سوار ماشین شدیم و سمت خونمون حرکت کردیم
محمد: -بابا این ماسکو دربیار دیگه چرا نمیخوای باور کنی همه چی تموم شد
-فعلاکه احتیاط شرط عقله محمدجان
محمد: الان من بی عقلم؟
نگاهی به محمد انداختم و تک خنده ای زدم
-نه منظورم این نبود، بلاخره که باید تا چند صباحی قوانین پرتوکل بهداشتی رو رعایت کنیم تا اوضاع بهتربشه
محمد: -آره خب شما راست میگویی ولی ماالان تو ماشین هستیم، شیشه های ماشینو هم پایین دادم، هوا خوبه، پس همه چی اوکیه حالاام ماسکتو دربیار
هرچقدر به مغزم فشاراوردم فهمیدم حق بامحمده . ماسکمو پایین دادم و نفس عمیقی کشیدم
محمد: -آاااها حالاشد
خندیدیم و به راهمون ادامه دادیم.
نگاهمو به بیرون شیشه ماشین دادم و به این فکرمیکردم که چقدر سختی کشیدیم، چقدر با غم و غصه خونواده ها روبه روشدیم، چقدر پرستار از دست دادیم، ولی بااین وجود #خدا حواسش به ما بود و کمکمون کرد که بتونیم از پسش بربیایم، هیچوقت تنهامون نذاشت و همیشه به امید خدا بود
با کمک #خدا و #همّت_دانشمندها و #نخبههامون تو این سختی و مشکلات روی پای خودمون بودیم و تونستیم واکسن بسازیم با بهترین ترکیب و بهترین کیفیت.
اسم واکسن رو " #برکت" گذاشتن.
خدا رو به خاطر همه اینها شکر میکنم..
🌼وخدایی که در تنهایی هایمان
تنها پناه است...
💚پایان رمان💚
نظرت درمورد رمان بگو🥰👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121
🍃نویسنده؛ اسرا بانو
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃