eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۲۵ و ۲۶ چادرم را روی شانه هایم انداختم و روی مبل کمی بافاصله از محمدرضا نشستم.. معصومه خانم به اشپزخانه رفت تا از ما پذیرایے کند. همان موقع نرگس از در وارد شد و با دیدن ما گل از گلش شکفت..و برای احوال پرسی جلو اومد.کنارم نشست و از م‌شغله های دانشگاهش گفت... معصومه خانم هم برایمان چای اورد و خود با ذوق حلقه ها را نگاه کرد. _نجمه جون . کی قراره درست رو شروع کنی؟ _ان‌شاالله تا ماه های اینده. _خوبه. معصومه خانم محمدرضا را صدازد و از او خواست من را به اتاق ببرد.بلند شدم و پشت او راه افتادم.در را باز کرد و کنار ایستاد. _بفرمایید وارد شدم و با حیرت دور تا دور اتاق را دید زدم. _همه ی این عکس ها شهیدن؟ وارد شد و همان طور که در را می بست گفت : _بله. و روی تختش نشست.. من هم کمی با فاصله نشستم..نگاه خیره اش را دنبال کردم... _رفیق شهیدمه. برام یک جور خاصه. _از صورتش معلومه برای خدا چیزی کم نزاشته. اسمش چیه؟ _شهید حسین معزغلامی . _اوهوم. _همسر نداشته. مداح بوده. حیف که حسرت این... ناگاه حرفش را قطع کرد...و من در جمله اش غرق شدم.. حسرت، حیف و.... _شرمنده. هنوز کارم رو کامل انجام ندادم. پیگیرم. تموم شه از دستم خلاصین _خدانکنه. نگاه متعجبش را به صورتم داد که هل شدم و گفتم : _یعنی اینکه.. شما بدی نکردین و... تایید کرد و تکیه اش را به دیوار داد ... همان موقع در را زدن.. نرگس وارد شد و شیطون گفت : _داداش ... زنت رو نمیدزدیم ... بیان ناهار.. وهمان طور که ریز میخندید از اتاق دور شد..اهسته بلند شد و گفت : _از دست نرگس ... ادم رو حسابی کلافه میکنه.. وهمان طور که میخندید گفت : _بریم. لبخندی زدم ..و پشت سر او از اتاق خارج شدم...معصومه خانم حسابی وقت گذاشتا بود و برایمان قیمه و قرمه سبزی پخته بود حاج جواد هم اومده بود. با او سلام کرد و کنار محمدرضا ...کنار سفره نشستم...برایم قیمه کشید و قاشق را کنار بشقابم گذاشت ناهار را خوردیم... ظرف هارا همراه نرگس شستیم..از معصومه خانم و حاج جواد خداحافظی کردم ... برایم دم در ایستاد.. داخل رفتم وخیلی اهسته از او خداحافظی کردم..بی بی خوابیده بود.. من هم کنارش دراز کشیدم و با مرور کردن روزم...به خواب رفتم.. _پاشو مادر اذانه...پاشو دخترم.. چشمانم را باز کردم... بی بی چادر سفیدش را پوشیده بود و اذان میگفت..اهسته بلند شدم و وضو گرفتم.. و در حیاط به نماز رفتم...هوا ملایم و همراه سوز بود.. برای خودم خیالات کردم و با خدایم خلوت کردم.. شام را من درست کردم و کمے هم برای معصومه خانم فرستادم..و به هنگام خوردن زنگ زد وکلی از من تشکر کرد... برایم پیام نوشت .. فردا خرید های لباس را میکنیم ... از او تشکر کردم و برایش شعری نوشتم... جز روی تو من با صنمی غیر نسازم زین اتش دل یکسره در سوز و گدازم زان قوت عشق تو مگر بار خدایا پاکیزه شود طینت هر روز نمازم... واوهم به یک شب بخیر اکتفا کرد... صبح سحرخیز بلند شدم...و برای اماده کردن صبحانه به اشپزخانه رفتم... _چی شده دختر ما اینقدر عجیب شده؟ _دیگه باید به خودم یک تکونی بدم.. _نچ.. وهمان طور که کنار سفره می نشست گفت : _برای دیدن یاره دخترم... گونه هایم گل گرفت... و چیزی نگفتم... _ساعت چند میری؟ موهایم را پشت گوش دادم ..همان طور که می نشستم گفتم : _برای خرید لباس...ساعت پنج ...شش... _ان‌شاالله خونه برمیگردی که؟ _بله بی بی جون 🍃ادامه دارد..... 🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۲۷ و ۲۸ با صدای بوق ماشین با بی بی خداحافظی میکنم..سوار میشوم... _کجا بریم؟ _امـ ... پاساژ خورشـید فرمان را میچرخاند و راه می افتد..یک ربع بعد به پاساژ میرسیم.پیاده میشویم. مغازه هارا دید میزنیم ... _لطفا لباسی انتخاب کنید که باز نباشه.. و تو..جلوه هم.. _نباشه. میدونم اقای منتظرے... ناگاه می ایستد... _چیزی شده؟...اون لباس رو نگاه کنین رد نگاهش را میزنم.. چشمانم به درخشش می افتد..زیباست.. فوق العادست.. _چه عالی. وارد میشویم. سفارش لباس را میکنیم. در پرو میروم..لباس عجیب به تنم نشسته...نمیدانم باید اوهم من را ببیند یانه...چادرم را سر میکنم و آهسته سرک میکشم. _همسرتون بیرون منتظرن... پس نمیخواهد به من نگاهی بیاندازد.. آهسته لباس را درمی‌اورم. و به دست فروشنده میدهم... _قیمت رو حساب کردن ... بفرمایید . _تشکر. پلاستیک را در دستانم میفشارم... و به سمتش میروم.. _ازکجا میدونستین مناسبه؟ _لباس قشنگی بود... از من دور میشود... با عجله قدم بر میدارم..سوئیچ را به من میدهد.. _ماشین منتظر بمونین.. مکان مردانه است.. میخواهد برای خود خرید کند _چشم. نیم ساعتی است الاف می مانم..... تا می اید... کنارم می نشیند و اهسته راه می افتد.. _خریدا تموم شد؟ _فقط... _مامانم سلیقش حرف نداره... _باشه. هوفی میکشم و او با لبخند مرموزی راه می افتد..قصدش را نمیدانم به خانه میرسیم پیاده میشود ..من هم از ماشین جدا میشوم.. با یک خداحافظی کوتاه ...از او دور میشوم... قصد کردم به بسیج بروم تا دلم قرار شود... به ساعت نگاه میکنم .. ۹ صبح.. نمیدانم در این ساعات نرگس خوابیده یانه؟..تلفن را میزنم.. _بفرمایید . با صدایش هل میشوم.. _س..سلام. _سلام. خودم را جابه جا میکنم و میگویم : _نرگس خونه هست؟ _خوابیده. کاری داشتین؟ موهایم را پشت گوشم میدهم و میگویم : _میخواستم برم بسیج گفتم ..نرگس دلش خواست ..ب..بیاد.. _بیرون منتظر باشین.. تلفن را قطع میکنم.. لباس هایم را تن میکنم.. و از بی بی خداحافظی میکنم..بیرون میروم..غیر از خودش نرگس را نمی بینم... _سلام. نرگس کو؟ _علیکم السلام. خوابیده بود.. بریم. من جلوتر از او راه میوفتم.. پیاده مسیر را میرویم ..ناگاه صدای چند بوق پی در پی را میشنوم و صدای یک غریبه را.. _خانم میرزایی؟... نجمه خانم؟... با شتاب سرم را بر میگردانم... ای وای.. اوست ... خواستگار اولم.. پسر لیلا خانم...از ماشین پیاده میشود..از ترس محمدرضا سرم را بلند نمیکنم.. جلو می اید.. _راستش.. من ..با حرفای..شب‌ خواستگاری.. نظرم تغییر کرد...واقعیتش ..بعد از اون شب.. یک ..حسی.. همان جا .. صدای سیلی بگوشم خورد... رگ غیرتش باد کرده بود.. پیرهنش را گرفته بود و با خشم به او زل زده بود.. _ش..شما کی باشین؟.. این را پسر لیلا خانم گفت.. _نامزد خانم میرزایی... کلمات اخر را تیز گفت.. _نامزد؟...اخه ..م...ن _زود خودتو از جلو چشمام دور کن. و آهسته هلش داد و به او فرصت داد تا رفت..با رفتنش دلهره برم داشت.. _بهش چی گفتی شب خواستگاریت؟؟؟؟ اب دهنم را قورت دادم... 🍃ادامه دارد..... 🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۲۹ و ۳۰ _فق..ط ..گفتم..ماد..یات ..م..ارو ...ب..جایی ..نمیرسونه.. خ..دا ..میرسونه.. عصبی مشتی به دیوار زد.. دلم میخواست داد بزنم و بگم : توکه من و دوست نداری به توهم ربطی نداره. به بسیج که رسیدیم به طرفم برگشت. _خودتون برین . من برمیگردم. اهسته داشت میرفت که گفت : _خواستین برگردین زنگ بزنین. و رفت.. داخل بسیج شدم.. اصلا هواسم پی کارام و جمع نبود...از خانم حاجتی عذرخواهی کردم ... و از بسیج بیرون اومدم..دلم میخواست لجبازی کنم و بگم باهات نمیام ولی نشد...اهسته شمارش را گرفتم.. به دو نکشید برداشت.. _اومدم . وقطع کرد..چند ثانیه بعد با ماشینش جلوم سبز شد..اهسته سوار شدم و رویم را به خیابان کردم. _نجمه خانم ؟ با بهت برگشتم ... کمی دست پاچه شد ولی کم نیاورد و گفت : _امشب خونه ی ما باشین. _چ..را؟ _توضیح میدم.. ومن را رساند... میدانستم من را تنها کار داشت .. به بی بی گفتم و اوهم اتفاقا میخواست به دیدن دوست دیرینه اش برود... ساعت را هر ثانیه نگاه میکردم...از اخر تاب نیاوردم و تا ساعت روی هشت نگه داشت حاضر شدم و به خانشان رفتم..نرگس در را باز کرد و من را راهنمایی.. _محمدرضا نیست؟ _نه ... میاد... همان موقع زنگ را زدن .. _خودشه.. برو خانم ..درو باز کن... و من را تنها گذاشت..جلو رفتم و اهسته درو باز کردم...پریشان اما با چشمانی خندان پشت در به همراه ورق های برگه ایستاده بود. _سلام . داخل شد و بی هوا گفت : _سلام عزیزم. از انکه رفتارش تغیر کرده بود در شوک رفتم..جلو رفت.. به خیال اینکه دیگر عوض شده لبخندی زدم و به دنبالش داخل شدم.. اما زهی خیال باطل ... همان آش و کاسه را داشت.. کنار پدرش نشست و برگه هارا در دستانش جابه جا کرد. خواستم برایش چای ببرم که گفت بمانم.. _کارم بالاخره جور شد... ناگاه ایستادم و تکانی نخوردم.. یعنی دیگر ..من و او...بغضم گرفت.. _چی شده مادر؟ _اینقدر رفت و اومدم که قبولم کردن ... البته بماند که به چه مقامی رسیدم... پدرش دست بر شانه اش گذاشت و گفت : _حالا شیرینیش کو؟ _تو یخچاله.. نرگس جان برو بیار.. همان طور که از پا می افتادم گفتم : _ک..کدوم کار؟... مادرش برگشت ... لبخندی زد و گفت : _پسرم میره ..میرسه ان‌شاالله سربازی برای امام زمان... چیزی نگفتم و محکم افتادم زمین... نگران شد و گفت : _چی شده؟ _کارت چیه؟ _میرم دانشگاه افسری امام حسین... به عنوان فرمانده نیرو اموزش میدم.. بعد زودی به نرگس گفت : _یک اب نبات بیار... اهسته نزدیکم شد و با ارامش خاصی گفت : _نگران نباش . کارم حالا حالا ها تموم نمیشه. نرگس اب قند را به دستش داد.آهسته میخوردم و به جملات شیرین چند دقیقه قبلش فکر میکردم. معصومه خانم نگران گفت : _چیشد دخترم؟ _ضعفم گرفت . نگران نباشین. الحمدالله دوروغ نگفتم چون ناشتا به خانشان امده بودم. محمدرضا من را به اتاقش برد و روبه رویم نشست. _کار اصلیت چیه؟ یعنی چی تموم نمیشه؟ سرش را اهسته خاراند و همان طور که نگاهش به زمین بود گفت : _هدف من خیلی بزرگه. برای گام اولش از دانشگاه شروع کردم. کمی به عقب رفتم و گفتم : _خوب؟ _نمیشه الان توضیح ندم؟ به سمت تخت رفتم و گفتم : _کاش به من بگی. من رو از این خوره و استرس دربیاری. لبخندی زد و اوهم کنارم روی تخت نشست. _میخوام برم سوریه. به او نگاه کردم چشمانش برق میزد . اشک در چشمانم حلقه زد..و پاهایم سست شد...من اورا خیلی زود قضاوت کرده بودم. اگر به او در این روزا نگاه میکردم .. حتما میفهمیدم.اما او برای من نیست... _س..وریه؟ نگاهش را به عکس های شهدا داد و گفت : _ببین چقدر جاشون خوبه.الان اون دنیا بغل ارباب گل میگن و گل میشنون. یعنی او...همان طور که نمیتوانستم جلوی گریم را بگیرم با لحن پر اشک و معصومی گفتم : _میخوای شهید شی؟ میخوای من و تنها بزاری؟ برگشت و با بهت من را نگاه کرد...شاید نباید بروز احساسم را میدادم. چرا که او میرفت.. _شهید؟ بالحن نرمی گفت : _مارا چه به شهادت؟ ... برای اولین بار بعداز صیغه دستم را گرفت و گفت : _شهدا از اون بالا هوای همه رو دارن ... همیشه بوده... حضور پر رنگشون رو حس کردم... هیچ وقت تنها نمی مونی... میخواستم به او بگویم
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۳۱ و ۳۲ با صدای سرفه هایش بلند شدم... نرگس دم در ایستاده بود و بلند میخندید و او هم استکانش را پر آب میکرد و پشت سر هم آب می نوشید. _مگه دستم بهت نرسه... _دست به زن گناهه اقا مخصوصا که الان زنت کنارته... چشمانش را به طرفم کرد...گفتم: _خوبی؟ سرفه ای کرد و همانطور که استکان را میگذاشت گفت : _بله الحمدالله . _ساعت چنده؟ _داره از ده هم رد میکنه.. با شتاب نشستم و گفتم : _برم دیگه. نرگس دیگر وارد گفتگویمان نشد و بیرون رفت...همان طور که به ساعت زل زده بود گفت : _کجا؟ _خونمون. _دیر وقته بی بی خونه دوستش خوابیده... تنها باشی خوب نیست.. _اخه تو ..م..ن اینجا باشم... _شب بخیر.. وخود نیز از اتاق خارج شد...به ناچار دوباره دراز شدم و به خواب رفتم..صبح را بلند شدم.. معصومه خانم چای را دم کرده بود.. حاج جواد به مغازه رفته بود و نرگس هم هنوز خواب بود... _سلام. _به به سلام بر عروس قشنگم صبحت بخیر... _ممنون . محمدرضا هست؟ _رفته بچم نون بخره.. میاد حالا... همان موقع در را باز کرد.. زودتر سلام کردم..کلافه سلام کرد و نون را روی میز گذاشت..سفره را پهن کردم و به همراهش وسایل را چیدم..نرگس را صدازدم .. و به زور اورا به سمت دستشور نزدیک کردم..سر صبحانه نرگس شیطونی زیاد میکرد .. همان طور که لقمه اش را میخورد گفت : _داداش ! میگم توکه قراره چند روز دیگه بری .. شاید ماه ها یا هفته ها نبینیمت .. بریم باغ چند روزی بمونیم تا تو بری؟ "هفته ها" تنم لرزید.. من نمیتوانستم یک روز دوری اش را تحمل کنم اما حالا... مخالفتی نکرد و گفت : _ان‌شاالله خانواده ها موافقت کنن... نرگس دستانش را بهم زد و گفت : _پس من برم بارو بندیلم را ببندم.. _بشین مادر بخور.. هنوز کسی چیزی نگفته و تصمیمی نگرفته.. _نه دیگه .. باید کارای کلاسام رو هم انجام بدم.. این داداش ما که تقلبی به ما نمیرسونه.. محمدرضا اخمانش را درهم کرد و گفت : _به حکم حضرت اقا تقلب جایز نیست.. _بفرمااا با رفتن او من هم از سفره دل کندم و بهانه ی بی بی را اوردم و برای حاضر شدن به اتاقش رفتم..اوهم به همراهم حاضر شد و گفت با بی بی کار دارد از دانشگاه تا سفر را برای بی بی گفت و به اصرار بی بی شب را کنارمان ماند.بی بی با او مشغول حرف بودن و من در اشپزخانه مشغول اشپزی. کباب ها را مرتب چیدم و انها را تزئین کردم.سفره را بیرون بردم . خواستم ان را پهن کنم که زودتر از دستم گرفت ... و خودش وسایل را اورد..بی بی با لبخند معنا داری من و اورا نگاه میکرد...کاش این اخرین لبخندش از ما نباشد... شام را خوردیم و ظرف هارا شستیم... رختخواب بی بی را پهن کرد ...همراه بی بی دعا هارا خواند ...به اتاق رفتم تا من هم ادعیه ام را بخوانم. برایم جا را از قبل پهن کرده بود.لبخندی زدم و همراه با وضو دعاهایم را مرور و خواندم. ساعت بر روی ۳ توقف کرده بود.بلند شدم تا وضو کنم. به اشپزخانه رفتم و اهسته و بی سرصدا وضویم را انجام دادم. سجاده ام را پهن کردم ... نگاهم به حیاط افتاد ... سایه اش تنم را لرزاند.زودتر از من مشغول عبادت بود...سجده رفته بود... به او خیره شدم .. شانه هایش میلرزید...من هم با او گریه کردم... باید فرصت هارا از دست نداد.. سجاده ام را جمع کردم و همراه یک پتو به حیاط رفتم..پتو را روی شانه هایش انداختم و خود عقب تر از او قامت بستم..تا پایان نمازم در سجده بود.. نزدیکش شدم.. _اقا محمدرضا ؟ محمدرضا؟ محلم نزاشت.. اهسته بلند شد و دستانش را بر روی اشک هایش کشید.نگاهم را به چشمانش دادم..سرخ و قرمز بود.. _خوبی؟ بدون حرف نگاهم کرد و سرش را پایین انداخت...از حرکاتش سردرنمی‌آوردم.. _محمدر... _خوبم. تا نماز صبح در سجاده اش ماند و عبادت کرد..نماز صبحش را که خواند ...به سر کارش رفت..و قرار شد اگر سفر کردیم خبرش را بدهد تا وسایلم را جمع کنم.. دم دمای عصر زنگ زد و خبر را داد... وسایل بی بی و خود را چیدم و گفتم : _تا شب عازم سفر هستیم. بی بی دل در دلش نبود تا از این خانه بیرون بزند. به هنگام شب چمدون هارا در ماشینش گذاشت..ما جوان ها در یک ماشین و انها هم در ماشین دیگر بودن برای وسط های راه فلاسک را از چای پر کردم و میوه راهم برداشتم.. 🍃ادامه دارد..... 🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۳۳ و ۳۴ محمدرضا میگفت تا باغشان پنج ساعتے راه است.. همان اول راه نرگس خوابید ... برایش چای را اماده کردم ... یک ساعتی که در راه بودیم خسته اش کرده بود.چای را به دستش دادم ...آهسته تشکری کرد و یک جا سر کشید. _نسوزی. لبخندی زد و گفت : _تشنه بودم. _اب هست میخوای؟ _نه . میوه هارا پوست کردم و برایش در ظرفی جدا گذاشتم... _من که نمیتونم اینجوری بخورم. بده دستم. همان موقع نرگس هم بیدار شد . _رسیدیم؟ همان طور که ظرف میوه را به دستش میدادم گفتم : _نخیر . مثل اینکه تازه نصف راه رو رد کردیم. _من نبودم چه ها که نکردین . یک استکان چای هم به من بده. فلاسک را بالا اوردم تا خواستم استکان را پر کنم ..ماشین لایے کشید و قسمتی از دستم توسط اب جوش سوخت.ناخواسته فلاسک را رها کردم و دست سوختم را فشردم. محمدرضا فلاسک را سر جاش قرار داد و ماشین را گوشه ای از جاده پارک کرد. نرگس از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد. _چی شدی؟ همان طور که سعی میکردم بغضم را مهار کنم گفتم : _خوبم. _ببینم دستت رو. نگاهش به دست سوخته ام افتاد. _خداکنه ردش نیوفته. محمدرضا که به صندق رفته بود تا برایم مرهمی.. پمادی...پیدا کند با دست خالی به سمتم اومد.نگاهش که به چشمان اشکی‌ام افتاد ناراحت چشم به زمین دوخت. _شرمنده. اگه لایی نمی کشیدم الان تصادف کرده بودیم. _خوب..کاری..کرد..ی نرگس خود به صندق عقب رفت. محمدرضا دستم را گرفت و نگاهی به سوختگی انداخت. _خمیر دندون میتونه بخشی از سوختگی رو برطرف کنه. _ممنون . باعث زحمت شدم با اینکه ما قصد... اهسته هیسی گفت و به نرگس گفت : _تو ساک من خمیر دندون هست. چندی گذشت . نرگس اهسته دستم را شست و کمی خمیر دندون را روی دستم پخش کرد و بعد هم دستمالی را دور دستم پیچاند. _خسته شدی تو این چند ساعت برو عقب بخواب. با اینکه دلم میخواست کنار محمدرضا بنشینم اما فکر خستگی ام را کردم و به عقب رفتم.تا دراز کشیدم چشمانم بسته شد و به خواب رفتم.سوزش دستم اذیتم میکرد اهسته بلند شدم. به اطراف نگاهی انداختم... _عجب خوابی کردی. نرگس بود. _خسته بودم. وبعد بلافاصله گفتم : _رسیدیم؟ _تقریبا . با توقف ماشین روبه روی یک خونه ی ویلایی از ماشین پیاده شدم. _مثل اینکه اونا زودتر رسیدن محمدرضا وسایل را از صندوق جدا کرد. و‌ به من و نرگس اجازه نداد تا به او کمک کنیم . و برای هرکدام مان یک بهانه اورد. نرگس در را زد . صدای خش خش کفش را در سکوت باغ شنیدیم.کمی بعد حاج جواد در را باز کرد. اول نرگس و بعد من و پشت سرم محمدرضا وارد شدیم.ولی برعکس بیرون . داخل بسیاز زیبا بود.درختان بزرگ انگور و بید . استخر ابے بسیار زیبا.و خانه ای کوچک در انتهای باغ. چادرم را تعویض کردم و چادر رنگه ام را به سر کردم.کنار بقیه نشستم. بحثی عجین بین خانما در افتاده بود. _شام با ما . ناهار با شما. تک خندی کردم و گفتم : _چی شده؟ _ناهار سنگین تره. ماهم هنوز به سن استعداد ها و تجربیات نرسیدیم. _دعوا سر ناهار و شامه... بی بی همان طور که دست بر روی شانه ی نرگس می گذاشت گفت : _یک روز ناهار با شما یک روز ناهار با ما... حاج جواد از پای اتیش به سمت ما اومد و گفت : _تعارف نزنین . میخوان ما مردا اشپزی کنیم ؟ معصومه خانم گفت : _یک بار دست پخت خوش طعم شما رو میل کردیم. لازم نکرده. محمدرضا که خسته از بحث ما بود گفت : _من میرم بخوابم. ناهار حاضر شد. من و فراموش نکنین. _طفلک بچم پنج ساعت خستگی راه رو کشیده. نرگس محکم به پشت من زدو گفت : _نبودین ببینین عروستون چطور خودش رو به سوختن داد. معصومه خانم اهسته به گونش زد و گفت : _خدا مرگم بده. _نگران نباشین. سوختگی جزیی بود. و باز همان اش داغ مادرانه. ناهار را باتوجه به سوختگی دستم مادران درست کردن.و برای ناهار فردا خیالمان بابت اشپزی راحت بود. _پاچین بامن . اتیش با بابا. این را محمدرضا گفت. صبح امروز بیرون رفته بود و خرید هایمان را انجام داده بود.پماد را به دست نرگس میدهد و میگوید : _این رو برای خانمم گرفتم. در لفظش می مانم و بی هواس میشوم. کاش همه ی این ها تظاهر نبود.نرگس همان طور که دستم را پماد میزند درباره ی دانشگاهش سخن میکند.و اما من به روبه رو چشم دوخته ام. _شنیدی؟ به طرفش برمیگردم : _هان؟ ..چی..شده؟ _یک تخته نداری ها.. وبعد به محمدرضا اشاره میکند. _میگم . پسره تو دانشگاه از ام خواستگاری کرده.. اومدم ازت مشورت بگیرم. هنوز به کسی نگفتم.. 🍃ادامه دارد..... 🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۳۵ و ۳۶ _به خانواده ما میخوره؟ یعنی مذهبیه؟ اهسته سرش را پایین انداخت و گفت : _داره سعی شو میکنه. _پس یعنی از صفر شروع کرده. _اره. لبخندی زدم و گفتم : _پس خدا تو رو براش واسطه کرده تا بیشتر بشناستش. اهسته سرش را بلند کرد و گفت : _ان‌شاءالله بله. به چشمان پر ذوقش نگاه کردم. پس او هم ... _دوست داره؟ کمی سرخ شد و با صدایی که از ته گلوش شنیده میشد گفت : _ا..اره... _تو هم؟... رنگش تغییر کرد و لپ هایش گل انداخت ...سعی میکرد لبخندش را محال کند و گفت : _نمیدونم..یعن..ی..ا..ره.. از شوق لب هایم به خنده بازشد. _از داداش میترسم... می..ترسم.. ق..بول.. ن..کنه دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم : _محمدرضا هیچ وقت زود قضاوت نمیکنه. و بعد ادامه دادم : _هنوز جواب این حاج اقا مسلمون رو ندادی؟ دستانش را درهم گره کرد و گفت : _گفتم ..در.. روز های اینده..خ..برش میکنم.. اهسته اورا در بغلم جا دادم و گفتم : _میخوای با داداشت صحبت کنم.. صدایش لرزید : _...اخه... _بسپار به زن داداشت . اینقدراهم ناجور نیستم.. ناهار را با دست پخت محمدرضا و حاج جواد نوش جان کردیم..عصر را همه خوابیده بودن.. کتابم را ورق میزدم در افکارم غرق بودم..صدایش را شنیدم.. _خانم میرزایی؟... حرصم گرفت و محلی به او ندادم.. _نجمه خانم؟... اهسته و با خونسردی برگشتم.. _بله؟ _حوصلتون سر شده. میخواین کمی قدم بزنیم؟... نگاهم به او افتاد.. کلافه بود... فرصت هایم را نمی بایست از دست بدم.. _بریم. چادرم را مرتب کردم و پشت سرش راه افتادم..از باغ بیرون اومدیم.. در مجتمع راه میرفتیم..قدم میزدیم ولی به سکوت میگذشت.. _میگم محمدرضا ؟ نگاهش را به صورتم داد.. _ب..بله؟ لبخند گرمی زدم و گفتم : _میخوام درمورد مسئله ای باهات صحبت کنم ..سعی کن تو حرفام نپری و عصبانی نشی.. _چشم. فاصله را پر کردم و گفتم : _نرگس.. راستش.. یک خواستگار جدید.. برای نرگس..اومده.. با بقیه فرق داره.. تازه خودش رو پیداکرد..تازه..خدارو میشناسه..راستش ..نرگس هم.. نرگس هم..اونو قبول داره.. چیزی نمیگفت.. صدای نفس هایش را می شنیدم.. نا منظم بود..اما عصبانی نه.. _ادمی هستی..که زود..یک طرفه قاضی نمیری.. اجازه بده بیان خواستگاری..البته همه کسه..حاج جواده.. ولی خوب.. دستش را بالا اورد و به علامت سکوت تکون داد.. _من باید اول ...پسره رو ببینم..باهاش صحبت کنم.. _پس یک جوری به نرگس بگو..ناراحت نشه.. به اخر مجتمع میرسیم.فضای سبز بزرگی است. _چه جای قشنگی. کنار هم روی چمن زار می نشینیم...اهی میکشد و به اسمان ابی زل میزند.همان طور که به اسمان نگاه میکند میگوید : _حلالم کن. شاید روزی برسه که ... ادامه نمیدهد. _من.. تو..اخه..حلالی.. ولی ..کاش.. ومن هم ادامه نمیدهم..روی چمن ها دراز میکشد...تا غروب می مانیم و به افریده های خدایمان چشم میدوزیم.. هوا تاریک میشود.بی بی اش درست کرده.. همه دور سفره نشسته ایم که گوشی اش زنگ میزند.. _سلام جناب... خسته نباشید.. ا..الان؟.. چشم..حتما..میتونم..بله..یاعلی..خدانگهدار.. همه سوالی اورا نگاه میکنند که میگوید : _شرمنده این یک روز حسابی چسبید.دیگه باید برگردم .. زنگ زدن .. خبرم کردن.. _اخه الان که... _شرمنده . برگردم جبران کردم. اهسته از سر سفره بلند شد ..دست پدرش را بوسید. مادرش را بغل کرد و لپ های بی بی راهم بوسید ..از نرگس تشکر کرد.. کتش را برداشت ..به همراهش به سمت در میرویم.. _کی برمیگردی؟ _ ان‌شاءالله سی روز دیگه.. شکه میشوم .. _سی..روز؟ نگاهش را مهربان میکند..و با لبخندی میگوید : _خوش گذشت. دستت دردنکنه. خداحافظ و میرود.. ماشینش از قاب نگاهم خارج میشود..اشک هایم را پاک میکنم.. حتی فرصت نکرد که نرگس را...اما خداراشکر .. که فقط دانشگاه است.. صبح جمعه ی فردا دلگیر تر از هر روزی است..با نبود محمدرضا ..دلم اشفته است.. دیگر تاب ماندن ندارم.. _بی بی ساکتون رو بدین من میبرم.. داریم برمیگردیم..در تمام مسیر مداحی هایم را پلی کرده و در افکارم اورا تصور میکنم ظهر به خانه میرسیم..تا از حمام خارج شوم بی بی ناهار را میپزد..چند لقمه ای میخورم.. میل ندارم _تشکر. خوشمزه بود. _اخه تو که... _سیرم _نگران نباش حالم خوبه... فقط باید صبر کنی.. 🍃ادامه دارد..... 🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۳۷ و ۳۸ در تمام آن شب نگران محمدرضام بودم و حتی یک لحظه هم صورتش را از خیالم پاک نمیکردم. صبح نرگس به دیدارم اومد.برایش چای را گذاشتم و روبه رویش تکیه به پشتی دادم. _خوبی؟ این را نرگس گفت. _بله. الحمدالله . نرگس به من نزدیک شد و گفت : _تو رو اگه جای من یا مامانم بزارن چی میگی؟ از همون اول بچگی بسیج و مدرسه‌ش فعال بود ...شبا با بسیج و دوستاش میرفت گشت..مامان همش نگرانش بود..مخصوصا تو فتنه ۸۸ دستش را میفشارم و به او لبخندی میزنم. _اینجا فقط ۳۰ روز دوری همراه امنیت ... اما شاید.. ادامه نداد ..کمی از چای اش خورد و گفت : _این چند روزه رو یک جوری سرت رو شلوغ کن . وبعداز مکثی گفت : _اومدم بهت پیشنهاد بدم. با لبخند کم جونی نگاهش کردم . که گفت : _این جا و بیا انتخاب واحد کن.ضرر نمیکنی... درگیر میشی کمتر به یادشی.. دستی به موهایم کشیدم و گفتم: _باید فکر کنم. اهسته بلند شد و به سمت در رفت _دانشگاهم دیر شد دیگه.. اورا بدرقه کردم و خود به سمت اتاق رفتم.. زانوهایم را جمع کردم و با بغض به دیوار خیره شدم... انتخاب واحد را چند روز پیش انجام دادم.. وبعداز چند روز حالا اولین کلاسم را شروع میکردم..تقریبا ساعت درسی من و نرگس باهم افتاده بود و این خوشایند بود.. چند قلم به همراه دفتری را در کیفم گذاشتم ..لباس های تیره ام را تن کردم و از بی بی خداحافظی کردم.. نرگس دم در منتظر بود.. قرار بود به همراه اتوبوس راهی دانشگاه بشیم..از حیاط گذشتیم.. اهسته به سمت کلاسم قدم برداشتم.. در زدم و مودب ایستادم..در اهسته باز شد..نگاهی به من کرد.. _استاد هنوز تشریف نیاوردن. و از قاب در کنار رفت..لبخندی به دختر زدم و به سمت داخل قدم برداشتم. اولین میز نشستم ... یک ساعتی را در کلاس مانده بودم وحالا خسته شده بودم. _خسته نباشید. این را استاد گفت. نفسم را اسوده بیرون کردم و از کلاس خارج شدم..روی نیمکت جا گرفتم.. منتظر نرگس نشستم..به خود فکر کردم..تنها دختر مذهبی کلاس ...و اما دومین بچه ی مذهبی کلاس... سه هفته ای از اولین ورودم به دانشگاه گذشته بود... از نبود محمدرضا دلتنگ بودم...و هر روز عکس هایی که نرگس ازش گرفته بود رو نگاه میکردم...هر روز خاطرات تلخ و شیرینم رو مرور میکردم.. واما اذیت بچه های دانشگاه من رو می ازرد... کاش کلاسم را تغییر میدادم.. «اقای مرقدی» هم مثل من مذهبی و مقتدر بود..حرف های پشتمان ما را ازار میداد..ترسم از این بود محمدرضا بیاید و ناخداگاه حرف یکی از انها را بشنود.. مثل همیشه خودم را به نفهمی زدم و از کلاس بیرون رفتم... نرگس روی نیکمت به انتظارم نشسته بود. _بریم؟ _نرگس جان . چند روز پیش پشت دانشگاه رو دید میزدم . مزار شهید گمنام داره چند دقیقه ای بمونیم؟ نرگس لبخند پهنی زد و به همراهم قدم هایش را بلند کرد .کنار یکی از آن بی نام و نشان ها نشستم. نرگس هم با فاصله تر از من یکی را گیر اورد و سفره ی دلش را باز ... _سلام برادر. شما که بی نام و نشانی. شماکه بی بی هر روز مهمان خانه ی دلتان و چشمتان هستن. امان از درد شما امتحان رو دادین و نمره ی قبولی رو بیست گرفتین و اما ما...داداش زندگی گره هایی برام ساخته ... نبود محمدرضا . کم بود مهربونیش.. دوسش دارم.. میترسم از دستم بره... برام دعا کن.. اشک هایم را پاک کردم و به نیتش ایستادم و سلامی به مولا اباعبداللھ دادم. همان موقع نرگس کنارم اومد. _بیا داداشه. _محمدرضا؟ _بله. . گوشی را با شوق از دستش گرفتم. _الو؟ بعداز بیست و یک روز دوری صدایش را شنیدم. _سلام. اشک گوشه ی چشمانم را پاک کردم و گفتم : _سلام . خوبی؟ _الحمدالله . _تا یک هفته دیگه میای؟ _ان‌شاالله . کاش میشد گفت : دوست دارم. دلتنگم. اما به یک خداحافظی بسنده کردم. تلفن را به نرگس دادم و خود زودتر از او حیاط دانشگاه را ترک کردم . 🍃ادامه دارد..... 🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۳۹ و ۴۰ برای امدنش خانه را مرتب کردم. لباس هایم را شستم و اتو کشیدم.موهایم را مرتب کردم . نرگس را زنگ زدم گفت در راه است.از پشت پنجره منتظرش نشستم. بالاخره امد. نگاهم بی قرار شد.لباس پلنگی ای تن داشت. ریش هایش بلند و چشم هایش خسته بود.بلافاصله کنار رفتم . _بی بی کم کم اماده شین. _چشم دخترم. لبخندی به صورتم پاشیدم و لباس هایم را تن کردم.نیم ساعتی طول دادیم . پر استرس قدم برداشتم و از خونه فاصله گرفتم. زنگ را زدم.خود در را باز کردم. نگاهش کردم.خسته و کسل نگاهم کرد . لبخند ریزی زد و کنار رفت. _خوش اومدین بی بی جان. بی بی اورا بغل کرد و پیشانی اش را بوسید. او زودتر رفت و ملاحظه گر بود. _خوبی؟ سرش را پایین انداخت . _بله الحمدالله . _چقدر لاغر شدی؟ کنار تر ایستاد و گفت: _خوب نیست . بفرمایید داخل. وارد شدم و پشت سرش داخل.به احترام ما بلند شدن.احوال پرسی کردم و کنار معصومه خانم نشستم.تا اخر مهمانی نگاهم به او بود. طوری که حرف های حاج جواد را نشنیدم.برایم ابرو امد. _جانم؟ نگاه ها به سمتم چرخید. سوتی ام را حالا چطور جمع کنم.گلویم را صاف کردم. _ببخشید. شرمنده متوجه نشدم. معصومه خانم لبخند خواستی زد و گفت : _دخترم حاج جواد میگن بالاخره کی میخوان برین سر زندگی تون . کی میخوان عقد کنین؟ نگاهم را پر استرس به او دادم. دست هایم را درهم فشردم. _ان‌شاءالله کار اقا محمدرضا تموم شه. سروسامون بگیرن . بعدا نگاه همه ارام شد.آن شب خودم را نگه داشتم تا دگر تابلویش را در نیاورم. کیفم را بستم. و از حیاط گذشتم.طبق عادت بی بی را بوسیدم و از در خارج شدم.به سمت خانه شان قدم برداشتم.با دستانی لرزان زنگ را زدم.خودش در را باز کردم. لبخندی زدم و گفتم : _صبحت بخیر. _سلام. گلویم را صاف کردم و گفتم : _نرگس جان احتمالا حاضر نیستا؟ _حالش خوب نیست نمیاد. _اها.. با لبانی اویزان برگشتم که صدایش را شنیدم _برگشتنا اماده باش . و در را می بندد.لبخندی جاشنی لبانم میکنم و به سمت دانشگاه راه میوفتم.اخرین استادهم تدریسش را تمام میکند.آهسته کیفم را برمیدارم و همان طور که شوق دیدنش را دارم قدم برمیدارم.به وسط حیاط میرسم. از دور می بینمش. کمی دستم را بالا می اورم.می بیندم.میخواهم اولین قدم را بردارم که صدای اقای مرقدی می ایستم. وای الان نه. _خانم میرزایی؟ رویم را تنگ میکنم و میگویم : _بفرمایید ؟ کمی نزدیکم میشود و عرق های پیشانی اش را پاک میکند.نگاهم را به محمدرضا می اندازم دارد نزدیک میشود. آب دهنم را قورت میدهم . _شرمنده ان‌شاءالله فردا. _نه. پر از حرص نفس میکشم. _واقعیتش..من..میشه..شماره تون رو .. یعنی خونه رو لطف کنین.. پراز شرم سرم را پایین می اندازم. _من ..میشه..واسه..امر.. هنوز کلماتش کامل نیست...صدای نفس های پرحرص نفر سوم را می شنوم. _هان؟ اقای مرقدی باتعجب نگاهش میکند. _از زن من شماره میخوای؟... با تعجب به من نگاه میکند. _زن شما؟..مگه..چی.. محمدرضا یقش را میگیرد. و پرقدرت اورا به زمین میزند. _یک بار دیگه مزاحم مون بشی ... باید فاتحه ات رو بخونی... و آهسته و با قدم های بلند دور میشود... به جمعیت اطراف نگاه میکنم..آبروم رو هیچ وقت نمیتونم بخرم.. _نمیای؟ همان طور که اشک هایم را پاک میکنم پشتش راه میروم..میترسم با او تنها باشم..سوار ماشین میشود و محکم درش را میبندد.شیشه را پایین میدهد . _بیا بشین. سوار میشم و سرم را پایین می اندازم. _حلقت کجاست؟؟؟؟؟ با داد این را گفت. 🍃ادامه دارد..... 🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۴۱ و ۴۲ پر بغض و هراسان به دستانم خیره شدم. بلندتر گفت : _میگم حلقت کجاست.؟؟ دلم میخواست داد بزنم ... ولی جرعت نداشتم..با صدایی که از ته حلقم بلند میشد گفتم : _خونه . سرش را روی فرمان گذاشت.. درکش میکردم هروقت از راه می رسید یک اتفاقی می افتاد .. غیرتش را در خطر می دانست... _نمیدونم تو چرا اینقدر خواستگار داری؟ لبخندی مهمانی لبانم شد اما خیلی زود پاکش کردم... به من نگاه کرد و گفت : _یک بار دیگه حلقت رو توی دستات نبینم محاکمت میکنم.. سرم را به سمت پنجره کردم..او راه افتاد و من اشک ریختم..به خانه رسیدیم.. بی حوصله بلند شدم و به داخل رفتم.. اهسته با بی بی سلام کردم و به اتاق رفتم.. سرم را روی میز گذاشتم و تا تونستم گریه کردم... _دیگه لبخند منو نمی بینی پسره ی... با صدای در ساکت شدم .. _ دخترم ناهار حاضره. اشکام رو زودی پاک کردم و گفتم : _سیرم. وارد شد و به سمتم اومد..به چشمام نگاه کرد .. زود سرم را پایین انداختم.. _ دعوا بین زن و شوهر نمک زندگیه.. کاش این را نمی گفتی بی بی.. میخواستم بگم شرمنده.. من..اما فقط به لبخندی اکتفا کردم نور افتاب و صدای موبایل من را از خواب بیدار کرد...با دیدن اسم اخمی کردم و اورا خاموش.. _نجمه جان.. دخترم.. اقا داماد پشت دره.. پر حرص نفسی کشیدم...نمیشد سوتی داد.. بلند شدم ..چادر رنگم را سر کردم و به سمت در رفتم..اهسته در را باز کردم و پر اخم سرم را پایین انداختم.. _بفرمایید ؟ _این برای شماست. نگاهم به گل رز افتاد.. شرم من را گرفت.. عقل یک چیز و دل یک چیز میگوید.. _ممنون. ولی از دستش نگرفتم.. غرورم را شکست.. _نجمه خانم.. به والله رگ غیرتم من رو ول نمیکرد.. من عصبی بودم.. اخه نمیدونم هر جا میرم یک نفر از تو میگه.. از خواستــ... ادامه را نداد .. _شرمندتونم.. بدون اینکه توجه ای به بغضم داشته باشم گفتم : _شما من رو چی فرض کردین؟احساسات من رو به بازی گرفتین.. یک بار جوری بامن رفتار میکنین انگار من رو می.. و یک بار دیگه هم انگار من وظیفمه پای شما بایستم...من شمارو نمیفهمم؟... به خدا منم خسته شدم.. و تا خواستم در را ببندم پایش را لای در گذاشت.. آهسته در را باز کرد.. نگاهش به نگاهم خورد... او گریه کرده بود ؟ ... _خواهش میکنم.. این رو از من قبول کنین.. ناقابله.. اهسته از دستش گرفتم.. صدای نفس های نامنظمش را شنیدم..اشک هایم را پاک کردم و تا خواستم داخل شوم گفت: _من منتظرم لباس عوض کنین بریم بیرون.. _من ..اخه.. _منتظرم.. به داخل رفتم گل را روی میز گذاشتم لباس هایم را تن کردم و به سمت بی بی رفتم.. _بی بی جان ما رفتیم.. لبخندی زد و گفت : _خوش بگذره. از حیاط گذشتم... در را برایم باز کرد ..همان طور که می نشست ضبط را روشن کرد.. _ من اصلا اومدم براتـ شهید بشمـ ...پیشـ مادرتـ براتـ عزیز بشمـ ... رویم را به طرفش کردم .. _کجا میریم؟ لبخندی زد و گفت : _یک جای خوب. به جاده نگاه کردم تا اسمش را دیدم.. "بهشت زهرا" پر ذوق لبخندی زدم و با اشتیاق به راه نگاه کردم.. ماشین را گوشه ای پارک کرد.. گل های در راه خریده را برداشت..پشت سرش قدم برداشتم.. به مزاری رسید..ایستاد.. به اسم روی مزار نگاه کردم.."شهید حاج حسین معزغلامی"... همون شهیده که ... _این ..شهیده رو... _اره.. کنار مزارش نشست..گل هارا روی مزارش گذاشت.. کنارش نشستم...با شهید در دل خلوت کردم.. _حاج حسین. همسرم را برای من نگه دار.. من دوسش دارم.. آینده‌م رو روشن کن.. احساس کردم میخواهد تنها باشد..بلند شدم و گفتم : _میرم سر مزار شهدای دیگه.. با سر تایید کرد..چند قدمی رفتم.. اسم اشنایی توجهم را جلب کرد..«شهید محمدهادی امینی»همون شهیدی بود که حاج حسین را برادر شهیدش میدانست..سر مزارش نشستم.. و برای شادی روحش فاتحه ای خواندم.. از دور نگاهش کردم.. سرش را روی مزار برادر شهیدش گذاشته بود و شانه هایش می لرزید..خالصانه هایش را دوست داشتم.. 🍃ادامه دارد..... 🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۴۳ و ۴۴ در راه بهشت زهرا برایم گفت : _نجمه خانم ...راستش... منتظر ادامه جملش بودم که گفت : _من تا اخر هفته میرم دانشگاه و شایدم.. و ادامه نداد.. _دومرتبه؟ همان طور که چشمانش به روبه رو بود گفت : _اره . +یعنی دوباره میخوای سی روز اونجا باشی؟ _ان‌شاءالله این سری زودتر برمیگردم... به لبخند خشکی اکتفا کردم و دیگر هیچ نگفتم... . . ساکش را به دستش دادم.. لبخندی زد ... خداحافظی هایش را کرد ...مثل همیشه.. دست پدرش...پای مادرش..و لپ های بی بی را...نرگس راهم بغل کرد و او را بوسید... به من رسید.. اهسته دستم را گرفت و گفت : _ممنون بابت تحملت...بهم کمک بزرگی کردی.. لطفت رو فراموش نمیکنم.. مگر میخواست نیاید؟... _ان‌شاءالله که برمیگردی... چیزی نگفت ...باصدای بوق ماشین دستم را رها کرد...جمیعا خداحافظی کرد و از قاب در خارج شد..اما من هنوز گرمی دستانش را حس میکردم.. معصومه خانم اب را پاشید و همان طور که اشک گوشه ی چشمش را پاک میکرد داخل شد..بقیه هم اورا با نگاهشان بدرقه کردن و خیلی زود داخل شدن... . . دیگر روی ان که دانشگاه را بروم نداشتم... از نرگس شنیدم اقای مرقدی انتقالی گرفته و انجا را ترک کرده...دیگر آن که زخم زبون ها را تحمل کنم را نمی توانستم..با بی حوصلگی کیفم را توی دستم جابه جا کردم و خیلی اهسته وارد دانشگاه شدم.. صداهایشان را شنیدم.. _ببین کی اینجاست؟ .... اخی ..اقاتون و... از کنارشان گذشتم.. انقدر در فکر محمدرضا بودم که این حرف ها در ذهنم جا خوش نمیکرد.. تمام درس آن روز را نشنیدم..دخترکی پشت سرم جریان ان روز دعوا را تعریف میکرد..نرگس را در حیاط دیدم به سمتش رفتم.. _من میرم کنار شهدا.. و بدون اینکه منتظر حرفی از او باشم قدم برداشتم..هروقت میرفت من به انها وابستگی بیشتری پیدامیکردم..حالا کنارشان نشسته بودم و اشک میریختم...فاتحه ای خواندم و بلند شدم.. _خانم میرزایی؟ صدای اشنا من را ترساند..با دیدنش شرم و حیا من را گرفت...کمی نزدیکم شد و از همانجا گفت : _بنده رو حلال کنین. من اطلاعی نداشتم که شما مجرد نیستین . فقط یک... چیزی نگفت ...حال خرابش را درک میکردم. _حلالید . شماهم... نگاهم را به دور و بر دادم رفته بود...آهسته به سمت حیاط دانشگاه رفتم..نرگس با خجالت گوشه ای ایستاده بود و مردی با پیراهنی ساده و شلوار راسته...درست روبه رویش حرف میزد...نکند او... قدم هایم را اهسته برداشتم و به انها نزدیک شدم... _نرگس جا..ن اوهم برگشت.. ولی نگاهش را به زمین دوخت..رویم را از او گرفتم و به هر دو سلام کردم... _من بیرون منتظرم . تا خواستم برم نرگس با عجله گفت : _کار من هم تمومه. وبا یک ببخشید از مرد به سمتم قدم برداشت. چند قدمی رفته بودیم که صدای مرد را شنیدیم... _نرگس خانم . من منتظرم. لطفا از لحنش جا خوردم.. اب دهانم را قورت دادم.. و اهسته گفتم : _این..همون..خوا..ستگاری ..که گفتیه؟ اروم تر از من گفت : _ا..اره... حالا گونه های سرخش را میشد دید..نرگس کمی از من فاصله گرفت : _خبر میدم. و تند تر از من حیاط را ترک کرد...کیفم را در دستم جابه جا کردم و به دنبالش راه افتادم.. _تند زود سریع . چی میگفت؟ نرگس همان طور که سعی داشت خجالتش را کنار بگذارد گفت : _میخواست درمورد امام حسین بیشتر بدونه... مابینش هم حرف از خواستگاری زد ..مثل اینکه.. داداش باهاش..صحبت کرده..چ..ون ..گفت .. _چی؟ _گفت ..داداش شما..به نظرم..برای ...این دنیا..نیست.. میخکوب ایستادم.. او برای..بغض گلویم را سفت چسبید.. _نجمه حالت خوبه؟ _ا..اره تصمیم گرفت حرف نزد.. تا خانه را باحالی خراب و با یاد ان جمله و کلمات به سر کردم.. صدای تلفن را که شنیدم دست از کار کشیدم.. _بله؟ با صدای خسته و نگران محمدرضا پرذوق به او سلام کردم... _نجمه خانم. راستش...زنگ زدم ... که ..بگم.. _چی شده محمدرضا؟ _ببین ... من...من..میخوام برم سوریه... همان بغض همیشگی همراه اشک من را گرفت.. گوشی در دستم لرزید و به زمین افتاد..خداروشکر بی بی خانه نبود تا حالم را ببیند.. مجدد تلفن زنگ خورد ... باحالی خراب ایستادم و تلفن را برداشتم..باصدای گرفته لب زدم : _بفرمایید؟ _جان محمدرضا کوتاه بیا.. این اولین باری بود قسم جانش را میخورد.. شایداوهم فهمیده من اورا دوست دارم و جانش برایم در این دنیا با ارزش ترین چیز است 🍃ادامه دارد..... 🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۴۵ و ۴۶ _نجمه خانم؟ _ج‌‌...انم؟ صدای سکوتش را شنیدم.. کلمه برایش سنگین بود.. خودم هم نمیدانم چرا گفتم ... _رفتن من به رضایت مامان بوده...مادر گفت ...اول رضایت تو... من اینجا گیرم.. _محمدرضا من باید ببینمت...من..هنوز ... چ...یزی از تو ... ن..فهمیدم... من... من... لطفا ... برگرد... تلفن را قطع کردم...نمی توانستم اورا در میدان جنگ ببینم..من هنوز او را نفهمیدم .....تلفن چندباری زنگ زد اما من جوابش را ندادم.. همان موقع بی بی از بیرون امد... هنوز کارهایم را تمام نکرده بودم ... برای همین منتظر تشر هایش بودم..اما اوهم انگار فهمیده بود حالم بد است...کارهایم را تمام کردم و برای رهایی از بغض سنگین و همراهم به اتاق رفتم.. روبه روی پنجره نشستم... باد خنکی از لابه لای پرده هایم می امد..هم زمان به فکر رفتم... اورا حتی نمیتوانستم شهید حساب کنم..من در این روز ها نفس برای سخت بود اما حالا... نمی دانستم.. کار من درست است یانه... چون حفاظت از حرم دختر حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها .. ارزش و برکت و ارزویی است برای همه...نکند کار من حوادث کربلا را رقم بزند.. در همین افکارم چشمانم گرم شد و خوابم برد... نرگس زنگ زد و گفت : _محمدرضا برگشته. خوشحال شدم... اما روی دیدنش را نداشتم.. بی بی میخواست برای دیدنش اش درست کند..زودتر به خانه ی معصومه خانم رفت.. چادرم را روی سرم مرتب کردم... و قدم‌های اهسته ام را تند کردم و به سمت خانه شان روانه شدم... زنگ را زدم.... این انتظار میرفت که او در را باز کند ... اما نرگس با قیافه ای خندان در را باز کرد...اب دهنم را قورت دادم.. _ک..بکت خروس میخونه... اهسته جلو امد و گفت : _میخواد بیاد خواستگاری... _حیا کن دختر ... این هارا میزدم تاکمی دلم ارام بگیرد..داخل شدم.. نگاهم را به دوروبر دوختم.. _کجاست؟ _تو اتاقشه... نمیدونم چشه..اما حالش خیلی خرابه... دیشب که اومد... تب داشت... این را شنیدم دست و پایم یخ کرد...برای ناهار حاج بابا هم امده بود..سفره را چیدیم.. نگاهم به او بود...کنار سفره نشسته بود ... شانه هایش از شدت خستگی خم شده بود..دلم برایش سوخت...ولی بی محلی هایش کبابم میکرد...دلیلش را خوب می فهمیدم سر سفره ناهار کم حرف شده بود... ناهارش را زود تمام کرد و به اتاق رفت... معصومه خانم این را از خستگی میگفت.. اما دلیلش ان چیزی بود.. که به من گفته بود... بی بی ارنجش را محکم به پایم زد و خیلی اهسته گفت : _برو دنبالش... _اخه من... دیگر چیزی نداشتم که بگم...عذر شرمندگی کردم و اهسته بلند شدم..قدم هایم را کند میگذاشتم.. اب دهنم را قورت دادم.. حالا پشت اتاقش بودم..اهسته در زدم .. جوابی نداد..و دومرتبه در را کوبیدم... _بیاین تو ... در را اهسته باز کردم.. رویش به دیوار دراز کشیده بود.. _محمدر.. با برگشتن و دیدن چشمان سرخ و قرمزش جمله ام را نیمه تمام گذاشتم. _خوبی؟ چرا اینجوری میکنی.. سرش را پایین انداخت.رو به رویش نشستم... _نذاشتی برم.. دارم اتیش میگیرم.. اونا همین امروز راه افتادن.. سرش را بلند کرد و نگاهش را به صورتم داد و پر حرص گفت : _اونا الان سوریه‌ن..من جاموندم.. دارم میلرزم.. سرش را دومرتبه پایین انداخت.. یک قطره اشک از چشمانش بر زمین افتاد..حالا از کار خود شرمنده شدم.. اهسته بلند شدم و به سمتش رفتم.. _باخودت اینکارو نکن .. ان‌شاءالله با.. _میدونی اونا الان سوریه‌ن و من اینجا باید.. تا اعزام بعدی چند هفته طول میکشه..این اولین فرصتم بود... اصلا.. صیغه و.. همه اینا..اشتباه بوده.. من نمیخوام ..دیگه.. داشت میلرزید.. دستم را روی پیشانی اش گذاشتم.. تب کرده بود..با اینکه از حرف هایش دل خوشی نداشتم اما باید کمکش میکردم.. قدم هایم را تند کردم و به سمت حال رفتم.. _مامان . محمدرضا تب کرده حالش خوب نیست. همان طور که اشک هایم را پاک میکردم به سمت اتاقش رفتم..دورش پتو گرفته و اهسته اشک میریخت..این حالش را ندیده بودم.. معصومه خانم و پشت سرش بی بی به اتاقش رسیدن. _چی شدا پسرم؟ سرش را پایین انداخت.. _خو..ب..بم ..م..ن..م..ن به سمتش رفتم و گفتم : _بلندشو بریم دکتر... _من..حالم..خوبه..ای..ب..بابا دستی به اشک هایم زدم و بالحن خش داری گفتم :
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۴۷ و ۴۸ رفته بود دوش بگیرد تا باهم به حرم رویم.از پشت شیشه گنبد را نگاه میکردم .با چشمانم سخن میگفتم. _بریم؟ رویم را برگرداندم.خودش را مرتب و اماده کرده بود...حواس برایم نمانده. _اره. بدون وقفه حاضر شدم.از هتل بیرون امدیم.قدم هایم را با او هماهنگ کردم و راه افتادم. از بازرسی گذشتم...از اشتیاق تو پوست خودم نمی گنجیدم...به صحن رسیدیم.. اذن دخول را بلند خواند..و من هم با او همراه شدم.. اهسته و با دلی پر از ارامش وارد صحن آزادی شدیم..شنیده بودم ثواب پایین پا بیشتره.. قرار را گذاشتیم و از هم جدا شدیم.. قدم هایم را تند کردم .. از درب های طلایی گذشتم..حالا در این فاصله میتوانم ضریح را ببینم..یک دستم به چادر و دست دیگرم به دعا بود..اشک هایم از هم سبقت میگرفتن.. و حالا به هق هق افتاده بودم.. انقدر برایم باور نکردنی بود که حرف هایم را فراموش کردم.. به ضریح رسیدم.. در کنار ضریح شلوغ و همهمه اور بود.. به سختی دستم را به شبکه ها قفل کردم و سرم را به ضریح چسباندم..انقدر مات و مهبوت بودم و انقدر حرف داشتم ...که کم اوردم..حالم بد بود.. فشار زیاد گریه و شلوغی ضریح..جمعیت فشار آوردن و من به عقب پرتاب شدم.. خودم را جمع کردم و گوشه ای نشستم.. کتاب دعا در دستم و اشک روی گونه هایم گریه میکردم.. خانمی بطری ابی را به طرفم گرفت. _بخور دخترم حالت خوب نیست. تشکری کردم و قورتی از اب را نوشیدم.. زمان را کامل فرامدش کرده بودم.. ناگاه نگاهم به ساعت دیجیتال حرم افتاد..کتابم را بستم و همان طور که دستم به دیوار های پر برکت حرم بود از داخل بیرون امدم..نگاهم را در اطراف چرخاندم.. دیدمش.. سرش را پایین انداخته و نجوا میکرد..تسبیح خاک تربتش راهم میچرخاند و ذکر میگفت.. کفش هایم را پا زدم و نزدیکش شدم.. _زیارت قبول . سرش را بالا اورد.. نگاهم به نگاهش افتاد.. اهش حالت غم و سنگینی داشت.. دلم میخواست بدانم چه به مولایش گفته که این گونه حالش خراب است.. _خوبی؟ نگاهش را به زمین دوخت و اهسته بلند شد..با صدای گرفته ای گفت : _الحمدالله . به خوبی شما. پشتش قدم برداشتم..ناگاه دستم به دستانش افتاد ..برخلاف همیشه سرد بود بی روح... نگرانش شدم..به او نزدیک شدم و با نگرانی پرسیدم: _محمدرضا خوبی؟ همان طور که سرش پایین بود و اهسته راه میرفت ایستاد.سرش را بالا اورد به چشمان نگرانم نگاه کرد.لبخند پرغمی زد و گفت : _خوبم. _اخه دست... دستش را بالا اورد و گفت : _خوبم دیگه. پشت سر او هم قدم شدم...کنار جدول نشست ... _میرم برات اب بخرم. بلند شدم .. چند قدمی نرفته بودم که صدام زد ... بدون هیچ پسوندی.. _نجمه؟ برگشتم ...نگاهش کردم.. لبخند دلنشینی به لب داشت.. _بله؟ سرش را پایین انداخت و گفت : _هی..هیچی فقط خواستم..صدات کنم... لبخندی چاشنی لبانم کردم و به سمت سوپر قدم برداشتم...اب را نوشید.. خیلی اهسته.. نمیخواست من بشنوم گفت : _سلام بر حسین شهید. حالش بهتر شده بود... تا هتل را رفتیم.. من خسته بودم دراز کشیدم و کم کم خوابم برد..او هم رفت تا غذایمان را بالا بیاورد... از سفر پنج روزی مان سه روزش گذشت. نگران این دوروزم و ندیدن امام غریبم رضا...گفته است حاضر شوم ... لباس های تیره ام را تن کردم .. دستی به چادرم کشیدم و او را هم سر کردم..از هتل بیرون اومدیم...تاکسی گرفت..اسم مکان را که شنیدم گل از گلم شکفت _بهشت رضا لطفا... لبخندی زدم و نگاهم را از شیشه به او دادم..به مقصد که رسیدیم کرایه را حساب کرد..پیاده شدیم و هم قدم به سمت گلزار شهدا قدم برداشتیم...پرچم های رنگی با اسم ائمه جلوی خاصی به مکان داده بود... مزار شهید محرابی ... شهید هریری...شهید عارفی...شهید ابوعلی ... شهید سنجرانی... شهیدان میرزایی...را زیارت کردیم ..بوی گلاب پیچیده بود ...روح از تنم با این معنویت رفت... در تمام این مدت محمدرضا یک کلمه حرف نزده بود و در خودش بود...وقتی از سر مزار شهید محرابی بلند شد ... چشمانش سرخ و پف کرده بود..تا برگشتنمان به خانه شب شده بود.. نیمه های شب برای زیارت به حرم رفتیم... دوباره برای زیارت ادعیه هایم را باز کردم.خواندم و خواندم وخواندم و گریه کردم.. می ترسیدم محمدرضا دومرتبه حالش بد شود...زودتر از ضریح جداشدم و به محل قرار رفتم ...وقتی اومد . مثل باقی روزها .. رنگش پریده بود..برایش اب متبرکه ی حرم را اوردم...نوشید و مثل همیشه سلام داد... 🍃ادامه دارد..... 🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۴۹ و ۵۰ اخرین روز از سفر هست... از صبح که بلند شده در خودش است...گه گاهی می بینمش گریه میکند..بعد از ناهار حاضر شدم...کفش هایمان را پا زدیم و برای مدت طولانی در حرم ماندیم... از وقتی در حرم از هم جداشدیم دلشوره ی عجیبی گرفته بودم...صلوات میفرستادم تا قلبم کمی ارام شود...کناری نشستم و همان طور به ضریح خیره شدم..حرفهایم درگلو سنگینی میکرد اما حوصله ی شرح را نداشتم..دل خوش بودم.. امام رضایم بدون سخن هم من را می فهمد..کم کم سیلاب اشک هایم جاری شد ... طوری که دیگر از ضعف و...نای بلند شدن را نداشتم...همان جا نشسته و فقط نگاهش میکردم..گاهی اوقات انسان نیاز به حرف و یا... ندارد ...همین که نگاه کند کافی است.. وقتی ایستادم و کنار ضریح رفتم اولین دعایم را قرار دادم..و بعد برای بقیه دعا کردم... گوشه ای نشستم.. هنوز وقت برای ماندن داشتم...دوباره همان دلشوره به سراغم امد..از امام رضا مدد خواستم و بلند شدم.. سلامی دادم و به سمت صحن رفتم... دور و برم را نگاه کردم نیامده بود... تسبیح را برداشتم و برای امام زمانم صلوات فرستادم تا از نگرانی در بیام. تسبیح را سه بار خواندم اما نیامد.. خیلی وقت شده بود.. نگران بودم..کم کم اشکم در امد.. هرچی زنگ میزدم جواب نمی داد...برای بار هزارم تلفنش را زدم.. _بله؟ با شنیدن صدایی غریبه زود تلفن را قطع کردم.. تلفن که برای خودش بود.. شماره را درست زدم..شماره اش را گرفتم.. _بفرمایید ؟ با تردید سلام کردم.. _اقای منتظری؟ _شما همسرشون هستین؟ اب دهنم را قورت دادم و گفتم : _ب..بله.. کلافه پوفی کرد و گفت : _حالشون خیلی خراب بود.. اومدیم درمانگاه نزدیک حرم.. ناگاه قلبم از جا کنده شد... با بغض گفتم : _میشه ادرس رو پیامک کنین. _بله بله حتما.. تلفن را قطع کردم .. اهسته سلامی دادم و از حرم بیرون امدم..به دنبال ادرس قدم برداشتم...«درمانگاه ثامن الحجج» ... داخل شدم.. قدم های تندم را به پرسنل رساندم.. _شرمنده . سلام. ه...همسرم این..جان ... حال..شون..خ..راب...بو..ده.. همان موقع اقایی نزدیکمان شد.. _من ایشون رو اوردم . بفرمایید ... به دنبالش راه رفتم..ته سالن را نشانم داد... _اونجاست. تشکری مختصر کردم و پر استرس قدم برداشتم..برای دیدنش دلهره داشتم.. انقدری که برایش چیزی نخریدم.. در را باز کردم... نگاهم به او افتاد..با رنگ پریده و با همان معصومیتش خوابیده بود...سُرم را نگاه کردم.. به نظر می اومد یک ساعتی را الافیم.. صندلی را جلو اوردم و کنارش نشستم...خواستم دستش را بگیرم.. ترسیدم بیدار شود..مفاتیحم را بیرون اوردم.. _بس..م.. _نج..مه؟ اهسته مفاتیح را بستم.. بیدار بود... _جانم؟... نگاه خسته اش را به من داد.. _اب میخوام.. لطفا.. _چشم.. تندی بلند شدم.. اینجا درمانگاه است.. یخچالی ندارد...به سمت سالن رفتم ...از همانجا برایش اب اوردم..دستان لرزانش لیوان را گرفت... اهسته نوشید..و سلام را داد... با بغض گفتم : _چرا اینجوری شدی؟... _فقط..فش..ارم..ب..بالا بوده... به چشمان نگرانم لبخندی زد و گفت : _نگران نباش . و همان طور که سعی داشت بنشیند گفت : _شرمنده . اذیت شدی... به صورتش لبخند دل گرم کننده ای زدم و گفتم : _فعلا که حالم خوبه... هم زمان در را زدن .. اهسته بلند شدم. _بله؟ _اجازه هست؟ همان اقا بود.. _بله بفرمایید. داخل شد و همان طور که نگاهش را به زمین دوخته بود گفت : _حاج محمدرضا دیگه رفع زحمت کنیم.. اگه مشکلی پیش اومد. شمارم تو گوشی داری..تماس بگیر.. _محبت کردین ... با رفتنش.. یادمان امد ...پول را او حساب کرده بود...همانجا محمدرضا به او پیام داد شماره کارتش را پیامک کند 🍃ادامه دارد..... 🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۵۱ و ۵۲ اخرین زیارت...حدود یک ساعتی می شد کنار ضریح ایستاده بودم و با اذکارم گریه میکردم. تلفنم که زنگ خورد اهسته جواب دادم. _نجمه خانم بیرون منتظرم. لبخندی گوشه ی لبم جا دادم... برای اخرین بار با اشک و اه دستم را به شبکه ها گره زدم.و بعد از ضریح جدا شدم. گوشه ای خلوت نشسته بود و در خودش بود. _سلام . نگاهش را به چادرم داد کمی تکان خورد و جا را برایم باز کرد.کنارش با فاصله نشستم. بدون مقدمه خواند و خواند و خواند ... _امام رضا ...قربون کبوترات ... یک نگاهی ام بکن به زیر پات.. من اومدم..پیش تو زانو زدم.. اشک هایم گونه هایم را خیس کرده بود.. مداحی را تمام کرد.. دلم شدید گرفته بود.. بلند شد..چیزی به من نگفت.. کمی گذشت که برگشت و برایم اب اورد... _نوش جان. تشکر کردم و همان طور که بینی ام را بالا میکشیدم اب را خوردم. از خودش و کلام حسین یاد گرفتم سلام را دادم.. کفش هایمان را جفت کرد.. از اینکه رفتارش بامن بهتر شده بود بسیار مسرور بودم..با لبخند کفش هایم را پا زدم... عقب عقب رفتیم و گوشه ای ایستادیم.. سلام دلنشینی دادیم و همان طور که تا لحظه ی اخر نگاهمان به ضریح بود از حرم خارج شدیم... . . این دفعه دیگر در کشور نبود... می رفت جایی که نگرانش می شدم.. ساکش را در تاکسی گذاشته و کنار در با بقیه خداحافظی میکرد..عقب ایستاده بودم و سیر نگاهش میکردم...متوجه اشک هایی که گونه هایم را خیس کرده بود نبودم... دستانش را جلوی چشمانم تکان داد... _نجمه؟ ارام گفت فقط برای اینکه از هپروتم در بیایم... _محمدرضا ؟ لبخندی پر از دلتنگی زد.. دیگر باور داشتم دوستم دارد... _وقتی برگشتم کار را یک سره میکنم... این را گفت و بدون خداحافظی رفت.. صدای محکم در را که میشنوم از خیالاتم بیرون می ایم..دلم میگیرد.. بقیه داخل رفتن..کنار حوض می نشینم.. دست هایم را در خنکای اب میکنم..سردی اش لرزی به بدنم میزند..گریه ام میگیرد.. آب را روی صورتم می پاشم توری که خیس میشوم... یاد اولین خاطره می افتم.. همان روز اب بازی...خاطراتم با او ..بی محلی هایش را.. محبت هایش را.. مرور میکنم..اشک هایم دلم را خالی کرده اند به نزدیک اذان میرسیم.. وضو میگیرم و وقتی رنگ به صورتم برگشت به سمت خانه میروم داخل اتاقم شدم... یک عکس از او قایمکی چاپ کرده بودم.. نگاهش به روبه رو بود و لبخند میزد..قاب را در دستانم گرفتم و همان طور که نگاهش میکردم در افکارم غرق شدم. الان توراهه؟...حالش خوبه ؟...شام خورده ؟... نمیدانستم سی روز بی او بودن را چطور تحمل کنم...دلم تنگ او بود.. از همین الان.. تلفن خانه که صدا داد به شوق شنیدن صدایش از تلفن جدا شدم.. _بله؟ صدای دل گرمش را که شنیدم ذوق زده شدم و بغض گلویم را سفت فشرد. _نجمه ؟ _محمدرضا خوبی ؟ ...رسیدی؟... صدایش قطع و وصل می شد... _ا..اره ...ا..الان ...می..خوایم... بریم...س.. _صدات نمیاد محمد... _به همه سلام برسون. خداحافظ _چشم ...مراقب خودت باش.. تلفن را قطع کردم.دلم کمی ارام شده بود. سفره را چیده بودن... غمگین به جای خالی اش نگاه کردم..بی حوصله چند قاشقی از اش را خوردم و بی میل به اتاق رفتم..سرم را روی میز گذاشتم و دستم را روی عکسش ... «وقتی برگشتم کار را یک سره میکنم...» صدایش در گوشم می پیچید...کم کم خواب چشمانم را ربود و دیگر هیچ نفهمیدم. نرگس من را زور کرده بود تا به بسیج برویم.شلوغی اش من را اذیت میکرد.. مخصوصا که فاطمه اوضاع من و محمدرضا را فهمیده و من را اذیت میکرد.ولی من در تمام ان روز بی حوصله بچه هارا نگاه میکردم و حوصله بچه ها را نداشتم...زودتر بدون معطلی برگشتم.. انقدر دلم گرفته بود که یک راست به بهشت زهرا رفتم..تا به مزار حاج حسین رسیدم .. بغضم ترکید..به یادش سرم را روی سنگش گذاشتم و اشک ریختم...و فقط ناله میکردم _ حاج حسین ...محمدرضام... تقریبا ساعات به غروب میرفت.. هل کردم.. زود از بهشت زهرا بیرون امدم ..تاکسی گرفتم و به خانه برگشتم.. زنگ را زدم.. و سرم را پایین انداختم تا چشم های پف کرده ام را کسی نبیند. صدای نرگس را که شنیدم ناخوداگاه قدمی به عقب برداشتم. _کجا رفتی؟ تا چشمانم را بالا اوردم تاب نیاوردم ... بغضم مجدد ترکید.اهسته من را بغل کرد و همان طور که سعی داشت جلوی اشک هایش را بگیرد گفت : _اروم بگیر عزیزم... قربون اشکات ... با صدای بی بی زود اشک هایمان را پاک کردیم ... _بیان بالا محمدرضا زنگ زده. تا این را شنیدم نفهمیده خود را به تلفن رساندم 🍃ادامه دارد..... 🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۵۳ و ۵۴ _الو محمدرضا؟ _نجمه جان خوبی؟... "جان" ... لبخند شیرینی زدم و گفتم : _الحمدالله . کجایی؟ _سوریه..ح..ل..ب با شنیدن نام حلب دلم لرزید.. شنیده بودم اوضاع .. آن منطقه خراب است.. _مراقب خودت باش.. تو چشم نباش... صدای مهربانش را شنیدم.. خندید و گفت : _امر دیگه ای نیست؟ _نرگس کنارمه. _گوشی رو بده باهاش صحبت کنم فقط زود.. گوشی را گرفت.. تا صدایش را شنید، بغضش سر باز کرد و گریه امانش را برید. _ داداش... ناله میکرد.یاد غریبی زینب افتادم.. ان زمان که در تلّ زینبیه شاهد کشته شدن عزیزش بود..پشت نرگس را ماساژ دادم.. _دلش رو نلرزون... تماس را قطع کرد...برایش اب اوردم تا کمی حالش بهتر شود...شب را نرگس برگشت به خانه...نیمه های شب به یاد قدیما...بلند شدم و به سمت سجاده ام پرواز کردم..عطر سجاده را بوکشیدم و گریه کردم.. خدارا صدا زدم و از خودش کمک خواستم..برایش نماز شب خواندم ... و در دعایم اورا صدازدم... حال این چند روزمان تعریفی نداشت. چند هفته ای از رفتنش گذشته بود.معصومه خانم برای اینکه حالمان جا بیاید ...خانواده اش را دعوت کرد ...من و بی بی راهم گفت تا کم کم همه اصل ازدواج را برایشان بگوید... لباس مرتبی پوشیدم موهایم را مرتب کردم و اهسته قدم برداشتم. به احترامم بلند شدم سری تکان دادم و کنار بی بی نشستم...مثل اینکه معصومه خانم قبلا گفته بود چون انها با نگاه های عجیب و غریبی من را نگاه میکردن. نگاهم را بین جمعیت چرخاندم ...فرزانه را یافتم..اخم هایش را درهم کرده بود و چشم هایش را برایم میچرخاند. نرگس محکم دستم را گرفت و لبخندی به صورتم پاشید.چیزی نگفتم و خودم را با ظرف میوه ام سرگرم کردم... _دانشجویی؟ این را زن دایی اش گفت ...نگاه مهربان و سنگینی داشت.. _بله. _رشته ی ؟ _علوم معارف ... _به به ،به سلامتی... تشکری کردم.. ناگاه انگاری گوشی در جیبم لرزید ...به شماره نگاه کردم برای ایران نبود...خودشه...تماس را وصل کردم ... _بله؟ صدایش را خیلی ضعیف می شنیدم... _نج..م..ه دستم را پشت گوشی گذاشتم و گفتم: _صبر کن صدات نمیاد... به سمت اتاق رفتم...بچه ها دوره کرده و بازی میکردن.. _ای بابا... چشمانم به کمد افتاد.. بدون هیج برو برگشتی داخلش رفتم.. _خوبی؟ _الحمدالله . دلم گرفته بود.. یعنی.. چیز.. دل.. تنگ..بودم..ز..زنگ زدم.. لبخند پهنی زدم و گفتم : _واقعا؟ دست و پا شکسته گفت : _ا..اره... دلم غنج رفت.. _ خوش میگذره؟ _با افتخار بله. همان طور که گوشه ی شالم را می پیچاندم منتظر سخنش شدم.. _نجمه؟ _جان؟ سکوت کرد.. عادت نداشت..بعداز کمی مکث گفت : _میشه برام قرآن بخونی؟ شوکه شدم.. از خجالت رنگ عوض کردم.. _اخه من... _تو قران بخون منم مداحی میخونم.. اینجوری صاف میشیم.. _من..ب..باشه.. اهسته و با سوت سوره ی عصر را برایش تلاوت کردم.. _پشت پات اب میریزم ....دل بی تاب میریزم...دست حق پشت پنات... خوند و دلم رو لرزوند...منقلب شدم..با صدای گرفته ای گفتم : _لطفا محمدرضا بسته. اوهم گریه کرده بود. _حالا میتونم برم ماموریت ... با شوک بلند گفتم : _ماموریت؟ انقدر درخودم و این افکار غرق شده بودم که متوجه اشک هایم نبودم. _تو میخوای من رو تنها بزاری؟ _نجمه خانم ؟ ....مگه من اومدم به در دیوار نگاه کنم بزارم داعشی ها شهر رو اشغال کنن؟ باید یک عکس العملی نشون بدم..همان طور که سعی داشتم صدایم را صاف کنم گفتم : _لطفا مراقل خودت باش. من تازه تو رو پیدا کردم...اینجا نگرانتم باشه؟ _ان‌شاءالله . دیگر مکالمه را ادامه ندادم و قطع کردم. اهسته در را باز کردم.جلوی اینه ایستادم.
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۵۵ و ۵۶ کپ کردم.. لبخند از رویم پاشید.. فرزانه ماشینش را درست جلوی پای محمدرضا متوقف کرد...آهسته همان طور که در ماشین ولو میشدم اب دهنم را قورت داده و منتظر عکس العمل‌ش شدم...اخم هایش را درهم کرد ... عقب رفت و تا خواست برود ...فرزانه دومرتبه جلویش ترمز زد ...و چیزی به او گفت که اورا عصبانی کرد.. محمدرضا سرش را پایین انداخت و دومرتبه خواست قدم بردارد که او ..از ماشین پیاده شد.. نزدیکش شد...و چیزی به او گفت.. محمدرضا اخمش را کنترل کرد و بعد یهو صورتش رنگ عوض کرد..دوباره همان شد که بود.. با این تفاوت که دستانش مشت شده بود.. خواستم بروم ..اما پاهایم تعادل نداشت.. در را باز کردم..صدایم از ته گلو بلند می شد..تا خواستم صدایش کنم در ماشین نشست.. همانجا وا رفتم و شل شدم..به سختی در ماشین نشستم..حرصم گرفته و بغض کرده بودم..در را محکم بستم که انگشتم لایش گیر کرد..همین شد شروع گریه..سرم را روی فرمان گذاشتم و بلند بلند زار زدم.. _اگه من رو دوست داشتی چرا رفتی؟...نمی بخشمت..تو من رو به بازی گرفتی..تو..تو... چرا وقتی من رو نمیخوای...زندگیم رو تباه کردی... حالم خیلی داغون بود.. به گل نگاه کردم.. و به ماشین..تنها ففط میتوانستم به سمت مزار حاج حسین بروم...فقط بدون توقف گاز دادم...آب را روی مزارش ریختم..اول مزار را شستم .. بعد فاتحه خواندم و به احترام با او نجوا کردم.. _حاج حسین.. باورم نمیشه..محمدرضا..اون کسی باشه که.. خیالم بود.. تو کجا و.. اون کجا.. کاش..جوابش را قبول نمی کردم.. کاش.. الان فقط خودم داغونم.. فرزانه.. الهی... اشک هایم گونه ام را خیس کرده بودن.. سرم را روی مزارش گذاشتم و هق زدم...کم کم هوا تاریک شد.. دومرتبه فاتحه خواندم و بلند شدم..خودم را به خانه رساندم..اذان را گفته بودن..نمازم را در حیاط خواندم..رویم را به طرف آسمان گرفتم دستانم را بالا بردم و از ته دل برای زندگی ام دعا کردم..تسبیح را برداشتم.. صلوات فرستادم تا اروم بشم..جانماز را جمع کردم.. تصمیمم را گرفتم.. میروم و در این چندماه هرچه بوده را تمام میکنم..لباس های تیره ام را پوشیدم. چادر مشکی ام را سرم کردم.دسته گل به همراه شیرینی را برداشتم . بدون جواب دادن به سوال های بی بی به سمت خانه شان رفتم. بی بی هم پشت سر من تا دم در امد.زنگ را پشت سرهم زدم. خودش امد ...در را باز کرد...نگاهم به صورتش افتاد.. شوق اخر نگاهش ... خودم را جمع کردم..یاد ان لحظه بغض خفه ام کرد. _از تو انتظار نداشتم. چرا با زندگی من بازی کردی. چرا؟؟ با بغض و درد میگفتم... _من رو به فرزانه جونت فروختی؟.. احساسات من رو به بازی گرفتی... حالا معصومه خانم و حاج جواد هم پشت در ایستاده بودن ..بدون توجه به انها ادامه دادم. _تو زندگی من رو خراب کردی ...من تورو میخواستم.. تو ..تو.. کپ کرده و خیره و همراه غم نگاهم میکرد. صدای فرزانه را شنیدم . _اقا محمدرضا خبریه؟ چشمانم دیگر توان گریه های پی در پی را نداشت.میدانستم که رنگش را باخته. _بیا..ببین..چرا..چرا ...فقط بگو چجوری دلت اومد.. من سعی کردم.. جوری باهم.. زندگی.. کنیم ..که.. ت...و.. حتی.. حاج.. حسی..ن روهم.. نفس کم اوردم .. _من..با این دسته گلا اومدم سوپرایزت کنم..اما مثل ..اینکه.. و اشاره به پشت سرش کردم. فرزانه ای که..حالا فقط با یک شال خیلی ازادانه و با پوزخندی من را نگاه میکرد. _تو دلت ..پیش یکی دیگه بوده. کلمات اخر را انقدر محکم گفتم که نفس کم اوردم. _نجمه بزار برات... _برای توضیح دیره . بدون ..تو..توکه..دل همسرت رو شکستی..نه..نه..زندگی یک دختر رو خراب کردی.. من رو به بازی گرفتی.. و.. من رو شکستی .. شهید نمیشی.. و بدون توقف شیرینی و گل های پژمرده را توی صورتش زدم ..بدون نگاه کردن به دورو بر.. خواستم سمت ..خانه مان ..برم که.. تازه نگاهم به ماشین افتاد و اخرین صدا در گوشم تکرار شد.. محمدرضا : _نـــجــ‌ـمــــه؟؟؟؟ صدای ساعت اذیتم میکرد.اهسته چشمانم را باز کردم. سوزش بدی توی سرم ایجاد شد.اخ کوتاهی گفتم و همان طور که دستم به سر بود توانستم اطراف را ببینم. _بیمارستان؟ صدای نازک زنانه ای نگاهم را از اطراف گرفت _یادت میاد ؟ تصادف کردی .. نگاهم را از پرستار به دستانم دادم.. درفکر فرورفتم..تصادف؟..من و محمدرضا..و آن نگاه.. فرزانه..صدای اخرش درگوشم هلاجی شد.. _ب..بله..یک..چیزهایی..رو..یادمه.. 🍃ادامه دارد..... 🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۵۷ و ۵۸ _خداروشکر بارفتن پرستار سرم را به بالشت تکیه دادم. نگاهم را به سقف دوختم .اهے از دل کشیدم. همان موقع در را زدن ...نگاهم به نگاه غمگینش گره خورد.قطره ی اشکی از چشمانم سرخورد. _دخترم؟ این تنها جمله ای بود که توانست بگوید... به سمتم امد..هر دو هم را بغل کردیم.. اشک از چشمانم جاری شد.. _بی بی؟ ...بی بی من...من.. سوزشی بین دستانم ایجاد شد... _الهی دورت بگردم.. الهی فدای.. روبه رویم روی صندلی نشست. دستانم را در دست های خسته و چروکش گرفت. _من امانت دار خوبی نبودم . من رو ببخش زهراجان ...ببخش..که.. _بی بی؟ ..همش رو دوش خودمه.. لبخند غمیگین زد.. نگران محمدرضا بودم...دلم میخواست بدانم کجاست.. _بعداز تصادف تا دم بیمارستان همراهمان شد. و بعد رفت..گفت ..میره..و... _کے؟ _محمدرضا . اسمش را که شنیدم حالم دگرگون شد.. او دیگر نیست..باید..نفسم به تنگا رفت.. انقدر بی ارزش بودم که حاضر نشد..نگاه سوالے بی بی را دیدم. _جانم؟.. دست و پایش را گم کرد.. _چی؟ چی شده؟ _بی بی معنی نگاهتون رو خوب میفهمم... _خوب..اخه.. _توی جلسه ی خواستگاری ازم خواست.... برایش تعریف کردم..البته از دعواهایش با...پسر لیلا خانم..تا دانشگاه..و حتی .. مداحی هایش را گفتم.. از حاج حسین گفتم..تا بداند محمدرضاهم اینقدر.. غرش مغزم نسبت به دلم اذیتم میکرد... گلویم خشک شده بود. _بی بی جان؟ _جانم دخترم؟ _تشنمه..ا..اب میخوام.. لبخند پهنی زد .. __میرم برات بیارم. _شرمنده.تو زحمت.. _رحمتی برام دخترم. با رفتنش بغضم را ازاد کردم. نگاهم را به پنجره دادم..صدای در را شنیدم.. محلی نزاشتم..همان طور که سعی میکردم اشک هایم را پاک کنم تا در دید نگاه بی بی قرار نگیرد گفتم : _دستون درد نکنه. خواستم تکیه ام را جمع کنم و رویم را به طرفش کنم که ...دیدمش ... چند لحظه سخته نگاهش کردم..در این چند ساعت یا.. شکسته شده بود .. زیر چشمانش گود و قرمز شده بود..موهایش درهم شده بود.. نگاهم را به پنجره دادم و سرم را پایین انداختم.صدای قدم هایش را شنیدم. مغزم سوت میکشید. _نجمه؟ صدایش با بغض و غم بود..محلش نزاشتم.. _نجمه.. جان..من.. اخم غلیظی کردم.. اما نمیتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. _برو ..من ..من تازه..دارم ..تو رو از دنیام.. فراموش میکنم..فقط مونده..فسخ صیغه.. حالا به روبه رویم رسیده بود.. پاهایش میلرزید.. اهسته دستش را به تخت گرفت.. _خواهش میکنم.. _مثل اینکه ...زیادیت کرده..بازی گرفتن.. زندگی..بقیه.. دستش را درموهایش کشید و گفت : _درسته..من ..من..تورو..خراب کردم..اما من..من..از اول...دوست..داشتم.. پوزخند تیزی روی لبانم جا گرفت. _حرف های جلسه ی اول خوب یادمه. _من برای شهادت..باید از دنیا دل بکنم..اما تو..تو..راستش..نمیخواستم..تو..تو ..سد راهم شدی.. چون.. میدانستم حیایش اینقدری زیاد است که نتواند بتواند بگوید ..من با آن ..عشق و.. _اما خدا جورے کرد..که مامانم فقط..دست روی تو ..گذاشت.. راستش.. میخواستم.. فقط بند دلم را محکم کنم..اما تو..گره اش را باز تر کردی..نجمه ..به ا...من ...دوست دارم.. بغضم را قورت دادم. _فرزانه رو ..کجای دلم بزارم؟...حتما اون هم.. جلویم زانو زد.. _من ..از فرودگاه که اومدم.. جلوی پام ترمز..کرد...وقتی سوار..نشدم.. گفت.. میرسونمت.. گوش ندادم..اما اون.. دست روی تو..گذاشت.. اگه..نمیرفتم.. گفت.. تو رو.. ازار میده...و برای تو..دردسر درست میکنه..من نمیدونستم..قراره..بیاد خونمون.. سر کوچه پیاده شدم.. وقتی رفتم..دنبالم راه افتاد..حتی خواست زنگ..خونه ی شمارو بزنه..تا تو من و..اونو باهم ببینی.. از اخر.. مزاحم خونه ی ما..شد..و توهم که.. نفس کم اورد.. سرم را پایین انداختم. _البته..هرکسی هم..جای تو بود..امکان این تصورات رو داشت.. _محمدرضا من خستم. دیگه نمیکشم..من دیگه..نه باتو...ونه با کس دیگه ای حاضرم زندگی کنم.
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۵۹ و ۶۰ نگاهم به او افتاد که از خجالت قرمز شده بود و با نگاهش زمین را قورت میداد.به دسته گل نگاه کردم... سرفه‌ای کردم ...و همان طور که سعی میکردم صدایم را آزاد کنم و بتوانم کلامی بگویم لبخندی زدم. با تک سرفه‌ام نگاهش را به من داد و مهربان لبخند زد. _راستش...من..خوب..قضاوت ...کردم..اما...خوب...من تو این زندگی..له..شدم..خسته شدم... اما..خ..و..ب..ب..تا وقتی خدای.. بخشنده.. مجدد و مرتب ..به بنده‌هاش.. فرصت ..جبران میده..من ..کسی..نیستم.. صدایم میلرزید... نگاهم به گل بود و دور چشمانم اشک جمع شده بود. _محمدرضا ؟ اگه قراره برگردم دیگه نباید غرور و احساسم رو بشکنے. دیگه نباید بی منطق از من بگذرے.من تحمل یک سختی دومرتبه رو ندارم. اشک چشمانم را با انگشتم پاک کردم و اهسته نگاهم را به او دادم.سرش را پایین انداخته و بغض کرده بود و لبخند کوچکی هم به لب داشت.به سمت تختم قدم برداشت . _قسم به همون کسے که خادمیش رو تو سوریه کردم. نمیگذارم کمتر از گل بشنوی . و حتی نمیزارم از طرف کسی ازار ببینی. اهسته دست در جیب کتش کرد. جعبه ای قرمز رنگ را در دست گرفت.جلوی تخت زانو زد و همان طور که لبخند پهنی به لب داشت نگاهش را به گل در دستم داد ... در جعبه را باز کرد و گفت : _بامن زندگے میکنے؟ انقد حیا داشت که نتواند اسم ازدواج را مزه مزه کند. شاید هم خجالت...دست پاچه شدم.. دستی به روسری در سرم کشیدم و همان طور که دهن باز میکردم گفتم : _خوب...نیاز به اینکارها.. ن..بود.. خ..وب.. من..میشه بلند شی؟ همان طور که میخندید گفت : _ژستم رو خراب نکن دیگه. بخاطر تو زانو زدم. چهره اش را نمکین کرد و نگاهش را مظلوم...خنده ای کوتاه کردم و اهسته به سمت جعبه خم شدم.نگاهم به حلقه ای ساده و ظریف افتاد... حلقه را در انگشتم فرو بردم . نگاهم را به او دوختم و گفتم : _براے رضاے خدا و با اجازه مولا امام زمان یڪ فرصت مجدد رو به مرد روبه رویم میدهم و برای بار دوم جواب بله را در قلب او میکارم. اهسته ایستاد. خاک را از زانو هایش کند.. با محبت نگاهش را خیره‌ام کرد... و من نگاهم را به حلقه..همان موقع از صداے در نگاهمان چرخید.معصومه خانم بدون توقف وارد شد . و پشت سرش نرگس..اهسته خم شدم و به احترام سلام کردم.محمد به بهانه ی خرید از اتاق خارج شد. معصومه خانم روبه رویم نشست و همان طور که نگاهش را بین اعضای صورتم می چرخاند گفت : _من از کار این پسر خبر نداشتم. مگرنه زودتر جلوش رو میگرفتم. البته کوتاهی من هم بود که یک همچین شرطی رو گذاشتم دخترم. _من از محمدرضا گذشتم. _از مهربونیته . راستش.. نگاهش را به حلقه ی در دستم داد ..لبانش را تر کرد و گفت : _بعداز تصادف ..ازش خواستم که ...صیغه رو فسخ کنه.. اما.. خ..خوب.. بچم.. شکست.. مثل اینکه.. دوباره.. سرخود.. ازت.. خ..خواستگاری کرده.. م..من.. _مامان ؟ من محمدرضا رو دومرتبه میخوام. اینقدر محکم این را به زبان اوردم که خودم هم ماندم..معصومه خانم دست و پا شکسته بلند شد همان موقع محمدرضاهم وارد اتاق شد..پشت سر او بی بی داخل شد ... با روسری بازی میکردم.. چشم دیدن همه انها در اتاق را نداشتم. _بی بی جان ..خ..وب ..راستش..م..ما اگه... میشه...ما.. گلویم را صاف کردم. _راستش بی بی.. من.. تند قضاوت کردم.. خوب من..یعنی من و محمدرضا... میخوایم از اول شروع کنیم.. فضا در سکوت فرو رفت بی بی ..نمی دانست.. او یک بار من و..اورا..شکسته دیده بود.. _هرجور صلاحه. پرستار که وارد اتاق شد با کلامش همه به جز او از اتاق خارج شدن. _بیرون . دور مریض رو خلوت کنین. سرم را که زد بیهوشی به من فشار اورد و کم کم چشمانم بسته شد . . . جلوی پایم گوسفند کشتند و برایم سپند دود کردن.تا توانسته بودن کم نذاشته بودن . خانواده ی محمدرضا برای عیادت امده بودن.دستم را محکم فشرد و من را داخل برد..تشک را برایم پهن کرد. _محمدرضا به خدا حالم خوبه. _فشار روت بوده. کاری نکن که فکر کنن من ... _باشه چشم. اهسته روی تشک دراز کشیدم.برایم شربت درست کرد و همان طور که کنارم می نشست گفت : _عالے که شدے یک جشن مختصر میگیریم
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۶۱ و ۶۲ 🔹🔹شش ماه بعد🔹🔹 تلفن زنگ میخورد. دست از اشپزی میکشم و به سمتش میروم. _بله؟ +س..س..ل..ام.. _محمدرضا؟ +سلام صدات قطع ..و..و.ص..ل میشه _خوبی؟ +جا..ن.. بلندتر میگویم : _میگم خوبی؟ صدای خنده اش می‌اید . _الحمدالله . _کی برمیگردی؟ +ان‌شا..الله.. پشت تلفن صدایش خش دار میشود. +ان‌شا..الله.. هفته..ا..اینده .... _خداروشکر. +کاری نداری؟... بقیه هم.. میخوان..ز..زنگ بز..ن..نن _نه . التماس دعا. خدا نگهدار. +خداحافظ . تلفن را قطع میکنم.‌نفسم را اسوده بیرون میدهم.زنگ را میزنن.. آهسته چادر به سر میکنم و خود را به در میرسانم . _کیه؟ صدایی نمی اید اما همچنان در میزنن... فکر میکنم. خانه ی بی بی از ما دور است . خانه ی معصومه خانم هم..مجدد زنگ میزنن ...اهسته در را باز میکنم.سرم را به دور و بر میچرخانم..ناگاه ضربه ی شدیدی را احساس میکنم .دیگر هیچ نمیفهمم ..فقط اهسته چادرم را میفشارم.چشمانم را باز میکنم . نور مستقیم لامپ اذیتم میکند . _ا..اب.. سایه ای اشنا جلوی نور می ایستد. _خوب خوابیدی ها . _ت..تو..ف..رزانه... _فکر نمیکردم اینقدر زود بشناسی. اخم هایم را درهم میکنم. _بیا بزن برو. من خونه کار دارم. _این دفعه دیگه نمیزارم . _چی از جونم میخوای؟ محمدرضام برمیگرده بفهمه دیگه نمیتونی.. با سیلی که به صورتم زد ساکت شدم.گز گز صورتم اشک را روانه ی چشمانم کرد. _خیلی ‌طی این چندسال حرف زدی . دیگه پرحرفی هات رو باید خاک کنی . چیزی نمیگویم . انقدر شوک سیلی من را ازار داده است که ...نگاهم را به دورو بر میدوزم . خداروشکر میکنم که چادر به سر دارم. _اینجا کجاست من رو اوردی؟ _نچ . دیگه به سر هیج کس هم نمیرسه تو اینجا باشی . اهسته گوشی اش را روشن کرد .جلوتر امد. بدون چادر چقدر پست شده بود .نزدیکم شد دوربین را روشن کرد .فندکش را روشن کرد . _پست فطرت چیکار میخوای بکنی؟ _هیس . خانم کوچولو. چادرم را سفت چسبیدم.نزدیکم شد و محکم چادرم را از سرم کشید.به چادر و دستان او نگاه میکردم اشک از گونه هایم می غلتید . _این چادر آزادی برام نزاشت. محمدرضا من فقط بخاطر تو چادر سرم کردم.اما مثل اینکه چادر هم تو رو، رو غلتک نیاورد. چادر را میسوزاند.گریه من فضا را پر کرده بود .یاد بی بی دوعالم دلم را سوزاند. _احترامش رو نگه دار. نسوزونش. فرزانهههه..... با ضربه ای که به من زد دیگر هیچ نفهمیدم و خوابم برد.‌ چشمانم را باز میکنم. بوی سوختگی چادرم را میشنوم..اهسته بلند میشوم.بدنم کوفته شده است و حال خوشی ندارم. _اهای کجایی نامرد؟ هرچند داد میزنم صدایش را نمی فهمم. اهسته قدم برمیدارم.به اتاق ها سرک میکشم. _کسی نیست؟ از ساختمان خارج میشوم .نگاهم را به دوروبر میدوزم .به غیراز جاده ی خاکی و یک چشمه چیز دیگری نمی بینم.بلند داد میزنم. _ خدااا صدایش میکنم.گشنم شده . خانه را میگردم خوراکی پیدا نمیکنم.مجدد وارد ساختمون میشم.هوا کم کم تاریک میشود . دلم گرفته است.میدانم خدا هوایم را دارد. چوب هارا تکه تکه جمع میکنم .به بدبختی اتشی درست میکنم . تکه پارچه ای را به عنوان چادر سر میکنم. همانجا از درد .. دراز میکشم.بی اهمیت نسبت به گشنگی سرم رامیگذارم و همانطور که چشمانم بسته میشود میگویم: _آب و کم کم خواب من را میربوید. صدای غرش شکم خوابم را از سرم ربوده. همان طور که اشک نشسته بر چشمم را پاک میکنم بلند میشوم. صدای زوزه سگ تنم را میلرزاند. دور خودم میچرخم .هق هقم امانم را میبرد. یاد خوابم اشک میریزم. [اب ... اب... صدایش را می شنوم.. _من اومدم نجمه جان ..نترس.. بیا..بخور .. ] هنوز صدایش اکو میشود اهسته ذکر میگویم . _خداوندا اگر قسمتم این است . خودت کمکم کن ... همان طور که شوری اشکانم امانم را میبرد نشسته به خواب میروم.صدای تق تق را میشنوم لبخندی میزنم .حواسم نیست در خانه نیستم .لبخندم محو میشود . سرم را بین دستانم میگیرم. _محمدرضا ...م..حمدرضا... بوی عطری اشنا ..
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۶۳ و ۶۴ چشمانم رنگ غم گرفت .از ساختمان خارج شد. صدای صحبت هایشان را می شنیدم. _همسرم ضعف کرده . میتونین یک .... چشمانم رفته رفته از شدت گشنگی بسته شد و من دیگر هیچ نفهمیدم.صدای گنگی را می شنیدم _سلام علی ال یاسین ... چشمانم را باز کردم . _محمدرضا؟ صدای ذوقش را شنیدم. _بیدارے؟ خوبے؟ اهسته لبخندی زدم و همان طور که چشمانم را روی هم میفشردم لب زدم . _ خوب..بم.. _ضعف ندارے؟ _نه..نه.. بعداز توقف کلامی گفتم : _کمکم میکنی بشینم؟ دستش را به دستانم گرفت مرا کشید و روی تخت نشاند. _چطوری پیدام کردی؟ _منتظرت تو تلگرام بودم . نگران شدم پیام نمیدادی. همونجا یک فیلم برام فرستادن . با دیدنش تو بهت رفتم. دل جرعت تکون خوردن نداشتم. درخواست دادم. و به ایران برگشتم. وقتی اومدم اول خبرت رو از بقیه گرفتم و بعد..به پلیس مراجعه کردم..اول.. ردت رو ..غرب شهر دیدن اما گمراه شده بودیم.. بعد..از طریق دوربین های شهر..و گوشیت ..پیدات کردیم.. لبخند مهربونی زدم همانجا پرستار وارد اتاق شد. _بیداری که عزیزم. حاج اقا شما بهمون خبر ندادین که . _شرمنده . برایم ارام بخش زد و همان طور که به صدای محمدرضا گوش میدادم به خواب رفتم.استراحت هایم را کرده بودم اما اون حالت تهواع برایم باقی مانده بود .شب روز نمیشناخت با شنیدن بعضی بوها حساس می شدم .دوباره عقم گرفت از محمدرضا دور شدم پا تمد کردم ...خودم را به دستشویی رساندم .صدایش را می شنیدم . _نجمه؟ نجمه جان؟ _خو..ب..بم.. اهسته در را باز کردم ..بی وقفه قرصی را در دهانم گذاشت. _اگه اینا روت اسر نداشت میریم دکتر. لبخند بی جونی زدم و گوشه ای نشستم نرگس و همسرش امروزه رو قراره به دیدن مون بیان ...گفتم همسرش ...یادش بخیر .. حدود سه ماهی میشه تو عقدن.. لبخندی زدم و همینجور که چادرم را مرتب میکردم زنگ در را شنیدم . _بفرمایید صدای محمدرضا بود.صدای یا الله گفتن همسرش را شنیدم .همانطور که رو میگرفتم وارد حال شدم _سلام . هردو سلام کردن و کناری نشستن. به سمت اشپزخانه رفتم .بوی غذای دم شده حالم را بد کرد .تحمل کردم وبه سمت استکان ها رفتم .چای ریختم ..حالم منقلب شده بود ...دستانم میلرزید ..با صدایی که از ته گلویم بلند میشد لب زدم . _اقا محمدرضا؟ لبخندی زد و ایستاد .دیگر تاب نگه داری نداشتم .هرلحظه حالت تهوع ام بیشتر می شد . سینی را ناخواسته جلوی پای نرگس انداختم و به سمت دستشویی قدم برداشتم.صدای در زدن های نرگس را می شنیدم . اهسته در را باز کردم . _ چی شدی؟ _بعداز اون حادثه یک لحظه هم حالت تهوع ولم نمیکنه . محمدرضا مجدد قرص را به دستم داد _نمیدونم دیگه خواهری چیکار کنم؟ وقت و بی وقت حالش بد میشه . نرگس لبخند شیطونی زد و گفت: _شوما برو من درستش میکنم . محمدرضا که رفت نرگس گفت: _مشکل از اون حادثه نیست که . مشکل از .. وبه شکمم اشاره کرد . _جانم؟ _همین فردا میام دنبالت بریم ازمایشگاه . _واستا ببینم 🍃ادامه دارد..... 🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۶۵ و ۶۶ با رفتن محمدرضا تلفنم را برمیدارم _سلام نرگس جان. محمدرضا رفته. _سلام زن داداش . بیا دم در منتظرم . _چشم . همانطور که لبخند میزدم وارد ماشین شدم . _اگه پلیس مخفی اینجا بود دهنش از حرکات ما باز می‌موند در راه برایش نوشتم _سلام عزیزم. با نرگس بیرونم . نگران نباش . به ازمایشگاه رسیدیم .استرس تمام وجودم را گرفت .اهسته همان طور که ذکر میگفتم وارد اتاقک شدم .از من خون گرفت و برایم حرف زد تا هواسم پرت شود _چندسالته عزیزم؟ _۲۲ سال دارم . _اگه باردار بشی بچه ی اوله؟ _بله . _تموم شد . _خیلی ممنونم لبخندی زدم و همان طور که دستم را به سرم می فشردم از اتاقک بیرون رفتم . یاد ازمایش ازدواج لبخندی زدم.با صدای نرگس هواسم را به او دادم. _مثل اینکه خیلی خوشحالی _چی ..ن..نه ..یعنی.. _جواب رو الان نمیدن . فردا باید بیایم. _اخه من که .. _حله زن داداش تا امدم او نیامده بود .خداراشکری کردم و همانطور که به غذا سر میزدم دستانم را شستم.صدای کلید که امد دست از پخت و پز برداشتم . _چه بوهایی دارم میشنوم _سلام اقا . _سلام خانم اشپز. غذا اماده است. کتش را ازش گرفتم و گفتم : _تا شما دست روتون رو بشورین من غذا رو میارم. _چشم با پایان غذا مثل همیشه دستم را گرفت میترسیدم رد سوزن را ببیند.نگاهش افتاد . اهسته سرم را پایین انداختم. _این چیه؟ تو..سوزن .. _نه. من خوب.. با نرگس رفتیم بعد...بعد.. یک ازمایش ساده دادم.. _برای چی؟ _نرگس حدس زد ..من ..من ..حالم ..خوب نباشه.. _چرا زودتر نگفتی؟ _نمیخواستم ناراحت بشی اخم هایش را باز کرد و دیگر هیچ نگفت . بعداز اون حادثه بی بی برایم اش پخته . خانواده ی ما و معصومه خانم راهم گفته. نرگس نیومده و رفته ازمایش رو بگیره. همسرش و محمدرضا برای همسایه ها اش میبرن ..بوی تند غذا دلم را سوزاند .به سمت دستشور دویدم .حالا می توانستم هرچه را که خورده بودم ببینم. عق ام گرفت .از دست شویی خارج شدم . نرگس اومده بود . لبخندی زدم و به او چشم دوختم . _چی شد؟ _بعدا میگم . از اینکه همیشه ادم رو میندازه تو مچل متنفر بودم .آش هایمان را خوردیم. بی بی امروز و مخصوصا بعداز اون حال بدم خاص نگاهم میکرد.با خجالت ظرف هارا جمع کردم .خواستم اسکاچ را کف بزنم که با صدای نرگس از حرکت باز ماندم. _اخ مامان کوچولو خسته میشی واسش خوب نیستا با بهت نگاهش کردم. _چ...چی؟ _واسش خوب نیستا. با اینکه از لقب عمه خوشم نمیاد اما دوسش دارم. اهسته خنده ای کردم . _برو بابا جان. عجول اسکاچ را از دستم گرفت _برو ببینم مگه من باتو شوخی دارم. دیگه کم کم باورم شد . به شکمم نگاهی کردم .فکر اینکه اون تو داره تکون میخوره لبخندی زدم . _بهتره به محمدرضا نگی . صبر کن خوب جا باز کنه . یک هفته تا دوهفته دیگه خبرش کن . امکان سقط وجود داره 🍃ادامه دارد..... 🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۶۷ و ۶۸ _یعنی .. _نترس زن داداشی جونم . روزهای اول طبیعیه خداراشکر کردم و از اشپزخونه خارج شدم . باید دیگه کم کم مصرف اون قرص هارو کم کنم . فکر کنم برای بچه اصلا خوب نباشه _چند روزه قرصات رو نمیخوری . اینجوری هم که حالت بده . من نگرانتم نجمه جان . وقتی هم اسم دکتر میاد جواب منفی میدی اگه چیزی هست به منم بگو . _نه.. ف..قط.. اهسته ایستاد. _حجاب کن بریم دکتر. مخالفتی نکردم . بیش از دوهفته من خبر رو بهش نگفته بودم .حال خوبی هم نداشتم .در همین افکارم به دکتر رسیدیم . از ماشین پیاده شد . _بفرمایید . _محمدرضا . سرش را داخل کرد . _جانم؟ چیزی شده؟ نگاهم را به شکمم دادم و لبخندی زدم . _چ..ی..شده؟ _به بچه برمیخوره . ماند .. _بچه؟ _محمدرضا ..بیا بشین ..فکر میکنه به فکرش نیستی ها.. دور و بر را نگاه کرد _نجمه خوبی؟ همان طور که سعی میکردم نخندم به او چشم دوختم . _بابایی یعنی اینقدر نامرئیم ؟ _نجمه لوس نشو دیگه. _بابا؟ دوسم نداری؟ اهسته نشست .چشم هایم را نگاه کرد _من و تو..یعنی..ما..ب..بچه ..د.. _اله . یهو چشمانش را بست سرش را روی فرمان گذاشت و بلند زد زیر خنده .میان خنده هایش خداراشکر میکرد. _محمدرضا خوبی ؟ چت شد؟ همان طور که اشک هایش را پاک میکرد لبخندی زد . _میریم براش سیسمونی میخریم. _هنوز مشخص نشده که دختره با پسر؟ _از هرکدوم هم پسرانه هم دخترانه برمیداریم. _اخه پول رو از کجا ... _خدامیرسونه. تا شب برایش خرید کردیم .البته برای من هم کم نگذاشت و تا توانست برایم خرید خرید . پنج ماهی میشود باردارم .امشب عروسی نرگس است .لباس هایم را در دسترس قرار میدهم و روبه ارایشگر میگویم : _ملیح میخوام . از شلوغ خوشم نمیاد. _چشم لبخندی میزنم و روی صندلی جا خوش میکنم .حالا زمان میگذرد و من میتوانم خودم را در اینه بنگرم (از صورت شخصیت تعریف نمیکنم . که خدایی نکرده بنده ای دچار گناه نشه )چادرم را روی سرم مرتب میکنم .و اهسته به سمت در میروم .یاد عروسی خود لبخندی میزنم .محمدرضا پشت به من ایستاده و داخل گوشی اش سرگرم است . _سلام اقا . برمیگردد لبخندی میزند و میگوید . _چه عجب . ما رو کاشتی اینجا ها اهسته لبخندی زدم. در را برایم باز کرد. سوار شدم .بی بی با معصومه خانم و .. صحبت میکردن .نگاهم را از انها گرفتم رویم را طرف نرگس کردم _خوشگل خانم میرم سرویس برمیگردم. اهسته چادرم را برداشتم و یواش به سمت سرویس رفتم .اب را روی صورتم ریختم . فضای تالار برایم سخت بود .یک مشت دیگر اب به صورتم زدم . اب چکه ها را پاک کردم در اینه خودم را درست کردم که .. _من هنوز ولتون نکردم . البته تا امشب دیگه منو نخواهی دید میرم میشم مقیم کانادا اما خواستم عرضی رو خدمتت برسونم در ضمن بچه ی نو مبارک. همانطور که بغضم را قورت میدادم عقب عقب رفتم. دستم را روی شکمم گذاشتم _خواهش میکنم به بچم رحم کن . و بعد بلند داد زدم : _کسی تو این دستشویی ها نیست؟ فرزانه جلو اومد . _جای من اینجا خیلی خالیه . کاش منم ... خیز برداشت و به طرفم اومد .فقط حس کردم که گوشه کمرم به یک چیز تیز خورد و بعد سوزش مرگ باری رو حس کردم. _م..م ...ن نمیخواستم ..ا...اخه.. خودت.. ت..رسیدی.. م..ن ..نزدم ..خ..وردی.. و بعد زود پابه فرار گذاشت .اهسته افتادم کف دستشویی .اینقدر از کمرم خون رفت که بیحال شدم _یا صاحب الزمان . یا فاطمه ... بلند داد میزدم و همان طور که گریه و هق عق میکردم کمک میخواستم .ناگاه خدا به دادم رسید خانمی هول به طرفم اومد _خوبین خانم؟ دست پاچه من را از دستشویی بیرون کشید رد خون تا بیرون از دستشویی همراهم بود گوشیم مدام زنگ میزد .من هم کم کم داشتم بی هوش می شدم _خانم خواهش میکنم نخوابین.. گوشی تون.. اون زن هم دست پاچه شده و گریه میکرد _جواب بدین کمی بعد صدایش را از پشت تلفن شنیدم _همسرتون الان میان..نگران نباشین.. نخوابین _م..ن ..د..دارم..می..میرم..محمدرضا صدای نگرانش را شنیدم _نجمه؟ چی شدی؟ خوبی؟ _محمدرضا داری از دستم میدی ...م..ن .. نفس کم اوردم . _ب..دون اینکه ...ه. ه..ه.. کسی بفمهه... ب..برم.. بی..م..محم..د..نرگس..ن..فهم..ه و ناگاه بیهوش شدم و فقط صدای فغانش را شنیدم 🍃ادامه دارد..... 🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۶۹ و ۷۰ چشمانم را باز کردم .درد پهلو و سنگینی شکم حسابی من را خسته و درد وار کرد . _آخ ...اخ... صدای گنگ قدم های پرستار را شنیدم .اول بوی عطرش و بعد خودش کنارم ایستاد _خوبی عزیزم؟ _کم..ر..رم.. با یاد اوری بچم اشک هایم را پاک کردم و گفتم: _بچم ؟ پرستار لبخند تلخی زد و گفت : _میرم میگم همسرتون بیان . با رفتنش صدایشان را می شنیدم . _حواستون باشه روشون فشار نیاد. در ضمن یادتون نره چکاب بشن . _حتما. وارد اتاق شد . نگاهش کردم.همان کت و شلوار عروسی ..موهای مرتبش حالا بهم ریخته بود .قطره اشک هایم از هم سبقت گرفتن. از چشمانش درد را فهمیدم . جلو امد . _سلام . تا این را گفت وتا صدایش گوشم را نوازش داد. اشک هایم تبدیل به هق هق شد .به خود که امدم او هم کنار پنجره ایستاده و شانه هایش میلرزید .مرد من در این چند روز چقدر شکسته شده بود. اهسته برگشت نزدیکم امد.نگاهش کردم دستم را گرفت و نوازشانه کنارم نشست. اشک هایم را پاک کرد. _محمدرضا بچه کجاست؟ بچه سالمه؟ نگاهش را به زمین دوخت . _عملت کردن . باید چکاب شی. شاید.. شاید.. دیگه ... _نه..ا..خ.. کمرم تیر می کشید و دست و پایم عرق میکرد..پنج ماه رو باتو زندگی کردم کوچولوی من حالا..محمدرضا دستاچه دستش را روی سرم گذاشت _تب داری..ک..ه ...پرستار! و با عجله از اتاقم خارج شد همان طور که سعی میکردم هوش هواسم نپرد به بچه ام فکر کردم.از ته دل امام رضا را خواستم .دلم میخواست بچه ی کوچکم کنارم بود. و کم کم بیهوش شدم صداهای گنگ پشت سرهم تکرار می شد . اما آن صداها برایم لطیف بود . ««_بچه ات را به تو بخشیدیم.»» چشمانم نرم نرمک باز شد . باز هم بیمارستان . این گره ی زندگی ما همش تو این بیمارستانه .نگاهم را به اطراف دادم .بی بی بود . با صدای زیبایش قران میخواند.ناگاه در باز شد و معصومه خانم به همراه نرگس و ... داخل شدن .. نیم خیز شدم . اخ کوچکی گفتم _دورت بگردم راحت باش. _من شرمندتم نجمه نباید تنهات میزاشتم _چه چیزایی میگین مامان جان شما مادر عروسینا. لبخند ملیحی زد و از گوشه ی پلاستیکش برایم کمپوت باز کرد . _بخور جون بگیری. نرگس با مسخره بازی هاش ذره ذره غذای کمپوت را در دهانم ریخت.بی بی اهسته قرآن را بست .با نفس گرمش من را بوسید و همان طور که سعی میکرد قطره اشکش را پنهان کند گوشه ای نشست.نگاهم را اطراف دوختم او نبود .همه که باشن او نباشد بازهم فضا سنگین می شود . _داره با دکترت صحبت میکنه. هم زمان در را باز کرد . پشت سر او دکتر وارد شد .دکتر عملم خانم بود اما برای ویزیت و... اقا میفرستادن .زود روسری ام را مرتب کردم و سعی کردم به بی بی بفهمونم چادرش را روی من هم بندازد. دکتر مراعات میکرد.آهسته همان طور که چشمانش به زمین بود گفت : _عمر بچه و .. دست خداست . متاسفانه با خوشبختانه بچه ی شما ..در...در ..عمل ..از دنیا رفت .. برای همین شما احساس.. راحتی بیشتری دارین. با تعجب و بهت به دست هایم نگاه کردم. صدای گریه ی نرگس که اهسته بود را شنیدم .با رفتن دکتر گفتم: _میشه تنها باشم؟ بقیه هم از اتاق خارج شدن .با رفتن اونها زدم زیر گریه .به جای خالی او نگریستم . 🍃ادامه دارد..... 🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۷۱ و ۷۲ سیسمونی رو برای خیریه به خواست محمدرضا دادیم.حال روحی خوبی نداشتم. محمدرضا سعی میکرد از دلم دربیاره اما من گوشم به کاراش بدهکار نبود. حسابی با رفتن بچه حالم بد بود. شبا تب و لرز داشتم و صبح ها ...نرگس پیشنهاد میداد که بریم مسافرت اما من میخواستم تو حال خودم باشم. بالاخره اصرار و انکار تا قبول کردم . اما سرد و بی روح ... تقریبا پنج روزی ار سفرمون میگذره..شمال رو رد کردیم. و داریم به مشهد نزدیک میشیم خوب دلم برای صاحب اصلیش بی قراری میکرد. بالاخره پس از ساعات متوالی به مشهد رسیدیم. دو اتاق جدا گرفتن. از خستگی بدون هیچ حرکتی فقط روی تخت افتادم و چشمانم از شدت خستگی بسته شد _اذان میگن خانمی؟ عزیزم؟ چشمانم را باز کردم. لبخند تلخی زدم و گفتم : _شبت بخیر _میخوایم بریم حرم . اماده شو . _چشم. دست هایم را به چشمانم مالاندم و اهسته حاضر شدم. همسر نرگس تاکسی ای تا حرم برایمان گرفت .چشمانم تا گنبد طلا را دید به لرزه افتاد.اشک هایم جاری شد. اهسته سلام دادم .همان طور که بغض کرده بودم نماز خواندم . بعداز نماز من و نرگس برای زیارت به سمت ضریح رفتیم .روسری ام را جلوتر کشیدم و همان طور که نگاهم را به ضریحش قفل میکردم هق هق کردم. دستم که به ضریحش قفل شد انگار باری سبک از دل و جانم خالی شد. صدای زنگ گوشی نرگس در ان همهمه را شنیدم. خودم را از ضریح جدا کردم _بریم منتظرن اهسته سلامی دادم و از رواق خارج شدم. گوشی اش زنگ میخورد. با دیدن نام گیرنده نگران نگاهم میکند .از نگرانی اش نگران میشوم.از من دور میشود. صدای ریز گیرنده می اید .اهسته لبخندی میزند و نزدیکم می شود _باید برگردیم . _چی شده؟ _از سوریه زنگ زدن . تا نام سوریه امد دلم ریخت . فکر میکردم دیگر نمی رود. _این چندماه رو بخاطر تو و..و.. بچه صبر کردم. الان که تو بهتری باید برم _محمدرضا من دیگه کسی رو ..برای .. همان طور که نگاهش را به پنجره و گنبد می انداخت گفت : _اون دنیا خیلی ها منتظر پاسخ ما هستن کتش را پوشید و گفت : _میرم حرم زود برمیگردم. _میشه منم بیام ؟ میخوام برای اخرین بار ببینمش به ناچار لبخندی زد و منتظر دم در ایستاد . چادرم را سر کردم و به همراهش از هتل خارج شدیم .برای اخرین دیدارم گریه کردم . صحن را دور زدم. ضریح را بغل کردم. مداحی گوش دادم و از حرم بیرون امدم . . نرگس و همسرش مانده بودن. و حالا امروز اخرین دیدارمان بود. از صبح برایش دعا خواندم . ساکش را چیدم و ... نمیدانم چرا دلم اشوب شده بود . حسی وادارم میکزد تا بیشتر اورا بنگرم .ساکش را برداشت .چشمانش برق خاصی میزد .بقیه داخل حیاط جمع شده بودن .به من گفت داخل حیاط نیام . میخواست راحت دل بکند . _دیگه داری میری؟ _اره سرم را پایین انداختم . اهسته با انگشتش سرم را بالا اورد . _نجمه؟ _جانم؟ قطره اشکی از چشمانم سر خورد. _من مطمئنم بعداز من تنها نیستی . مواظب امانتی مون باش . _محمدرضا اگه بری من دیگه... دستم را فشرد . _شاید دلم رو بلرزونی اما رو هیچ وقت . سعی کردم جلوی خودم را بگیرم. نمیخواستم دیدهایم برایش تار شود. ساکش را روی شانه اش انداخت . _بعد از میتونی ..م..میتونی..ازدواج کنی تو..خیلی ..برام خوب بودی و من رو.. رشد.. دادی.. پس باکسی ازدواج کن ..که لیاقتت رو داشته باشه.. نجمه ..من عاشقت هستم و خواهم بود ... هیچ وقت تنهات نمیزارم .. من همیشه به یادتم .. نجمه ..من..دوست دارم .. همان طور که جلوی دهنم را گرفته بودم تا هق هقم بلند نشود گفتم _محمدرضا من بعد تو دلم پیش هیچ کس رضای زندگی نمیده . محمدرضا قول بده.. باید قول بدی اون دنیا ..پشت حوری موری رو خط بکشی..محمدرضا باید ق..قول بدی.. من رو شفاعت بکنی.. محمدرضا.. دل.. دلم..‌ ب..برات تنگ میشه.. به خود که امدم دیدم روبه رویم نیست .. دنبالش گشتم از حیاط دیدمش. کنار در ایستاده بود.. برای اخرین بار نگاهش را به من داد از همان پشت و رفت ..دلم را که رفت ..چادرم را سر کردم..پابرهنه با همان لباس های شب قبل دنبالش دویدم... لباس هایم خوب بود...جوراب ضخیم با شلوار مشکی و مانتو ...به او که رسیدم تازه تاکسی حرکت کرد..فقط توانستم اخرین قطرات گریه اش را تز شیشه ماشین تماشا کنم .. زندگیم رفت..همانجا نشستم ...و هق زدم ..انقدر گریه کردم تا بی بی و معصومه خانم من را برگرداندن 🍃ادامه دارد..... 🍄جذابترین و جدیدترین رمان های مذهبی فقط بیا اینجا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۷۳ و ۷۴ و ۷۵ میدانم دیگر برنمیگردد . دیگر آن نگاه‌هایش را نمی بینم .همه هم این را فهمیده‌اند. نرگس هم مثل من بی تابی میکند . تصمیم گرفتم بروم مزار شهیدش .دسته گلی را خریدم و تاکسی گرفتم.تا مقصد در فکر بودم. کجاست؟ چیکار میکنه؟ چی میخوره؟ کی دیگه از زمین جدا میشه؟کرایه را حساب کردم .قطعه را پیداکردم . اهسته نزدیک مزارش شدم _حاج حسین این رسمش نبود. رسمش نبود تنها بره حاج حسین خودت میدونی که.. دلم ازش پر بود...دلم ازش...میومدم اینجا..یادش بخیر ..اون روزی که از دستش ناراحت شدم و پناهم تو شدی...حاج حسین.. خودت یک جوری از فراغش من رو اروم کن.. گل را گذاشتم و بلند شدم..اشک هایم را پاک کردم و از انجا فاصله گرفتم ... مجدد باتاکسی برگشتم . معصومه خانم کباب درست کرده بود..همان قاشق اول را که خوردم عقم گرفت..از سفره جداشدم ...وقتی بیرون اومدم معصومه خانم به زور اب قند را دهنم کرد. حاج جواد من را به درمانگاه برد ...سرم زدم و اهسته چشمانم را روی هم گذاشتم..بعد از او خیلی ساکت شده بودم ... گرمی دستانش را حس کردم. _نجمه پاشو ببین برام چه گل دختری اوردی... اسمش رو از اسمون برامون انتخاب کردن یادت نره اسمش زهراست ها ...نجمه.. چشمانم را باز کردم.. نفس نفس میزدم..کجاست؟ کجاست؟داد می زدم و نامش را صدا میزدم _خانمی بیمارستان رو شلوغ کردی قشنگم.. دیگه ارام بخش هم نمیتونیم برات بزنیم.. سوالی نگاهشان کردم.. _نی نی کوچولوت چندماهه تو شکمت وول میخوره.. پس دلیل این همه ورم این بوده. فکر میکردم با رفتنش جاش هنوز هست و ... _و..ا..واقعا اما..؟ _ان‌شاءالله برای چند هفته اینده به دنیا میاد. مواظب خودت و نی نی ات باش با رفتن پرستار بی بی و معصومه خانم داخل شدن ..تا انها را دیدم .. دهنم ..به من من افتاد ...بی بی اهسته من را بغل کرد.. در بغلش اشک هایم را ازادانه رها کردم ... نمیدانم چرا از وقتی برگشتیم دلم شور افتاده .ترسم گرفته... خیلی وقت از رفتنش نگذشته اما...دیگر در این هفته های اخر نمی توانم خوب راه بروم...اذیت می شوم.. حالا میتوانم بهتر مراعات کنم اما اگر دخترش به دنیا بیاید و او نباشد... همان موقع تلفن زنگ خورد. همانطور که دست به کمر دارم به سمتش میروم.با دیدن خط گیرنده لبخندی میزنم. _بله؟ منتظر صدایش می مانم. اما صدای گریه دست و پایم میلرزد _ال..الو؟ با صدایی پربغض میگویند. _خانم منتظری؟ _بله ؟ خودم هستم؟ _همسر..ش..شما..همس...رتون.. و اینقدر گریه میکند که نمی تواند صحبت کند.دست و پایم شل میشود .تلفن ناگاه قطع می شود همانجا روی زمین می افتم . نمی توانم باور کنم. نه نه شاید زخمی شده اره ...این بهتره .. همانجا در میزنن.چادرم را سر میکنم و به سمت در میروم .اهسته در را باز میکنم.با دیدن چند مرد نظامی سرم را پایین می اندازم.ناگاه یک عکس را به دستم میدهن. عکس خودش هست. با همان لبخند و... پایین عکس نوشته " شهادتت مبارک" قلبم از حرکت می ایستد .همان مرد روی زمین کنار خانه می افتد و هق هق می کند . دستانم می لرزد و میگویم : این..و..واقعیت..ن..داره.. ما..قراره..ما.. اهسته اشک می‌ریزم. همان موقع بر زمین می افتم . و فقط تنها چیزی که یادم می ماند صورت گرم بی بی است که دارد نزدیکم میشود _اقای دکتر رضایی به بخش اورژانس. چشمانم را باز میکنم . پلک هایم سنگین شده _م...من کجام؟ با یاداوری اتفاقات تلخ گذشته هق هقم بلند میشود.حاج جواد نزدیکم می شود. روی پیشانی ام را می بوسد و لبخند تلخی میزند. _اون موقع ها محمدرضا تو کار بسیج بود . خیلی شر و شیطون بود. میدونستم اخرش این یک کاره ای میشه اما نه اینکه شهید..ب..بشه .. اهسته شانه هایش می لرزد _وقتی وارد محل جدید شدیم. رفتاراش تغییر کرده بود. گاهی اوقات خیلی تلخ و گاهی اوقات خیلی خنده رو بود. یک شب باهاش نشستم حرف زدن . میگفت یک مشکلی دارم که محال نشدنیه . و گفت برام دعاکن . نمیدونستم تو رو میخواد.. و میترسه که..دنیا دیده بشه ... لبخند گرمی زدم . اشک هایم راپاک کردم. حاج جواد دستم را گرفت و من را از تخت بلند کرد . ناگاه درد شدیدی را احساس کردم انقدر که با فریاد اسم حضرت را صدا زدم .چند پرستار با شنیدن صدا وارد شدن . وضعیتم را چک کردن و با عجله تختم را کشیدن _مامان کوچولو نی نی تون میخواد بیاد بیرونا. از درد قطرات اشکم می چیکد .