eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۰۶ بالاخره شیطنتهای فاطمه صدای فیلمبردار رو درآورد درحالیکه او رو از ما جدا میکرد گفت: _بیا ببینمممم کلی کار داریم. ناسلامتی تو عروسی! چرا اینقدر شیطونی یک کم متین باش.. فاطمه درحالیکه میرفت روبه ما گفت: _چون بهش گفتم تو فیلم نمیرقصم خواست اینطوری تلافی کنه، از خودتون پذیرایی کنید بچه ها..شیرینی عروسی من خوردن داره! ریحانه گفت: _ان شالله خوشبخت بشه چقدر ماهه این فاطمه.. اعظم گفت: _خیلی سختی کشید..واقعا حقشه خوشبخت بشه.. من با تاثرنجوا کردم: _کاش الهام بود. اونها جا خوردند.ولی زود حالتشون رو تغییر دادند.اعظم پرسید: _فاطمه درمورد نماز و دعا تو خونت راستش رو گفت.؟ لبخند محجوبانه ای زدم.گفتم: _من از وجود فاطمه حاجت روا شدم ولی گمونم فاطمه از دعا وپاکی خودش مشکلش حل شد.. اعظم متفکرانه گفت: _پس واقعا جدی میگفته!!حالا که اینطور شد شنبه هممون میام خونتون! گفتم: _قدمتون روچشمم. ریحانه گفت: _راستی درمورد اونشب واقعا من متاسفم! دیگه از اون شب به این ور اون زن تو مسجد نیومد ولی حاج آقابعدنماز خیلی راجع به اون شب حرف زدن! کاش یکی به اینها میگفت وقتی درمورد اون شب حرف میزنند من شرمنده میشم حتی اگه در جبهه ی موافق من باشن.! حرف رو عوض کردم. _بیخیال…دست بزنید برای مولودی خون..بنده ی خدا اینهمه داره واسه ما چه چه میزنه! عروسی فاطمه هم تموم شد. خنده های مستانه ی فاطمه وبذله گویی‌های شیرینش در میان مهمونهاش به پایان رسید و اشکهای پنهانی و سوزناکش از زیر شنل بلند و پوشیده اش در میان درب خونه ی پدریش اشک همه رو سرازیر کرد. من میدونستم که این اشکها به خاطر زجر این سالهاست و بخاطر فقدان خواهری عزیز و دوست داشتنیه که روزی بخاطر اشتباه او به کام مرگ رفت و شاید در میان اشکهایش برای من دعا میکرد! 🍃🌹🍃 وقت رفتن شد. فاطمه رو بوسیدم وبراش از ته دل آرزوی خوشبختی کردم.اوهم همین آرزو رو برام کرد وگفت امشب برام دعای ویژه میکنه! او به حدی به فکر من بود که حتی در این موقعیت هم به فکر این بود که چگونه منو راهی خانه ام کنه!گفتم: _معلومه با آژانس برمیگردم.. فاطمه گفت: _پس صبر کن به بابام بگم زنگ بزنه آژانس. خندیدم. _فاطمه من مدتهاست تنها زندگی کردم .بلدم چطوری گلیمم رو از آب بیرون بکشم.اینقدر نگران من نباش! از فاطمه جدا شدم و با باقی دوستانم خداحافظی کردم. میخواستم به آن سمت خیابون برم که  یک نفر از ماشین پیاده شد و گفت: _ببخشید… سرم رو برگردوندم.رضا بود. به طرفش رفتم و .سرش رو پایین انداخت. _سلام علیکم. جسارتا من میرسونمتون. و قبل از اینکه من چیزی بگم در عقب رو باز کرد وسوار ماشین شد. به شیشه ش زدم. شیشه رو پایین کشید. _اصلا حاضر نیستم بهتون زحمت بدم.من خودم میرم. ادامه ی جملم رو تو دلم گفتم:همین کم مونده که تو رو هم به پرونده ی سیاه من اضافه کنند.!او مثل برادرش با حالتی معذبانه گفت: _چه فرقی میکنه.!؟ فکر کنیدمنم آژانس! سوار شید.اینطوری خیال همه راحت تره. مگه غیر از فاطمه کس دیگری هم نگران من بود؟گفتم: _نمیخوام خدای نکرده نسبت به برادری شما بی‌ادبی کرده باشم ولی واقعا صلاح نیست.. ممنونم که حواستون به بنده هست. دلم نمیخواست از جانب من خطری آبروی خانواده ی حاج مهدوی تهدید کنه! بعد از کمی مکث گفت: _چی بگم.هرطور خودتون صلاح میدونید.شما مثل خواهر بنده میمونید. اگر این کارونمیکردم از خودم شرمنده میشدم. از او تشکر و قدردانی کردم و به تنهایی به خانه برگشتم. 🍃🌹🍃 من در میان خوبی ومحبت راستین این چند نفر احساس خوشبختی میکردم و واقعا آغوش خدا رو حس میکردم. آغوش خدا برام محل امنی بود ولی به قول فاطمه گاهی به باید از و رد میشدم که اگر او رو نمیکردم ممکن بود به نرسم. 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: . کلی رمان جذاب داریم براتون☺️👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
من ازتو رسیدم بہ تو... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری 🕊قسمت ۲۰ بعد از اون خواب بطور معجزه آسایی شدم.. وقتی خواب رو برای بهار گفتم بهار گفت این مصداق همون است « نزد ما زنده اند و روزی میخورند..» چه روزی بالاتر اززیارت سید وسالار شهیدان.. _بهار؟ بهار: جانم؟ _دلم میخواد بقیه شهدای صابرین رو بشناسم..دلم میخواد شهدای بیشتری رو بشناسم بهار:عالیه.. یه تیم تشکیل بده شروع کن البته بعداز راهیان نور.. تو وخانواده مهمان اختصاصی ماهستید _آه...اولین عید بعداز حسین.. چجوری میشه؟... بهار: الله اکبر! بازم شروع کردی؟این سفر برای تو یه نفر واجبه _همچین میگی واجبه انگار جنوب نرفتم.!!! بهار: رفتی ولی انگار باورشون نداری نداری حسین زندس و پیشته چون جسمشو نمیبینی نفی میکنی زنده بودنش رو.. لعنت کن شیطان رو نزار همین بشه نفوذ شیطان _هیچی ندارم بگم... میشه من یه نفر رو همراه خودم بیارم؟ بهار: کی؟ _عطیه بهار: عالیه.. اتفاقا کانال کمیل تو برناممونم هست. ازمعراج الشهدا خارج شدم شماره عطیه رو گرفتم.. _الو سلام عطیه خوبی ؟ چیکلر میکنی؟ عطیه: ممنون توخوبی؟ خونم.داشتم مسائل فیزیک حل میکردم _عه! من هنوز حل نکردم واایی عطیه: خخخ زینب حالا چیکار داشتی زنگ زدی؟ _آهان عید کجا میخواید برید؟ عطیه: مامان میگن شمال ولی من دلم یه جای میخواد... اصلا هست همچین جایی؟ _پس چمدونتو ببند دعوتت کردن جایی که قدم به قدمش جای پای ومتبرک به گوشت و خون شهداست... عطیه: زینب اینجا کجاست؟ _مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس.. ۲۴ اسفند میریم تا دوم فروردین.. خودمم میام اجازتو از مامانت میگیرم میشنوی عطیه چی میگم؟ عطیه: زینب!.. من چیکار کردم به دادم رسیدن؟ _تو شدی بخشیده شدی شهدا هم هوات رو دارن.. من برم کاری نداری؟ عطیه: مراقب خودت باش.. یاعلی سوار مترو شدم.. برای بهشت زهرا وارد که شدم دیدم حاج خانم میردوستی و عروسشون سر مزار آقا سیدهستن. مزاحم خلوتشون نشدم. به سمت قطعه سرداران بی پلاک رفتم ناخودآگاه سر یه مزار شهید نشستم شروع کردم به حرف زدن «توهم مثل حسین من من باورتون دارم اما یه خواهرم دلم گاه و بیگاه حضور برادر شهیدمو میگیره زود بود من ببینم بشکنه دستی که ازم گرفت حتی جنازشو بهم ندادن که نازش کنم مثل بقیه خواهرای شهدا صورت نازشو ببوسم. سینه نازشو لمس کنم..» مداحی گذاشتم باهاش گریه کردم بازنگ گوشی یهو سرمو از مزار شهیدگمنام برداشتم هواتاریک بود.. مامان بود _الو مادر جان کجایی؟ _وای مامان بخدا متوجه گذر زمان نشدم بهشت زهرام قطعه سرداران بی پلاک _گریه نکن مادر فدات بشه همونجا بمون بابات میاد دنبالت.. یه ۴۵ دقیقه طول کشید تا بابا رسید تارسید منو بغل کرد. دونفری گریه کردیم بابا: پدرت بمیره که شدی -نگووو بابا.. نگووو من الان بجز شما کدوم مرد و دارم.. حسین رو شما بزدگ کرده بودی. شما عطر حسینی بابا: پس بخند تا منو مادرت بیشتر از این دق نکردیم وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم نگاهم به تابلو حسین افتاد ✨ "إن الله یحب الصابرین"✨ رفتم دست و صورتم رو شستم ورفتم تو پذیرایی _آقا و خانم عطایی فرد بنده شمارو دعوت میکنم بریم پیتزا بخوریم مهمون من مامان بابام تعجب کردن ولی همقدم شدن باهام گفتم تا بشم پایه خونه تا مامان و بابام بیشتر پیر نشن... 🕊ادامه دارد.... 🕊 نویسنده؛ بانو مینودری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰ گره ترس به دلم می‌افتد.وقتی مینشینم سلام میدهیم حرکت میکنند.کار با اسلحه را در قرارگاه لبنان یاد گرفته‌ام.آن زمان همچین ترسی به دلم نبود، اما اکنون دلم تهی شده از شجاعت! در یک خیابان سوت و کور گشاد می‌ایستند.گوشه‌ای از این خیابان را سنگری کوچک پوشیده از گونی‌های شن ساخته‌اند.پیاده میشویم. پشت سنگر مینشینم.اسلحه بر دوشم سنگینی میکند و آن را روی زمین میگذارم.ماشین‌ها میروند.همه چیز عادی است.از دور صدای موتور می‌آید.نزدیک میشود. از ته ریشش میفهمم مذهبی است.بشاش احوالپرسی میکند و خداقوت میگوید.مردها هم خشک جوابش را میدهند.میپرسد: _شما از کدوم دسته هستین؟ یکی‌شان اخم میکند. _به تو چه! در کمال احترام میگوید: _ببخشید.من منظوری نداشتم.ما با چندتا از بچه‌ها دوخیابون‌بالاتر کشیک میدیم.میخواستم بگم اگه یه ماشین شورلت قرمز دیدین که یه مرد تنها سوارش بود نزارین بره. بعد هم شماره‌ی پلاکش را میدهد و خداحافظی میکند.یکهو توجهم به شورلت قرمز جلب میشود.ماشین باعجله از فرعی به خیابان میپیچد.با ایست گفتن مردها می‌ایستد.چند دقیقه‌ای میگذرد اما خبر از دستگیری نیست! برمیخیزم و پیش میروم تا بفهمم ماجرا چیست.پچ‌پچ‌هایشان واضح میشود.صحبت از جعبه‌های است که در صندوق شده. _چرا باهاش خوش و بش میکنین؟ یکی‌شان برمیگردد: _خودیہ! اشتباه شده! به شماره‌ی پلاک نگاه میکنم: _پلاک که خودشه.چطور میگین خودیه؟اگه فریب تون بده و... نمیگذارد حرف به زبانم بچرخد. _ ما رو فریب دادن.این اسلحه‌ها ! ماست! ما به زحمت از پادگانا کش رفتیم بعد دو دستی خدمت آقایونِ برادران کنیم؟ اونا میخوان اسلحه‌ها رو ضبط کنن، از کجا معلوم سرمون بی‌کلاه نَمونه؟ چیزی نمیگویم.اجازه عبور میدهند و او را به مخفیگاهی آدرس میدهند.چیزی نمیگذرد که باز آن جوان سوار بر موتورش به ما میرسد.از چهره‌اش خستگی میبارد اما لبخندی به ما تحویل میدهد. _سلام مجدد!خدا بهتون قوت بده.خواستم بپرسم اون ماشینی که گفتم این ورا نیومد؟ یکی از همان مردها خیلی جدی و سریع میگوید: _نہ! ماشینی نیومد.حتما تو کوچه‌ها قایم شده یا هم از این طرفا رفته جوان وا میرود. _فکر نمیکنم! آخہ ما سر هر خیابون مامور گذاشتیم چطور آخه؟ آن یکی به حرف می‌آید: _این جک و جونِوَرا هزار تا دوز و کلک سوار مبکنن.ازشون بعید نیست آب بشن برن توی زمین یا دود بشن برن توی هوا! جوان بیچاره چیزی نمیگوید.میخواهد از من هم بپرسد ولی حیا میکند.من هم سریع نگاهم را از او دور میکنم.بعید نیست اگر از من بپرسد چیزی بروز ندهم.صدای روشن کردن موتورش را میشنوم و کم‌کم آن صدا کمرنگ میشود.چند ساعتی که بیدار میمانم نمیفهمم کی اما با پیچیدن نوای الله اکبر خواب از چشمانم ربوده میشود.به زحمت خودم را جمع میکنم.گاهاً چشمم بہ رهگذرانی می‌افتد که از مسجد نزدیک برمیگردند.سپیده‌ی صبح که بالا می‌آید موعد رفتن هم فرا میرسد.شب سخت و دیر گذری بود و بهتر که به صبح گرایید. کارهای سازمان زیاد شده و سعی دارند خودشان را بکشند و در دولت موقت دم و دستگاهی بهم بزنند.سازمان میخواهد خود را در دخیل کند.از صحبتهای پنهانی پیمان و چند نفر اعضا میفهمم خبرهایی است.جلسه‌ی یک ساعته‌شان میشود دو ساعت.برای لحظه‌ای فکرم پی "حاج رسول" میرود.انگار بی‌هیچ خبر فکرش را به ظرف ذهنم ریخته و درحال هم زدنش است. حاج رسول گفت بیرون بکشم...ای‌کاش میتوانستم باری دیگر حاج رسول را ببینم.کاش از این وضعیت بہ در آیم و بتوانم پی آن امانتی بروم.کاش حاج رسول مرا هوایی نمیکرد.آخر چیست؟مثلا میخواهد با این شک چه کند؟ ببینم واقعا خدایش خداست؟همانکه مدام ذکرش را به لبهای حاج رسول وصله کرده بودن؟ کاش حداقل به یک چیز داشتم و از این بیرون می‌آمدم.کاش ایمانی بدست آورم تا مرا نجات دهد. این بدجور یقه‌ام گرفته. بغض‌ام به گلو فشرده میشود که باصدای پیمان باعث میشود خودم را کنترل کنم.کلافه‌وار پاشنه‌ی پایش را بہ زمین میزند. _سازمان صحبت کرده که میخوایم ارگانمونو کنیم.میخوایم مثل باشیم، با آرم و کارای مخصوص مون. دوباره مکثی میان گفته‌هایش مینشاند. _خب؟؟ بعدش؟ _بعدش؟ هیچی دیگه میگن نمیشہ.میگن نظم نیروها بهم میخوره...میگن‌نیروهاتون رو در قالب ارگانهامون میزاریم. اینکه نمیشہ! یاد روزهایی می‌افتم که سازمان را میکرد و به میریخت تا آنها راضی به شوند. تجزیه ارتش کار بود که از طلب میکرد و میخواست میلیشایش را بہ جای آن بنشاند! ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۵۹ و ۲۶۰ پوزخندی نثارم میکند. _الان کی اونو نمیشناسه؟یه دنیا پشتشن. ما حقمون رو پس میگیریم. _پیمان هنوزم حق حق میکنی؟ _معلومه! _بعد از اون همه کشتو کشتار؟بعد از کمک به کومله‌ها و تجزیه‌طلبا؟واقعا فکر میکنی هنوز حقے داری؟ شما بدهکار این ملتم هستین.. با مشت سخن دهانم را میبندد. _رویا ازین حرفا نزن. هیچوقت!تو دلت نگهدار و نگو! _چرا؟ من چیزی که بهش دارم رو میگم.میخوام خودمو از صف شما جدا کنم. _برای جونت. هیچ چیز ارزش جون آدمو نداره..منی که میبینی تا الان زنده‌ام بخاطر اینکه جونمو نگه داشتم مثل رجوی!با اینکه با خیلی کاراش موافق نیستم ولی خب فعلا دور، دور اونه.دور، دورِ آدمای زبون بازه. وگرنه یه مبارز باید صف اول باشه! از بی‌ارادگی پیمان خوشم نمی‌آید.بنظرم خیلی چیزها درجهان هستند که ارزششان از جان مادی انسان بیشتر است.اگر همه اینطور فکر کنند که حب نبود! روزبه‌روز بر تعداد اعضا اضافه میشود. هرکسی یکطور خودش را به عراق رسانده. انگار مے خواهند آخرین تیر ترکششان را بزنند و به کسو ناکس رو بیاندازند.دست در کاسه‌ی و فرو برده‌اند.انگلیس و آمریکایی که از خیلی وقت پیش کمر به نابودی این کشور بسته بودند.از قحطی و کودتاها...تا جدایی سرزمینهای مختلف از دامان میهن. سازمان به اسم ریشه‌کن کردن فقر در خانه‌های تنگ و تاریک سر میکردند اما به فکر همه چیز بودند به جز فقر.! عطش قدرت هر بینایی را کور میکند و اکنون این حس با مکیدن خون مردم سیراب نشده و میخواهند ننگ همکاری با دشمن بعثی را به پیشانی بزند. این همان سازمانی‌ست که سپاه را خائن معرفی میکرد حال رجوی در کنار صدام عکس یادگاری می‌اندازد.در فکر فرو میروم.سازمان بدنبال حق نبود! بہ دنبال آزادی نبود! تنها بدنبال حکومت استبدادی دیگر بر مردم بود. حال با چه و چه همدستانی مهم نبود.تنها یک انسان با میتواند این چنین جوانانی را شیدا کند و عاشقانه برایش لباس رزم بپوشند.تنها ست که میتواند مرهم بگذارد بر جراحت چندین و چند ساله‌ی استکبار. استان دیالمه شد مقرّی برای رفت و آمد این سازمان ضدبشریت.باز آموزشهای نظامی. پیمان مرا به اجبار در کلاسهای عقیدتی مینشاند. تا تغییر کنم اما تنها یک آیه از قرآن تمام حرفهایشان را برایم باطل میکرد.بارها لطف خدا را به وضوح میدیدم که چطور در قلب کفر و نفاق مرا محفوظ میساخت. شبها از فرط خستگی در اتاقهای پرخاک سر میکردم و روزها نظافت و کلاس. اجازه‌ی ورود به خیلی از قسمتها را نداشتم. بیشتر در آشپزخانه بودم. بارها و بارها مادرانی را میدیدم که سرکلاسها تحقیر و توهین میشدند فقط بخاطر چہ؟ بخاطر محبت به فرزند یا شوهر! روزگار سختی بود...رنج اسارت یک سو و شکنجه شدن بااتفاقات هرروز سوی دیگر! پیمان را هم کم و بیش میدیدم.میگفتند حکومت خمینی اختناق ایجاد کرده است. راست میگفتند!حکومت خمینی اهل اختناق بود در برابر کسانیکه بیش از حق خود میخواستند از ملت و کشور کِش بروند. در یکی از روزهای عذاب آور پادگان اشرف درحال نظافت دستشویی‌ها بودم که چهره‌ای آشنا مرا جذب کرد.دستهایم را شستم و به طرفش رفتم. _سَ...سلام. با دیدنم در شوک فرو رفت و تنها مرا نگاه میکرد. _تُ..تویی رویا؟فکر نمیکردم اینطور ببینمت. _دنیا کوچیکه.من خیلی وقته دنیام عوض شده.سرنوشت بدجور ما رو به یه نقطه میکشونه. ابرو بالا داد. _پس پیمان راست میگفت بدجور مختو شستن. _تو کجا اینجا کجا؟ _قصه‌ی طولانی داره. _حالا میخوای برو به کارت برس بعدا باهم حرف میزنیم. او رفت بطرفی و من به طرف آشپزخانه رفتم.فقط یک نگاه میخواست تا چشم باز شود! مشخص بود ما یک بودیم تا غربیها بر ما سوار شوند و از این استفاده کنند. ✍☆" گاه اسرا را مجبور میکردند فحش و ناسزا بگویند به رژیم، گاه آمار اسرا و کشتگان ایران را زیاد بازگو میکردند. میدان را شبیه‌سازی میکردند با آتش زدن سطل آشغال و شعار تجمع میکردند. و بعد چند نفر مثل سپاهی وارد گود میشد و تیر میزدند.بعد هم این فیلمها را در رسانه‌های مختلف جهان میچرخاندند و از اختناق و استبداد حکومت اسلامی میگفتند! در صورت اینکه تمام اینها برنامه‌ریزی شده بود!☆ به پایان تیرماه ۶۷ نزدیک میشدیم.خبرهای ضدونقیض زیادی شنیده‌ام از پیروزی‌های پی در پی نیروهای ایرانی تا دست به دامان شدن عراق از سازمان بین‌الملل.به طرف آشپزخانه میروم بوی پیازداغ سرآشپز که به صورتم میخورد عُق میزنم! به دستشویی میروم. __________ ✍پی‌نوشت؛ تمام این شیوه‌های پلید و کثیف واقعیت دارد و از گفته‌های اعضای سازمان است که سالها در پادگان اشرف بودند. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛