eitaa logo
🖤رمان مذهبی امنیتی🖤
4.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
187 ویدیو
35 فایل
بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://abzarek.ir/service-p/msg/1904641 🤍لیست‌رمان‌هامون⇩⇩ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۲♡ درحال‌بارگذاری....
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾 رمان (بدون تو هرگز) 🌾قسمت: ۱۲ 🌾 زینت علی مادرم بعد کلی دل دل کردن...حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره،… من رو آماده کنه… که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ... هنوز توی شوک بودم … که دیدم علی توی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، … سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ...  خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین ... - شرمنده ام علی آقا ... دختره ... نگاهش خیلی جدی شد ... هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... _حاج خانم، عذرمی خوام… ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ...  مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد … رفت بیرون ...  اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ... - خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟ ... ... زندگیه ... خدا به هر کی کنه بهش دختر میده ... و هم دختر بود ... و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من … داره از ترس سکته می کنه ... بغلش کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، … پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... دانه های اشک از چشمش سرازیر شد ...  - بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... _زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ... و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی ادامه دارد... ✍نویسنده: بیا اینجا فقط رمان بخون😌👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۱۵ خانم بزرگ_چون برات برنامه ها دارن.!! با ای که اقاجلال برای پسراش گذاشته بود.بابات وقتی از تهران اومد. که شد، به ، آقاجلال رو راضی کرد، باسهراب دست به یکی کردن که حتما ارث تقسیم بشه.تا کسب و کار راه بندازن.بابات خودش رو از ارتش بازخرید کرد.محمد راضی نبود اما کوروش و سهراب کردن. اونم راضی شد ولی هنوز که هنوزه محمد، دست به سهم الارثش نزده. _عجب... خب این ارث چه ربطی به من داره!؟ _چایت رو بخور مادر تا بگم آقابزرگ ته مانده چایش را خورد.با ناراحتی به گل قالی زل زده بود. _اوایل جوونی، عشق شاهنامه خونی و تاریخ بودم. اسمشونو گذاشتم کوروش و سهراب. بعد چند سال با بدنیا اومدن عموت اسمش رو محمد گذاشتم. تا زیر سایه نور محمدی، زندگیم داشته باشه. آقابزرگ آه دردناکی کشید. _خیلی بده،.. برا بچه هات، برا وقتی که بشی..ولی.. پیر که شدی،کسی کاری بهت نداشته باشه.. خیلی دلت میگیره..!! خانم بزرگ_بابات و سهراب به هر جور شده، میخان تو با فتانه یا مهسا، ازدواج کنی. اینم که میگن مهسا، چون خودت یه بار گفتی میخای زن آینده ات باشه، اونا هم دارن مهسا رو بگیری. مادرت هم، چون به خواهرش هس دخترای اونو بگیری. پرسوال گفت‌: _مهسا دختر اقای سخایی؟! خانم بزرگ_اره مادر..!! وقتی بابات و سهراب، سهم الارثشون رو که گرفتن، با اقای سخایی شدن، باهم کارگاه تولیدی زدن. یه تولیدی که روکش و وسایل اولیه مبل رو درست میکنن. _پس تمام این مهمونی ها بخاطر اینه؟!!.. اینهمه اصرار بابا.... اینهمه نقشه های مامان.!!!؟؟؟ آقابزرگ_بعد از اون اتفاق، محمد شیمیایی شد، مجروح شد، ولی کسی احوالش رو نپرسید، تازه کوروش و مادرت کلی جنجال بپا کردن، که مقصر همه چی محمد بوده. درصورتیکه اون فقط بود...! کم کم واضح میشد افکارش.. جواب تمام سوالاتش را چه خوب پیدا کرده بود.همه چراهایی که یک عمر با آنها سر کرده بود... همه دعواها بر سر ..!؟ پدرش و عمویش چه میخواستند..!؟ بر سر ازدواجش کنند..!؟ نزدیک به اذان مغرب بود... بلند شد. آستینش را بالا میبرد. _بااجازتون من برم مسجد. اقابزرگ شمام میاین؟ _نه باباجان حالم خوب نیس، تو برو، التماس دعا. _خدا بد نده..!! چی شده؟ _خدا که بد نمیده. این بنده های خدا هستن برا هم بد میخان. چیزی نیست باباجان. برو به نماز برسی. خانم بزرگ_قلب آقاجلال درد میکرد همیشه، اما از اون موقعی که تو حالت بد شد،قلبش بیشتر اذیتش میکنه. وقتی خیلی ناراحت میشه تپش قلبش زیاد میشه. امروزم با یاد اون خاطرات، دوباره... نگاهی به خانم بزرگ و آقابزرگ کرد... ناراحت از جملات آقابزرگ و خانم بزرگ نشست.پشت دست آقابزرگ را . _این درد رو منم دارم آقاجون.اما شما، مراقب خودتون باشین نوازش دست اقابزرگ را بر سرش حس کرد. _چقدر میمونی باباجان. خدا حفظت کنه پسرم.تو هم مراقب خودت باش، درد بدیه با لبخند بلند شد.و خداحافظی کرد.... هنوز سوار ماشینش نشده بود،که عمو محمد و طاهره خانم را دید. لبخندی زد. با سر سلامی به طاهره خانم کرد. به سمت عمو محمد رفت. حالا که بیشتر او را شناخته بود. بیشتر از قبل حس صمیمیت داشت.به گرمی دست عمو را فشرد. _سلام عمو خوبین +به به ببین کی اینجاست، سلام عمو تو چطوری؟! _خداروشکر.داشتم میرفتم مسجد. +خوب کاری میکنی که میای، خیلی تنها هستن. مزاحمت نمیشم. برو ب نماز برسی _نه بابا. اختیاردارید. پس بااجازتون من برم. _برو بسلامت. یاعلی دست عمو را به گرمی تکان داد.یاعلی گفت،بانگاهش ازطاهره خانم خداحافظی کرد. یک هفته گذشت... از جلسه کنکور،به خانه می آمد.در را با ریموت باز کرد.ماشین را به حیاط هدایت کرد.به خودش قول داده بود آرام همه چیز را به خانواه اش بگوید. گذاشته بود کمی بگذرد تا هم کنکورش را بدهد و هم با حرفهایش را بزند. از داخل حیاط... صدای داد و فریادهای یاشار را خوب میتوانست تشخیص دهد.قدم هایش را بلندتر برداشت.درب ورودی خانه را باز کرد. یاشار _ولی بابا من اون روز هم بهتون گفتم، من مخالفم که عروسی من و یوسف یه شب باشه. من میخام باغ باشه اونم خارج از شهر. من همون روز اول گفتم بهتون..! یوسف_سلام باصدای سلام کردنش،.... پدرش کوروش خان، سری به معنای جواب سلام تکان داد. برادرش یاشار، چیزی نگفت و فقط به نگاه بسنده کرد. مادرش فخری خانم گفت: ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
✨یڪ جلوه ز نور اهل بیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۲ دوست نداشت حتی.. کسی از پشت ایفون.. مادر و خواهرش را بشنود.. گاهی عاطفه جوابش را میداد.. بحث میکردند. اما در اخر خواسته عباس میشدند..چرا که باید حرفش به کرسی مینشست.. ساعت ۴ عصر بود.. آماده میشد که به مغازه رود... مغازه پدرش حسین اقا.. ک لباس مردانه بود.. گرچه زیاد بزرگ نبود.. ولی خداروشکر رزق شان داشت.. حسین اقا خیلی دقت می‌کرد.. که را.. به مشتری هایش بگوید.. تا راضی باشند... اما برعکس.. عباس مدام سعی میکرد اجناس مغازه را.. زودتر بفروشد.. و زیاد به مشتری کاری نداشت.. کم کم غروب میشد.. حسین اقا و پسرش.. همان گوشه مغازه.. سجاده را پهن کردند.. حسین اقا_ عباس بابا در رو ببند! عباس در را بست.. و به سمت پدر رفت..حسین اقا اذان و اقامه میخواند.. از پدر نمازش را خواند.. سجاده اش را برداشت... هنوز در را کامل باز نکرده بود.. که خانم و اقایی وارد مغازه شدند.. چند لباس روی پیشخوان.. پهن کرده بود تا مشتری بپسندد.. مشتری خانم_ برای یه پیرمرد میخوام! عباس_ اینم خوبه خانم، مارکش بهترینه مشتری اقا_ ولی پدر من از این رنگ اصلا نمیپوشه مشتری خانم.. حرف همسرش را تایید کرد... و دراخر با نارضایتی.. از مغازه بیرون رفتند. حسین اقا_ چرا رنگ تیره تر رو ک پشت سرت بود.. نیاوردی براشون؟ عباس_مدت زیادیه..این چن تا پیرهن رو دستمون مونده حسین اقا_دلیل خوبی نیست عباس_نظر من اینه _عباس بابا نظرت اشتباهه! مشتری حرف اول میزنه نه جنس های مغازه _حرفتون قبول ندارم هر بار باهم بحث می‌کردند.. حسین اقا میخواست.. به او بفهماند ک کارش اشتباه است.. اما عباس زیر بار نمیرفت.. ساعت از ١٠ گذشته بود... 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۵۴ فاطمه _به یه شرط...! عباس_جانم بگو.. _شرطم اینه تمام هزینه لباس، خنچه، آرایشگاه و همه اینا.. نباشه.. تمام هزینه ها رو بدیم به نیازمند.. یه حلقه و یه مراسم تو محضر بگیریم.. عباس رانندگی میکرد.. دنده را عوض کرد.. و ساکت گوش داد.. _اینجوری چند تا حسن داره..! هم راضیه.. هم اینکه واقعا اینا هزینه های ..! زندگیمون هم داره.. عباس هنوز ساکت بود.. راهنما زد.. وارد کوچه دانشکده شد.. گوشه ای ماشین را نگه داشت.. _گوشیتو بده فاطمه گوشی اش را از کیفش درآورد.. و به عباس داد.. عباس شماره اش را ذخیره کرد.. اما نامی برایش ننوشت.. فاطمه گوشی اش را گرفت.. خداحافظی کرد.. و از ماشین پیاده شد.. عباس ماشین را روشن کرد.. دنده عقب رفت.. وارد خیابان اصلی شد.. عمیق درفکر بود.. به شرط بانویش می اندیشید.. نه بخاطر اینکه..هزینه ها صَرف نیازمندی شود..نه..! به این دلیل بود.. که نکند تصمیمش عجولانه باشد.. از روی احساسات باشد.. بعدا پشیمان شود.. همین شرط.. چالش زندگیشان شود.. و شیرینی زندگی را به تلخی تبدیل کند.. زیاد از دانشکده دور نشده بود.. که تلفن همراهش زنگ خورد.. شماره ناشناس بود.. با جدیت گفت _بله بفرمایید _سلام آقامون..! عباس بار اولی بود.. که صدای بانویش را.. از پشت تلفن میشنید.. با ذوق گفت _فاطمه تویی..؟!نرفتی سرکلاس چرا..!؟ _آره.. استاد امروز نمیاد کلا.. تمام کلاس هاش هم کنسل کرده..! میــ... عباس سریع میان کلام بانویش پرید _همون جا وایسا اومدم... چند دقیقه بعد..عباس با ماشین.. جلو پای فاطمه ایستاد.. فاطمه با ذوق سوار شد.. با گوشی اش مشغول بود.. تا نامی که انتخاب کرده بود را.. برای عباسش ذخیره کند.!عباس ساکت رانندگی میکرد.. فاطمه گوشی را در کیفش گذاشت.. و رو به دلدارش گفت _چرا ساکتی..! ناراحتی از من..؟! _ نیتت درسته.. اما شرطت چالش داره نمیشه..! _چالش..؟! عباس باز سکوت کرد.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۹ و ۱۰ با حرص بلند شدم و برای راهنمایی به اتاق رفتم.زودتر از او داخل شدم و منتظر او روی تخت نشستم. چندی نگذشت که حضورش را حس کردم و درست روبه روی من تکیه به صندلی داد... ساعت به کندی میگذشت و عمر من برای اندکی اصراف میشد. صبرم تمام شد و تا خواستم سخنی بگم لب گشود. _راستش.. من.. م..ن.. همین طور که عرض کردم.. میتونم با حقوق پدرم یک خونه بخرم ... و ماشین روهم فعلا ندارم.. اما..شغلم خوبه... یک مغازه کنار خونه دارم... گلویم را صاف کردم و گفتم : _همین؟.. دست پاچه شد و گفت : _برای شروع یک زندگی خوبه... _منظورم رو اشتباه متوجه شدین.. نگاهم را به زمین دوختم و گفتم : _زندگی اگه با بگذره . زندگی نیست.اگه زن و شوهر به فکر مادیات باشن و از رد بشن ..دعوا تو خانواده ایجاد میشه.. چرا که پول زندگی نمیاره ..و به سختی به دست میاد.. اما همیشه هست و.. و با سعادت اونه که زندگی میچرخه.. با اونه که زندگی ها رواج داره... هردو سکوت کرده بودیم .. خسته شدم و اهسته گفتم : _به نظرم اعتقاد من با شما زیادی فاصله داره... _یع..نی جوابتون منفیه؟. چیزی نگفتم که اهسته بلند شد و جلوی در اتاقم ایستاد... _نمیخواید فکر کنین؟ _من حرفام رو زدم ... از قاب در گذشت و به پذیرایی رفت... پشت او کنار در ایستادم.. _مادرجان رفع زحمت کنیم. لیلا خانم با عجله ایستاد و نگاهش را بین من و پسرش چرخاند... _جوابتون چیه؟ .... چیزی نگفتم که پر استرس گفت : _هنوز نیاز به زمان دارین؟ محکم و قاطع و البته با لحن گرمی گفتم : _خیر. سکوت بدی فضارو گرفت ... لیلا خانم بلند گفت : _حیف شد. و کیفش را برداشت... دست دخترش را گرفت و به همراه پسرش از خانه خارج ‌شدن... با رفتن مهمان ها نفس اسوده ای کشیدم... بی بی همان طور که پیش دستی هارا به اشپزخونه میبرد گفت : _میدونستم بهترین تصمیم رو میگیری. لبخندی زدم و هیچ نگفتم... و برای وضو به دستشور رفتم..ماه در اسمان توقف کرده بود...و ساعت نیمه شب را نشان میداد...چندی بود که نماز شبم را تمام کرده بودم و برای دیدن ستاره ها کنار پنجره اتاقم ایستاده بودم..در محو ماه و ستاره ها بودم که نوری از روبه رو توجهم را جلب کرد.. نگاهم را خیره کردم تا توانستم نور را پیداکنم...نور از سمت خانه ی معصومه خانم جلوه میکرد... پنجره ی یکی از اتاق هایشان که درست روبه روی اتاق من پدیدار بود...سایه را که دیدم وحشت کردم... خوب که دقت کردم دیدم اوهم از لطف خدا محروم نمانده و به نماز شب ایستاده است... پسر خانواده ی خانم سجادی... زمان از دستم در رفته بود و به سایه که با ارامش حرکات نماز را ادا میکرد نگاه میکردم. با صدای اذان دست کشیدم و به خود اومدم ...به سمت دستشویی رفتم... با وسواس خاص خودم وضو گرفتم و به نماز ایستادم. اخرین سلام را که دادم به فکر رفتم.. یعنی اینقدر لذت دارد؟... نگاه کردن به نمازهای دیگری؟... من گناه کردم؟... من الوده شدم..؟ نگاه به نامحرم برای لذت.. ولی اون سایه... استغفرالله ... گفتم و با سلام دادن به اهلبیت جانماز را جمع کردم.. خستگی شب در جسمم فرو رفته بود و دیگه نا نداشتم چشمانم را باز کنم. جایم را پهن کردم و با خستگی به خواب رفتم.. صدای گنگ تلفن را می شیندم و چند دقیقه بعد صدای گرم بی بی را... _نجمه جان ؟ تلفن کارت دارن... با شتاب نشستم.. و بلند به سمت تلفن قدم برداشتم. _بفرمایید ؟ _سلام عزیزم. تلفن را جابه جا کردم و با لحن گیرایی گفتم : _به به سلام نرگس خانم. _چطوری عروس خانم؟ _نرگســـ...؟ _چشم. بگذریم ... وبعد بدون توقف گفت : _محلتون بسیج نداره؟ چشمانم از حرکت ایستاد و با لبخند گفتم : _داره که داره واسه چی؟ _برادرم.... حاج اقا یکی از فعالیت های روزانشه... بی هوا گفتم : _چه عالی. ناگهان سرخ شدم و گفتم : _ببخشید. اتفاقا من چند روزی بود سر نزدم ... میخواستم مزاحم شون شم... میخواین شماهم بیان... صدای شادش را شنیدم : _ساعت چند؟ دستم را روی چونم نگه داشتم و با حالت بامزه ای گفتم : _الان ساعت نه.. یعنی ..دوساعت دیگه؟ _جانمونی خداحافظ. تلفن را قطع کردم...
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۷ و ۸ تنها آمدن پدر توانست اندکی از این خشم کم کند.راحله دردانه پدر بود.شاید چون فرزند ارشد بود و از طرفی خصوصیات اخلاقیش او را تبدیل به دختری محجوب، صبور و منطقی کرده بود.البته رفتار پدر هم به گونه ای نبود که بقیه را برانگیزد.به هرکدام از دخترهایش جداگانه و بطور عشق میورزید.از دید راحله نیز پدر مردی بود با تمام خصوصیات جالب و ویژه یک مرد.در پدر بودن مردی بود بی نظیر. آنشب هم با آمدن پدر که همراه با شوخی ها و مهربانیهای همیشگی اش بود.راحله توانست کمی آرامش خود را باز بیابد و ناراحتی اش را فراموش کند. خوردن صبحانه در زمستان،دور کرسی و با خانواده لذتی خاص داشت که حتی شیمای عاشق خواب هم نمیتوانست از آن دل بکند.در خانواده شکیبا پدر همیشه موقع اذان صبح که میشد رادیو را روشن میکرد تا بچه ها با صدای اذان بیدار شوند و در جواب غرولند بچه ها میگفت: -به قول عزیز، صدای اذون تو خونه پخش بشه میاره... بعد از نماز هم بساط صبحانه به راه بود. و خب وقتی شب همه زود بخوابند دیگر بیدار شدن صبح خیلی سخت نخواهد بود.مادر بالای کرسی که نزدیک دیوار بود دو تا بالشت میگذاشت برای و پدر هم همیشه خودش دو تا بالشت دیگر می‌اورد و کنار خودش میگذاشت برای و به شوخی میگفت: -شاه بی وزیر کی دیده؟ هیچوقت بچه ها نمیفهمیدند چرا هر سال زمستان این اتفاق تکرار میشود. تا اینکه معصومه سوالش را از مادر پرسید.مادرش لبخندی زده بود و گفته بود: - مرد خونه باید حفظ بشه. با این کار معلوم میشه که آقای خونه اونه این جواب برای معصومه پانزده ساله آن روز، وقت لازم بود تا معنی عشق را بشناسد. همه دور کرسی مینشستند و هرکسی به کار خودش سرگرم بود.خوبی‌اش این بود که هیچکس علاقه ای به تلویزیون‌نداشت و این اتاق از این بلای الکترونیکی روز در امان مانده بود. بعد از صبحانه،شیما به مدرسه رفت و مادر هم رفت تا رسم هر روزه را به جا بیاورد و پدر را تا دم در بدرقه کند. معصومه در حال تست زدن است. آخر امسال کنکور داشت. راحله هم کتاب رمانش را در دست گرفت و خزید زیر لحاف کرسی. -دیروز خیلی عصبانی بودی! با کسی دعوات شده بود؟ -تقریبا! -با کی؟ راحله کتابش را ورق زد و خیلی کوتاه گفت: -مهم نیست! چه جواب کوتاه و مایوس کننده ای! این جواب یعنی راحله علاقه ای به صحبت نداشت. دوباره چندتایی تست زد، بعد کتاب را بست و گفت: -راحله؟ دانشگاه خوبه؟ اصلا ارزش داره که ادم اینقد به خاطرش سختی بکشه؟ راحله لبخندی زد و جواب داد: -ای! هم خوبه هم بد! بستگی داره برای چی بخوای بیای دانشگاه! - محیطش چی؟ خوبه؟ منظورم اینه دختر و پسر قاطیه آدم اذیت نمیشه؟ آخه یجوریه آدم با پسرا سر یه کلاس بشینه! - نه زیاد! کاری ب کار هم ندارین که!بعدم مگه میخواد چی بشه! داریم درس میخونیم دیگه.وقتی حدود و حریم رعایت بشه چه اشکالی داره.مث مهمونی هست دیگه.تو مهمونی هم همه هستن -خب آخه بعضی پسرا خیلی موذی‌ن!هر چقدرم تو حواست باشه بازم یه کاری میکنن که صدای آدم دربیاد! راحله کتابش را بست و گفت: - پس بگو! تو باز فضولیت گل کرده داری میترکی! مشکلت هم دانشگاه نیست. فکر کنم تو تا ته و توی ماجرای دیروز رو در نیاری ول کن نیستی. معصومه نیشش تا بناگوش باز شد. اما هرچقدر که راحله بیشتر راجع به ماجرای دیروز توضیح میداد نیشش بسته تر شد!! فکر میکرد انچه که برای راحله اتفاق افتاده آغاز یک ماجرای عاشقانه ست.دعوا با استادی سوسول و ازخودراضی، رد وبدل شدن حرفهایی تهدید آمیز که به هیچ عنوان شبیه یک دعوای سطحی نبود و آخرسر تشر خواهرش به آن پسره! مبنی بر اینکه حتی اگر درس را حذف کند و یک ترم عقب بیفتد از وی معذرت خواهی نخواهد کرد..راحله که در حین صحبتهایش متوجه وا رفتن معصومه شده بود، بعد از اتمام صحبتش پرسید: -حالا تو چرا مث شیر برنج وا رفتی؟ و وقتی معصومه دلیل سرخوردگی اش را بیان کرد راحله یک آن ماتش برد و بعد،از خنده منفجر شد و صدای خنده راحله آنچنان بلند بود که مادر را به اتاق کرسی کشاند: -چه خبره دخترا؟ چی شده؟ راحله که از شدت خنده نمیتوانست حرف بزند به معصومه اشاره کرد و با نفسهایی منقطع گفت: -این..این...برام شوهر..پیدا کرده... اونم... چه کسی! مادر با تعجب به معصومه نگاه کرد. معصومه که گیج بود و شرمنده لحظه‌ای به مادر خیره شد و بعد سرش را پایین انداخت. مادر پرسید: - شوهر پیدا کرده؟ یعنی چی؟ راحله که سعی می کرد آرام باشد گفت: -پارسا!میگه فکر کرده منو پارسا... اما دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد.مادر که گویا از جریان خبر داشت نگاهی به معصومه کرد: -آره معصومه؟ معصومه، معصومانه سری به نشانه تایید تکان داد و اینبار نوبت مادر بود که بزند زیر خنده! 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
💕چهار سال بعد....💕 وقتی راحله موجود کوچک و ظریفی را در دستان سیاوش گذاشت ذوق زده گفت: -بگیرش بابا سیاوش! بابا! چه کلمه دلپذیری! کاش میتوانست چهره این فرشته کوچک را ببیند. چشمهایش را کمی به هم فشار داد اما فایده ای نداشت! عمل‌هایی که انجام داده بود نتوانسته بودند کمک چندانی به بینایی اش کنند.آن تاریکی مطلق از بین رفته بود اما صرفا فضایی تاریک و روشن جلویش میدید.حالا هم، جز همان تصویر مات و مبهم چیز دیگری پیدا نبود. به آرامی نوزاد کوچک را، که داشت دستهایش را میمکید، بالا آورد و صورت نرم و لطیفش را به صورت خودش، که حالا با محاسن پوشیده شده بود، چسباند! بوسه‌ای نرم به پیشانی‌اش زد و دوباره چشم دوخت به چهره‌اش! احساس کرد رگه‌هایی از نور جلوی چشمانش میبیند.کم‌کم همه چیز سفید شد و بعد تصویری تقریبا واضح، جلوی چشمش نقش بست.هنوز جزییات را نمیدید اما آنقدر میدید که بتواند فرشته معصومی را ببیند که در لحاف پشمی و ظریف سفیدی پیچیده شده و با چشمهای روشنش که نشانه ای از پدر بود، زل زده بود به چشمهای پدرش که حالا پر از اشک بود... ریحانه‌ای که به وجود و مهرش، نوری گرفت و برای همین آلاء(یعنی نعمت "از سوره الرحمن") برگرفته نامیده شد.و سیاوش جملات آن سال های راحله در ذهنش مرور شد: -کسی که پدر فضل و بخشش باشه،اگه نذر یکی رو قبول کنه،امکان نداره حاجتش رو نصفه نیمه بده...!! 🍂پایان🍂 ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
سوار ماشین شدیم و سمت خونمون حرکت کردیم محمد: -بابا این ماسکو دربیار دیگه چرا نمیخوای باور کنی همه چی تموم شد -فعلاکه احتیاط شرط عقله محمدجان محمد: الان من بی عقلم؟ نگاهی به محمد انداختم و تک خنده ای زدم -نه منظورم این نبود، بلاخره که باید تا چند صباحی قوانین پرتوکل بهداشتی رو رعایت کنیم تا اوضاع بهتربشه محمد: -آره خب شما راست میگویی ولی ماالان تو ماشین هستیم، شیشه های ماشینو هم پایین دادم، هوا خوبه، پس همه چی اوکیه حالاام ماسکتو دربیار هرچقدر به مغزم فشاراوردم فهمیدم حق بامحمده . ماسکمو پایین دادم و نفس عمیقی کشیدم محمد: -آاااها حالاشد خندیدیم و به راهمون ادامه دادیم. نگاهمو به بیرون شیشه ماشین دادم و به این فکرمیکردم که چقدر سختی کشیدیم، چقدر با غم و غصه خونواده ها روبه روشدیم، چقدر پرستار از دست دادیم، ولی بااین وجود حواسش به ما بود و کمکمون کرد که بتونیم از پسش بربیایم، هیچوقت تنهامون نذاشت و همیشه به امید خدا بود با کمک و و تو این سختی و مشکلات روی پای خودمون بودیم و تونستیم واکسن بسازیم با بهترین ترکیب و بهترین کیفیت. اسم واکسن رو " " گذاشتن. خدا رو به خاطر همه این‌ها شکر میکنم.. 🌼وخدایی که در تنهایی هایمان تنها پناه است... 💚‌پایان رمان💚 نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃