاه گوارش عمو محمد باخنده از جمعشان جدا شد. رو به قبله نشست. بلندگو را گرفت و برای جمع شدن حواس همه گفت: _برای تعجیل در فرج، سلامتی تمام خادمان به نظام،طول عمر حضرت آقا، یه صلوات ختم کنین. همه صلواتی بلند فرستادند.بلندگو را به علی داد.علی دستش را روی چشمش گذاشت. و شروع کرد... با صوت سوره کوثر را تلاوت کرد. کم کم میهمانان امام حسین.ع. می آمدند... «علی» دعای فرج میخواند. «میثم و مهران» ورودی هیئت با چای و کیک از میهمانان پذیرایی میکردند. «یوسف» صندلی ها را کنار دیوار میچید. «حسین» وسایل اضافی را جمع میکرد. «سیدهادی» کفش ها را مرتب کرده در جاکفشی میگذاشت. طاهره خانم روی صندلی نشسته بود رو به دخترها گفت: _دخترا.. یکیتون برید به بابا بگین صدای سیستم یک رو، کمتر کنه صداش خیلی زیاده. ریحانه چشمکی ب مرضیه زد. _پاشو تو برو! شوهر جونت هم میبینی یه ثوابی هم گیر من میاد _وای من خیلی خسته ام، جون ریحان خودت برو _کوفت و ریحان _خب حالا... ریحانه خانم ریحانه حریف خواهرش نشد.. به ناچار خودش بلند شد، بطرف درورودی خواهران رفت،پرده برزنت را کنار زد، با نگاهش بدنبال پدر گشت. او را نیافت. خواست برگردد که باصدایی مکث کرد. _چیزی میخواستید ریحانه خانم آری یوسف بود. ایستاده بود و سپرده بود به که ریحانه میخواست بدهد.ریحانه سرش را انداخت. کمی چادرش را کشید گفت: _بابا نیستن.. ؟! گوشیشون اشغال هست. سیستم یک، خیلی بلنده بیزحمت یه کم کمترش کنین. _عمو تلفنشون زنگ خورد. دارن با تلفن حرف میزنن. بله چشم شما باشین کنار سیستم من میرم چک میکنم. دستگاه آمپلی فایر را گوشه گذاشت،همه را چک کرد(سیستم یک و دو در قسمت خواهران بود. سیستم سه و چهار قسمت برادران) سیستم چهار که قطع بود را درست کرد.سیستم یک را، هم، کمتر کرد. مراسم شروع شده بود اما خبری از عمومحمد نبود... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۲۳ صدای قدمهایی، او را سریع به موقعیتش برگرداند. گویی بود. سهیلا_ ولی مامان من باید علتش رو بدونم. سهیلا بود... که با فریاد بسمت حیاط می آمد. وارد حیاط شد. یوسف خودش را به کتاب مشغول کرده بود. تا طفره رود از سوال و جوابها. سهیلا نزدیک‌تر آمد.روبرویش ایستاد.. _اومدم اینجا تکلیفمو باهات روشن کنم. با دستش چادرش را گرفت و گفت: _تو چته...؟! مگه تو مشکلت پوشیدن این نیست..!!؟؟خب من بخاطر تو اینو پوشیدم!!چرا نمیفهمی؟؟ یوسف تمام قد، ایستاد. با آرامش نگاهش را به چادر برد. اخم کرد. _مسلما.. نه! _چرا دروغ میگی..؟؟!! تو زن میخای!!خب بیا اینم چادر.. داره برات..؟! فریادهای سهیلا،فخری خانم و خاله شهین را به حیاط کشاند. عصبی شد یوسف_گفتم میخام همسرم چادری باشه هم داره! درضمن فکر میکنم هرکسی صاحب نظر هست. سهیلا گیج شده بود.درکی از جمله یوسف نداشت. _ولی و اما..؟؟ من که نمیفهمم چی میگی!! هزاران بار به خانواده اش گفته بود... که منتخبین شما را ! حالا که کار به اینجا رسیده بود، باید قال قضیه را میکند.خسته شده بود از وضعیتش. هم حدی داشت..! هم خودش را راحت میکرد و هم بقیه را. _ببینین سهیلا خانم من اصلا نه به شما و نه فتانه خانم و نه مهسا خانم، بهیچوجه فکر نمیکنم...! خاله شهین_ یوسف خاله..! این حرفا چیه میزنی.. چند روز دیگه هست....! ما برنامه ریختیم همه کارها رو هم کردیم! فخری خانم_اصلا شوخی جالبی نبود یوسف.!! هیچ معلومه چی میگی؟؟! چشمانش گرد شده بود از تعجب. یوسف_عروسی ما!!؟؟ چرا به خاله نمیگین..!؟؟شما که میدونین همه چی رو..!!! باور کن مادر من این حرف اول و آخرمه..! رو به خاله شهین کرد. _دخترای شما خوبن.. ولی منتهی بنده بدردشون نمیخورم. ان شاالله که دامادی برازنده و گیرتون میاد. و سریع نگاهش را به زیر انداخت. سرش را بسمت سهیلا چرخاند و گفت: _ اگه مجبور شدم این حرفها رو تو جمع بگم. خدامیدونه که خورد کردن شخصیت شما نبوده و نیست. گره اخمهایش بیشتر شد. _مامان خودش .اینارو گفتم که شما هم بیشتر از این اذیت نشین! فخری خانم، خاله شهین و سهیلا.. مات حرفها و جملات یوسف شده بودند. باورشان نمیشد که زمانی یوسف دهان باز کند به گفتن حرف دلش. فکر میکردند...با او را در قرار دهند، و آخر این است که تسلیمشان میشود. اما نه،اشتباهی بیش نبود..! خاله شهین جلو آمد. با عصبانیت سیلی محکمی به یوسف زد. _تو فکر کردی کی هستی..؟؟؟ هان!! ؟؟ بس که دخترام دورت رو گرفتن هوا برت داشته؟؟ اره!!؟؟.. نه یوسف خان از این خبرا نیست.. دیگه حق نداری پاتو خونه ما بذاری یا بخای حمیدمو ببینی..!! فهمیدی یا نه!! ؟؟ سیلی خاله شهین.. درد زیادی نداشت.اما سرش را بلند نکرد. مقصر نبود. ولی چرا زود شد..!؟ سهیلا و خاله شهین با ناراحتی و عصبانیت از فخری خانم خداحافظی کردند. دو روز بود از عید نوروز گذشته بود.. اما حال و هوای هیچکس، بهاری نبود.فخری خانم با یوسف قهر بود.هرچه یوسف میکرد از لحن صحبتش، تا خریدن گل، و هدیه، برای مادرش. دل مادر را نرم نکرد. روز دوم عید بود.. یوسف دیگر تحملش تمام شده بود. نمیتوانست نگاههای غمگین مادرش را ببیند.گرچه کسی، از آن اتفاق چیزی نفهمید. اما داشت. شاید اینکه حرف دلش را زده بود بد نبود، اما اینکه ناراحت بود انگار را مرتکب شده بود. فخری خانم روی مبل نشسته بود... به تماشای تلویزیون. نشست. با لحنی سراسر خواهش گفت: _مامان..!مامان....!خواهش میکنم..! تا کی میخاین قهر باشین! که انتخاب کرد چرا بودین؟ به منم باشین! نگاه مادرش تغییری نکرده بود. باید تلاش میکرد. ارزشی نداشت دربرابر مادرش. سرش را به زیر انداخت. _مامان..! این کلمه با بغض بود... مادر نگاهش را از تلویزیون گرفت. به محض اینکه پسرش را دید. قطره اشکی روی لباسش چکید. _مامان چرا گریه میکنی _یوسف هیچی نگو..! اونقدر از دستت شاکیم که نهایت نداره یوسف بلند شد کنار مادرش روی مبل نشست. _شما میگی من چکار کنم..!؟یکی از همین دخترایی که شما میگین انتخاب کنم دلتون راضی میشه؟؟ ولی مامان من دلم با هیچکدومشون نیس!! باناراحتی نگاهی به مادرش کرد. _چرا درکم نمیکنین؟! ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۴۲ چقدر شرمنده بانویش بود... به یکشنبه فکر کرد. روزی که سوم ماه رجب بود.هم تمام میشد.و هم محرم میشدند.. علی، شیرینی و میوه پذیرایی میکرد. خانم بزرگ و بقیه خانمها به آشپزخانه رفته بودند. تا مهیّا کنند سفره شام را. یوسف برای حرفی به آقابزرگ... دل دل میکرد.نمیدانست بگوید یا نه..! دل به دریا زد..کنار آقابزرگ نشست.سرش را به گوش آقابزرگ نزدیک کرد. آقابزرگ سرش را به گوش یوسف نزدیک کرد. _شما امشب خیلی زحمت کشیدین. یه زحمت دیگه هم بکشید. _چی باباجان _هم اینکه یه برامون بخونین هم با بابا و عمو حرف بزنین برای فرداصبح بریم آزمایشگاه.. آقابزرگ لبخند پهنی زد. _منتظر بودم بیای بگی، باشه باباجان _اجازه ش رو شما بگیرین..من منتظرم الان بگین.. _چرا خودت نمیگی؟! _اخه شما بگین بهتره، من میترسم بگم خراب کنم.شما ، رو حرف شما حرف نمیزنن آقابزرگ پسرانش را صدا زد. کوروش خان و عمومحمد کنارش نشستند. یوسف سرش را انداخت. آقابزرگ رو به پسرانش کرد. _نظرتون چیه یه محرمیت ساده بین این دوتا جوون خونده بشه.البته برا یکشنبه فردا صبح هم برن آزمایشگاه...؟! کوروش خان_ من حرفی ندارم عمومحمد_ مشکلی نیست آقاجون. یاشار که تاحالا ساکت بود. گفت: _وای یوسف دیگه شورشو درآوردی. مگه میخای چکارش کنی، بابا چن کلوم حرف ساده س، محرم شدن میخاد چکار...! یاشارهم محرم شده بود.. یوسف، خودش صیغه محرمیتشان را خوانده بود. اما محرمیت کجا و کجا...! فرق یاشار با یوسف درهمین بود..!یوسف،تا محرم نمیشد، حاضر نبود حتی به دلبرش کند..! یوسف در جواب برادرش، یاشار، لبخندی زد..جواب داشت.اما برادرش بود، بزرگتر بود و واجب. حق داشت درک نکند..درکی نداشت،از اوج عشق ،.. که با خواندن یک جمله عربی، این عشق، و الهی میشد.‌ درکی نداشت از ها.از حرمت دلبرش که باید رعایت میکرد.از پرده های حجب و .از حجاب های .از محرم بودن تا نامحرم بودن.از هایی که با محرمیت کمتر میشد.. آقابزرگ که قبلا تجربه داشت. بین چند جوون محل محرمیت خوانده بود، داشت محرمیت خواندن آقابزرگ... کم کم سفره پهن میشد... همه دور سفره نشسته بودند. سمیرا خواست کنار یوسف بنشیند، که یوسف بلند شد و کنار عمومحمد نشست.این بار هم تیر سمیرا به سنگ خورد.. بعد از صرف شام،.. همه عزم رفتن کردند. و مشغول خداحافظی از هم... یوسف کنار طاهره خانم رفت.دستش را روی سینه اش گذاشت. شرمنده نگاهش را پایین انداخت. _میخواستم امشب جشن بگیرم.نشد. شرمنده تون شدم. _میدونم پسرم با شنیدن کلمه پسرم انرژی گرفت. _مطمئن باشین خوشبختش میکنم.. یعنی..یعنی تمام سعیمو میکنم. طاهره خانم لبخندی زد و گفت: _از کوچیکی پیش خودمون بودی. میشناسمت. ان شاالله عاقبت بخیر بشین. کنار عمومحمد رفت. عمو او را پدرانه درآغوش گرفت. _خیلی مخلصیم عمو.برامون دعا کنین. تمام زندگیمو میذارم براش وسط عمو محمد_ میدونم. تو پسرمی اونم دخترم. خیالم راحته. حسابی از آقابزرگ و خانم بزرگ تشکر کرد.و پشت دستشان را بوسید. نگاهش را پایین داد، سری برای مرضیه تکان داد. باعلی دست داد... علی_ تو ابرا سیر میکنی باجناق.. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۸ میدانستند.. بی هوا حرفی را نمیزند.. و .. برای کسی.. پا پیش .. روحیات عباس را .. مثل کف دستش... که با این روش.. او را میخواست به کجا ببرد.. عباس ازاد شد.. چشمش که به سید افتاد.. از .. تا نهایت.. سر به زیر انداخته بود.. سید برایش توضیح داد.. که باید مثل کاری که کرده.. شود... و عباس.. شرمسار قبول کرد.. حسین آقا به تنهایی.. کنار عباس مانده بود.. و نگذاشت.. همسر و دخترش بیایند.. و این صحنه را ببینند.. ساعت از ١١شب گذشته بود.. حالا وقت معامله بود.. اما .. سید را محکم بست.. با همان زنجیری.. که پسرها را زده بود.. حالا باید میشد.. عباس سکوت محض بود.. نادم و شرمسار. سر به زیر انداخته بود.. کسی از جرات نمیکرد.. جلو رود.. وسط کوچه.. زانو زد.. و همه دورش.. حلقه زده بودند.. کم کم جلو آمدند.. بی هیچ حرفی.. آماده قصاص بود.. هر ۶ نفری که دیشب.. کتک خورده بودند.. با ترس..یکی یکی جلو امدند.. و ضرباتی را که عباس.. شب قبل زده بود.. را زدند. مشت.. لگد.. زنجیر.. با همه قدرت.. فقط میزدند.. اما.. گویی عباس در این دنیا ... به یاد دست های بسته ی.. مولا علی(ع) به یاد دست های بریده.. ماه منیر بنی هاشم(ع) به یاد سیلی های حضرت مادر(س).. در کوچه های مدینه.. افتاده بود.. آنها میزدند.. و عباس..در دل روضه میخواند.. و آرام گریه میکرد... سرش را.. تا جایی که میتوانست.. گرفته بود.. تا کسی.. اشکش را بعد یکساعت... عباس.. با صورت و بدن غرق به خون.. با دست های بسته شده.. کف کوچه افتاده بود.. همه نگاه میکردند.. حتی صدای نفس کشیدن هم.. از کسی در نمی آمد.. سکوتی دهشتناک.. محله را فراگرفته بود.. سید ایوب.. آرام عصا زنان جلو آمد.. دستهای عباس را باز کرد.. و آرام‌تر کنار گوشش.. کرد.. _گفتم این کار رو کنن.. تا 👈اولا بفهمی تو ملا عام.. کسی نبری... 👈دوم.. بتونی جلو رو بگیری... 👈سوم.. بدونی که باید تو راه باشی.. اگه بخای بشی. 👈چهارم.. بار اولت که معرکه میگیری.. پس ببین وقتی رو میزنی چه حالی میشه..!! 👈پنجم.. درک کنی اینجا زندگی میکنه.. چاله میدون نیست.! اینا رو گفتم چون .. زنجیر از دور دستانش افتاده بود.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۲۴ بعداز برگشتن از سفرمعنوی و پربرکت کربلا,... اقای محمدی,باهام تماس گرفت و قرار حضوری گذاشتیم. اقای محمدی گفت: _روز عاشورابه محل اجتماع مسترها حمله میکنند,تعدادی فرار و تعدادی به دام میافتند, بیژن سلمانی هم جز دستگیرشدگان بوده,مثل اینکه ازمسترهای اصلی این حلقه میباشد وفریبهای برنامه‌ریزی شده راکه براانجمنشان مهم قلمداد میشده ,توسط این ادم ابلیس صفت صورت میگرفته,وکارهای,ساده تر رامسترهای نوپا انجام میدادند. اقای محمدی گفت : _هرچه درباره ی سر رشته ی انجمنشان سوال میکردیم ,جواب نمیدادند,جلسه ی دوم بازجویی که قراربود بازپرس زبده ی پلیس از سلمانی بازجویی کند,متاسفانه قبل ازبازجویی خودش را حلقه اویز میکند وبه درک واصل میشه واین نشان دهنده ی این است که سلمانی اطلاعات مهمی داشته که برای, لو نرفتن ان دست به خودکشی زده... اقای محمدی به من تاکید کرد : _چون شما از طرف انجمنشان انتخاب شدید احتمالا دوباره به سراغتان خواهند آمد وسفارش کرد به محض اینکه احساس کردی کسی مشکوک است به مااطلاع دهید. تا الان که هیچ برخورد مشکوکی باکسی نداشتم,امیدوارم بعدازاین هم نداشته باشم.... امروز دوتا فرمول جدید که بوسیله ی ان میشود دوتا داروی شیمیایی ومورد نیاز بیماران راتولید کرد,تمام نمودم, مدتها بود روی این دو فرمول کارمیکردم , امروز میخواهم به یکی ازاساتید به نام ابراهیمی ,ارائه دهم... دل تو دلم نیست ,امیدوارم زحمتهام مثمر ثمر باشد.... فرمولها رابردم اتاق استاد ابراهیمی, _سلام استاد... وااای خدای من این کیه دیگه؟استادابراهیمی نبود درهمین حین از پشت سرم صدای استاد امد _سلام خانم سعادت ,بفرمایید گفتم : _استاد این فرمولها خیلی روشون زحمت کشیدم , استاد یک نگاهی به من ویک نگاه به برگه کردوگفت: _خانم سعادت ,احسنتم نشان دادی که از تبار ابن سینایی وادامه داد: _من اینارا بررسی میکنم , (به طرف اون اقاهه که داخل اتاقش بوداشاره کرد) _درضمن «آقای معینی» تازه ازخارج تشریف اوردند ودراینجورموارد مهارت خاصی دارند. نگاهم افتاد سمت اقای معینی وااای بلابه دور,توچشماش آتیش دیدم,🔥درست مثل دوسال پیش زمانی که سلمانی رادیدم, ناخوداگاه زیر لبم شروع کردم به خواندن ... چهره ی معینی درهم ودرهم میشد... امد نزدیکم وگفت: _علیک سلام خانم سعادت!!!😠 من سلام نکرده بودم ,سرم راانداختم وگفتم: _ببخشید یه کم هل شدم,سلام استاد.. معینی امد نزدیکتروگفت: _امیدوارم کشفیاتتان مثل خودتون دافعه نداشته باشه. خدااای من یعنی واقعا اینم حس کرده قرآن خوندن من را...؟؟ دیگه مطمین شدم ,اینم یه جورایی به شیطان پرستان ربط دارد.!!!! 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۵ و ۶ کلاه پهلوی‌ام را سرم میگذارم و موهایم را از زیرش بیرون میدهم. کیف دستی‌ام را هم برمیدارم و از پله‌ها پایین رفته و سوار ماشین می‌شوم‌. توی آینه به قیافه‌ی ماتم زده‌ام نگاه می‌اندازم. زیر چشمانم گود شده و چهره‌ام بدون آرایش جلوه‌ای ندارد. سفیدی پوستم آن قدر زیاد است که مثل مرده‌ها به نظر میرسم! توی قبرستان هستیم که تابوت پدر را می‌آورند. دنبال تابوت راه می‌افتم و همگی نگاهشان به من است. دانه های اشک بر روی گونه ام میلغزند و شوری‌شان را حس میکنم. وقتی پدر را می خواهند داخل قبر بگذارند جلو میروم و میگویم: _لطفا دست نگهدارید! میخوام برای آخرین بار چهره‌ی پدرمو ببینم. خانم صبوری دستم را میکشد و دلداری ام میدهد. دستش را پس میزنم و تکرار می کنم: _میخوام ببینم پدرمو! آقا رحمت بهشان اشاره میکند تا کفن را کنار بزنند. پیش میروم و بدون توجه به خاک ها روی زمین مینشینم. از این که چهره‌ی همیشه شاداب پدر را سفید و سرد میبینم شوکه هستم.دست لرزانم را به گونه‌اش می‌چسبانم که سردی‌اش تا مغز استخوانم میرود. خانم صبوری کنارم نشسته و نگران است دق کنم. اما من حتی اشکی برای ریختن ندارم. مات و مبهوت به پدر زل میزنم که کارگرها چهره‌ی پدر را می پوشانند. بی‌حرکت بالای قبر می ایستم. کارگرها روی پدر خاک می‌پاشند و من گنگ نگاهشان می کنم. آخرین مشت خاک را که میریزند تازه متوجه ماجرا میشوم.تمام شد!... چشمه‌ی چشمانم جوشیدن میگیرد و سرم را روی قبر میگذارم. قطرات اشک قل میخورند و روی خاک های بی‌روح‌میریزند. کاش پدر اینجا بود و مثل همیشه با دیدن اشک هایم آنها را همانند شکوفه میچید و میگفت: " وقتی گریه میکنی زیبایی تو از دست میدی." بعد هم مجبورم میکرد تا بخندم و با دیدن لبخندم برایم شعر های زیبا میخواند.نمیدانم چقدر میگذرد که خانم صبورس به بازویم چنگ می زند و با غم نهفته در گلویش می گوید: _رویا خانم پاشین! جگرمون کباب شد. بیحال و مثل درخت تبر خورده روی زمین نشسته ام.با کمک خانم صبوری از جا برمیخیزم و به سختی چند قدمی‌برمیدارم. چشمم به کیانوش میخورد که با کت و کراوات مشکی نگاهم میکند. سرم را می اندازم و از کنارش رد می شوم که اسمم را صدا می زند. سر جایم می ایستم و با جدیت جواب میدهم: _خانم توللی بگید لطفا، آقای رستمی!! پوزخندی تحویلم میدهد و پیش می‌آید. _خانم توللی میشه باهاتون حرف بزنم؟ به خانم صبوری اشاره میکنم برود. وقتی که دور می شود به کیانوش میگویم: _مثل این که متوجه نشدین شرایطم چه شکلیه! پس حوصله‌ی حرف زدن ندارم. بعدا حرفی دارین بگید. اخمی به صورتش میدهد: _من کار زیادی ندارم. میخواستم بگم اگه کاری دارین روی من حساب کنین‌. پا روی خط قرمزم، یعنی می گذارد. با خودش چه فکری کرده! در همین احوالات هستم که یاد چیزی می افتم. سرفه ای میکنم تا صدایم صاف شود و از او میخواهم: _راستش به میخوام یه کاری انجام بدین. +چی؟ _نمیخوام این پیرمرد و پیرزن سر پیری الاخون والاخون بشن. اگه ممکنه بخاطر سلام و علیکی که با پدر داشتین براشون سر پناه و کار پیدا کنین. +اونوقت خونه‌ی خودتون چی؟ تنهایی که سخته کاراتونو انجام بدین. _شما نگران نباشین.من زیاد توی اون خونه نمیمونم که سختم باشه. بعد از اتمام جمله ام راه می‌افتم تا بروم. چند قدمی که فاصله میگیرم. بعنوان خداحافظی برایش دست تکان میدهم. آقا رحمت پشت فرمان می‌نشیند و صدای استارت ماشین و خِر خِر لاستیک‌هایش بلند میشود. هنوز آتش دلم زبانه میکشد و دلتنگی از پدر روحم را خش می‌اندازد.در فکر چهره‌ی سرد پدر هستم که توقف ماشین مرا از خیال بیرون میکشد. نگاهم را از شیشه بیرون میدهم. به اعتراضات خورده‌ایم..! حرصم میگیرد موهایم را از جلوی‌چشمانم کنار میزنم و با غیض میپرسم: _اینا اینجا چیکار میکنن؟؟ آقارحمت من حال ندارم پشت این جمعیت بایستم تا راه باز بشه. آقا رحمت دستش را روی سینه‌اش میگذارد و میگوید: _چشم خانم، الان از یه راه دیگه میرم. تا ماشین راهی پیدا کند ناخواسته چشمم به جمعیت می‌افتد. توی فرانسه خبرهایی در مورد مردم شنیده میشد. اما تصاویری که از معترضان پخش میشد داشت. از و گزارش میکردند. افراد معترضی که مردم را می‌کشتند اما این با آن معترضان دارند. آنها شعار میدهند. هنوز دارم این تفاوت را در ذهنم میکنم که صدای تیر هوایی پرده‌ی گوشم را می‌خراشد. بی‌اختیار از ماشین پیاده میشوم. جمعیت برمیگردند و هرکس به طرفی میرود. پسرکی را میبینم که زیر دست و پا دارد له میشود. هول میشوم و به طرفش میدوم ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴ _اما من که خدایی ندارم! 🕊_خدایی داری، هر کسی خدا نداشته باشه باید بدونه خدا که دارتش! _اما من جایی هستم که خدا رو نفی میکنن. اونا میگن خدایی وجود نداره. بهشت و جهنم الکیه تا ما به حرف آخوندا کنیم. با سری که است، میگوید: 🕊_شما جاتون اونجا نیست. اعماق‌قلب هر انسانی وجود داره اونا نفی‌ میکنن ولی شما فرق دارید. خودتون قاطی این آدمها نکنین. بهشت و جهنم نیست؟ پس چطور این ساواکی‌ها که آدمهای زیادی میکشن و یا شاه مملکت که حقوق میلیون ها فرد رو به دست آمریکا میده، میشن؟ آیا کسی که یک انسان کشته با کسی که جان چندین انسان رو گرفته ؟ کمی فکر میکنم و میگویم:_نه! 🕊_قصاص کسی که یک نفر رو کشته مرگه همونطور که اون ساواکی که چندین نفر رو کشته مرگه! _اینکه درست نیست. اون ساواکی باید بیشتر عذاب بکشه. 🕊_درسته! برای همین بعضی اعمال باید در یعنی بهشت و جهنم تسویه بشن.کسی که جانش رو در مقابل امر خیری کرده چطور پاداشش رو در این دنیا میدن؟ اون که دیگه نیست! اون ساواکی هم باید به تعداد قتل‌هایی که کرده بشه که امکانش در این جهان نیست.پس برای و هم که شده باید جهان آخرتی هم باشه. در دل احساس خوشایند میکنم. چه دین جالبی! چه عدالتی! برای من اینکه دیگر بعد از این دنیا به دیار فنا و نابودی بروم است.دنیا میدان است برای امتحانات الهی که کارنامه آن را در آخرت به دستمان میدهند.آن ساعت تا خیلی وقت با پیرمرد مشغول بحث هستیم.هرچه او میگوید و من کمی به خرج میدهم میبینم کاملا درست است! بهانه‌ای نمیتوانم بیاورم. هرچه پیش میرود انگار پیش به سوی دریایی میروم که هیچگاه در آن غرق نمیشوم. بین افکارم ایجاد شده.حال من سوالاتی که در مورد اسلام داشته‌ام همه اش پاسخ داده شده اما فکری مرا میترساند که اگر مسلمان شوم پیمان مرا ترک میکند.گوشه‌ی دلم می تپد و میگوید: "تو به هر سوراخی خزیدی اسلام رو بد معرفی کردن حالا که خدا خواسته اینجا با اسلام آشنا بشی پس داره! حتما دین اسلام هم دین حقیقی است که و دنیاپرست به دیدنش به خطر می افتند و برایش نقشه ها می کشند..."به خودم اجازه‌ی دادن میدهم.👈شک در همه‌ی گفت و شنودهای پیشینم.👈شک در اسلامی که در اروپا دیدم، 👈شک در حرف های رضاپور و امثال او در اردوگاه.👈شک در ! من فقط پیمان را دارم.. بدون پول ، امنیت و سرپناه در این شهر بلایی به سر یک زن تنها می آید.و ثانیاً هر کس به سازمان پشت کند و سراغ اسلام برود تسویه در انتظار اوست! همان سرنوشتی که شریف واقفی را به آن دچار کردند! پس هر طور هست من باید در سازمان بمانم.در سلول باز میشود و پاسبان پیرمرد را صدا می زند.او دستانش را به دیوار میگیرد و برمیخیزد. 🕊تبسمش از هر وقت دلنشین‌تر است. به نظر میرسد، در چهره‌اش مرا مغلوب میکند.ناخودآگاه برمیخیزم و پیش میروم. _حاج آقا کجا؟ 🕊_به دیدار معشوق... نمیتوانم سکوت کنم و این دلشوره را در دل خفه کنم. _شما رو برای شکنجه میبرن، دیدار معشوق چیه؟ شیرینی آن لبخند در روحم رسوخ می کند. 🕊_من چیزی برای گفتن ندارم و کسیکه چیزی برای گفتن نداره جاش دیگه اینجا نیست.از خدا میخوام دختر گلم رو کنه. شما قلبت پاکه دخترم برای من هم دعا کن. پاسبان که کلافه شده تنه‌ای به پیرمرد میزند.در را می بندد و از پنجره‌ی کوچک نگاهم را به بیرون میدهم.بی اختیار دانه ای اشک از گونه‌ام پایین میچکد.حرف او انقدر محکم بود که دیگر نمی‌بینمش.🌷🕊به در و دیوار میزنم و میگویم: _حاج رسول رو کجا میبرین؟..حاج رسووول... زیر لب ناله سر میدهم و نام حاج رسول میشود ذکر لبم.اشک تمام صورتم را خیس کرده و گونه‌ام میسوزد.به خدایی فکر میکنم که حاج رسول به او فکر میکرد.به خدایی که از لطف و بیکرانش میگفت.وقتی حرف از بخشندگی اش پیش می‌آمد، قطره اشک چشمانش را نمدار میکرد.واقعا خدای او که بود؟ آن چه خدایی ست که اینگونه حاج رسول او را دوست میداشت؟ آن چه خدایی ست که انسان را معاوضه کند؟ با خدای حاج رسول است؟ پس چیست؟ نمیفهمم! سر به دیوار میکوبم و با اینگونه حرف میزنم: "خدای حاج رسول که نمیدونم چی هستی اما حاج رسول میگفت که همیشه در کنار بنده‌هات هستی.من نمیدونم بنده ات هستم یا نه! اما همه جا داری. میخوام بهت بگم که این پیرمرد بیچاره رو کمک کن تا آزاد بشه.نزار خونش رو بریزن. خدای حاج رسول من هنوز تو رو میشه بیشتر حاج رسولت رو ببینم... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۲۵ و ۲۶ _شما هم که حتما باز میرید حرم؟ +نه، این بار مقصد خرید هست و در رکاب اهل منزلیم. همون موقع صدای نازنین امد 🔥_داداش شما هم با ما میایید؟ فقط نگاهش کردم! _داداش، سوجان خواست منم باهاش برم خرید منم که تنها بودم قبول کردم الان هم داریم میریم شما هم با ما میایید؟ هنوز عصبانیتم فروکش نکرده بود خواستم سریع بگم: نه ؛ کاری به شما ندارم....بهتره هم تو ؛ و هم تمام کسایی که براشون کار میکنی برید به جهنم من با شما هیچ جا نمیام. ولی افسوس که دستم بسته بود... افسوس که تهدیدشون کار ساز بود.... و این ترس که شاید به خانوادم آسیب بزنن بدجور به جونم افتاده بود. پس فقط سکوت کردم... نگاهم به نازنین بود ولی فکرم جای دیگه که با صدای آروم دختر حاجی به خودم امدم _سلام مخاطبش من بودم ؛ پیش پاش بلند شدم و سرم انداختم جواب سلامش رو مثل خودش آروم دادم. همون موقع حاجی امد و گفت: _بابا ؛ سوجان کاری پیش امده و من نمیتونم با شما بیام یا خرید رو بگذارید برای فردا یا شما با خواهر آقا محمد برید منم خودم رو بهتون میرسونم. نازنین که خیلی زود خودمونی شده بود رو به حاجی گفت: 🔥_حاج آقا، داداش هم میتونه با ما بیاد تا تنها نباشیم. صدای دختر حاجی امد که گفت: _نه نیازی نیست مزاحمشون بشیم حاجی هم تایید کرد ولی مگر نازنین بیخیال میشد؟؟ 🔥_حاج آقا داداش که تنهاست ماهم که یه مرد همراهمون باشه بد نیست اگر مشکلی ندارید تا داداش همراهمون باشه خیالمون راحت تره! حاجی که ناچار شده بود و زشت میدونست بخواد دوباره مخالفت کنه قبول کرد و رو به من تشکری کرد. _آقا محمد من کارم رو زود تموم میکنم و میام سمتتون ولی اگر کاری ندارید تا با خانم‌ها برید فقط یه شماره هم به من بدید که بتونم پیداتون کنم نگاه ها سمت من بود. _باشه حاجی باهاشون میرم خیالت راحت؛ برو به کارت برس. شمارم رو دادم به حاجی و با خانم‌ها راهی بازار شدیم... به بازار رضا رسیدیم و هردو شروع کردن به خرید کردن. بعد از کلی خرید که بیشترشون هم برای نازنین بود گوشه ای نشسته بودیم تا از خستگیمون کم کنیم. سرگرم گوشیم بودم که صدای نازنین امد 🔥_داداش پاشو همراه سوجان برید اون مغازه تا خرید تموم بشه من خیلی خسته‌ام همین جا میشینم. نگاهم به سمتی رفت که نازنین اشاره می کرد "حجاب سرا" مغازه ای بود که میخواستند برن. صدای آرومش، سخت به گوشم رسید که میگفت: _نازنین جان نیاز نیست بعد میخرم. ولی من سریع گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم جیبم ؛ ایستادم و گفتم: _چشم در خدمتم ؛ بریم در رو نگه داشتم اول دختر حاجی رفت داخل بعد خودم. نگاهی به مغازه انداختم دلیل نیومدن نازنین رو فهمیدم تمام مغازه پر بود از روسری ها بلند و رنگی ؛ انواع چادرها ؛ گیره‌ها و سنجاق‌های قشنگی که خانم‌ها برای روسری هاشون استفاده میکردند پس هیچکدوم برای نازنین جالب نبود چون هیچوقت کاری به این موارد نداشت و الان هم فقط برای کارش چادر رو روی سرش انداخته بود. من عقب تر ایستاده بودم و دختر حاجی مشغول دیدن و انتخاب شد. زیر نظر داشتم تمام کارهاش رو.... تفاوت و ملایمت در رفتارش به چشم می‌امد جوری متین و رفتار میکرد آدم بهش احترام میگذاشت. 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄