🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۳۱ و ۳۲
_باشه عزیزم...مشکلی نیست..فقط آدرسش رو بدی من رفتم.
-خیلی مزاحمت شدم ها این چند روزه.
_همیشه مزاحمی فقط این چند روزه که نیست.
-باشه دیگه...
_شوخی کردم بابا...دوستی برا همین موقع هاست دیگه...یه بارم من کار دارم تو کمکم میکنی.
-انشاالله عروس شدنت...
_بلند بگو انشالله...
-ای بی حیا...
_خب دیگه من برم تا غروب نشده...چیزی نمیخوای بیرون؟!
-نههه..فقط زود بیا...
_باشههه...نگران نباش.
تا زهرا بره و بیاد دلم هزار جا رفت که یعنی چی میتونه شده باشه؟؟ همینطوری پشت سر هم ذکرهای مختلف و صلوات میفرستادم...
قلبم داشت از جاش کنده میشد...
مامانم اومد بغلم وایساد و دستم رو توی دستاش گرفت تا آروم بشم...به چشماش زل زدم...اشکام بی اختیار جاری شدن...احساس میکردم مامانم ده سال پیرتر شده تو این چند روز...یاد اون روزا که چه قدر شور و شوق برا عروس شدنم داشت و گریه های الانش داشت قلبمو آتیش میزد...
ضربان قلبم همینطوری داشت بالاتر میرفت و دکترها نگران شده بودن و
بهم آرام بخش زدن و کم کم چشمام سنگین شد و نفهمیدم کی خوابم
برد...
بعد چند ساعت احساس کردم گرمم شد و خیس عرق شده بودم...چشمام رو به سختی باز کردم دیدم زهرا و مامانم دارن کنار تختم با هم پچ پچ میکنن...
دقیق نمیشنیدم چی میگن ،
ولی هم زهرا و هم مامانم انگار ناراحت بودن
دستم رو که حرکت دادم متوجه بیدار شدنم شدن و انگار بحث رو عوض کردن.
_سلام...خوبی مریم جان؟!
+سلام زهرا...ممنونم...بهترم...چه خبرا... رفتی؟!
_سلامتی...آره...
+خب؟! چی شد؟!
_ها؟! هیچی هیچی...مامانش اومد دم در گفت میلاد رفته یه سفر کاری چند روز دیگه میاد. نگران نباش...
+خب یعنی یه زنگم نمیتونه بزنه به من؟!
_ها؟! نمیدونم...مثل اینکه میگن آنتن نداره اونجا...
+زهرا چیزی شده؟!
_نه مریم...نگران نباش.تو استراحت کن.تو فعلا فقط به سلامتیت فکر کن....
🍃از زبان سهیل:🍃
بعد چند روز اردو شروع شد ،
و من هم شده بودم مسئول اردو... تا حالا تجربه این کار رو نداشتم و برام خیلی سخت بود.
نمیدونستم دقیقا باید چیکار کنم؟؟
ولی اینقدر شور و شوق داشتم که هیچ چیزی حالیم نبود...
دوست داشتم همه چیز به خوبی انجام بشه...
چون اینجا بحث من و بسیج نبود بلکه بحث #میزبانی_شهدا بود...
میدونستم اگه کوچکترین کم کاری و اشتباهی کنم به پای شهدا مینویسن...
وارد دوکوهه شدیم ،
و مستقیم رفتیم سمت حسینیه شهیدهمت...
توی راه تا چشمم به اون تانک وسط حیاط پادگان افتاد و یاد اون شب و اون خاطره افتادم...
یاد اولین نگاه به مریم خانم...
یاد خل بازی هام با دوستام تو اون شب...
بیاختیار خندم گرفت و رد شدم...ولی با خودم فکر میکردم چقدر اون سهیل با این سهیل #فرق داشت...چی من رو اینقدر عوض کرد؟!؟
قطعا علتش یه عشق زمینی ساده نمیتونه باشه...
روزهای اردو میگذشت ،
و من بیشتر از همیشه احساس #راحتی و #سبکی میکردم.
وقتی اونجا بودم حتی از #خونه_خودمم بیشتر راحت بودم...یه حس آرامش خاصی داشت...
رفتیم طلاییه ،....
و این بار #خودم شروع به پخش کردن خاک بین بچه ها کردم...اصلا عشق و عاشقی و این چیزا از سرم پریده بود انگار و دلم میخواست مثل شهدا باشم...
به #اخلاص و #صفای شهدا حسودیم میشد...اینکه چطور از زن و بچه و همه چیشون #دل_کندن و به خدا رسیدن...
فردا روز آخر اردو بود ،
و قرار بود بریم شلمچه...دلم برای رسیدن به شلمچه داشت پر میکشید...
🍃از زبان مریم:🍃
-زهرا جان؟!
_جانم؟!
-راستی از اون پسره دیگه خبری نداری؟!
_کدوم پسره؟!
-همون که اون روز اومده بود...راستی این همه اومد دنبالمون اسمشم نمیدونیم چیه...
_اها اون...کار توعه دیگه...نذاشتی یه بار حرفشو بهت بزنه...
-آخه میترسیدم زهرا...میترسیدم مردم حرف در بیارن...میترسیدم هدف خاصی داشته باشه...
_مریم حرف زدن با قبول کردن خیلی فرق داره ها...
-آره میدونم یکم #زیادهروی کردم در موردش
_حالا خودت رو ناراحت نکن.
-اگه تو دانشگاه دیدیش از طرف من بابت اون روز ازش معذرت بخواه... گفتی با گریه رفت از اون روز فکرم درگیره...چون تو هر چی بشه نقش بازی کرد تو #شکسته_شدن دل و در اومدن اشک نمیشه.
_باشه...
چشمام رو بستم و خوابم گرفت...
نمیدونم چه قدر گذشت که بیدار شدم ولی چشمام رو باز نکردم...میشنیدم که مامانم و زهرا دارن در مورد میلاد باهم حرف میزنن...خودم رو زدم به خواب که حرفاشونو بشنوم...
مامانم گفت: _یعنی واقعا؟!
+آره...گفتن که میلاد یهویی رفته ترکیه و زنگ زده و گفته اگه پلیس سراغش رو گرفت......
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛
آدرس صفحه اینستاگرام:
mahdibani72
لینک صفحه اصلی روبینو:
@seyedmahdibanihashemi
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۶۱ و ۶۲
پری مقابلم مینشیند و سوالاتی که ذهنم را پر کرده، جواب میدهد. یکی از سوالات من #نحوهی_مبارزه است و #فرق آن با مبارزه ای که " آیت الله خمینی" شروع کرده.
پری با شنیدن سوالم فوری جوابش را میدهد:
_رویا، ما ترسو نیستیم. اگه قراره برای مردم و کشورمون کاری کنیم از جون و دل مایه میزاریم. ما دلمون نمیخواد مردم فدای ما بشن و ما هم پشت مردم خودمونو قایم کنیم. روشهایی مثل اعتراض خوبه اما نه برای براندازی رژیم.
اعتراض برای مسئله های کوچیک و پیش پا افتاده راهگشاست. شاه جلوی ما اسلحه میگیره پس ما هم باید با جنس خودشون جلوشون بایستیم. اونا بچههای ما رو میگیرن و اعدام میکنن، خب ما هم مستشارها و تیمسارهاشون رو تیکه پاره میکنیم. جواب های هوی عزیزم.
به دقت به گفته هایش گوش میدهم.نظرم دربارهی #مردم #تغییر میکند، حس میکنم آنها ملعبهی دست روحانیون شدهاند. شجاعتی که پری در درونم تزریق میکند غیرقابل وصف است.
_یادته از فیدل کاسترو و چگوارا برات گفتم؟ قهرمانهای جهانی که تونستن از طریق مبارزهی مسلحانه پیروز بشن؟
با یادآوری آن حرفهای مبهم سر تکان میدهم که یعنی بله.
📌_پس نباید ترسید! من با #عقاید_کمونیستی کنار اومدم. آره گاهی وقتا حس میکنم #زیادهروی میکنن اما کنار اومدم. چون #سازمان داره با این روش پیش میره. خیلیا بر علیه ما افتادن، #روحانیون دور برداشتن که ما نجسیم و کافر! نه! اینا یه مشت حرفه، ما هم از ساواک میکشیم هم ازین قماش ترسو.ما مسلمونیم، تا جایی که قرآن و خدا میگه عمل میکنیم اما از یه جایی به بعد خود خدا هم میگه لا اکراه فی الدین..بعدشم الان قرن ها از زمان نزول قرآن گذشته..علمی هم بخوای حساب و کتاب کنی میبینی خیلی چیزا تغییر کرده پس اشکال نداره برای رفع نیازهای جدید دست به کارهای دیگهای زد.
جملات پری را کمی بالا و پایین میکنم و متوجه میشوم درست میگوید. توی رختخواب آرام میگیرم اما ذهنم مشغول است. نمیدانم چه وقت اما پلکهایم روی هم میروند و خواب هوش را با خود میبرد.
صبحانه را که میخوریم، پری قصد رفتن میکند. من هم برای این که خلاء تنهاییام را پر کنم کاغذ و قلم برمیدارم و از جملاتی که توی کتاب نوشته و دوستش دارم، رونویسی میکنم.
اکنون حس میکنم آن عطشی که داشتهام را شناخته ام. حس مصمم بودن و هدف داشتن کم نیست! آن هم هدفی چون پیمان که بزرگیاش به وسعت نابودی ظلم میباشد.
هر لحظه خودم را در آینده فرض میکنم که همچون پری چم و خم کار مبارزاتی را یاد گرفتهام. آنگاه پیمان هم فکر نمیکند خوی اشرافی بر فطرتم برتری کرده است.
برای ناهار پری مرا به ساندویچی میبرد.با هم ساندویچ خوراک سوسیس سفارش میدهیم و منتظر میمانیم.مغازهی کوچکی است که پشت یخچالش اجاقی دارد.
ساندویچها که حاضر میشود، پسری آن را روی میز میگذارد و میرود.در کنار پری به اشتها میآیم و شوخیهای او مرا بیشتر تشویق به خوردن میکند. بعد از بیرون آمدن از مغازه، پری رو به من میکند.
_رویا؟
_جان؟
به آسمان بالای سرمان نگاه میکند و لب میزند:
_پیمان میخواد ببینتت.
یکهو قلبم شروع می کند به بالا و پایین پریدن. رطوبت دهانم به خشکی گراییده و میپرسم:
_چیکارم داره؟
_والا اون حرف زیادی به من نمیزنه. نمیخواد نگران بشی، حتما خیره!
باز هم ضایع بازی درآوردهام! خب معلوم است از چهرهی رنگ پریده میفهمد چه مرگم شده!
_نه نگران نیستم.
_باشه، بهم گفت ساعت چهار بری پارکی که مقابل اون کافهای بود، که یه بار رفتیم. آدرسشو بلدی؟
چند باری سر تکان می دهم.
_آ... آره، چشمی بلدم. بعدشم مگه تو نمیای؟
کیفش را روی دوشش میاندازد و همانطور که یک قدمی از من فاصله دارد، لب میگشاید:
_در مورد اومدن من چیزی نگفت پس فکر کنم لزومی نداره بیام.
از روی اکراه قبول میکنم. بهم دست می دهیم و او به پایین خیابان میرود و من میایستم و تاکسی میگیرم. دستهایم را بهم فشار میدهم و با خودم میگویم یعنی چه میخواهد بگوید؟ دلیل این رفتن چیست؟
به کافه میرسم و تاکسی نگه میدارد.به اطرافم نگاه میکنم و با دیدن پارک آن سوی خیابان بیشتر استرس میگیرم.با قدمهای آرام خودم را به ورودی پارک میرسانم. صدایی مرا میخکوب میکند. جواب سلامش در گلویم مانده و نمیتوانم لام تا کام جوابی بدهم.
🔥_حالتون خوبه؟
_بله
به نیمکت رنگ و رو رفتهای اشاره میکند..
_________
📌سخن نویسنده؛
دوستان عزیز اینها برخی مغالطههایی هست که برای توجیه رویه مسلحانهی مجاهدین خلق استفاده میشده و خیلیها اینجوری گول خوردن. من پاسخ به تمام این شبهات رو بعداً و در قسمت های آیندهی رمان میگذارم پس این مغالطه ها رو جدی نگیرین.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛