✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۸
میدانستند..
بی هوا حرفی را نمیزند.. و #بیخود.. برای کسی.. پا پیش #نمیگذارد..
روحیات عباس را #میشناخت..
مثل کف دستش... #میدانست که با این روش.. او را میخواست به کجا ببرد..
عباس ازاد شد..
چشمش که به سید افتاد.. از #شرمندگی.. تا نهایت.. سر به زیر انداخته بود..
سید برایش توضیح داد..
که باید مثل کاری که کرده.. #قصاص شود... و عباس.. شرمسار قبول کرد..
حسین آقا به تنهایی..
کنار عباس مانده بود.. و نگذاشت.. همسر و دخترش بیایند.. و این صحنه را ببینند..
ساعت از ١١شب گذشته بود..
حالا وقت معامله بود.. اما #به_روش_سید..
سید #دستش را محکم بست..
با همان زنجیری.. که پسرها را زده بود.. حالا باید #ادب میشد..
عباس سکوت محض بود..
نادم و شرمسار. سر به زیر انداخته بود.. کسی از #ترس جرات نمیکرد.. جلو رود..
وسط کوچه.. زانو زد..
و همه دورش.. حلقه زده بودند.. کم کم جلو آمدند..
بی هیچ حرفی..
آماده قصاص بود.. هر ۶ نفری که دیشب.. کتک خورده بودند.. با ترس..یکی یکی جلو امدند..
و ضرباتی را که عباس.. شب قبل زده بود.. را زدند.
مشت.. لگد.. زنجیر.. با همه قدرت.. فقط میزدند..
اما.. گویی عباس در این دنیا #نبود...
به یاد دست های بسته ی.. مولا علی(ع)
به یاد دست های بریده.. ماه منیر بنی هاشم(ع)
به یاد سیلی های حضرت مادر(س).. در کوچه های مدینه..
افتاده بود..
آنها میزدند.. و عباس..در دل روضه میخواند.. و آرام گریه میکرد... سرش را.. تا جایی که میتوانست.. #پایین گرفته بود.. تا کسی.. اشکش را #نبیند
بعد یکساعت...
عباس.. با صورت و بدن غرق به خون.. با دست های بسته شده.. کف کوچه افتاده بود..
همه نگاه میکردند..
حتی صدای نفس کشیدن هم.. از کسی در نمی آمد.. سکوتی دهشتناک.. محله را فراگرفته بود..
سید ایوب..
آرام عصا زنان جلو آمد.. دستهای عباس را باز کرد.. و آرامتر کنار گوشش.. #نجوا کرد..
_گفتم این کار رو کنن.. تا
👈اولا بفهمی تو ملا عام.. #ابروی کسی نبری...
👈دوم.. بتونی جلو #خشمت رو بگیری...
👈سوم.. بدونی که باید تو راه #اهلبیت باشی.. اگه بخای #عاقبت_بخیر بشی.
👈چهارم.. بار اولت #نیست که معرکه میگیری.. پس ببین وقتی #زیردستت رو میزنی چه حالی میشه..!!
👈پنجم.. درک کنی اینجا #خانواده زندگی میکنه.. چاله میدون نیست.! اینا رو گفتم چون #میشناسمت..
زنجیر از دور دستانش افتاده بود..
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۱۸ و ۱۹ و ۲۰
صدای اذان مسجد نسیم دلنشینی را سمتم نشانه گرفت.
- بلند شو دخترم
به حرفش بیاختیار گوش کردم.
کیسه هارا برداشتم و پشت سرش شروع به حرکت کردم نزدیک مسجد که رسیدم
سست شدم ؛ ایستادم!
من با این آرایش و مانتو چه طور وارد مسجد شوم؟ #حرمت و #احترام مسجد را حاج بابا خوب یادم داده بود.
بی بی که دید ایستاده ام رو کرد به من و متعجب پرسید:
- چرا نمی آیی؟
باز هم خِجل لب زدم
_من وضو نگرفتم، چادر هم نیاوردم.
بی بی با لبخند گفت:
- وضوخانه همین کنار در است من هم میخواهم وضو بگیرم بیا عزیزم.
به وضوخانه که رسیدم سریع آرایشم را پاک کردم و وضو گرفتم. در آینه ی روبه رو دیدم که بی بی با خنده ای شیرین و محبتی مادرانه، چیزی که سالها در حصرتش بودم به طرفم می آمد.
- دخترم این چادر را از مکًه آوردم. مسجد النبی را با این چادر طواف کردم. دختر حاج آقا علوی این هدیه را از من قبول می کنی؟
دوست داشتم بپرسم...
به خاطر پدرم چنین مهربان محبت می کنید؟ یا من زیادی مورد عنایت خدا هستم که شما را دیدم!
سکوتم را که دید. چادر را باز کرد و روی سرم انداخت چادری با گلهای فیروزه ای...
-زیبا بودی زیباتر شدی عزیزم
خوشحال از حسی که داشتم لبخندی زدم و تشکری کردم که به سمت مسجد راه افتادیم.
با چه حسرتی اطراف رانگاه می کردم.
داخل حوض دنبال قایق های بچگی ام میگشتم. انگار دنبال رد پایی از زندگی بودم.
هرچه بیشتر اطراف را نگاه می کردم ردپای خاطراتم برای من پررنگتر میشد.
از اینکه بعد از سال ها در چنین موقعیتی بودم حس های متفاوتی راتجربه می کردم،
٫٫حس خوشحالی ؛ که بعد از سالها به آغوشی امن ، پناه آورده بودم!
٫٫حس خجالت ؛ که چرا دیر به یاد پیدا کردن آرامشم بوده ام!
در فکر فرو رفته بودم که صدای بچه ها من را به خود آورد. چه زیبا و سرخوش می خندیدند.
بی بی با ملایمت زیر گوشم گفت:
- کفش هایت را در کفشداری بگذار. مادر جان، الان نماز را اقامه می کنند.
من نیز به حرفش گوش می کردم.
کفش ها را در جای خود گذاشتم. وارد مسجد شدیم.
خدای من چه آرامشی را احساس می کنم.
در صف ؛ کنار بی بی ایستادم و بعد از سالها نمازی را با عشق اقامه کردم. صدای گرم امام جماعت مسجد به این عشق دامن میزد.
بعد از اتمام نماز خانم ها خیلی گرم با من برخورد کردند. صداقت و پاکی رفتارشان را دوست داشتم.
بی بی نگاهی به پلاستیک ها کرد و گفت:
- شرمنده دخترم این نذری ها را پخش کن بین نماز گزاران که الهی #عاقبت_بخیر شوی.
تنها چنین دعایی از ته دل میتوانست لبخندم را پررنگ تر کند.
درون کیسه ها ظرف های یک بار مصرفی بود که درآن نون وپنبر ، میوه ، شیرینی و حتی بسته های کوچک نخود و کشمش هم قرار داشت.
من با کمک چند نفر دیگر تمام نذری ها را پخش کردیم.
عجب کار شیرینی بود..
فارغ از دنیای اطرافم به کارم مشغول بودم که گوشی داخل جیبم به صدا در آمد تا گوشی را برداشتم با دیدن شماره ی خانه یادم آمد امشب مهمانی ؛ نه چندان دلچسب انتظارم را می کشید.
به گوشه ای از مسجد رفتم تماس را وصل کردم که ملوک با حرص گفت:
- هیچ معلوم هست کجایی؟
- سلام جایی کار واجب پی...
نگاهی به گوشی انداختم.
خاموش بودن گوشی نشان از بی فکری ام می داد. شارژ تمام کرد و گوشیام خاموشی شده بود.
بی بی را کنارم دیدم که با نگرانی پرسید:
- دخترم چیزی شده؟
- از خانه تماس داشتم که شارژ گوشی ام تمام شد الان هم خاموش شده است. دست در کیف همراهش کرد و گوشیش را جلویم گرفت.
- بیا عزیزم زنگ بزن تا خانواده ات نگرانت نشوند.
- نیاز نیست...
هنوز حرفم تمام نشده بود که گوشی را در دستم گذاشت و به طرف جمعیت حرکت کرد.
تعارف را جایز ندانستم. باید به خانه خبر می دادم که کارم طول کشیده است.شماره ی خانه را گرفتم که ملوک جواب داد.
-الو...
- سلام، شارژ گوشی ام تمام شد.
من کارم بیرون طول کشیده شاید دیرتر به خانه برسم.
-رها تویی؟ زود بیا خانه ؛ تا نیم ساعت دیگر مهمان ها می آیند.
از لجش گفتم:
- مشخص نیست کی کارم تمام شود. من باید برم فعلا...
گوشی راقطع کردم پیش بی بی رفتم و نشستم. همان طور که در مفاتیح دنبال دعا میگشت گفت:
- الان دعای کمیل شروع میشود دعا را برایم پیدا میکنی؟
مفاتیح را گرفتم و از فهرست دعای کمیل را پیدا کردم. همان طورکه مفاتیح را به دستش میدادم گفت:
- خدا خیرت بدهد.
گوشی را به طرفش گرفتم و تشکری کردم و گفتم:
- شرمنده بی بی جان من باید بروم.
همان موقع بود که صدای دلنشین دعای کمیل فضای مسجد را پر کرد....
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴
_اما من که خدایی ندارم!
🕊_خدایی داری، هر کسی خدا نداشته باشه باید بدونه خدا که دارتش!
_اما من جایی هستم که خدا رو نفی میکنن. اونا میگن خدایی وجود نداره. بهشت و جهنم الکیه تا ما به حرف آخوندا کنیم.
با سری که #پایین است، میگوید:
🕊_شما جاتون اونجا نیست. اعماققلب هر انسانی #خدا وجود داره اونا نفی میکنن ولی شما فرق دارید. خودتون قاطی این آدمها نکنین. بهشت و جهنم نیست؟ پس چطور این ساواکیها که آدمهای زیادی میکشن و یا شاه مملکت که حقوق میلیون ها فرد رو به دست آمریکا میده، #مواخذه میشن؟ آیا کسی که یک انسان کشته با کسی که جان چندین انسان رو گرفته #برابره؟
کمی فکر میکنم و میگویم:_نه!
🕊_قصاص کسی که یک نفر رو کشته مرگه همونطور که اون ساواکی که چندین نفر رو کشته مرگه!
_اینکه درست نیست. اون ساواکی باید بیشتر عذاب بکشه.
🕊_درسته! برای همین بعضی اعمال باید در #اون_جهان یعنی بهشت و جهنم تسویه بشن.کسی که جانش رو در مقابل امر خیری #فدا کرده چطور پاداشش رو در این دنیا میدن؟ اون که دیگه نیست! اون ساواکی هم باید به تعداد قتلهایی که کرده #قصاص بشه که امکانش در این جهان نیست.پس برای #حق و #عدالت هم که شده باید جهان آخرتی هم باشه.
در دل احساس خوشایند میکنم. چه دین جالبی! چه عدالتی! برای من اینکه دیگر بعد از این دنیا به دیار فنا و نابودی بروم #سخت است.دنیا میدان #آزمایش است برای امتحانات الهی که کارنامه آن را در آخرت به دستمان میدهند.آن ساعت تا خیلی وقت با پیرمرد مشغول بحث هستیم.هرچه او میگوید و من کمی #تعقل به خرج میدهم میبینم کاملا درست است! بهانهای نمیتوانم بیاورم.
هرچه پیش میرود انگار پیش به سوی دریایی میروم که هیچگاه در آن غرق نمیشوم. بین افکارم #شکافی_عمیق ایجاد شده.حال من سوالاتی که در مورد اسلام داشتهام همه اش پاسخ داده شده اما فکری مرا میترساند که اگر مسلمان شوم پیمان مرا ترک میکند.گوشهی دلم می تپد و میگوید: "تو به هر سوراخی خزیدی اسلام رو بد معرفی کردن حالا که خدا خواسته اینجا با اسلام آشنا بشی پس #حکمتی داره! حتما دین اسلام هم دین حقیقی است که #مسیحیان و #یهودیان دنیاپرست به دیدنش به خطر می افتند و برایش نقشه ها می کشند..."به خودم اجازهی #شک دادن میدهم.👈شک در همهی گفت و شنودهای پیشینم.👈شک در اسلامی که در اروپا دیدم، 👈شک در حرف های رضاپور و امثال او در اردوگاه.👈شک در #ماهیت_سازمان! من فقط پیمان را دارم.. بدون پول ، امنیت و سرپناه در این شهر بلایی به سر یک زن تنها می آید.و ثانیاً هر کس به سازمان پشت کند و سراغ اسلام برود تسویه در انتظار اوست! همان سرنوشتی که شریف واقفی را به آن دچار کردند! پس هر طور هست من باید در سازمان بمانم.در سلول باز میشود و پاسبان پیرمرد را صدا می زند.او دستانش را به دیوار میگیرد و برمیخیزد. 🕊تبسمش از هر وقت دلنشینتر است. #سبکبالتر به نظر میرسد، #نورانیت در چهرهاش مرا مغلوب میکند.ناخودآگاه برمیخیزم و پیش میروم.
_حاج آقا کجا؟
🕊_به دیدار معشوق...
نمیتوانم سکوت کنم و این دلشوره را در دل خفه کنم.
_شما رو برای شکنجه میبرن، دیدار معشوق چیه؟
شیرینی آن لبخند در روحم رسوخ می کند.
🕊_من چیزی برای گفتن ندارم و کسیکه چیزی برای گفتن نداره جاش دیگه اینجا نیست.از خدا میخوام دختر گلم رو #عاقبت_بخیر کنه. شما قلبت پاکه دخترم برای من هم دعا کن.
پاسبان که کلافه شده تنهای به پیرمرد میزند.در را می بندد و از پنجرهی کوچک نگاهم را به بیرون میدهم.بی اختیار دانه ای اشک از گونهام پایین میچکد.حرف او انقدر محکم بود که #باور_کردهام دیگر نمیبینمش.🌷🕊به در و دیوار میزنم و میگویم:
_حاج رسول رو کجا میبرین؟..حاج رسووول...
زیر لب ناله سر میدهم و نام حاج رسول میشود ذکر لبم.اشک تمام صورتم را خیس کرده و گونهام میسوزد.به خدایی فکر میکنم که حاج رسول به او فکر میکرد.به خدایی که از لطف و #رحمت بیکرانش میگفت.وقتی حرف از بخشندگی اش پیش میآمد، قطره اشک چشمانش را نمدار میکرد.واقعا خدای او که بود؟ آن چه خدایی ست که اینگونه حاج رسول او را دوست میداشت؟ آن چه خدایی ست که انسان #برای_دینش #جانش را معاوضه کند؟ #حق با خدای حاج رسول است؟ پس #باطل چیست؟
نمیفهمم! سر به دیوار میکوبم و با #خدای_حاج_رسول اینگونه حرف میزنم:
"خدای حاج رسول که نمیدونم چی هستی اما حاج رسول میگفت که همیشه در کنار بندههات هستی.من نمیدونم بنده ات هستم یا نه! اما #میدونم همه جا #حضور داری. میخوام بهت بگم که این پیرمرد بیچاره رو کمک کن تا آزاد بشه.نزار خونش رو بریزن. خدای حاج رسول من هنوز تو رو #نمیشناسم میشه بیشتر حاج رسولت رو ببینم...
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۷۱ و ۷۲
اون سمت حیاط بساط شام شب بود و ولی خلوت تر بود. روی سکویی کنار دیگ غذا نشستم
و زغال های سرخ رو نگاه میکردم یاد حرفهای روز اول حاجی افتادم...
اونجایی که گفت:
_آتش جهنم از #وجود_خودمون هست و #اعمالمون هست که مارو می سوزونه...
"یعنی من با کارام چقدر برای خودم آتش جمع کرده بودم ؟"
چقدر سوا!
چقدرذهنم مشغول شده بود....
خودم هم متوجه شدم ....
که از کاری که قرار بود انجام بدم کلی فاصله گرفتم.
🔥_حاج خانم بیایید داداشم اینجاست!
سرم پایین بود ولی از شنیدن صدای نازنین اخمی کردم ...
چرا همه جا هست؟
چرا دودقیقه آسایش نداشتم؟
نازنین و دختر حاجی با یه خانمی که سنش زیاد بود روبهروم بودن...
🔥_داداش بیا کمک کن سر این دیگ رو برداریم
پا شدم و سلام کردم رو به خانمی که نازنین حاج خانم صداش میکرد منتظر نگاه کردم...
_سلام مادر...دره این دیگ رو خواستیم برداریم ولی نتونستیم
کمک کردم و کاری که گفت رو انجام دادم
بعد از باز کردن در دیگ بوی خوش عطر غذا بد جور دلم رو مالش داد
شاید آخرین باری که یه غذای نذری درست و درمون خورده بودم همون دوران بچگی و دوران خوبی که پدرم بود برمیگشت
بعد از چک کردن دوباره در دیگ رو بستم و به گفته ی حاج خانم کمی از زغال های زیر دیگ رو روی دیگ ریختم.
_خیر ببینی پسرم ان شاالله ... ان شاالله به حق این سفره #خوشبخت و #عاقبت_بخیر بشی
چقدر حرفهای این خانم شیرین بود چه دعاهای قشنگی برام کرد
کاش خدا دعاهاشو قبول کنه....
کاش عاقبت بخیر بشم....
کاش صاحب این سفره دست منو هم بگیره....
نازنین با خوشرویی به من گفت :
🔥_ایشون خانم دایی جون هستند
لحن راحت نازنین نشون میداد که چقدر باهاشون صمیمی شده
این خانم دایی بود؟!
یعنی وقتی بدونه من چه قصدی دارم بازم این دعا هارو برام میکرد؟
با رفتنشون روی سکو نشستم به عاقبت نامعلومم فکر میکردم ....
آخرشب شد و بعد از تموم شدن کارها با نازنین راهی خونه شدیم
از محبت این خانواده به خودم و نازنین احساس خجالت میکردم و بیشتر اوقات سعی میکردم سرم رو پایبن نگه دارم تا چشم تو چشم نباشم.
آخه پدرم همیشه #حق_نمک رو بهم یادآوری کرده بود و میدونستم حرمت نون و نمک چیه... و من داشتم نمک می خوردمو می خواستم نمکدون بشکنم...
در راه برگشت به خونه چند باری خواستم در مورد نوهی حاج آقا سؤال کنم
ولی باز حرفم رو خوردم.
دقیقه هایی رو درسکوت گذروندیم که خلاصه نازنین نتونست خودش رو کنترل کنه و شروع کرد ...
🔥_ما هیچی از این خانواده نمیدونیم ...
اصلا امروز این دختر بچه رو دیدم یه درصد هم احتمال نمیدادم دختر سوجان باشه!!!! دیدی وقتی گفت مامان! فقط مثل جغد نگاه میکردم جوری هنگ کرده بودم نمیتونستم خودم رو جمع وجور کنم ...
همین طور که پوزخند میزدم گفتم:
_خب الان که متوجه شدی دختر حاجی ازدواج کرده دور من یکی رو خط بکش!!!
🔥_زود کنار میکشی! رفتم آمار پدر بچه رو درآوردم ؛ بابا نداره!!
_یعنی چی؟؟؟!! رفتی یه کاره به دختر مردم گفتی شوهرت کوووو؟
_نه بابا یعنی اینکه رفتم از دختربچه پرسیدم بابای شما کدومه؟ اونم گفت بابام پر کشیده تو آسمونا. همون موقع سوجان رسید پرسیدم چرا دخترت رو مشهد نیاردی گفت کمی حالش خوب نبوده گذاشته پیش عمه اش. نیست که خودش پرستاره به دخترش استراحت داده...پس آقامحمد دیدی کار شما آسونتر هم شد الان خیلی راحت تر میتونی بری سمتشون
گیج نگاهش کردم ....
که گفت:
🔥_باید کم کم پدر شدن رو تمرین کنی!
الان روجا خوشکل به یک پدر نمونه نیازمنده به نظر من...
به خونه ی نازنین رسیدم وسط حرفش پریدم و گفتم:
_کمتر حرف بزن! فعلاً خداحافظ
همینطور که در حال پیاده شدن بود گفت:
_فردا عصر منتظرم زود بیا . قراره تو پختن شلهزرد کمک کنیم.
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۸۳ و ۸۴
به احترامش بلند شدم و سلام کردم
اونم آروم جواب سلامم رو داد و اون طرف روجا نشست و شروع کرد با روجا صحبت کردن.
_دایی جان من میخوام نماز بخونم ولی بلد نیستم.چطور باید بخونم ؟
با شنیدن حرفهای روجا تمام من گوش شد که بشنومم ببینم دایی چی میگه آخه مشکل روجا مشکل منم بود.
+دختر خوشگل حمد و سوره رو که نباید بخونی روکوع و سجود هم صلوات بفرست و تشهد و سلام و تسبیهات رو هم همراه بابا تکرار کن .
_باشه دایی جان ولی مامان بهم سوره های حمد و توحید رو یاد داده اونا رو هم نخونم؟
+نه عزیزم الان نماز جماعته امام جماعت که بابابزرگت هست میخونه تو فقط گوش کن ولی وقتی تو خونه با مامان خواستی نماز بخونی حمد و سوره رو بخون دایی جان.
_باشه دایی
بوسه ای روی سر روجا زد و کنار من و روجا به نماز ایستاد.
منم تمام سعیم رو کردم که چیزی از گذشته یادم بیاد و با حرفهای دایی همراه حاجی نمازم رو خوندم بعد از سالها دوباره #رو_به_خدا می ایستادم
درسته که میگن خداوند احتیاجی به نماز ما نداره و ما نیاز داریم به هم صحبتی با خدا
اینجاست که حس میکنم بعد از سالها گمشده ای رو پیدا کردم در وجودم چه عاشقانه باهاش هم کلام شدم
و حضورم در صف نماز جماعت عجب آرامشی داره .
بعد از خوندن نماز حاج آقا برای سخنرانی روی منبر رفتند و همه سر وپا آمادی گوش کردن بودیم
یکی که نمی شناختم دایی رو صدا کرد و اونم پاشد رفت
منم فاصله ام رو با روجا کم کردم و ازش خواستم بیاد نزدیکم
_قبول باشه روجا خانم
+ازشماهم قبول باشه عموجون
_روجا جان میشه برای منم #دعا کنی آخه قلب تو پاکه خدا دعاتو قبول میکنه
_به قول باباحاجی #عاقبت_بخیر بشی عمو
با خندی روجا منم خندم گرفت
آخه دعا از این کامل تر و قشنگ تر کجا پیدا میشه...!؟
_بسماللهالرحمنالرحیم
عزاداری های شماعزیزانقبولدرگاهالهی
در این جلسه میخوام دربارۀ یه موضوع بسیار مهم عجیب در عالم خلقت و فضای دینداری صحبت کنیم؛ #توبه ...
در جامعۀ ما مقولۀ گناه، خیلی جدّی تلقی نمیشه،اگه کسی در یک چهارراه، چراغ قرمز را رد کند، همه اعتراض میکنند که
«چرا نظم شهر را بههم میزنی!»
اما دربارۀ گناه، چنین برداشتی ندارند.
اینکه کسی به گناه، بهعنوان یک فاجعه بزرگ نگاه نمیکنه، شاید بهخاطر این باشه که این مسئله را درست به ما #آموزش ندادن همچنین برای ما جا نیفتاده که گناه اولاً یعنی ضربهزدن به خودمون! خیلیها فکر میکنند که گناه، یعنی زیر پا گذاشتنِ مقدسات و خلاف اعتقادات عمل کردن و یک رفتار غیرمؤمنانه....
درحالیکه گناه، معناش این نیست.
گناه قبل از اینکه خلاف اعتقادات رفتار کردن باشه یعنی خلاف منافع خودمون رفتار کردن!شاید ماها دین را از اساس، غلط معرفی کردهایم.
اینکه بگوییم «دین یک برنامهای است بر اساس اعتقادات و ایمان، تلقیِ دقیقی از دین نیست. دین یک برنامهای است اولاً بر اساس منافع انسان؛ منافع دنیایی و آخرتی.
وقتی از خدا میخواهی
«خدایا کمکم کن که دیگه گناه نکنم» یعنی اینکه: «خدایا کمکم کن که دیگه به ضررِ خودم عمل نکنم»
از آقای بهجت(ره) ذکر خواستند، برای ترک گناه ایشان فرمود: ذکر این است که تصمیم بگیری گناه نکنی!
همینکه تصمیم بگیری، گناه نکنی خدا هم کمکت میکنه.
حرفهای حاجی خیلی به دلم نشست...
مثل حرفهایی که قبلا بهم گفته بود باز حرفهاش باعث شد ازکاری که میخواستم بکنم دودل شم....
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲
صدای دختر حاجی آروم و ملایم آمد
_بابا میشه کمک کنید حاج اکبر رو جابه جا کنید؟
_بله بابا امدم
حاج اکبر تو اتاق دیگه ای بود و حاجی به طرف اتاق راه افتاد نگاه کنجکاوم دنبال حاجی بود که سر چرخوند و گفت:
_پسرم یه کمک میکنی؟
_رو چشمم حاجی
یه اتاق استریل شده بود باید لباس و دستکش و کفش مخصوص میپوشیدیم و وارد میشدیم
چند نفری اونجا بودن که دختر حاجی کنار تختی ایستاده بود
سمتش رفتیم
کنار مردی ایستاده بود که با وجود ماسک باز هم به سختی نفس میکشید
با دیدن ما خواست که ماسک رو برداره ولی دختر حاجی با ملایمت و خواهش نگذاشت
حاجی نزدیکش شد و با بوسیدن پیشونیش گفت:
_سلام فرمانده ی خودمون مخلصتیم رزمنده حال و احوالت چطوره ؟
صداش به سختی شنیده میشد خنده ی بی جونی کرد و گفت:
_حالم رو از دختر خانمت بپرس ما فعلا در خدمت ایشون هستیم.
حاجی رو به دخترش کردو نگاه سوالیش باعث شد سوجان خانم شروع به توضیح کند.
_حالش به این بستگی داره که یه اتاق جدا داشته باشه و مدام چک بشه و ماسک هم جدا نکنه که فرمانده ی شما به هیچکدوم عمل نمیکنه...بابا برای همین یه فکری کردیم بهتره دور تا دور تختش رو پلاستیک بکشیم که هم جدا باشه هم از همرزم هاش دور نباشه
حاجی سری به نشانه ی تایید تکون دادو ما به گفته ی دختر حاجی دور تا دور تختش رو پلاستیک هایی کشیدیم.
گوشی حاجی که زنگ خورد حاجی رفت
من هم منتظر ایستاده بودم
که دست یخ شدهی حاج اکبر رو دستم نشست.
سرم رو پایین بردم و گفتم:
_جانم حاجی چیزی لازم دارید؟
صداش خیلی کم جون بود که سرم رو نزدیکش بردم و آرو گفت:
_تاحالا ندیده بودمت از اقوام حاجی هستی؟
نگاهم سمت دختر حاجی رفت که داشت فشار حاج اکبر رو میگرفت
_منم مثل شما اگر حاجی قابل بدونه دوستشون هستم.
_قابل میدونه که الان اینجایی
این حرفش چقدر دلگرم کننده بود
با لبخندی که تمام ذوقم رو نشون میداد گفتم
_خدارو شکر
_آقا محمد میشه کمک کنید بالشت زیر سر حاج اکبر رو جابه جا کنم ؟
نگاهم سمت صدا بود و فقط قسمت اولش رو شنیدم برای همین گفتم:
_چی؟
حرفش رو تکرار کرد بدون گفتن تیکه ی اولش
با پوزخند به خودم تو دلم گفتم:
محمد ناشکری کردی اسمت رو که این همه قشنگ صدا میکرد رو حذف کرد...
آروم سر حاج اکبر رو بلند کردم و دختر حاجی بالشتش رو عوض کرد. کنار تختش شونه ای بود که دختر حاجی برداشت و خواست موهای بهم ریخته ش رو شونه کنه
_میشه بدید من شونه کنم؟
_بله حتما
با دادن شونه بهم بیرون رفت
من هم بعد از شونه زدن موهای حاج اکبر و صاف کردن اطراف تختش خواستم برم که دستش باز روی دستم نشست
و آروم ماسکش رو برداشت و بریده بریده تکرار کرد:
_حاجی هر کسی رو به حریمش راه نمیده
حتما خیلی #مرام و #معرفت داشتی که الان اینجایی قدرخودت رو بدون آرزو میکنم #عاقبت_بخیر و #خوشبخت بشی پسرم...
_حاج اکبر ..... الان نگفتم ماسک رو برندارید؟ دو دقیقه نیست رفتم! آقا محمد ماسکش رو بزنید!
تو دلم گفتم:
چشم سوجان خانم به روی چشمم
ولی جرات به زبون اوردنش رو نداشتم پس فقط به همون چشم اکتفا کردم
بوسه ای روی پیشونی حاج اکبر گذاشتم و ماسکش رو زدم و کنار گوشش گفتم:
_خیلی مخلصیم حاجی
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄