┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۵ و ۶
کلاه پهلویام را سرم میگذارم و موهایم را از زیرش بیرون میدهم. کیف دستیام را هم برمیدارم و از پلهها پایین رفته و سوار ماشین میشوم. توی آینه به قیافهی ماتم زدهام نگاه میاندازم.
زیر چشمانم گود شده و چهرهام بدون آرایش جلوهای ندارد. سفیدی پوستم آن قدر زیاد است که مثل مردهها به نظر میرسم! توی قبرستان هستیم که تابوت پدر را میآورند. دنبال تابوت راه میافتم و همگی نگاهشان به من است. دانه های اشک بر روی گونه ام میلغزند و شوریشان را حس میکنم.
وقتی پدر را می خواهند داخل قبر بگذارند جلو میروم و میگویم:
_لطفا دست نگهدارید! میخوام برای آخرین بار چهرهی پدرمو ببینم.
خانم صبوری دستم را میکشد و دلداری ام میدهد. دستش را پس میزنم و تکرار می کنم:
_میخوام ببینم پدرمو!
آقا رحمت بهشان اشاره میکند تا کفن را کنار بزنند. پیش میروم و بدون توجه به خاک ها روی زمین مینشینم.
از این که چهرهی همیشه شاداب پدر را سفید و سرد میبینم شوکه هستم.دست لرزانم را به گونهاش میچسبانم که سردیاش تا مغز استخوانم میرود.
خانم صبوری کنارم نشسته و نگران است دق کنم. اما من حتی اشکی برای ریختن ندارم. مات و مبهوت به پدر زل میزنم که کارگرها چهرهی پدر را می پوشانند.
بیحرکت بالای قبر می ایستم.
کارگرها روی پدر خاک میپاشند و من گنگ نگاهشان می کنم. آخرین مشت خاک را که میریزند تازه متوجه ماجرا میشوم.تمام شد!...
چشمهی چشمانم جوشیدن میگیرد و سرم را روی قبر میگذارم. قطرات اشک قل میخورند و روی خاک های بیروحمیریزند.
کاش پدر اینجا بود و مثل همیشه با دیدن اشک هایم آنها را همانند شکوفه میچید و میگفت:
" وقتی گریه میکنی زیبایی تو از دست میدی."
بعد هم مجبورم میکرد تا بخندم و با دیدن لبخندم برایم شعر های زیبا میخواند.نمیدانم چقدر میگذرد که خانم صبورس به بازویم چنگ می زند و با غم نهفته در گلویش می گوید:
_رویا خانم پاشین! جگرمون کباب شد.
بیحال و مثل درخت تبر خورده روی زمین نشسته ام.با کمک خانم صبوری از جا برمیخیزم و به سختی چند قدمیبرمیدارم.
چشمم به کیانوش میخورد که با کت و کراوات مشکی نگاهم میکند. سرم را #پایین می اندازم و از کنارش رد می شوم که اسمم را صدا می زند.
سر جایم می ایستم و با جدیت جواب میدهم:
_خانم توللی بگید لطفا، آقای رستمی!!
پوزخندی تحویلم میدهد و پیش میآید.
_خانم توللی میشه باهاتون حرف بزنم؟
به خانم صبوری اشاره میکنم برود. وقتی که دور می شود به کیانوش میگویم:
_مثل این که متوجه نشدین شرایطم چه شکلیه! پس حوصلهی حرف زدن ندارم. بعدا حرفی دارین بگید.
اخمی به صورتش میدهد:
_من کار زیادی ندارم. میخواستم بگم اگه کاری دارین روی من حساب کنین.
پا روی خط قرمزم، یعنی #غرور می گذارد.
با خودش چه فکری کرده! در همین احوالات هستم که یاد چیزی می افتم.
سرفه ای میکنم تا صدایم صاف شود و از او میخواهم:
_راستش به #حرمت_پدرم میخوام یه کاری انجام بدین.
+چی؟
_نمیخوام این پیرمرد و پیرزن سر پیری الاخون والاخون بشن. اگه ممکنه بخاطر سلام و علیکی که با پدر داشتین براشون سر پناه و کار پیدا کنین.
+اونوقت خونهی خودتون چی؟ تنهایی که سخته کاراتونو انجام بدین.
_شما نگران نباشین.من زیاد توی اون خونه نمیمونم که سختم باشه.
بعد از اتمام جمله ام راه میافتم تا بروم.
چند قدمی که فاصله میگیرم. بعنوان خداحافظی برایش دست تکان میدهم.
آقا رحمت پشت فرمان مینشیند و صدای استارت ماشین و خِر خِر لاستیکهایش بلند میشود.
هنوز آتش دلم زبانه میکشد و دلتنگی از پدر روحم را خش میاندازد.در فکر چهرهی سرد پدر هستم که توقف ماشین مرا از خیال بیرون میکشد. نگاهم را از شیشه بیرون میدهم.
به اعتراضات خوردهایم..! حرصم میگیرد موهایم را از جلویچشمانم کنار میزنم و با غیض میپرسم:
_اینا اینجا چیکار میکنن؟؟ آقارحمت من حال ندارم پشت این جمعیت بایستم تا راه باز بشه.
آقا رحمت دستش را روی سینهاش میگذارد و میگوید:
_چشم خانم، الان از یه راه دیگه میرم.
تا ماشین راهی پیدا کند ناخواسته چشمم به جمعیت میافتد. توی فرانسه خبرهایی در مورد #اعتراضات مردم #ایران شنیده میشد. اما تصاویری که از معترضان پخش میشد #فرق داشت.
#رسانهها از #بمبگذاری و #ترور گزارش میکردند. افراد معترضی که مردم را میکشتند اما این #مردم با آن معترضان #فرق دارند. آنها #تنها شعار میدهند.
هنوز دارم این تفاوت را در ذهنم #حلاجی میکنم که صدای تیر هوایی پردهی گوشم را میخراشد. بیاختیار از ماشین پیاده میشوم. جمعیت برمیگردند و هرکس به طرفی میرود. پسرکی را میبینم که زیر دست و پا دارد له میشود.
هول میشوم و به طرفش میدوم
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛