🌴رمان جذاب #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴قسمت ۲۳۴
از اینهمه خودخواهی همسرش، اعصابم به هم ریخت و باز روی مبل نشستم که حبیبه خانم با حالتی عصبی، عقدهاش را پیش من خالی کرد:
_«ذلیل مرده خیلی آتیش میسوزونه! پول نداره، ولی یه زبون داره مثل مار افعی که همش نیش میزنه! همین دیروز به دخترم گفته یا بابات خونه رو بده، یا صبر کن هر وقت پول داشتم یه جایی رو اجاره کنم!»
که او هم گریهاش گرفت و ناله زد:
_«ولی میترسم! میترسم یه وقت این پیرزنه بمیره و یه سال دیگه دختر عقد کردهام تو خونه بمونه! به خدا دستم زیر ساطوره، وگرنه اینجور التماست نمیکردم...»
و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق گریه بلند شد. دخترش به دلداریاش آمد و دست پشت کمرش گذاشت تا آرام بگیرد و همین صحنه سرشار از احساس، خاطره مادرم را برایم زنده کرد که شبنم اشک پای چشمانم نَم زد. نگاهم دور خانه میچرخید و نمیدانستم چه کنم، نه میتوانستم بپذیرم خانهای را که با این همه هزینه و زحمت چیده بودم، به این سرعت تخلیه کنم و نه دلم میآمد دل این مادر و دختر را بشکنم که حالا با این هم آغوشی پُر مهر و محبت، مرا به یاد گریههای گاه و بیگاهم در آغوش مادرم انداخته و پای دلم را بیشتر میلرزاندند.
حبیبه خانم با هر دو دستش، اشکهایش را پاک کرد و لابد نمیدانست من از اهل سنت هستم که با لحنی عاشقانه به پای احساسم افتاد:
_«دخترم! قربونت برم! فدات بشم! امروز #تولدامام_جواد (علیهالسلام)! میگن امام جواد (علیهالسلام) گرههای مالی رو باز میکنه! تو رو به جان جواد الائمه (علیهالسلام) در حق این دختر من خواهری کن!»
هرچند به این توسلات شیعیانه چندان اعتقادی نداشتم و در مصیبت مرگ مادرم، سوزِ تازیانه همین توسلها را چشیده بودم، ولی نفهمیدم در منتهای قلبم چه حس غریبی به لرزه افتاد که #بیاختیار لب گشودم و #بیپروا رخصت دادم:
_«باشه حاج خانم! من با شوهرم صحبت میکنم. انشاءالله که راضی میشه...»
و هنوز حرفم به آخر نرسیده بود که صورتش از شادی درخشید. از روی مبل بلند شد، کنار پایم روی زمین نشست و با حالتی ناباورانه سؤال کرد:
_«یعنی من خیالم راحت باشه؟!!!»
در دلم نیت کردم به هر زبانی که شده، مجید را راضی کنم که دستش را گرفتم و با مهربانی پاسخ دادم:
_«انشاءالله که همسرم رضایت میده!»
و دختر جوان که حالا نگرانی چشمانش به شادی نشسته بود، با صدایی پُر شور و شعف توضیح داد:
_«خانم! ما قراره برای جمعه دوم خرداد جشن بگیریم! اگه شما لطف کنید دو سه روز زودتر خونه رو به ما بدید، خیلی ممنون میشم. چون باید جهیزیه بچینیم، چند روزی وقت میخوایم.»
از شادی نوعروسانهای که در چشمانش به درخشش افتاده بود، دل من هم شاد شد و به یاد روزهای عروسی خودم، با لبخندی شیرین جوابش را دادم:
_«باشه عزیزم! ما ان شاءالله تا دوشنبه خونه رو تخلیه میکنیم که شما تا پنجشنبه خونه رو آماده کنید!»
صورتش که تا لحظاتی پیش در دریایی از ناامیدی و غم موج میزد، حالا به ساحل آرامش و شادی رسیده و دیگر روی پایش بند نمیشد که حبیبه خانم با نگرانی رو به من کرد:
_«امروز شنبه اس، تا دوشنبه هفته دیگه فرصت میکنید یه جایی رو پیدا کنید؟»
و نمیدانم به چه بهانهای، ولی دل من آنچنان به پشتیبانی پروردگارم گرم شده بود که با امیدواری پاسخ دادم:
_«خدا بزرگه حاج خانم! ان شاءالله ما این خونه رو دوشنبه تحویل شما میدیم!»
و نگران موضوع دیگری هم بود که باز زیر گوشم زمزمه کرد:
_«حاجی گفته که فسخ قرارداد جریمه داره، ولی به خدا ما دستمون تنگه! هر چی داشتیم برای جهیزیه این دختر دادیم! تو رو خدا شوهرت رو راضی کن که از حاجی جریمه نگیره!»
و من بابت کاری که برای خدا میکردم، دیگر جریمه نمیخواستم که با لحنی شیرین خیالش را راحت کردم:
_«این چه حرفیه حاج خانم؟ ما داریم دوستانه با هم یه توافقی میکنیم. خیالتون راحت باشه!»
و خدا میداند که از انجام این کار خیر، دل من بیش از قلب شکسته این مادر و دختر شاد شده بود که حبیبه خانم هر دو دستش را بالا بُرد و از تهِ دلش برایم دعا کرد:
_«ان شاءالله هر چی از خدا میخوای، بهت بده! ان شاءالله به حق همین #امام_جواد (علیهالسلام) #عاقبتت رو ختم به #خیر کنه!»
و تا وقتی از در بیرون میرفت، همچنان برایم دعا میکرد و دل من چقدر به دعاهای صاف و سادهاش شاد شد که همه را به نیت سلامتی دخترم به خدا سپردم و به انتظار آمدن مجید، مدام آیتالکرسی میخواندم تا دلش راضی شود.
🌴 ادامه دارد..
🌴نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۲۵ و ۲۶
_شما هم که حتما باز میرید حرم؟
+نه، این بار مقصد خرید هست و در رکاب اهل منزلیم.
همون موقع صدای نازنین امد
🔥_داداش شما هم با ما میایید؟
فقط نگاهش کردم!
_داداش، سوجان خواست منم باهاش برم خرید منم که تنها بودم قبول کردم الان هم داریم میریم شما هم با ما میایید؟
هنوز عصبانیتم فروکش نکرده بود خواستم سریع بگم:
نه ؛ کاری به شما ندارم....بهتره هم تو ؛ و هم تمام کسایی که براشون کار میکنی برید به جهنم من با شما هیچ جا نمیام.
ولی افسوس که دستم بسته بود...
افسوس که تهدیدشون کار ساز بود....
و این ترس که شاید به خانوادم آسیب بزنن بدجور به جونم افتاده بود.
پس فقط سکوت کردم...
نگاهم به نازنین بود ولی فکرم جای دیگه
که با صدای آروم دختر حاجی به خودم امدم
_سلام
مخاطبش من بودم ؛ #ناخواسته پیش پاش بلند شدم و سرم انداختم #پایین جواب سلامش رو مثل خودش آروم دادم.
همون موقع حاجی امد و گفت:
_بابا ؛ سوجان کاری پیش امده و من نمیتونم با شما بیام یا خرید رو بگذارید برای فردا یا شما با خواهر آقا محمد برید منم خودم رو بهتون میرسونم.
نازنین که خیلی زود خودمونی شده بود رو به حاجی گفت:
🔥_حاج آقا، داداش هم میتونه با ما بیاد تا تنها نباشیم.
صدای دختر حاجی امد که گفت:
_نه نیازی نیست مزاحمشون بشیم
حاجی هم تایید کرد ولی مگر نازنین بیخیال میشد؟؟
🔥_حاج آقا داداش که تنهاست ماهم که یه مرد همراهمون باشه بد نیست اگر مشکلی ندارید تا داداش همراهمون باشه خیالمون راحت تره!
حاجی که ناچار شده بود و زشت میدونست بخواد دوباره مخالفت کنه قبول کرد و رو به من تشکری کرد.
_آقا محمد من کارم رو زود تموم میکنم و میام سمتتون ولی اگر کاری ندارید تا با خانمها برید فقط یه شماره هم به من بدید که بتونم پیداتون کنم
نگاه ها سمت من بود.
_باشه حاجی باهاشون میرم خیالت راحت؛ برو به کارت برس.
شمارم رو دادم به حاجی و با خانمها راهی بازار شدیم...
به بازار رضا رسیدیم و هردو شروع کردن به خرید کردن. بعد از کلی خرید که بیشترشون هم برای نازنین بود گوشه ای نشسته بودیم تا از خستگیمون کم کنیم.
سرگرم گوشیم بودم که صدای نازنین امد
🔥_داداش پاشو همراه سوجان برید اون مغازه تا خرید تموم بشه من خیلی خستهام همین جا میشینم.
نگاهم به سمتی رفت که نازنین اشاره می کرد
"حجاب سرا" مغازه ای بود که میخواستند برن.
صدای آرومش، سخت به گوشم رسید که میگفت:
_نازنین جان نیاز نیست بعد میخرم.
ولی من سریع گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم جیبم ؛ ایستادم و گفتم:
_چشم در خدمتم ؛ بریم
در رو نگه داشتم اول دختر حاجی رفت داخل بعد خودم. نگاهی به مغازه انداختم دلیل نیومدن نازنین رو فهمیدم
تمام مغازه پر بود از روسری ها بلند و رنگی ؛
انواع چادرها ؛
گیرهها و سنجاقهای قشنگی که خانمها برای روسری هاشون استفاده میکردند
پس هیچکدوم برای نازنین جالب نبود چون هیچوقت کاری به این موارد نداشت
و الان هم فقط برای کارش چادر رو روی سرش انداخته بود.
من عقب تر ایستاده بودم و دختر حاجی مشغول دیدن و انتخاب شد.
زیر نظر داشتم تمام کارهاش رو....
تفاوت و ملایمت در رفتارش به چشم میامد جوری متین و #باوقار رفتار میکرد آدم #بیاختیار بهش احترام میگذاشت.
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄