eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۸ میدانستند.. بی هوا حرفی را نمیزند.. و .. برای کسی.. پا پیش .. روحیات عباس را .. مثل کف دستش... که با این روش.. او را میخواست به کجا ببرد.. عباس ازاد شد.. چشمش که به سید افتاد.. از .. تا نهایت.. سر به زیر انداخته بود.. سید برایش توضیح داد.. که باید مثل کاری که کرده.. شود... و عباس.. شرمسار قبول کرد.. حسین آقا به تنهایی.. کنار عباس مانده بود.. و نگذاشت.. همسر و دخترش بیایند.. و این صحنه را ببینند.. ساعت از ١١شب گذشته بود.. حالا وقت معامله بود.. اما .. سید را محکم بست.. با همان زنجیری.. که پسرها را زده بود.. حالا باید میشد.. عباس سکوت محض بود.. نادم و شرمسار. سر به زیر انداخته بود.. کسی از جرات نمیکرد.. جلو رود.. وسط کوچه.. زانو زد.. و همه دورش.. حلقه زده بودند.. کم کم جلو آمدند.. بی هیچ حرفی.. آماده قصاص بود.. هر ۶ نفری که دیشب.. کتک خورده بودند.. با ترس..یکی یکی جلو امدند.. و ضرباتی را که عباس.. شب قبل زده بود.. را زدند. مشت.. لگد.. زنجیر.. با همه قدرت.. فقط میزدند.. اما.. گویی عباس در این دنیا ... به یاد دست های بسته ی.. مولا علی(ع) به یاد دست های بریده.. ماه منیر بنی هاشم(ع) به یاد سیلی های حضرت مادر(س).. در کوچه های مدینه.. افتاده بود.. آنها میزدند.. و عباس..در دل روضه میخواند.. و آرام گریه میکرد... سرش را.. تا جایی که میتوانست.. گرفته بود.. تا کسی.. اشکش را بعد یکساعت... عباس.. با صورت و بدن غرق به خون.. با دست های بسته شده.. کف کوچه افتاده بود.. همه نگاه میکردند.. حتی صدای نفس کشیدن هم.. از کسی در نمی آمد.. سکوتی دهشتناک.. محله را فراگرفته بود.. سید ایوب.. آرام عصا زنان جلو آمد.. دستهای عباس را باز کرد.. و آرام‌تر کنار گوشش.. کرد.. _گفتم این کار رو کنن.. تا 👈اولا بفهمی تو ملا عام.. کسی نبری... 👈دوم.. بتونی جلو رو بگیری... 👈سوم.. بدونی که باید تو راه باشی.. اگه بخای بشی. 👈چهارم.. بار اولت که معرکه میگیری.. پس ببین وقتی رو میزنی چه حالی میشه..!! 👈پنجم.. درک کنی اینجا زندگی میکنه.. چاله میدون نیست.! اینا رو گفتم چون .. زنجیر از دور دستانش افتاده بود.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
📳📵📵📵📴📵📵📵📳 ❤️‍🔥رمان تلنگری، عبرت‌آموز، آموزنده و ویژه متاهلین 📵 داستان کوتاه 🤳قسمت ۵ و ۶ کم‌کم داشتم بهش عادت میکردم... مدام برام نحوه استفاده داروهای گیاهی رو میفرستاد..اوایل با اکراه قبول میکردم، اما بعدش با شوق و ذوق استقبال میکردم.. دیر اومدن‌های کیوان... هم تقریبا دائمی شده بود، چند باری باهاش بحث کردم.. گفتم خسته شدم از این وضعیت؛ تنهایی کلافه ام میکنه... اونم مدام میگفت... خب چیکار کنم تو این اوضاع بیکاری و اقتصاد خراب..توقع داری کارمو از دست بدم بیام بشینم تو خونه کنار تو؟! صد بار بهت گفتم بچه‌دار بشیم قبول نکردی.. گفتم... چرا هر چی میشه پای بچه رو میکشی وسط؟! مگه برا فرار از تنهایی باید مادر بشم!!! همین بحثای و من با کیوان، جرقه راحت حرف زدن با افشین رو روشن و روشن تر کرد! انگار مجوز درد و دل با افشین برام امضا شد! بحثایی که بین من و کیوان پیش میومد؛همه رو برا افشین تعریف میکردم..اونم با حوصله تمام گوش میکرد.. و با حرفاش آرومم میکرد! این اولین بار بود با جنس مخالف به غیر از همسرم صحبت میکردم و انقدر راحت سبک میشدم! نه بحثی در کار بود.. نه تشری.. نه حرف بچه ای که من بهش آلرژی پیدا کرده بودم! متاسفانه ارتباطمون بیشتر شد.. ساعت ورود و خروج کیوان رو بهش گفته بودم، تا توی اون زمان پیام نده..! اونم زمانی که سرکار بود و بیرون از خونه بهم پیام میداد.. همه چت ها رو هم قبل اومدن کیوان پاک میکردم. پیام خاصی بینمون نبود، اما خودم خوب که کارم اشتباهه! برا همین چندین بار از ترسم چک میکردم تا خیالم راحت باشه که پیاما پاک شده..! رفته رفته پیامهای افشین از درد و دل و کمک فراتر رفت.. افشین به من علاقه مند شده بود، چند باری بهم گفت حتی اگه نمیگفتم با اون همه قربون صدقه رفتن و دلبری مشخص بود دوسم داره! هر چی بهش میگفتم قرارمون این نبود! میگفت گور بابای قرار و مدار.. دل که این حرفا رو نمیفهمه!!! من آدم محکمی بودم، همه سعیمو کرده بودم که دلم نلرزه؛ اما بشدت وابسته شده بودم، به کسی که بی چون و چرا گوش شنوا بود..! به افشین گفتم: دست از عشق و علاقه بردار، چون من کیوان رو دوست دارم! اگرم باهات حرف زدم فقط و فقط بخاطر داروهای گیاهی بود و بعدشم شاید فرار از تنهایی.. الانم پشیمونم چون نمیخوام بهت وابسته تر بشم و زندگیمو از دست بدم! حرفامو که دید؛ به غلط کردن افتاد..گفت... 🔥باشه فرشته خانوم! من غلط کردم! دیگه حرفی نمیزنم؛ فقط تنهام نذار! باشه؟! قول میدم دیگه هیچ حرفی از حسم نزنم.. سخت بود برام دل کندن از مجازی و چت بیهوده... انگار معتاد شده بودم؛ معتاد یه آدم مجازی که حتی چهرشو ندیده بودم.. برام شده بود دایه دلسوز تر از مادر! [گفتم باشه و خداحافظی کردم! 🔥گفت دمت گرم، بعدشم استیکر خنده و خوشحالی فرستاد و خداحافظی کرد!] توی این مدت.... ❌دست و دلم به زندگی نمیرفت.. ❌مدام بهانه های الکی میگرفتم، ❌سر مسائل جزئی و بی اهمیت با کیوان بحثم میشد.. کیوان میگفت... _چته؟! چرا عوض شدی؟ کو اون فرشته ای که ورد زبونش قربونت برم و‌ فدات شم بود؟! همش دعوا راه میندازی؛ اعصاب خودتو منو بهم میریزی! خب چته لعنتی..بگو بذار بفهمم..؟! میگفت بگو بذار بفهمم!!! اما من خودم نمیدونیستم دقیقا چه مرگم شده! چی رو به کیوان میگفتم! من حرفی برا گفتن نداشتم..کیوانم گاهی عصبی میشد. و سمتم نمی اومد.. بعد از مشاجره ای که داشتیم، کیوانم کمی تغییر کرد..دیگه به اندازه قبل قربون صدقه ام نمیرفت؛ برام وقت نمیذاشت.. البته مقصر بودم؛ چون بیخود و بی جهت دعوا راه مینداختم!از اون طرف افشین سنگ صبورم بود و آرومم میکرد! و من از لحاظ روحی و روانی تا حدودی از جانب افشین تامین میشدم!اگر کیوان باهام بدخلقی میکرد دیگه مهم نبود، چون یکی دیگه جاشو پر کرده بود.. 🤳ادامه دارد.... ❤️‍🔥نویسنده؛ فاطمه-قاف https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📵📵📴📳📴📵📵