┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۶۱ و ۶۲
پری مقابلم مینشیند و سوالاتی که ذهنم را پر کرده، جواب میدهد. یکی از سوالات من #نحوهی_مبارزه است و #فرق آن با مبارزه ای که " آیت الله خمینی" شروع کرده.
پری با شنیدن سوالم فوری جوابش را میدهد:
_رویا، ما ترسو نیستیم. اگه قراره برای مردم و کشورمون کاری کنیم از جون و دل مایه میزاریم. ما دلمون نمیخواد مردم فدای ما بشن و ما هم پشت مردم خودمونو قایم کنیم. روشهایی مثل اعتراض خوبه اما نه برای براندازی رژیم.
اعتراض برای مسئله های کوچیک و پیش پا افتاده راهگشاست. شاه جلوی ما اسلحه میگیره پس ما هم باید با جنس خودشون جلوشون بایستیم. اونا بچههای ما رو میگیرن و اعدام میکنن، خب ما هم مستشارها و تیمسارهاشون رو تیکه پاره میکنیم. جواب های هوی عزیزم.
به دقت به گفته هایش گوش میدهم.نظرم دربارهی #مردم #تغییر میکند، حس میکنم آنها ملعبهی دست روحانیون شدهاند. شجاعتی که پری در درونم تزریق میکند غیرقابل وصف است.
_یادته از فیدل کاسترو و چگوارا برات گفتم؟ قهرمانهای جهانی که تونستن از طریق مبارزهی مسلحانه پیروز بشن؟
با یادآوری آن حرفهای مبهم سر تکان میدهم که یعنی بله.
📌_پس نباید ترسید! من با #عقاید_کمونیستی کنار اومدم. آره گاهی وقتا حس میکنم #زیادهروی میکنن اما کنار اومدم. چون #سازمان داره با این روش پیش میره. خیلیا بر علیه ما افتادن، #روحانیون دور برداشتن که ما نجسیم و کافر! نه! اینا یه مشت حرفه، ما هم از ساواک میکشیم هم ازین قماش ترسو.ما مسلمونیم، تا جایی که قرآن و خدا میگه عمل میکنیم اما از یه جایی به بعد خود خدا هم میگه لا اکراه فی الدین..بعدشم الان قرن ها از زمان نزول قرآن گذشته..علمی هم بخوای حساب و کتاب کنی میبینی خیلی چیزا تغییر کرده پس اشکال نداره برای رفع نیازهای جدید دست به کارهای دیگهای زد.
جملات پری را کمی بالا و پایین میکنم و متوجه میشوم درست میگوید. توی رختخواب آرام میگیرم اما ذهنم مشغول است. نمیدانم چه وقت اما پلکهایم روی هم میروند و خواب هوش را با خود میبرد.
صبحانه را که میخوریم، پری قصد رفتن میکند. من هم برای این که خلاء تنهاییام را پر کنم کاغذ و قلم برمیدارم و از جملاتی که توی کتاب نوشته و دوستش دارم، رونویسی میکنم.
اکنون حس میکنم آن عطشی که داشتهام را شناخته ام. حس مصمم بودن و هدف داشتن کم نیست! آن هم هدفی چون پیمان که بزرگیاش به وسعت نابودی ظلم میباشد.
هر لحظه خودم را در آینده فرض میکنم که همچون پری چم و خم کار مبارزاتی را یاد گرفتهام. آنگاه پیمان هم فکر نمیکند خوی اشرافی بر فطرتم برتری کرده است.
برای ناهار پری مرا به ساندویچی میبرد.با هم ساندویچ خوراک سوسیس سفارش میدهیم و منتظر میمانیم.مغازهی کوچکی است که پشت یخچالش اجاقی دارد.
ساندویچها که حاضر میشود، پسری آن را روی میز میگذارد و میرود.در کنار پری به اشتها میآیم و شوخیهای او مرا بیشتر تشویق به خوردن میکند. بعد از بیرون آمدن از مغازه، پری رو به من میکند.
_رویا؟
_جان؟
به آسمان بالای سرمان نگاه میکند و لب میزند:
_پیمان میخواد ببینتت.
یکهو قلبم شروع می کند به بالا و پایین پریدن. رطوبت دهانم به خشکی گراییده و میپرسم:
_چیکارم داره؟
_والا اون حرف زیادی به من نمیزنه. نمیخواد نگران بشی، حتما خیره!
باز هم ضایع بازی درآوردهام! خب معلوم است از چهرهی رنگ پریده میفهمد چه مرگم شده!
_نه نگران نیستم.
_باشه، بهم گفت ساعت چهار بری پارکی که مقابل اون کافهای بود، که یه بار رفتیم. آدرسشو بلدی؟
چند باری سر تکان می دهم.
_آ... آره، چشمی بلدم. بعدشم مگه تو نمیای؟
کیفش را روی دوشش میاندازد و همانطور که یک قدمی از من فاصله دارد، لب میگشاید:
_در مورد اومدن من چیزی نگفت پس فکر کنم لزومی نداره بیام.
از روی اکراه قبول میکنم. بهم دست می دهیم و او به پایین خیابان میرود و من میایستم و تاکسی میگیرم. دستهایم را بهم فشار میدهم و با خودم میگویم یعنی چه میخواهد بگوید؟ دلیل این رفتن چیست؟
به کافه میرسم و تاکسی نگه میدارد.به اطرافم نگاه میکنم و با دیدن پارک آن سوی خیابان بیشتر استرس میگیرم.با قدمهای آرام خودم را به ورودی پارک میرسانم. صدایی مرا میخکوب میکند. جواب سلامش در گلویم مانده و نمیتوانم لام تا کام جوابی بدهم.
🔥_حالتون خوبه؟
_بله
به نیمکت رنگ و رو رفتهای اشاره میکند..
_________
📌سخن نویسنده؛
دوستان عزیز اینها برخی مغالطههایی هست که برای توجیه رویه مسلحانهی مجاهدین خلق استفاده میشده و خیلیها اینجوری گول خوردن. من پاسخ به تمام این شبهات رو بعداً و در قسمت های آیندهی رمان میگذارم پس این مغالطه ها رو جدی نگیرین.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛