✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۸
میدانستند..
بی هوا حرفی را نمیزند.. و #بیخود.. برای کسی.. پا پیش #نمیگذارد..
روحیات عباس را #میشناخت..
مثل کف دستش... #میدانست که با این روش.. او را میخواست به کجا ببرد..
عباس ازاد شد..
چشمش که به سید افتاد.. از #شرمندگی.. تا نهایت.. سر به زیر انداخته بود..
سید برایش توضیح داد..
که باید مثل کاری که کرده.. #قصاص شود... و عباس.. شرمسار قبول کرد..
حسین آقا به تنهایی..
کنار عباس مانده بود.. و نگذاشت.. همسر و دخترش بیایند.. و این صحنه را ببینند..
ساعت از ١١شب گذشته بود..
حالا وقت معامله بود.. اما #به_روش_سید..
سید #دستش را محکم بست..
با همان زنجیری.. که پسرها را زده بود.. حالا باید #ادب میشد..
عباس سکوت محض بود..
نادم و شرمسار. سر به زیر انداخته بود.. کسی از #ترس جرات نمیکرد.. جلو رود..
وسط کوچه.. زانو زد..
و همه دورش.. حلقه زده بودند.. کم کم جلو آمدند..
بی هیچ حرفی..
آماده قصاص بود.. هر ۶ نفری که دیشب.. کتک خورده بودند.. با ترس..یکی یکی جلو امدند..
و ضرباتی را که عباس.. شب قبل زده بود.. را زدند.
مشت.. لگد.. زنجیر.. با همه قدرت.. فقط میزدند..
اما.. گویی عباس در این دنیا #نبود...
به یاد دست های بسته ی.. مولا علی(ع)
به یاد دست های بریده.. ماه منیر بنی هاشم(ع)
به یاد سیلی های حضرت مادر(س).. در کوچه های مدینه..
افتاده بود..
آنها میزدند.. و عباس..در دل روضه میخواند.. و آرام گریه میکرد... سرش را.. تا جایی که میتوانست.. #پایین گرفته بود.. تا کسی.. اشکش را #نبیند
بعد یکساعت...
عباس.. با صورت و بدن غرق به خون.. با دست های بسته شده.. کف کوچه افتاده بود..
همه نگاه میکردند..
حتی صدای نفس کشیدن هم.. از کسی در نمی آمد.. سکوتی دهشتناک.. محله را فراگرفته بود..
سید ایوب..
آرام عصا زنان جلو آمد.. دستهای عباس را باز کرد.. و آرامتر کنار گوشش.. #نجوا کرد..
_گفتم این کار رو کنن.. تا
👈اولا بفهمی تو ملا عام.. #ابروی کسی نبری...
👈دوم.. بتونی جلو #خشمت رو بگیری...
👈سوم.. بدونی که باید تو راه #اهلبیت باشی.. اگه بخای #عاقبت_بخیر بشی.
👈چهارم.. بار اولت #نیست که معرکه میگیری.. پس ببین وقتی #زیردستت رو میزنی چه حالی میشه..!!
👈پنجم.. درک کنی اینجا #خانواده زندگی میکنه.. چاله میدون نیست.! اینا رو گفتم چون #میشناسمت..
زنجیر از دور دستانش افتاده بود..
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨
📳📵📵📵📴📵📵📵📳
❤️🔥رمان تلنگری، عبرتآموز، آموزنده و ویژه متاهلین
📵 داستان کوتاه #دایرکتی_ها
🤳قسمت ۵ و ۶
کمکم داشتم بهش عادت میکردم...
مدام برام نحوه استفاده داروهای گیاهی رو میفرستاد..اوایل با اکراه قبول میکردم، اما بعدش با شوق و ذوق استقبال میکردم..
دیر اومدنهای کیوان...
هم تقریبا دائمی شده بود، چند باری باهاش بحث کردم.. گفتم خسته شدم از این وضعیت؛ تنهایی کلافه ام میکنه...
اونم مدام میگفت...
خب چیکار کنم تو این اوضاع بیکاری و اقتصاد خراب..توقع داری کارمو از دست بدم بیام بشینم تو خونه کنار تو؟! صد بار بهت گفتم بچهدار بشیم قبول نکردی..
گفتم...
چرا هر چی میشه پای بچه رو میکشی وسط؟! مگه برا فرار از تنهایی باید مادر بشم!!!
همین بحثای #بیخود و #بی_جهت من با کیوان، جرقه راحت حرف زدن با افشین رو روشن و روشن تر کرد! انگار مجوز درد و دل با افشین برام امضا شد!
بحثایی که بین من و کیوان پیش میومد؛همه رو برا افشین تعریف میکردم..اونم با حوصله تمام گوش میکرد.. و با حرفاش آرومم میکرد!
این اولین بار بود با جنس مخالف به غیر از همسرم صحبت میکردم و انقدر راحت سبک میشدم!
نه بحثی در کار بود..
نه تشری.. نه حرف بچه ای که من بهش آلرژی پیدا کرده بودم!
متاسفانه ارتباطمون بیشتر شد..
ساعت ورود و خروج کیوان رو بهش گفته بودم، تا توی اون زمان پیام نده..! اونم زمانی که سرکار بود و بیرون از خونه بهم پیام میداد..
همه چت ها رو هم قبل اومدن کیوان پاک میکردم. پیام خاصی بینمون نبود،
اما خودم خوب #میدونستم که کارم اشتباهه!
برا همین چندین بار از ترسم چک میکردم تا خیالم راحت باشه که پیاما پاک شده..! رفته رفته پیامهای افشین از درد و دل و کمک فراتر رفت..
افشین به من علاقه مند شده بود،
چند باری بهم گفت
حتی اگه نمیگفتم با اون همه قربون صدقه رفتن و دلبری مشخص بود دوسم داره!
هر چی بهش میگفتم قرارمون این نبود!
میگفت گور بابای قرار و مدار.. دل که این حرفا رو نمیفهمه!!!
من آدم محکمی بودم،
همه سعیمو کرده بودم که دلم نلرزه؛ اما بشدت وابسته شده بودم، به کسی که بی چون و چرا گوش شنوا بود..!
به افشین گفتم:
دست از عشق و علاقه بردار، چون من کیوان رو دوست دارم! اگرم باهات حرف زدم فقط و فقط بخاطر داروهای گیاهی بود
و بعدشم شاید فرار از تنهایی.. الانم پشیمونم چون نمیخوام بهت وابسته تر بشم و زندگیمو از دست بدم!
حرفامو که دید؛
به غلط کردن افتاد..گفت...
🔥باشه فرشته خانوم! من غلط کردم! دیگه حرفی نمیزنم؛ فقط تنهام نذار! باشه؟!
قول میدم دیگه هیچ حرفی از حسم نزنم..
سخت بود برام دل کندن از مجازی و چت بیهوده...
انگار معتاد شده بودم؛ معتاد یه آدم مجازی که حتی چهرشو ندیده بودم.. برام شده بود دایه دلسوز تر از مادر!
[گفتم باشه و خداحافظی کردم!
🔥گفت دمت گرم، بعدشم استیکر خنده و خوشحالی فرستاد و خداحافظی کرد!]
توی این مدت....
❌دست و دلم به زندگی نمیرفت..
❌مدام بهانه های الکی میگرفتم،
❌سر مسائل جزئی و بی اهمیت با کیوان بحثم میشد..
کیوان میگفت...
_چته؟! چرا عوض شدی؟ کو اون فرشته ای که ورد زبونش قربونت برم و فدات شم بود؟! همش دعوا راه میندازی؛ اعصاب خودتو منو بهم میریزی! خب چته لعنتی..بگو بذار بفهمم..؟! میگفت بگو بذار بفهمم!!!
اما من خودم نمیدونیستم دقیقا چه مرگم شده! چی رو به کیوان میگفتم! من حرفی برا گفتن نداشتم..کیوانم گاهی عصبی میشد. و سمتم نمی اومد..
بعد از مشاجره ای که داشتیم،
کیوانم کمی تغییر کرد..دیگه به اندازه قبل قربون صدقه ام نمیرفت؛ برام وقت نمیذاشت..
البته #بیشتر_من مقصر بودم؛
چون بیخود و بی جهت دعوا راه مینداختم!از اون طرف افشین سنگ صبورم بود و آرومم میکرد! و من از لحاظ روحی و روانی تا حدودی از جانب افشین تامین میشدم!اگر کیوان باهام بدخلقی میکرد دیگه مهم نبود، چون یکی دیگه جاشو پر کرده بود..
🤳ادامه دارد....
❤️🔥نویسنده؛ فاطمه-قاف
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📵📵📴📳📴📵📵