🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃
🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #مقصودم_ازعشق
🍃قسمت ۵۱ و ۵۲
اخرین زیارت...حدود یک ساعتی می شد کنار ضریح ایستاده بودم و با اذکارم گریه میکردم. تلفنم که زنگ خورد اهسته جواب دادم.
_نجمه خانم بیرون منتظرم.
لبخندی گوشه ی لبم جا دادم...
برای اخرین بار با اشک و اه دستم را به شبکه ها گره زدم.و بعد از ضریح جدا شدم.
گوشه ای خلوت نشسته بود و در خودش بود.
_سلام .
نگاهش را به چادرم داد کمی تکان خورد و جا را برایم باز کرد.کنارش با فاصله نشستم.
بدون مقدمه خواند و خواند و خواند ...
_امام رضا ...قربون کبوترات ... یک نگاهی ام بکن به زیر پات.. من اومدم..پیش تو زانو زدم..
اشک هایم گونه هایم را خیس کرده بود..
مداحی را تمام کرد.. دلم شدید گرفته بود.. بلند شد..چیزی به من نگفت.. کمی گذشت که برگشت و برایم اب اورد...
_نوش جان.
تشکر کردم و همان طور که بینی ام را بالا میکشیدم اب را خوردم. از خودش و کلام حسین یاد گرفتم سلام را دادم..
کفش هایمان را جفت کرد.. از اینکه رفتارش بامن بهتر شده بود بسیار مسرور بودم..با لبخند کفش هایم را پا زدم...
عقب عقب رفتیم و گوشه ای ایستادیم.. سلام دلنشینی دادیم و همان طور که تا لحظه ی اخر نگاهمان به ضریح بود از حرم خارج شدیم...
.
.
این دفعه دیگر در کشور نبود...
می رفت جایی که نگرانش می شدم.. ساکش را در تاکسی گذاشته و کنار در با بقیه خداحافظی میکرد..عقب ایستاده بودم و سیر نگاهش میکردم...متوجه اشک هایی که گونه هایم را خیس کرده بود نبودم... دستانش را جلوی چشمانم تکان داد...
_نجمه؟
ارام گفت فقط برای اینکه از هپروتم در بیایم...
_محمدرضا ؟
لبخندی پر از دلتنگی زد.. دیگر باور داشتم دوستم دارد...
_وقتی برگشتم کار را یک سره میکنم...
این را گفت و بدون خداحافظی رفت..
صدای محکم در را که میشنوم از خیالاتم بیرون می ایم..دلم میگیرد.. بقیه داخل رفتن..کنار حوض می نشینم.. دست هایم را در خنکای اب میکنم..سردی اش لرزی به بدنم میزند..گریه ام میگیرد.. آب را روی صورتم می پاشم توری که خیس میشوم...
یاد اولین خاطره می افتم..
همان روز اب بازی...خاطراتم با او ..بی محلی هایش را.. محبت هایش را.. مرور میکنم..اشک هایم دلم را خالی کرده اند
به نزدیک اذان میرسیم.. وضو میگیرم و وقتی رنگ به صورتم برگشت به سمت خانه میروم
داخل اتاقم شدم...
یک عکس از او قایمکی چاپ کرده بودم..
نگاهش به روبه رو بود و لبخند میزد..قاب را در دستانم گرفتم و همان طور که نگاهش میکردم در افکارم غرق شدم.
الان توراهه؟...حالش خوبه ؟...شام خورده ؟...
نمیدانستم سی روز بی او بودن را چطور تحمل کنم...دلم تنگ او بود.. از همین الان..
تلفن خانه که صدا داد به شوق شنیدن صدایش از تلفن جدا شدم..
_بله؟
صدای دل گرمش را که شنیدم ذوق زده شدم و بغض گلویم را سفت فشرد.
_نجمه ؟
_محمدرضا خوبی ؟ ...رسیدی؟...
صدایش قطع و وصل می شد...
_ا..اره ...ا..الان ...می..خوایم... بریم...س..
_صدات نمیاد محمد...
_به همه سلام برسون. خداحافظ
_چشم ...مراقب خودت باش..
تلفن را قطع کردم.دلم کمی ارام شده بود.
سفره را چیده بودن... غمگین به جای خالی اش نگاه کردم..بی حوصله چند قاشقی از اش را خوردم و بی میل به اتاق رفتم..سرم را روی میز گذاشتم و دستم را روی عکسش ...
«وقتی برگشتم کار را یک سره میکنم...»
صدایش در گوشم می پیچید...کم کم خواب چشمانم را ربود و دیگر هیچ نفهمیدم.
نرگس من را زور کرده بود تا به بسیج برویم.شلوغی اش من را اذیت میکرد..
مخصوصا که فاطمه اوضاع من و محمدرضا را فهمیده و من را اذیت میکرد.ولی من در تمام ان روز بی حوصله بچه هارا نگاه میکردم و حوصله بچه ها را نداشتم...زودتر بدون معطلی برگشتم..
انقدر دلم گرفته بود که یک راست به بهشت زهرا رفتم..تا به مزار حاج حسین رسیدم .. بغضم ترکید..به یادش سرم را روی سنگش گذاشتم و اشک ریختم...و فقط ناله میکردم _ حاج حسین ...محمدرضام...
تقریبا ساعات به غروب میرفت..
هل کردم.. زود از بهشت زهرا بیرون امدم ..تاکسی گرفتم و به خانه برگشتم.. زنگ را زدم.. و سرم را پایین انداختم تا چشم های پف کرده ام را کسی نبیند.
صدای نرگس را که شنیدم ناخوداگاه قدمی به عقب برداشتم.
_کجا رفتی؟
تا چشمانم را بالا اوردم تاب نیاوردم ... بغضم مجدد ترکید.اهسته من را بغل کرد و همان طور که سعی داشت جلوی اشک هایش را بگیرد گفت :
_اروم بگیر عزیزم... قربون اشکات ...
با صدای بی بی زود اشک هایمان را پاک کردیم ...
_بیان بالا محمدرضا زنگ زده.
تا این را شنیدم نفهمیده خود را به تلفن رساندم
🍃ادامه دارد.....
🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃
🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #مقصودم_ازعشق
🍃قسمت ۵۳ و ۵۴
_الو محمدرضا؟
_نجمه جان خوبی؟...
"جان" ... لبخند شیرینی زدم و گفتم : _الحمدالله . کجایی؟
_سوریه..ح..ل..ب
با شنیدن نام حلب دلم لرزید.. شنیده بودم اوضاع .. آن منطقه خراب است..
_مراقب خودت باش.. تو چشم نباش...
صدای مهربانش را شنیدم.. خندید و گفت : _امر دیگه ای نیست؟
_نرگس کنارمه.
_گوشی رو بده باهاش صحبت کنم فقط زود..
گوشی را گرفت.. تا صدایش را شنید، بغضش سر باز کرد و گریه امانش را برید.
_ داداش...
ناله میکرد.یاد غریبی زینب افتادم.. ان زمان که در تلّ زینبیه شاهد کشته شدن عزیزش بود..پشت نرگس را ماساژ دادم..
_دلش رو نلرزون...
تماس را قطع کرد...برایش اب اوردم تا کمی حالش بهتر شود...شب را نرگس برگشت به خانه...نیمه های شب به یاد قدیما...بلند شدم و به سمت سجاده ام پرواز کردم..عطر سجاده را بوکشیدم و گریه کردم.. خدارا صدا زدم و از خودش کمک خواستم..برایش نماز شب خواندم ... و در دعایم اورا صدازدم...
حال این چند روزمان تعریفی نداشت.
چند هفته ای از رفتنش گذشته بود.معصومه خانم برای اینکه حالمان جا بیاید ...خانواده اش را دعوت کرد ...من و بی بی راهم گفت تا کم کم همه اصل ازدواج را برایشان بگوید...
لباس مرتبی پوشیدم موهایم را مرتب کردم و اهسته قدم برداشتم. به احترامم بلند شدم سری تکان دادم و کنار بی بی نشستم...مثل اینکه معصومه خانم قبلا گفته بود چون انها با نگاه های عجیب و غریبی من را نگاه میکردن.
نگاهم را بین جمعیت چرخاندم ...فرزانه را یافتم..اخم هایش را درهم کرده بود و چشم هایش را برایم میچرخاند.
نرگس محکم دستم را گرفت و لبخندی به صورتم پاشید.چیزی نگفتم و خودم را با ظرف میوه ام سرگرم کردم...
_دانشجویی؟
این را زن دایی اش گفت ...نگاه مهربان و سنگینی داشت..
_بله.
_رشته ی ؟
_علوم معارف ...
_به به ،به سلامتی...
تشکری کردم.. ناگاه انگاری گوشی در جیبم لرزید ...به شماره نگاه کردم برای ایران نبود...خودشه...تماس را وصل کردم ...
_بله؟
صدایش را خیلی ضعیف می شنیدم...
_نج..م..ه
دستم را پشت گوشی گذاشتم و گفتم:
_صبر کن صدات نمیاد...
به سمت اتاق رفتم...بچه ها دوره کرده و بازی میکردن..
_ای بابا...
چشمانم به کمد افتاد.. بدون هیج برو برگشتی داخلش رفتم..
_خوبی؟
_الحمدالله . دلم گرفته بود.. یعنی.. چیز.. دل.. تنگ..بودم..ز..زنگ زدم..
لبخند پهنی زدم و گفتم :
_واقعا؟
دست و پا شکسته گفت :
_ا..اره...
دلم غنج رفت..
_ خوش میگذره؟
_با افتخار بله.
همان طور که گوشه ی شالم را می پیچاندم منتظر سخنش شدم..
_نجمه؟
_جان؟
سکوت کرد.. عادت نداشت..بعداز کمی مکث گفت :
_میشه برام قرآن بخونی؟
شوکه شدم.. از خجالت رنگ عوض کردم..
_اخه من...
_تو قران بخون منم مداحی میخونم.. اینجوری صاف میشیم..
_من..ب..باشه..
اهسته و با سوت سوره ی عصر را برایش تلاوت کردم..
_پشت پات اب میریزم ....دل بی تاب میریزم...دست حق پشت پنات...
خوند و دلم رو لرزوند...منقلب شدم..با صدای گرفته ای گفتم :
_لطفا محمدرضا بسته.
اوهم گریه کرده بود.
_حالا میتونم برم ماموریت ...
با شوک بلند گفتم :
_ماموریت؟
انقدر درخودم و این افکار غرق شده بودم که متوجه اشک هایم نبودم.
_تو میخوای من رو تنها بزاری؟
_نجمه خانم ؟ ....مگه من اومدم به در دیوار نگاه کنم بزارم داعشی ها شهر رو اشغال کنن؟
باید یک عکس العملی نشون بدم..همان طور که سعی داشتم صدایم را صاف کنم گفتم :
_لطفا مراقل خودت باش. من تازه تو رو پیدا کردم...اینجا نگرانتم باشه؟
_انشاءالله .
دیگر مکالمه را ادامه ندادم و قطع کردم.
اهسته در را باز کردم.جلوی اینه ایستادم.
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃
🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #مقصودم_ازعشق
🍃قسمت ۵۵ و ۵۶
کپ کردم.. لبخند از رویم پاشید..
فرزانه ماشینش را درست جلوی پای محمدرضا متوقف کرد...آهسته همان طور که در ماشین ولو میشدم اب دهنم را قورت داده و منتظر عکس العملش شدم...اخم هایش را درهم کرد ... عقب رفت و تا خواست برود ...فرزانه دومرتبه جلویش ترمز زد ...و چیزی به او گفت که اورا عصبانی کرد..
محمدرضا سرش را پایین انداخت و دومرتبه خواست قدم بردارد که او ..از ماشین پیاده شد.. نزدیکش شد...و چیزی به او گفت.. محمدرضا اخمش را کنترل کرد و بعد یهو صورتش رنگ عوض کرد..دوباره همان شد که بود.. با این تفاوت که دستانش مشت شده بود..
خواستم بروم ..اما پاهایم تعادل نداشت..
در را باز کردم..صدایم از ته گلو بلند می شد..تا خواستم صدایش کنم در ماشین نشست..
همانجا وا رفتم و شل شدم..به سختی در ماشین نشستم..حرصم گرفته و بغض کرده بودم..در را محکم بستم که انگشتم لایش گیر کرد..همین شد شروع گریه..سرم را روی فرمان گذاشتم و بلند بلند زار زدم..
_اگه من رو دوست داشتی چرا رفتی؟...نمی بخشمت..تو من رو به بازی گرفتی..تو..تو... چرا وقتی من رو نمیخوای...زندگیم رو تباه کردی...
حالم خیلی داغون بود..
به گل نگاه کردم.. و به ماشین..تنها ففط میتوانستم به سمت مزار حاج حسین بروم...فقط بدون توقف گاز دادم...آب را روی مزارش ریختم..اول مزار را شستم .. بعد فاتحه خواندم و به احترام با او نجوا کردم..
_حاج حسین.. باورم نمیشه..محمدرضا..اون کسی باشه که.. خیالم بود.. تو کجا و.. اون کجا.. کاش..جوابش را قبول نمی کردم.. کاش.. الان فقط خودم داغونم.. فرزانه.. الهی...
اشک هایم گونه ام را خیس کرده بودن..
سرم را روی مزارش گذاشتم و هق زدم...کم کم هوا تاریک شد.. دومرتبه فاتحه خواندم و بلند شدم..خودم را به خانه رساندم..اذان را گفته بودن..نمازم را در حیاط خواندم..رویم را به طرف آسمان گرفتم دستانم را بالا بردم و از ته دل برای زندگی ام دعا کردم..تسبیح را برداشتم.. صلوات فرستادم تا اروم بشم..جانماز را جمع کردم..
تصمیمم را گرفتم..
میروم و در این چندماه هرچه بوده را تمام میکنم..لباس های تیره ام را پوشیدم. چادر مشکی ام را سرم کردم.دسته گل به همراه شیرینی را برداشتم . بدون جواب دادن به سوال های بی بی به سمت خانه شان رفتم.
بی بی هم پشت سر من تا دم در امد.زنگ را پشت سرهم زدم. خودش امد ...در را باز کرد...نگاهم به صورتش افتاد.. شوق اخر نگاهش ... خودم را جمع کردم..یاد ان لحظه بغض خفه ام کرد.
_از تو انتظار نداشتم. چرا با زندگی من بازی کردی. چرا؟؟
با بغض و درد میگفتم...
_من رو به فرزانه جونت فروختی؟.. احساسات من رو به بازی گرفتی...
حالا معصومه خانم و حاج جواد هم پشت در ایستاده بودن ..بدون توجه به انها ادامه دادم.
_تو زندگی من رو خراب کردی ...من تورو میخواستم.. تو ..تو..
کپ کرده و خیره و همراه غم نگاهم میکرد.
صدای فرزانه را شنیدم .
_اقا محمدرضا خبریه؟
چشمانم دیگر توان گریه های پی در پی را نداشت.میدانستم که رنگش را باخته.
_بیا..ببین..چرا..چرا ...فقط بگو چجوری دلت اومد.. من سعی کردم.. جوری باهم.. زندگی.. کنیم ..که.. ت...و.. حتی.. حاج.. حسی..ن روهم..
نفس کم اوردم ..
_من..با این دسته گلا اومدم سوپرایزت کنم..اما مثل ..اینکه..
و اشاره به پشت سرش کردم. فرزانه ای که..حالا فقط با یک شال خیلی ازادانه و با پوزخندی من را نگاه میکرد.
_تو دلت ..پیش یکی دیگه بوده.
کلمات اخر را انقدر محکم گفتم که نفس کم اوردم.
_نجمه بزار برات...
_برای توضیح دیره . بدون ..تو..توکه..دل همسرت رو شکستی..نه..نه..زندگی یک دختر رو خراب کردی.. من رو به بازی گرفتی.. و.. من رو شکستی .. شهید نمیشی..
و بدون توقف شیرینی و گل های پژمرده را توی صورتش زدم ..بدون نگاه کردن به دورو بر.. خواستم سمت ..خانه مان ..برم که..
تازه نگاهم به ماشین افتاد و اخرین صدا در گوشم تکرار شد..
محمدرضا : _نـــجـــمــــه؟؟؟؟
صدای ساعت اذیتم میکرد.اهسته چشمانم را باز کردم. سوزش بدی توی سرم ایجاد شد.اخ کوتاهی گفتم و همان طور که دستم به سر بود توانستم اطراف را ببینم.
_بیمارستان؟
صدای نازک زنانه ای نگاهم را از اطراف گرفت
_یادت میاد ؟ تصادف کردی ..
نگاهم را از پرستار به دستانم دادم.. درفکر فرورفتم..تصادف؟..من و محمدرضا..و آن نگاه.. فرزانه..صدای اخرش درگوشم هلاجی شد..
_ب..بله..یک..چیزهایی..رو..یادمه..
🍃ادامه دارد.....
🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃
🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #مقصودم_ازعشق
🍃قسمت ۵۷ و ۵۸
_خداروشکر
بارفتن پرستار سرم را به بالشت تکیه دادم. نگاهم را به سقف دوختم .اهے از دل کشیدم. همان موقع در را زدن ...نگاهم به نگاه غمگینش گره خورد.قطره ی اشکی از چشمانم سرخورد.
_دخترم؟
این تنها جمله ای بود که توانست بگوید... به سمتم امد..هر دو هم را بغل کردیم.. اشک از چشمانم جاری شد..
_بی بی؟ ...بی بی من...من..
سوزشی بین دستانم ایجاد شد...
_الهی دورت بگردم.. الهی فدای..
روبه رویم روی صندلی نشست. دستانم را در دست های خسته و چروکش گرفت.
_من امانت دار خوبی نبودم . من رو ببخش زهراجان ...ببخش..که..
_بی بی؟ ..همش رو دوش خودمه..
لبخند غمیگین زد.. نگران محمدرضا بودم...دلم میخواست بدانم کجاست..
_بعداز تصادف تا دم بیمارستان همراهمان شد. و بعد رفت..گفت ..میره..و...
_کے؟
_محمدرضا .
اسمش را که شنیدم حالم دگرگون شد.. او دیگر نیست..باید..نفسم به تنگا رفت.. انقدر بی ارزش بودم که حاضر نشد..نگاه سوالے بی بی را دیدم.
_جانم؟..
دست و پایش را گم کرد..
_چی؟ چی شده؟
_بی بی معنی نگاهتون رو خوب میفهمم...
_خوب..اخه..
_توی جلسه ی خواستگاری ازم خواست....
برایش تعریف کردم..البته از دعواهایش با...پسر لیلا خانم..تا دانشگاه..و حتی ..
مداحی هایش را گفتم.. از حاج حسین گفتم..تا بداند محمدرضاهم اینقدر..
غرش مغزم نسبت به دلم اذیتم میکرد...
گلویم خشک شده بود.
_بی بی جان؟
_جانم دخترم؟
_تشنمه..ا..اب میخوام..
لبخند پهنی زد ..
__میرم برات بیارم.
_شرمنده.تو زحمت..
_رحمتی برام دخترم.
با رفتنش بغضم را ازاد کردم. نگاهم را به پنجره دادم..صدای در را شنیدم.. محلی نزاشتم..همان طور که سعی میکردم اشک هایم را پاک کنم تا در دید نگاه بی بی قرار نگیرد گفتم :
_دستون درد نکنه.
خواستم تکیه ام را جمع کنم و رویم را به طرفش کنم که ...دیدمش ... چند لحظه سخته نگاهش کردم..در این چند ساعت یا.. شکسته شده بود .. زیر چشمانش گود و قرمز شده بود..موهایش درهم شده بود..
نگاهم را به پنجره دادم و سرم را پایین انداختم.صدای قدم هایش را شنیدم. مغزم سوت میکشید.
_نجمه؟
صدایش با بغض و غم بود..محلش نزاشتم..
_نجمه.. جان..من..
اخم غلیظی کردم.. اما نمیتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم.
_برو ..من ..من تازه..دارم ..تو رو از دنیام.. فراموش میکنم..فقط مونده..فسخ صیغه..
حالا به روبه رویم رسیده بود.. پاهایش میلرزید.. اهسته دستش را به تخت گرفت..
_خواهش میکنم..
_مثل اینکه ...زیادیت کرده..بازی گرفتن.. زندگی..بقیه..
دستش را درموهایش کشید و گفت : _درسته..من ..من..تورو..خراب کردم..اما من..من..از اول...دوست..داشتم..
پوزخند تیزی روی لبانم جا گرفت.
_حرف های جلسه ی اول خوب یادمه.
_من برای شهادت..باید از دنیا دل بکنم..اما تو..تو..راستش..نمیخواستم..تو..تو ..سد راهم شدی.. چون..
میدانستم حیایش اینقدری زیاد است که نتواند بتواند بگوید ..من با آن ..عشق و..
_اما خدا جورے کرد..که مامانم فقط..دست روی تو ..گذاشت.. راستش.. میخواستم.. فقط بند دلم را محکم کنم..اما تو..گره اش را باز تر کردی..نجمه ..به ا...من ...دوست دارم..
بغضم را قورت دادم.
_فرزانه رو ..کجای دلم بزارم؟...حتما اون هم..
جلویم زانو زد..
_من ..از فرودگاه که اومدم.. جلوی پام ترمز..کرد...وقتی سوار..نشدم.. گفت.. میرسونمت.. گوش ندادم..اما اون.. دست روی تو..گذاشت.. اگه..نمیرفتم.. گفت.. تو رو.. ازار میده...و برای تو..دردسر درست میکنه..من نمیدونستم..قراره..بیاد خونمون.. سر کوچه پیاده شدم.. وقتی رفتم..دنبالم راه افتاد..حتی خواست زنگ..خونه ی شمارو بزنه..تا تو من و..اونو باهم ببینی.. از اخر.. مزاحم خونه ی ما..شد..و توهم که..
نفس کم اورد.. سرم را پایین انداختم.
_البته..هرکسی هم..جای تو بود..امکان این تصورات رو داشت..
_محمدرضا من خستم. دیگه نمیکشم..من دیگه..نه باتو...ونه با کس دیگه ای حاضرم زندگی کنم.
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃
🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #مقصودم_ازعشق
🍃قسمت ۵۹ و ۶۰
نگاهم به او افتاد که از خجالت قرمز شده بود و با نگاهش زمین را قورت میداد.به دسته گل نگاه کردم... سرفهای کردم ...و همان طور که سعی میکردم صدایم را آزاد کنم و بتوانم کلامی بگویم لبخندی زدم.
با تک سرفهام نگاهش را به من داد و مهربان لبخند زد.
_راستش...من..خوب..قضاوت ...کردم..اما...خوب...من تو این زندگی..له..شدم..خسته شدم... اما..خ..و..ب..ب..تا وقتی خدای.. بخشنده.. مجدد و مرتب ..به بندههاش.. فرصت ..جبران میده..من ..کسی..نیستم..
صدایم میلرزید... نگاهم به گل بود و دور چشمانم اشک جمع شده بود.
_محمدرضا ؟ اگه قراره برگردم دیگه نباید غرور و احساسم رو بشکنے. دیگه نباید بی منطق از من بگذرے.من تحمل یک سختی دومرتبه رو ندارم.
اشک چشمانم را با انگشتم پاک کردم و اهسته نگاهم را به او دادم.سرش را پایین انداخته و بغض کرده بود و لبخند کوچکی هم به لب داشت.به سمت تختم قدم برداشت .
_قسم به همون کسے که خادمیش رو تو سوریه کردم. نمیگذارم کمتر از گل بشنوی . و حتی نمیزارم از طرف کسی ازار ببینی.
اهسته دست در جیب کتش کرد. جعبه ای قرمز رنگ را در دست گرفت.جلوی تخت زانو زد و همان طور که لبخند پهنی به لب داشت نگاهش را به گل در دستم داد ... در جعبه را باز کرد و گفت :
_بامن زندگے میکنے؟
انقد حیا داشت که نتواند اسم ازدواج را مزه مزه کند. شاید هم خجالت...دست پاچه شدم.. دستی به روسری در سرم کشیدم و همان طور که دهن باز میکردم گفتم :
_خوب...نیاز به اینکارها.. ن..بود.. خ..وب.. من..میشه بلند شی؟
همان طور که میخندید گفت :
_ژستم رو خراب نکن دیگه. بخاطر تو زانو زدم.
چهره اش را نمکین کرد و نگاهش را مظلوم...خنده ای کوتاه کردم و اهسته به سمت جعبه خم شدم.نگاهم به حلقه ای ساده و ظریف افتاد... حلقه را در انگشتم فرو بردم .
نگاهم را به او دوختم و گفتم :
_براے رضاے خدا و با اجازه مولا امام زمان یڪ فرصت مجدد رو به مرد روبه رویم میدهم و برای بار دوم جواب بله را در قلب او میکارم.
اهسته ایستاد. خاک را از زانو هایش کند.. با محبت نگاهش را خیرهام کرد... و من نگاهم را به حلقه..همان موقع از صداے در نگاهمان چرخید.معصومه خانم بدون توقف وارد شد . و پشت سرش نرگس..اهسته خم شدم و به احترام سلام کردم.محمد به بهانه ی خرید از اتاق خارج شد.
معصومه خانم روبه رویم نشست و همان طور که نگاهش را بین اعضای صورتم می چرخاند گفت :
_من از کار این پسر خبر نداشتم. مگرنه زودتر جلوش رو میگرفتم. البته کوتاهی من هم بود که یک همچین شرطی رو گذاشتم دخترم.
_من از محمدرضا گذشتم.
_از مهربونیته . راستش..
نگاهش را به حلقه ی در دستم داد ..لبانش را تر کرد و گفت :
_بعداز تصادف ..ازش خواستم که ...صیغه رو فسخ کنه.. اما.. خ..خوب.. بچم.. شکست.. مثل اینکه.. دوباره.. سرخود.. ازت.. خ..خواستگاری کرده.. م..من..
_مامان ؟ من محمدرضا رو دومرتبه میخوام.
اینقدر محکم این را به زبان اوردم که خودم هم ماندم..معصومه خانم دست و پا شکسته بلند شد همان موقع محمدرضاهم وارد اتاق شد..پشت سر او بی بی داخل شد ... با روسری بازی میکردم.. چشم دیدن همه انها در اتاق را نداشتم.
_بی بی جان ..خ..وب ..راستش..م..ما اگه... میشه...ما..
گلویم را صاف کردم.
_راستش بی بی.. من.. تند قضاوت کردم.. خوب من..یعنی من و محمدرضا... میخوایم از اول شروع کنیم..
فضا در سکوت فرو رفت بی بی ..نمی دانست.. او یک بار من و..اورا..شکسته دیده بود..
_هرجور صلاحه.
پرستار که وارد اتاق شد با کلامش همه به جز او از اتاق خارج شدن.
_بیرون . دور مریض رو خلوت کنین.
سرم را که زد بیهوشی به من فشار اورد و کم کم چشمانم بسته شد .
.
.
جلوی پایم گوسفند کشتند و برایم سپند دود کردن.تا توانسته بودن کم نذاشته بودن . خانواده ی محمدرضا برای عیادت امده بودن.دستم را محکم فشرد و من را داخل برد..تشک را برایم پهن کرد.
_محمدرضا به خدا حالم خوبه.
_فشار روت بوده. کاری نکن که فکر کنن من ...
_باشه چشم.
اهسته روی تشک دراز کشیدم.برایم شربت درست کرد و همان طور که کنارم می نشست گفت :
_عالے که شدے یک جشن مختصر میگیریم
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃
🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #مقصودم_ازعشق
🍃قسمت ۶۱ و ۶۲
🔹🔹شش ماه بعد🔹🔹
تلفن زنگ میخورد. دست از اشپزی میکشم و به سمتش میروم.
_بله؟
+س..س..ل..ام..
_محمدرضا؟
+سلام صدات قطع ..و..و.ص..ل میشه
_خوبی؟
+جا..ن..
بلندتر میگویم :
_میگم خوبی؟
صدای خنده اش میاید .
_الحمدالله .
_کی برمیگردی؟
+انشا..الله..
پشت تلفن صدایش خش دار میشود.
+انشا..الله.. هفته..ا..اینده ....
_خداروشکر.
+کاری نداری؟... بقیه هم.. میخوان..ز..زنگ بز..ن..نن
_نه . التماس دعا. خدا نگهدار.
+خداحافظ .
تلفن را قطع میکنم.نفسم را اسوده بیرون میدهم.زنگ را میزنن.. آهسته چادر به سر میکنم و خود را به در میرسانم .
_کیه؟
صدایی نمی اید اما همچنان در میزنن...
فکر میکنم. خانه ی بی بی از ما دور است .
خانه ی معصومه خانم هم..مجدد زنگ میزنن ...اهسته در را باز میکنم.سرم را به دور و بر میچرخانم..ناگاه ضربه ی شدیدی را احساس میکنم .دیگر هیچ نمیفهمم ..فقط اهسته چادرم را میفشارم.چشمانم را باز میکنم . نور مستقیم لامپ اذیتم میکند .
_ا..اب..
سایه ای اشنا جلوی نور می ایستد.
_خوب خوابیدی ها .
_ت..تو..ف..رزانه...
_فکر نمیکردم اینقدر زود بشناسی.
اخم هایم را درهم میکنم.
_بیا بزن برو. من خونه کار دارم.
_این دفعه دیگه نمیزارم .
_چی از جونم میخوای؟ محمدرضام برمیگرده بفهمه دیگه نمیتونی..
با سیلی که به صورتم زد ساکت شدم.گز گز صورتم اشک را روانه ی چشمانم کرد.
_خیلی طی این چندسال حرف زدی . دیگه پرحرفی هات رو باید خاک کنی .
چیزی نمیگویم . انقدر شوک سیلی من را ازار داده است که ...نگاهم را به دورو بر میدوزم . خداروشکر میکنم که چادر به سر دارم.
_اینجا کجاست من رو اوردی؟
_نچ . دیگه به سر هیج کس هم نمیرسه تو اینجا باشی .
اهسته گوشی اش را روشن کرد .جلوتر امد.
بدون چادر چقدر پست شده بود .نزدیکم شد دوربین را روشن کرد .فندکش را روشن کرد .
_پست فطرت چیکار میخوای بکنی؟
_هیس . خانم کوچولو.
چادرم را سفت چسبیدم.نزدیکم شد و محکم چادرم را از سرم کشید.به چادر و دستان او نگاه میکردم اشک از گونه هایم می غلتید .
_این چادر آزادی برام نزاشت. محمدرضا من فقط بخاطر تو چادر سرم کردم.اما مثل اینکه چادر هم تو رو، رو غلتک نیاورد.
چادر را میسوزاند.گریه من فضا را پر کرده بود .یاد بی بی دوعالم دلم را سوزاند.
_احترامش رو نگه دار. نسوزونش. فرزانهههه.....
با ضربه ای که به من زد دیگر هیچ نفهمیدم و خوابم برد. چشمانم را باز میکنم. بوی سوختگی چادرم را میشنوم..اهسته بلند میشوم.بدنم کوفته شده است و حال خوشی ندارم.
_اهای کجایی نامرد؟
هرچند داد میزنم صدایش را نمی فهمم.
اهسته قدم برمیدارم.به اتاق ها سرک میکشم.
_کسی نیست؟
از ساختمان خارج میشوم .نگاهم را به دوروبر میدوزم .به غیراز جاده ی خاکی و یک چشمه چیز دیگری نمی بینم.بلند داد میزنم.
_ خدااا
صدایش میکنم.گشنم شده . خانه را میگردم خوراکی پیدا نمیکنم.مجدد وارد ساختمون میشم.هوا کم کم تاریک میشود .
دلم گرفته است.میدانم خدا هوایم را دارد.
چوب هارا تکه تکه جمع میکنم .به بدبختی اتشی درست میکنم . تکه پارچه ای را به عنوان چادر سر میکنم.
همانجا از درد .. دراز میکشم.بی اهمیت نسبت به گشنگی سرم رامیگذارم و همانطور که چشمانم بسته میشود میگویم:
_آب
و کم کم خواب من را میربوید.
صدای غرش شکم خوابم را از سرم ربوده.
همان طور که اشک نشسته بر چشمم را پاک میکنم بلند میشوم. صدای زوزه سگ تنم را میلرزاند. دور خودم میچرخم .هق هقم امانم را میبرد.
یاد خوابم اشک میریزم.
[اب ... اب... صدایش را می شنوم.. _من اومدم نجمه جان ..نترس.. بیا..بخور .. ]
هنوز صدایش اکو میشود اهسته ذکر میگویم .
_خداوندا اگر قسمتم این است . خودت کمکم کن ...
همان طور که شوری اشکانم امانم را میبرد نشسته به خواب میروم.صدای تق تق را میشنوم لبخندی میزنم .حواسم نیست در خانه نیستم .لبخندم محو میشود . سرم را بین دستانم میگیرم.
_محمدرضا ...م..حمدرضا...
بوی عطری اشنا ..
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃
🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #مقصودم_ازعشق
🍃قسمت ۶۳ و ۶۴
چشمانم رنگ غم گرفت .از ساختمان خارج شد. صدای صحبت هایشان را می شنیدم.
_همسرم ضعف کرده . میتونین یک ....
چشمانم رفته رفته از شدت گشنگی بسته شد و من دیگر هیچ نفهمیدم.صدای گنگی را می شنیدم
_سلام علی ال یاسین ...
چشمانم را باز کردم .
_محمدرضا؟
صدای ذوقش را شنیدم.
_بیدارے؟ خوبے؟
اهسته لبخندی زدم و همان طور که چشمانم را روی هم میفشردم لب زدم .
_ خوب..بم..
_ضعف ندارے؟
_نه..نه..
بعداز توقف کلامی گفتم :
_کمکم میکنی بشینم؟
دستش را به دستانم گرفت مرا کشید و روی تخت نشاند.
_چطوری پیدام کردی؟
_منتظرت تو تلگرام بودم . نگران شدم پیام نمیدادی. همونجا یک فیلم برام فرستادن .
با دیدنش تو بهت رفتم. دل جرعت تکون خوردن نداشتم. درخواست دادم. و به ایران برگشتم. وقتی اومدم اول خبرت رو از بقیه گرفتم و بعد..به پلیس مراجعه کردم..اول.. ردت رو ..غرب شهر دیدن اما گمراه شده بودیم.. بعد..از طریق دوربین های شهر..و گوشیت ..پیدات کردیم..
لبخند مهربونی زدم همانجا پرستار وارد اتاق شد.
_بیداری که عزیزم. حاج اقا شما بهمون خبر ندادین که .
_شرمنده .
برایم ارام بخش زد و همان طور که به صدای محمدرضا گوش میدادم به خواب رفتم.استراحت هایم را کرده بودم اما اون حالت تهواع برایم باقی مانده بود .شب روز نمیشناخت با شنیدن بعضی بوها حساس می شدم .دوباره عقم گرفت از محمدرضا دور شدم پا تمد کردم ...خودم را به دستشویی رساندم .صدایش را می شنیدم .
_نجمه؟ نجمه جان؟
_خو..ب..بم..
اهسته در را باز کردم ..بی وقفه قرصی را در دهانم گذاشت.
_اگه اینا روت اسر نداشت میریم دکتر.
لبخند بی جونی زدم و گوشه ای نشستم
نرگس و همسرش امروزه رو قراره به دیدن مون بیان ...گفتم همسرش ...یادش بخیر .. حدود سه ماهی میشه تو عقدن.. لبخندی زدم و همینجور که چادرم را مرتب میکردم زنگ در را شنیدم .
_بفرمایید
صدای محمدرضا بود.صدای یا الله گفتن همسرش را شنیدم .همانطور که رو میگرفتم وارد حال شدم
_سلام .
هردو سلام کردن و کناری نشستن. به سمت اشپزخانه رفتم .بوی غذای دم شده حالم را بد کرد .تحمل کردم وبه سمت استکان ها رفتم .چای ریختم ..حالم منقلب شده بود ...دستانم میلرزید ..با صدایی که از ته گلویم بلند میشد لب زدم .
_اقا محمدرضا؟
لبخندی زد و ایستاد .دیگر تاب نگه داری نداشتم .هرلحظه حالت تهوع ام بیشتر می شد . سینی را ناخواسته جلوی پای نرگس انداختم و به سمت دستشویی قدم برداشتم.صدای در زدن های نرگس را می شنیدم . اهسته در را باز کردم .
_ چی شدی؟
_بعداز اون حادثه یک لحظه هم حالت تهوع ولم نمیکنه .
محمدرضا مجدد قرص را به دستم داد
_نمیدونم دیگه خواهری چیکار کنم؟ وقت و بی وقت حالش بد میشه .
نرگس لبخند شیطونی زد و گفت:
_شوما برو من درستش میکنم .
محمدرضا که رفت نرگس گفت:
_مشکل از اون حادثه نیست که . مشکل از ..
وبه شکمم اشاره کرد .
_جانم؟
_همین فردا میام دنبالت بریم ازمایشگاه .
_واستا ببینم
🍃ادامه دارد.....
🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃
🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #مقصودم_ازعشق
🍃قسمت ۶۵ و ۶۶
با رفتن محمدرضا تلفنم را برمیدارم
_سلام نرگس جان. محمدرضا رفته.
_سلام زن داداش . بیا دم در منتظرم .
_چشم .
همانطور که لبخند میزدم وارد ماشین شدم .
_اگه پلیس مخفی اینجا بود دهنش از حرکات ما باز میموند
در راه برایش نوشتم
_سلام عزیزم. با نرگس بیرونم . نگران نباش .
به ازمایشگاه رسیدیم .استرس تمام وجودم را گرفت .اهسته همان طور که ذکر میگفتم وارد اتاقک شدم .از من خون گرفت و برایم حرف زد تا هواسم پرت شود
_چندسالته عزیزم؟
_۲۲ سال دارم .
_اگه باردار بشی بچه ی اوله؟
_بله .
_تموم شد .
_خیلی ممنونم
لبخندی زدم و همان طور که دستم را به سرم می فشردم از اتاقک بیرون رفتم .
یاد ازمایش ازدواج لبخندی زدم.با صدای نرگس هواسم را به او دادم.
_مثل اینکه خیلی خوشحالی
_چی ..ن..نه ..یعنی..
_جواب رو الان نمیدن . فردا باید بیایم.
_اخه من که ..
_حله زن داداش
تا امدم او نیامده بود .خداراشکری کردم و همانطور که به غذا سر میزدم دستانم را شستم.صدای کلید که امد دست از پخت و پز برداشتم .
_چه بوهایی دارم میشنوم
_سلام اقا .
_سلام خانم اشپز. غذا اماده است.
کتش را ازش گرفتم و گفتم :
_تا شما دست روتون رو بشورین من غذا رو میارم.
_چشم
با پایان غذا مثل همیشه دستم را گرفت
میترسیدم رد سوزن را ببیند.نگاهش افتاد . اهسته سرم را پایین انداختم.
_این چیه؟ تو..سوزن ..
_نه. من خوب.. با نرگس رفتیم بعد...بعد..
یک ازمایش ساده دادم..
_برای چی؟
_نرگس حدس زد ..من ..من ..حالم ..خوب نباشه..
_چرا زودتر نگفتی؟
_نمیخواستم ناراحت بشی
اخم هایش را باز کرد و دیگر هیچ نگفت .
بعداز اون حادثه بی بی برایم اش پخته . خانواده ی ما و معصومه خانم راهم گفته.
نرگس نیومده و رفته ازمایش رو بگیره. همسرش و محمدرضا برای همسایه ها اش میبرن ..بوی تند غذا دلم را سوزاند .به سمت دستشور دویدم .حالا می توانستم هرچه را که خورده بودم ببینم.
عق ام گرفت .از دست شویی خارج شدم .
نرگس اومده بود . لبخندی زدم و به او چشم دوختم .
_چی شد؟
_بعدا میگم .
از اینکه همیشه ادم رو میندازه تو مچل متنفر بودم .آش هایمان را خوردیم. بی بی امروز و مخصوصا بعداز اون حال بدم خاص نگاهم میکرد.با خجالت ظرف هارا جمع کردم .خواستم اسکاچ را کف بزنم که با صدای نرگس از حرکت باز ماندم.
_اخ مامان کوچولو خسته میشی واسش خوب نیستا
با بهت نگاهش کردم.
_چ...چی؟
_واسش خوب نیستا. با اینکه از لقب عمه خوشم نمیاد اما دوسش دارم.
اهسته خنده ای کردم .
_برو بابا جان.
عجول اسکاچ را از دستم گرفت
_برو ببینم مگه من باتو شوخی دارم.
دیگه کم کم باورم شد . به شکمم نگاهی کردم .فکر اینکه اون تو داره تکون میخوره لبخندی زدم .
_بهتره به محمدرضا نگی . صبر کن خوب جا باز کنه . یک هفته تا دوهفته دیگه خبرش کن . امکان سقط وجود داره
🍃ادامه دارد.....
🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃
🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #مقصودم_ازعشق
🍃قسمت ۶۷ و ۶۸
_یعنی ..
_نترس زن داداشی جونم . روزهای اول طبیعیه
خداراشکر کردم و از اشپزخونه خارج شدم .
باید دیگه کم کم مصرف اون قرص هارو کم کنم . فکر کنم برای بچه اصلا خوب نباشه
_چند روزه قرصات رو نمیخوری . اینجوری هم که حالت بده . من نگرانتم نجمه جان .
وقتی هم اسم دکتر میاد جواب منفی میدی
اگه چیزی هست به منم بگو .
_نه.. ف..قط..
اهسته ایستاد.
_حجاب کن بریم دکتر.
مخالفتی نکردم . بیش از دوهفته من خبر رو بهش نگفته بودم .حال خوبی هم نداشتم .در همین افکارم به دکتر رسیدیم .
از ماشین پیاده شد .
_بفرمایید .
_محمدرضا .
سرش را داخل کرد .
_جانم؟ چیزی شده؟
نگاهم را به شکمم دادم و لبخندی زدم .
_چ..ی..شده؟
_به بچه برمیخوره .
ماند ..
_بچه؟
_محمدرضا ..بیا بشین ..فکر میکنه به فکرش نیستی ها..
دور و بر را نگاه کرد
_نجمه خوبی؟
همان طور که سعی میکردم نخندم به او چشم دوختم .
_بابایی یعنی اینقدر نامرئیم ؟
_نجمه لوس نشو دیگه.
_بابا؟ دوسم نداری؟
اهسته نشست .چشم هایم را نگاه کرد
_من و تو..یعنی..ما..ب..بچه ..د..
_اله .
یهو چشمانش را بست سرش را روی فرمان گذاشت و بلند زد زیر خنده .میان خنده هایش خداراشکر میکرد.
_محمدرضا خوبی ؟ چت شد؟
همان طور که اشک هایش را پاک میکرد لبخندی زد .
_میریم براش سیسمونی میخریم.
_هنوز مشخص نشده که دختره با پسر؟
_از هرکدوم هم پسرانه هم دخترانه برمیداریم.
_اخه پول رو از کجا ...
_خدامیرسونه.
تا شب برایش خرید کردیم .البته برای من هم کم نگذاشت و تا توانست برایم خرید خرید .
پنج ماهی میشود باردارم .امشب عروسی نرگس است .لباس هایم را در دسترس قرار میدهم و روبه ارایشگر میگویم :
_ملیح میخوام . از شلوغ خوشم نمیاد.
_چشم
لبخندی میزنم و روی صندلی جا خوش میکنم .حالا زمان میگذرد و من میتوانم خودم را در اینه بنگرم (از صورت شخصیت تعریف نمیکنم . که خدایی نکرده بنده ای دچار گناه نشه )چادرم را روی سرم مرتب میکنم .و اهسته به سمت در میروم .یاد عروسی خود لبخندی میزنم .محمدرضا پشت به من ایستاده و داخل گوشی اش سرگرم است .
_سلام اقا .
برمیگردد لبخندی میزند و میگوید .
_چه عجب . ما رو کاشتی اینجا ها
اهسته لبخندی زدم. در را برایم باز کرد. سوار شدم .بی بی با معصومه خانم و .. صحبت میکردن .نگاهم را از انها گرفتم رویم را طرف نرگس کردم
_خوشگل خانم میرم سرویس برمیگردم.
اهسته چادرم را برداشتم و یواش به سمت سرویس رفتم .اب را روی صورتم ریختم .
فضای تالار برایم سخت بود .یک مشت دیگر اب به صورتم زدم . اب چکه ها را پاک کردم در اینه خودم را درست کردم که ..
_من هنوز ولتون نکردم . البته تا امشب دیگه منو نخواهی دید میرم میشم مقیم کانادا اما خواستم عرضی رو خدمتت برسونم در ضمن بچه ی نو مبارک.
همانطور که بغضم را قورت میدادم عقب عقب رفتم. دستم را روی شکمم گذاشتم
_خواهش میکنم به بچم رحم کن .
و بعد بلند داد زدم :
_کسی تو این دستشویی ها نیست؟
فرزانه جلو اومد .
_جای من اینجا خیلی خالیه . کاش منم ...
خیز برداشت و به طرفم اومد .فقط حس کردم که گوشه کمرم به یک چیز تیز خورد و بعد سوزش مرگ باری رو حس کردم.
_م..م ...ن نمیخواستم ..ا...اخه.. خودت.. ت..رسیدی.. م..ن ..نزدم ..خ..وردی..
و بعد زود پابه فرار گذاشت .اهسته افتادم کف دستشویی .اینقدر از کمرم خون رفت که بیحال شدم
_یا صاحب الزمان . یا فاطمه ...
بلند داد میزدم و همان طور که گریه و هق عق میکردم کمک میخواستم .ناگاه خدا به دادم رسید خانمی هول به طرفم اومد
_خوبین خانم؟
دست پاچه من را از دستشویی بیرون کشید
رد خون تا بیرون از دستشویی همراهم بود
گوشیم مدام زنگ میزد .من هم کم کم داشتم بی هوش می شدم
_خانم خواهش میکنم نخوابین.. گوشی تون..
اون زن هم دست پاچه شده و گریه میکرد
_جواب بدین
کمی بعد صدایش را از پشت تلفن شنیدم
_همسرتون الان میان..نگران نباشین.. نخوابین
_م..ن ..د..دارم..می..میرم..محمدرضا
صدای نگرانش را شنیدم
_نجمه؟ چی شدی؟ خوبی؟
_محمدرضا داری از دستم میدی ...م..ن ..
نفس کم اوردم .
_ب..دون اینکه ...ه. ه..ه.. کسی بفمهه... ب..برم.. بی..م..محم..د..نرگس..ن..فهم..ه
و ناگاه بیهوش شدم و فقط صدای فغانش را شنیدم
🍃ادامه دارد.....
🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃
🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #مقصودم_ازعشق
🍃قسمت ۶۹ و ۷۰
چشمانم را باز کردم .درد پهلو و سنگینی شکم حسابی من را خسته و درد وار کرد .
_آخ ...اخ...
صدای گنگ قدم های پرستار را شنیدم .اول بوی عطرش و بعد خودش کنارم ایستاد
_خوبی عزیزم؟
_کم..ر..رم..
با یاد اوری بچم اشک هایم را پاک کردم و گفتم:
_بچم ؟
پرستار لبخند تلخی زد و گفت :
_میرم میگم همسرتون بیان .
با رفتنش صدایشان را می شنیدم .
_حواستون باشه روشون فشار نیاد. در ضمن یادتون نره چکاب بشن .
_حتما.
وارد اتاق شد . نگاهش کردم.همان کت و شلوار عروسی ..موهای مرتبش حالا بهم ریخته بود .قطره اشک هایم از هم سبقت گرفتن. از چشمانش درد را فهمیدم . جلو امد .
_سلام .
تا این را گفت وتا صدایش گوشم را نوازش داد. اشک هایم تبدیل به هق هق شد .به خود که امدم او هم کنار پنجره ایستاده و شانه هایش میلرزید .مرد من در این چند روز چقدر شکسته شده بود.
اهسته برگشت نزدیکم امد.نگاهش کردم دستم را گرفت و نوازشانه کنارم نشست.
اشک هایم را پاک کرد.
_محمدرضا بچه کجاست؟ بچه سالمه؟
نگاهش را به زمین دوخت .
_عملت کردن . باید چکاب شی. شاید.. شاید.. دیگه ...
_نه..ا..خ..
کمرم تیر می کشید و دست و پایم عرق میکرد..پنج ماه رو باتو زندگی کردم کوچولوی من حالا..محمدرضا دستاچه دستش را روی سرم گذاشت
_تب داری..ک..ه ...پرستار!
و با عجله از اتاقم خارج شد
همان طور که سعی میکردم هوش هواسم نپرد به بچه ام فکر کردم.از ته دل امام رضا را خواستم .دلم میخواست بچه ی کوچکم کنارم بود. و کم کم بیهوش شدم
صداهای گنگ پشت سرهم تکرار می شد .
اما آن صداها برایم لطیف بود .
««_بچه ات را به تو بخشیدیم.»»
چشمانم نرم نرمک باز شد .
باز هم بیمارستان . این گره ی زندگی ما همش تو این بیمارستانه .نگاهم را به اطراف دادم .بی بی بود . با صدای زیبایش قران میخواند.ناگاه در باز شد و معصومه خانم به همراه نرگس و ... داخل شدن ..
نیم خیز شدم . اخ کوچکی گفتم
_دورت بگردم راحت باش.
_من شرمندتم نجمه نباید تنهات میزاشتم
_چه چیزایی میگین مامان جان شما مادر عروسینا.
لبخند ملیحی زد و از گوشه ی پلاستیکش برایم کمپوت باز کرد .
_بخور جون بگیری.
نرگس با مسخره بازی هاش ذره ذره غذای کمپوت را در دهانم ریخت.بی بی اهسته قرآن را بست .با نفس گرمش من را بوسید و همان طور که سعی میکرد قطره اشکش را پنهان کند گوشه ای نشست.نگاهم را اطراف دوختم او نبود .همه که باشن او نباشد بازهم فضا سنگین می شود .
_داره با دکترت صحبت میکنه.
هم زمان در را باز کرد . پشت سر او دکتر وارد شد .دکتر عملم خانم بود اما برای ویزیت و... اقا میفرستادن .زود روسری ام را مرتب کردم و سعی کردم به بی بی بفهمونم چادرش را روی من هم بندازد.
دکتر مراعات میکرد.آهسته همان طور که چشمانش به زمین بود گفت :
_عمر بچه و .. دست خداست . متاسفانه با خوشبختانه بچه ی شما ..در...در ..عمل ..از دنیا رفت .. برای همین شما احساس.. راحتی بیشتری دارین.
با تعجب و بهت به دست هایم نگاه کردم.
صدای گریه ی نرگس که اهسته بود را شنیدم .با رفتن دکتر گفتم:
_میشه تنها باشم؟
بقیه هم از اتاق خارج شدن .با رفتن اونها زدم زیر گریه .به جای خالی او نگریستم .
🍃ادامه دارد.....
🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃
🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #مقصودم_ازعشق
🍃قسمت ۷۱ و ۷۲
سیسمونی رو برای خیریه به خواست محمدرضا دادیم.حال روحی خوبی نداشتم. محمدرضا سعی میکرد از دلم دربیاره اما من گوشم به کاراش بدهکار نبود. حسابی با رفتن بچه حالم بد بود. شبا تب و لرز داشتم و صبح ها ...نرگس پیشنهاد میداد که بریم مسافرت اما من میخواستم تو حال خودم باشم. بالاخره اصرار و انکار تا قبول کردم .
اما سرد و بی روح ...
تقریبا پنج روزی ار سفرمون میگذره..شمال رو رد کردیم. و داریم به مشهد نزدیک میشیم خوب دلم برای صاحب اصلیش بی قراری میکرد. بالاخره پس از ساعات متوالی به مشهد رسیدیم. دو اتاق جدا گرفتن. از خستگی بدون هیچ حرکتی فقط روی تخت افتادم و چشمانم از شدت خستگی بسته شد
_اذان میگن خانمی؟ عزیزم؟
چشمانم را باز کردم. لبخند تلخی زدم و گفتم :
_شبت بخیر
_میخوایم بریم حرم . اماده شو .
_چشم.
دست هایم را به چشمانم مالاندم و اهسته حاضر شدم. همسر نرگس تاکسی ای تا حرم برایمان گرفت .چشمانم تا گنبد طلا را دید به لرزه افتاد.اشک هایم جاری شد. اهسته سلام دادم .همان طور که بغض کرده بودم نماز خواندم .
بعداز نماز من و نرگس برای زیارت به سمت ضریح رفتیم .روسری ام را جلوتر کشیدم و همان طور که نگاهم را به ضریحش قفل میکردم هق هق کردم.
دستم که به ضریحش قفل شد انگار باری سبک از دل و جانم خالی شد. صدای زنگ گوشی نرگس در ان همهمه را شنیدم. خودم را از ضریح جدا کردم
_بریم منتظرن
اهسته سلامی دادم و از رواق خارج شدم.
گوشی اش زنگ میخورد. با دیدن نام گیرنده نگران نگاهم میکند .از نگرانی اش نگران میشوم.از من دور میشود. صدای ریز گیرنده می اید .اهسته لبخندی میزند و نزدیکم می شود
_باید برگردیم .
_چی شده؟
_از سوریه زنگ زدن .
تا نام سوریه امد دلم ریخت . فکر میکردم دیگر نمی رود.
_این چندماه رو بخاطر تو و..و.. بچه صبر کردم. الان که تو بهتری باید برم
_محمدرضا من دیگه کسی رو ..برای ..
همان طور که نگاهش را به پنجره و گنبد می انداخت گفت :
_اون دنیا خیلی ها منتظر پاسخ ما هستن
کتش را پوشید و گفت :
_میرم حرم زود برمیگردم.
_میشه منم بیام ؟ میخوام برای اخرین بار ببینمش
به ناچار لبخندی زد و منتظر دم در ایستاد .
چادرم را سر کردم و به همراهش از هتل خارج شدیم .برای اخرین دیدارم گریه کردم . صحن را دور زدم. ضریح را بغل کردم. مداحی گوش دادم و از حرم بیرون امدم
.
.
نرگس و همسرش مانده بودن.
و حالا امروز اخرین دیدارمان بود. از صبح برایش دعا خواندم . ساکش را چیدم و ...
نمیدانم چرا دلم اشوب شده بود . حسی وادارم میکزد تا بیشتر اورا بنگرم .ساکش را برداشت .چشمانش برق خاصی میزد .بقیه داخل حیاط جمع شده بودن .به من گفت داخل حیاط نیام . میخواست راحت دل بکند .
_دیگه داری میری؟
_اره
سرم را پایین انداختم . اهسته با انگشتش سرم را بالا اورد .
_نجمه؟
_جانم؟
قطره اشکی از چشمانم سر خورد.
_من مطمئنم بعداز من تنها نیستی . مواظب امانتی مون باش .
_محمدرضا اگه بری من دیگه...
دستم را فشرد .
_شاید دلم رو بلرزونی اما #ایمانم رو هیچ وقت .
سعی کردم جلوی خودم را بگیرم. نمیخواستم دیدهایم برایش تار شود. ساکش را روی شانه اش انداخت .
_بعد از میتونی ..م..میتونی..ازدواج کنی تو..خیلی ..برام خوب بودی و من رو.. رشد.. دادی.. پس باکسی ازدواج کن ..که لیاقتت رو داشته باشه.. نجمه ..من عاشقت هستم و خواهم بود ... هیچ وقت تنهات نمیزارم .. من همیشه به یادتم .. نجمه ..من..دوست دارم ..
همان طور که جلوی دهنم را گرفته بودم تا هق هقم بلند نشود گفتم
_محمدرضا من بعد تو دلم پیش هیچ کس رضای زندگی نمیده . محمدرضا قول بده.. باید قول بدی اون دنیا ..پشت حوری موری رو خط بکشی..محمدرضا باید ق..قول بدی.. من رو شفاعت بکنی.. محمدرضا.. دل.. دلم.. ب..برات تنگ میشه..
به خود که امدم دیدم روبه رویم نیست ..
دنبالش گشتم از حیاط دیدمش. کنار در ایستاده بود.. برای اخرین بار نگاهش را به من داد از همان پشت و رفت ..دلم را که رفت ..چادرم را سر کردم..پابرهنه با همان لباس های شب قبل دنبالش دویدم...
لباس هایم خوب بود...جوراب ضخیم با شلوار مشکی و مانتو ...به او که رسیدم تازه تاکسی حرکت کرد..فقط توانستم اخرین قطرات گریه اش را تز شیشه ماشین تماشا کنم ..
زندگیم رفت..همانجا نشستم ...و هق زدم ..انقدر گریه کردم تا بی بی و معصومه خانم من را برگرداندن
🍃ادامه دارد.....
🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃
🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #مقصودم_ازعشق
🍃قسمت ۷۳ و ۷۴ و ۷۵
میدانم دیگر برنمیگردد . دیگر آن نگاههایش را نمی بینم .همه هم این را فهمیدهاند. نرگس هم مثل من بی تابی میکند .
تصمیم گرفتم بروم مزار شهیدش .دسته گلی را خریدم و تاکسی گرفتم.تا مقصد در فکر بودم. کجاست؟ چیکار میکنه؟ چی میخوره؟ کی دیگه از زمین جدا میشه؟کرایه را حساب کردم .قطعه را پیداکردم . اهسته نزدیک مزارش شدم
_حاج حسین این رسمش نبود. رسمش نبود تنها بره حاج حسین خودت میدونی که.. دلم ازش پر بود...دلم ازش...میومدم اینجا..یادش بخیر ..اون روزی که از دستش ناراحت شدم و پناهم تو شدی...حاج حسین.. خودت یک جوری از فراغش من رو اروم کن..
گل را گذاشتم و بلند شدم..اشک هایم را پاک کردم و از انجا فاصله گرفتم ...
مجدد باتاکسی برگشتم .
معصومه خانم کباب درست کرده بود..همان قاشق اول را که خوردم عقم گرفت..از سفره جداشدم ...وقتی بیرون اومدم معصومه خانم به زور اب قند را دهنم کرد.
حاج جواد من را به درمانگاه برد ...سرم زدم و اهسته چشمانم را روی هم گذاشتم..بعد از او خیلی ساکت شده بودم ...
گرمی دستانش را حس کردم.
_نجمه پاشو ببین برام چه گل دختری اوردی...
اسمش رو از اسمون برامون انتخاب کردن یادت نره اسمش زهراست ها ...نجمه..
چشمانم را باز کردم..
نفس نفس میزدم..کجاست؟ کجاست؟داد می زدم و نامش را صدا میزدم
_خانمی بیمارستان رو شلوغ کردی قشنگم..
دیگه ارام بخش هم نمیتونیم برات بزنیم..
سوالی نگاهشان کردم..
_نی نی کوچولوت چندماهه تو شکمت وول میخوره..
پس دلیل این همه ورم این بوده. فکر میکردم با رفتنش جاش هنوز هست و ...
_و..ا..واقعا اما..؟
_انشاءالله برای چند هفته اینده به دنیا میاد. مواظب خودت و نی نی ات باش
با رفتن پرستار بی بی و معصومه خانم داخل شدن ..تا انها را دیدم .. دهنم ..به من من افتاد ...بی بی اهسته من را بغل کرد.. در بغلش اشک هایم را ازادانه رها کردم ...
نمیدانم چرا از وقتی برگشتیم دلم شور افتاده .ترسم گرفته... خیلی وقت از رفتنش نگذشته اما...دیگر در این هفته های اخر نمی توانم خوب راه بروم...اذیت می شوم.. حالا میتوانم بهتر مراعات کنم اما اگر دخترش به دنیا بیاید و او نباشد...
همان موقع تلفن زنگ خورد. همانطور که دست به کمر دارم به سمتش میروم.با دیدن خط گیرنده لبخندی میزنم.
_بله؟
منتظر صدایش می مانم. اما صدای گریه دست و پایم میلرزد
_ال..الو؟
با صدایی پربغض میگویند.
_خانم منتظری؟
_بله ؟ خودم هستم؟
_همسر..ش..شما..همس...رتون..
و اینقدر گریه میکند که نمی تواند صحبت کند.دست و پایم شل میشود .تلفن ناگاه قطع می شود همانجا روی زمین می افتم . نمی توانم باور کنم. نه نه شاید زخمی شده اره ...این بهتره ..
همانجا در میزنن.چادرم را سر میکنم و به سمت در میروم .اهسته در را باز میکنم.با دیدن چند مرد نظامی سرم را پایین می اندازم.ناگاه یک عکس را به دستم میدهن.
عکس خودش هست. با همان لبخند و...
پایین عکس نوشته " شهادتت مبارک"
قلبم از حرکت می ایستد .همان مرد روی زمین کنار خانه می افتد و هق هق می کند .
دستانم می لرزد و میگویم : این..و..واقعیت..ن..داره.. ما..قراره..ما..
اهسته اشک میریزم. همان موقع بر زمین می افتم . و فقط تنها چیزی که یادم می ماند صورت گرم بی بی است که دارد نزدیکم میشود
_اقای دکتر رضایی به بخش اورژانس.
چشمانم را باز میکنم . پلک هایم سنگین شده
_م...من کجام؟
با یاداوری اتفاقات تلخ گذشته هق هقم بلند میشود.حاج جواد نزدیکم می شود. روی پیشانی ام را می بوسد و لبخند تلخی میزند.
_اون موقع ها محمدرضا تو کار بسیج بود . خیلی شر و شیطون بود. میدونستم اخرش این یک کاره ای میشه اما نه اینکه شهید..ب..بشه ..
اهسته شانه هایش می لرزد
_وقتی وارد محل جدید شدیم. رفتاراش تغییر کرده بود. گاهی اوقات خیلی تلخ و گاهی اوقات خیلی خنده رو بود. یک شب باهاش نشستم حرف زدن . میگفت یک مشکلی دارم که محال نشدنیه . و گفت برام دعاکن . نمیدونستم تو رو میخواد.. و میترسه که..دنیا دیده بشه ...
لبخند گرمی زدم . اشک هایم راپاک کردم. حاج جواد دستم را گرفت و من را از تخت بلند کرد . ناگاه درد شدیدی را احساس کردم انقدر که با فریاد اسم حضرت را صدا زدم .چند پرستار با شنیدن صدا وارد شدن .
وضعیتم را چک کردن و با عجله تختم را کشیدن
_مامان کوچولو نی نی تون میخواد بیاد بیرونا.
از درد قطرات اشکم می چیکد .