eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
212 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۰♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۶ درحال جمع کردن جزوه ها بودم که دیدم محمد سمت ما می آید....توی دلم گفتم خدا بخیر بگذراند. با چهره ای که لبخند تلخی به لب داشت و چشمانی که از ناراحتی لبریز بود به آرمین نگاه کرد و گفت : _ ما هم مثل شما زحمت کشیدیم رفیق، مفتی نیومدیم سر درس و دانشگاه. تازه تو پدر هم داشتی... بغضش را قورت داد و ساکت شد... احساس کردم آرمین متوجه اشتباهش شده بود اما اگر چیزی نمیگفت خدشه دار می شد. برای اینکه کم نیاورده باشد گفت : _تو شاید زحمت کشیده باشی اما هیچوقت نمی تونی به اندازه من به زبان مسلط باشی پس دیگه سعی نکن با ایراد گرفتن از من به چشم بقیه بیای. کاوه سعی کرد مثل همیشه فضا را تلطیف کند.. اما من از این همه غرور بیجا سردرد گرفته بودم. نمیتوانستم مثل دفعات قبل لحن تند و اهانت آمیز آرمین را بگیرم و از حرفهایش بگذرم. احساس میکردم این کار باعث شدت گرفتن غرورش میشود... میدانستم اگر چیزی بگویم ممکن است از بین رفتن رابطه دوستانی مان تمام شود... اما از زور عصبانیت کنترلم را از دست داده بودم. احساس کردم کردنم است.... محمد که فهمیده بود جواب دادن به آرمین بی فایده است چیز بیشتری نگفت. همینکه پشت کرد تا برگردد روی شانه اش زدم و گفتم : _من از طرف دوستم ازت عذر میخوام. آرمین که هرگز تصور شنیدن چنین جمله ای را از من نداشت... انگار از شدت خشم تبدیل به کوره ی آجر پزی شده بود نگاه متعجبانه ای به من انداخت، با لکنتی که از شدت عصبانیت به او دست داده بود گفت : _تو... تو... تو بیجا میکنی از طرف من از این یارو عذرخواهی میکنی. تو فک کردی کی هستی؟ نمیدانستم چه حرفی بزنم که وضع بدتر نشود.... مدام سعی میکردم به خودم یادآوری کنم که این ضعف آرمین است و اگر من هم بخواهم مثل خودش رفتار کنم و جوابش را بدهم هم اندازه ی او شخصیتم را پایین می آورم.... نفس عمیقی کشیدم و چشمهایم را چند ثانیه بستم و گفتم : _ آرمین عزیزم من ناراحتی تورو درک میکنم اما تو نباید انقدر با لحن تند با مردم حرف بزنی و شخصیت بقیه رو کوچیک کنی. من دوستت هستم و بخاطر خودت دارم اینارو میگم. اما انگار آرمین از شدت ناراحتی قدرت تعقل و شنوایی اش را از دست داده بود ، هیچ کدام از حرف هایم را نمیشنید و بدون لحظه ای توقف جملات بی ادبانه اش را پشت هم نثار و می کرد.... طفلک کاوه وسط من و آرمین گیر کرده بود و حال بدی داشت. مدام جلوی آرمین می آمد و سعی می کرد کمی آرامش کند اما آرمین بدون توجه به حرف های کاوه اورا کنار میزد و به بد و بیراه گفتن هایش ادامه می داد.... کاوه جلوی آرمین آمد و با صدای بلندی گفت : _آرمین جان یکم آروم باش ما باهم دوستیم نیاز نیست انقدر عصبانی بشی ما میتونیم... هنوز جمله اش تمام نشده بود که آرمین برای اینکه بتواند اورا از جلوی دیدش دور کند و به گستاخی هایش ادامه دهد کاوه را هل داد و او وسط صندلی های کلاس نقش زمین شد.... خون جلوی چشمهایم را گرفته بود... با خودم فکر میکردم محمد که بالای سرش نبوده چقدر بهتر از آرمینی که پدرش مثلا از قشر تحصیلکرده و بافرهنگ جامعه است، شده.... با دیدن وضع کاوه که نقش زمین شده بود کنترلم از دست دادم و میل باطنی ام،... جر و بحث لفظی مان به دعوای فیزیکی تبدیل شد... 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۱۲ ساعت قرار فرا رسید. یک ربع زودتر رسیدم اما محمد قبل از من آمده بود. از دور میدیدمش. نزدیک تر رفتم و بعد از سلام گفتم : _کی اومدی؟ هنوز یه ربع مونده. + ما اینیم دیگه. میخوای برم یه ربع دیگه بیام؟ خندیدم و گفتم : _ نه. ساعتمو یه ربع میکشم جلو فکر میکنم سر موقع رسیدی.سرماخوردگیت بهتر شده؟ + الحمدلله. خوبم. همانطور که قدم زنان می رفتیم، پرسیدم : _میشه بگی چرا اون روز زنگ زدی گفتی بیام بهشت زهرا؟ پس از چند ثانیه سکوت گفت : + جواب این سوالتو بعد میگم. بقیه رو بپرس. _ باشه. هرجور صلاح میدونی. قبل همه حرفا بگم که من نمیخوام چیزی رو زیر سوال ببرم هرچی میپرسم فقط برا اینه که دنبال جوابم. امیدوارم حرفام ناراحتت نکنه. راستش اون روز که رفتم قطعه ی 24 قبر یه شهید هم سن خودمو دیدم... خیلی فکر کردم ولی نفهمیدم چرا باید یه جوون بیست ساله زندگیشو بذاره بره جنگ و شهید شه. جلوتر که رفتم دیدم همه سن و سالی اونجا هستن. پیر و جوون نداره. یاد پدرت افتادم. پدرت حتما خانواده شو دوست داشت. حتما با شما زندگی خوبی داشت. پس چی باعث شد شمارو ول کنه و بره؟ همانطور که با دقت به حرف هایم گوش میداد به نیمکت خالی اشاره کرد و نشستیم... محمد که به زمین خیره شده بود بعد از کمی سکوت گفت : + چقدر از روزای جنگ یادته ؟ کمی فکر کردم،... بیشترین چیزی که یادم می آمد استرس شنیدن آژیر قرمز و پناه بردن به انباری زیر زمین بود.... یادم هست روزی که جنگ تمام شد برای تعطیلات تابستانی شمال بودیم. از رادیوی ویلای خاله مهناز خبر را شنیدیم. گاهی هم در محله خبر شهادت همسایه ها می آمد و مادرم برای تسلیت می رفت. گفتم : _ خانواده‌م سعی میکردن منو از فضای جنگ دور نگه دارن. چیز زیادی توی خاطراتم نیست. بیشتر همون استرس آژیر قرمز... + وقتی صداشو میشنیدی خیلی میترسیدی؟ _ آره. مادرم سعی می کرد آرومم کنه و بگه چیز مهمی نیست. + فک میکنی اگه یه روز وقتی پدرت سر کار بود و شما نشسته بودین تو خونه یهو یکی با زور میومد تو چقدر میترسیدی؟ یا مادرت چه حالی می شد؟ منظورش را از این مثال فهمیدم. گفتم : _ من میدونم اونا رفتن تا جلوی خیلی از اتفاقات بدترو بگیرن.ولی نمیفهمم چی باعث شده از همه چی دل بکنن. منظورم اون . چون من حاضر نیستم چنین کاری کنم. + میتونی بگی چی باعث شد با آرمین، رو شونم بزنی و بگی "از طرف دوستم ازت عذرخواهی میکنم." با اینکه به صورت منطقی ممکنه همه چی بینتون خراب شه. _ چون سکوتم . + چرا؟ خب اگه سکوت میکردی الان دوستیتون بهم نخورده بود. _ میگفت، خیلی زیاد بود. با سکوت من غرورش بیشتر میشد. اینجوری برا اونم بهتر شد که بدونه همیشه حق با خودش نیست. + پس یه نیروی درونی باعث شد رو به قیمت از دست دادن دوستت انجام بدی. پدر منم رفت چون دید دارن ، با اونا نیست. با اینکه میدونست شاید بعد رفتنش همه چیز برای ما خراب شه. جوابش قانع کننده بود... ولی کجا و کجا؟ انگار ذهنم را خوانده بود، ادامه داد : + میدونم الان داری فکر میکنی از دست دادن زن و بچه و زندگی با از دست دادن یه دوست خیلی فرق داره. ولی اینو بدون، که بین تو با امثال پدر من وجود داشتم متفاوته. این مثال رو زدم تا بگم گاهی آدم حس میکنه بعضی چیزا ، به گردنشه. حتی اگه بدونی در قبال انجامش یه سری چیزا رو از دست میدی. و البته شاید بدست بیاری. سرم را به نشانه ی تایید حرف هایش تکان دادم و گفتم "میفهمم..." محمد ادامه داد : + بعضی چیزا حس کردنیه. شاید هر چقدرم برات دلیل و آیه بیارم باز نتونی کار پدرمو درک کنی. مثل کاوه که شاید رفتار اون روز تورو درک نکنه. چند دقیقه ای به سکوت گذشت... تا به پیشنهاد محمد از پارک بیرون رفتیم و بستنی خوردیم.هرچه اصرار کردم اجازه نداد پول بستنی را حساب کنم. ساکت بودم و به نیروی درونی که محمد درباره اش حرف میزد فکر می کردم... 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊رمان 🕊🕊 قسمت ۵۷ تکیه داده بود به چهارچوب در آشپزخانه و با فکری که هنوز درگیر پیشنهاد ترانه بود.. به بی بی نگاه می کرد که مشغول آشپزی بود. _سختتون نیست تو هوای سرد بیاین اینجا؟ کاش آشپزخونه توی حیاط نبود. _زندگی رو هرجور بگیری همونجور می گذره مادر، من دیگه عادت کردم. اگه همین دو قدم راهم نرم، اگه روزی چار بار آفتاب نخوره به سرم، اگه بخوام مثل بچه هام خودمو توی قوطی کبریتای بدون حیاط و باغچه زندونی کنم، که دیگه واویلاست... _راستم میگین... خانوم جون منم شبیه شما حرف می زد _خدا رحمتش کنه _خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه _چرا فوت شد؟ زود تنهاتون گذاشته _بیماری قلبی داشت، اما نه اونقدر که ناغافل کارش به سکته برسه... _بمیرم برای دلت که به این سن هم از مادر یتیمی و هم از پدر... می دونی عمرش به دنیا نبوده وگرنه این همه دکتر و دوا و دارو! خدا که نخواد یه برگ از این درختا به زمین نمیفته _بله... درسته بی بی نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد، انگار زیرلب دعایی خواند که ریحانه نشنید. _من بلدم کوکوها رو سرخ کنما، شما حداقل یکم استراحت کنید _البته که بلدی! حالا باید دستپخت عروس خانومو بخوریم، اگه به تعریف باشه که شوهرت حسابی برات سنگ تموم گذاشته... _ارشیا؟! _بله _از من تعریف کرده؟ بی بی همانطور که با دست کوکو را قبل از انداختن توی تابه، شکل می داد، خندید و گفت: _یعنی تعریف نداری؟ _خب آخه... ارشیا ازین کارا نمی کنه معمولا _ ! منتها مرده و ؛ نمیگه چون شبیه آقاشه... اونم جونش واسه من در می رفت اما اخمش و ایرادگیریش همیشه به راه بود! حالا ارشیام لنگه ی اون خدابیامرزه. توام مثل خودمی... و بسازی که با این خلقش کنار میای _من آرزومه که شبیه شما باشم، ارشیا هم خوبه یعنی می دونم تو دلش چیزی نیستو پشت چهره ی جدی ش دل مهربون داره _داره اما تو ازش می ترسی _من؟! یکی از کوکوهای توی بشقاب را برداشت و با دست نصف کرد و به ریحانه داد. _زن که نباید چیز پنهونی داشته باشه از شوهرش، هان؟ کوکو را گرفت و با تعجب جواب داد: _خب بله... نباید داشته باشه _پس استخاره نکن و حرفتو بزن بهش _چه حرفی؟! _همون که اینجوری پریشونت کرده و نوک زبونته، همون که خوشیش توی چشمته و غمش به دلت! سکوت کرد، انگار خود بی بی داشت گره ی کور شده اش را باز می کرد! _یعنی میگی من با این گیس سفید نمی فهمم وقتی یه زن حامله ست چه شکلی میشه؟ وقتی ویار می کنه یا وقتی دلش بهم می خوره متوجه نمیشم؟ اونچه که شما جوونا تو آینه می بینید ما تو خشت خام می بینیم دورت بگردم. نمی دونم چرا خبر به این خوبی رو که باید مژدگونی هم داشته باشه، پهلوی خودت نگه داشتی؟! _همینجوری... خودمم تازه فهمیدم _تو بگو یه روز! همونم پشت گوش انداختی، ماشالا سنی ازش گذشته ها. آقاش که به این سن و سال بود ما با بچه هامون بزرگ شده بودیم. دلش را باید می زد به دریا، دهان باز کرد و گفت: _ارشیا بچه نمی خواد بی بی! _استغفراله... بیخود کرده هرکی قدر نعمت خدا رو ندونه، می خواد پسر خودم باشه یا هرکی دیگه... حالا لابد دوبار برگشته از سر شکم سیری یه چیزایی گفته ولی بچه دوست داره. _ولی... _مطمئن باش که بیخودی گفته، همین امروز بهش بگو... باید بگی! ✨ادامه دارد.... 🕊نویسنده؛ الهام تیموری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۲۳ صدای قدمهایی، او را سریع به موقعیتش برگرداند. گویی بود. سهیلا_ ولی مامان من باید علتش رو بدونم. سهیلا بود... که با فریاد بسمت حیاط می آمد. وارد حیاط شد. یوسف خودش را به کتاب مشغول کرده بود. تا طفره رود از سوال و جوابها. سهیلا نزدیک‌تر آمد.روبرویش ایستاد.. _اومدم اینجا تکلیفمو باهات روشن کنم. با دستش چادرش را گرفت و گفت: _تو چته...؟! مگه تو مشکلت پوشیدن این نیست..!!؟؟خب من بخاطر تو اینو پوشیدم!!چرا نمیفهمی؟؟ یوسف تمام قد، ایستاد. با آرامش نگاهش را به چادر برد. اخم کرد. _مسلما.. نه! _چرا دروغ میگی..؟؟!! تو زن میخای!!خب بیا اینم چادر.. داره برات..؟! فریادهای سهیلا،فخری خانم و خاله شهین را به حیاط کشاند. عصبی شد یوسف_گفتم میخام همسرم چادری باشه هم داره! درضمن فکر میکنم هرکسی صاحب نظر هست. سهیلا گیج شده بود.درکی از جمله یوسف نداشت. _ولی و اما..؟؟ من که نمیفهمم چی میگی!! هزاران بار به خانواده اش گفته بود... که منتخبین شما را ! حالا که کار به اینجا رسیده بود، باید قال قضیه را میکند.خسته شده بود از وضعیتش. هم حدی داشت..! هم خودش را راحت میکرد و هم بقیه را. _ببینین سهیلا خانم من اصلا نه به شما و نه فتانه خانم و نه مهسا خانم، بهیچوجه فکر نمیکنم...! خاله شهین_ یوسف خاله..! این حرفا چیه میزنی.. چند روز دیگه هست....! ما برنامه ریختیم همه کارها رو هم کردیم! فخری خانم_اصلا شوخی جالبی نبود یوسف.!! هیچ معلومه چی میگی؟؟! چشمانش گرد شده بود از تعجب. یوسف_عروسی ما!!؟؟ چرا به خاله نمیگین..!؟؟شما که میدونین همه چی رو..!!! باور کن مادر من این حرف اول و آخرمه..! رو به خاله شهین کرد. _دخترای شما خوبن.. ولی منتهی بنده بدردشون نمیخورم. ان شاالله که دامادی برازنده و گیرتون میاد. و سریع نگاهش را به زیر انداخت. سرش را بسمت سهیلا چرخاند و گفت: _ اگه مجبور شدم این حرفها رو تو جمع بگم. خدامیدونه که خورد کردن شخصیت شما نبوده و نیست. گره اخمهایش بیشتر شد. _مامان خودش .اینارو گفتم که شما هم بیشتر از این اذیت نشین! فخری خانم، خاله شهین و سهیلا.. مات حرفها و جملات یوسف شده بودند. باورشان نمیشد که زمانی یوسف دهان باز کند به گفتن حرف دلش. فکر میکردند...با او را در قرار دهند، و آخر این است که تسلیمشان میشود. اما نه،اشتباهی بیش نبود..! خاله شهین جلو آمد. با عصبانیت سیلی محکمی به یوسف زد. _تو فکر کردی کی هستی..؟؟؟ هان!! ؟؟ بس که دخترام دورت رو گرفتن هوا برت داشته؟؟ اره!!؟؟.. نه یوسف خان از این خبرا نیست.. دیگه حق نداری پاتو خونه ما بذاری یا بخای حمیدمو ببینی..!! فهمیدی یا نه!! ؟؟ سیلی خاله شهین.. درد زیادی نداشت.اما سرش را بلند نکرد. مقصر نبود. ولی چرا زود شد..!؟ سهیلا و خاله شهین با ناراحتی و عصبانیت از فخری خانم خداحافظی کردند. دو روز بود از عید نوروز گذشته بود.. اما حال و هوای هیچکس، بهاری نبود.فخری خانم با یوسف قهر بود.هرچه یوسف میکرد از لحن صحبتش، تا خریدن گل، و هدیه، برای مادرش. دل مادر را نرم نکرد. روز دوم عید بود.. یوسف دیگر تحملش تمام شده بود. نمیتوانست نگاههای غمگین مادرش را ببیند.گرچه کسی، از آن اتفاق چیزی نفهمید. اما داشت. شاید اینکه حرف دلش را زده بود بد نبود، اما اینکه ناراحت بود انگار را مرتکب شده بود. فخری خانم روی مبل نشسته بود... به تماشای تلویزیون. نشست. با لحنی سراسر خواهش گفت: _مامان..!مامان....!خواهش میکنم..! تا کی میخاین قهر باشین! که انتخاب کرد چرا بودین؟ به منم باشین! نگاه مادرش تغییری نکرده بود. باید تلاش میکرد. ارزشی نداشت دربرابر مادرش. سرش را به زیر انداخت. _مامان..! این کلمه با بغض بود... مادر نگاهش را از تلویزیون گرفت. به محض اینکه پسرش را دید. قطره اشکی روی لباسش چکید. _مامان چرا گریه میکنی _یوسف هیچی نگو..! اونقدر از دستت شاکیم که نهایت نداره یوسف بلند شد کنار مادرش روی مبل نشست. _شما میگی من چکار کنم..!؟یکی از همین دخترایی که شما میگین انتخاب کنم دلتون راضی میشه؟؟ ولی مامان من دلم با هیچکدومشون نیس!! باناراحتی نگاهی به مادرش کرد. _چرا درکم نمیکنین؟! ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۱۱ افشین مات و مبهوت به رفتن پویان نگاه میکرد.تا لحظه آخر منتظر بود، دوباره نگاهش کنه، ولی پویان دیگه برنگشت، تا برای بار آخر به افشین نگاه کنه. وقتی هواپیما پرواز کرد، افشین ناراحت شد که بخاطر و ، عزیزترین آدم زندگیش رو ناراحت کرد. هیچ وقت پویان رو اونقدر ناراحت ندیده بود. یه راست رفت خونه ش. تصمیم گرفت بیخیال فاطمه نادری بشه؛بخاطر پویان. چند روز از رفتن پویان گذشت. روزهای افشین طولانی و کسل کننده بود.برای سرگرمی دانشگاه میرفت. حوصله هیچکسی رو نداشت. از قیافه ش معلوم بود بداخلاق تر از همیشه ست.هیچکس حتی پسرها هم نزدیکش نمیشدن. روی نیمکتی نشسته بود، و چشمش به تلفن همراهش بود که دختری چادری از جلوش رد شد.سرشو آورد بالا،مریم مروت بود. یاد پویان افتاد. با خودش گفت پویان هم چه سلیقه ای داره.آخه این دختر چی داره مثلا؟! از روبه روی مریم،فاطمه نزدیک میشد. مریم گفت: -سلام دختر خوب،کجایی پس؟! فاطمه هم لبخند زد و گفت: -سلام عزیزم.جای پارک پیدا نمی... نگاهش به افشین افتاد، لبخندشو جمع کرد، مسیرشو عوض کرد و با مریم رفتن.افشین به رفتن مریم و فاطمه خیره بود، که کسی کنارش نشست و گفت: _نمیخوای سیلی ای که بهت زده تلافی کنی؟ نگاهش کرد. آریا بود،شرورترین پسر دانشگاه.با تمسخر به افشین خیره شده بود. افشین بلند شد که بره، آریا گفت: -میتونم کمکت کنم که انتقامتو ازش بگیری. افشین داشت وسوسه میشد، ولی به آریا نگاه هم نمیکرد.آریا گفت: -باعث خجالته که یه دختر بزنه تو گوشت و جلوی همه سکه یه پولت کنه. بخاطرش با صمیمی ترین دوستت دعوات بشه ولی تو ازش انتقام نگیری. افشین یاد پویان افتاد، یاد نگاه آخرش،حرف آخرش.تو دلش گفت بخاطر پویان فراموشش میکنم. بدون اینکه به آریا نگاه کنه،رفت. دو هفته بعد، از پیتزافروشی بیرون اومد و سمت ماشینش میرفت. جلوتر پسری کنار خیابان ایستاده بود. ماشینی براش ترمز کرد. راننده دختری باحجاب بود. دختر شیشه ماشین رو پایین داد و با لبخند گفت: _به به.. آقای خوش تیپ..افتخار میدید درخدمت باشیم؟ پسر هم با لبخند سوار شد. افشین به دختر خیره شده بود.خشکش زده بود.فاطمه نادری بود. ماشین حرکت کرد و رفت. ولی افشین هنوز به جایی که ماشین ایستاده بود،نگاه میکرد. تو دلش داد میزد. این دختره که خودش اینکاره ست. تحویل بگیر آقاپویان، جات خالی خواهرتو ببینی. دختره فیلم بازی میکرده برات. اون شب تصمیم گرفت، هم کاری کنه که فاطمه ازش عذرخواهی کنه،هم آبروش رو ببره. از فردای اون شب، مرتب میرفت دانشگاه،نه برای کلاس، برای فهمیدن برنامه فاطمه. مریم داروسازی میخوند و فاطمه پرستاری. فقط یکی از کلاسهاشون مشترک بود.اما معمولا باهم برمیگشتن خونه. مریم و فاطمه باهم سمت ماشین فاطمه میرفتن.فاطمه سویچشو از کیفش درمیاورد که موتورسواری کیفش رو دزدید. مریم گفت: -حالا تو کیفت چی بود؟ -به کاهدون زده.آخه تو کیف دانشجو جماعت چی پیدا میشه جز جزوه؟..آخ.. جزوه هام.. و خندید. -از دست تو! دزد کیفتو زده میخندی؟!! پول و مدارک شناسایی نداشتی توش؟ -فقط کارت دانشجوییم توش بود.پول نقد هم اونقدی توش نبود.گوشیم بود و جزوه هام. مریم نگران گفت: -تو گوشیت چیزی نداشتی؟ -چی مثلا؟ -عکس و فیلم خصوصی؟ -نه بابا.من با گوشیم عکس و فیلم بی حجاب نمیگیرم...سویچ رو به مریم نشان داد و گفت: _شانس آوردی سویچمو از کیفم درآوردما وگرنه الان باید به خرج جناب عالی میرفتیم خونه. -چه دل گنده ای تو.من اگه جای تو بودم الان نمیتونستم رانندگی کنم. -آخ مریم،جزوه هامو چکار کنم؟ افشین کیف فاطمه رو روی میز خالی کرد.... 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» 💥https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱