eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید طاهری نیا🌷دربخشی از وصیتنامه🖋 خود خطاب به فرزندش👶 آورده: 🌟با اینکه ببینمت اما نشد، چون من بچه های شیعیان را می شنیدم و به صدای کمک خواستن آن ها جواب ندهم...🌟 .... .... .... 😣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☔️ رمان زیبای ☔️ ☔️قسمت ۶۰ ☔️ من عمل توئم _... از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد ... قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید ... پر از صدا و تنوره های آتش بود ... از نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد ... توی چشم هام زل زد ... به خدا وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم ... با خشم توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت: _از دخترت نگرفتی؟ ... هنوز نفهمیدی که چه مرتکب شدی؟ ... ما به تو دادیم. بیماری دخترت بود ... ما به تو فرصت دادیم تا کنی اما کردی ... ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که ... از شدت ترس زبانم کار نمی کرد ... نفسم بند اومده بود ... این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه ... هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی چشم هام نگاه کرد... ... ... و دستش رو دور گلوم حلقه کرد ... حس می کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده ... توی چشم هام نگاه می کرد و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد ... ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می کرد ... می خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم ولی ... . با حالت خاصی گفت: _دهان نمی تونه خدا رو به زبون بیاره ... . زبانم حرکت نمی کرد ... نفسم داشت بند میومد ... دیگه نمی تونستم نفس بکشم ... چشم هام سیاه شده بود ... که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم خدا رو صدا بزنم ... خدا رو قسم دادم که یه بهم بده تا کنم ... گلوم رو ول کرد ... گفت: _ این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام این فرصت رو بهت داد ... . . از خواب پریدم ... گلوم به شدت می سوخت و درد می کرد ... رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم ... . . گریه اش شدت گرفت ... رد دستش دور گلوم سوخته بود ... مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن ... جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود ... . . جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من ... قسم می داد ببخشمش ... . . حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه ... _بسم الله الرحمن الرحیم ... ان اکرمکم عندالله اتقکم ... به راستی که شما در نزد خدا، شماست ... و صدای گریه جمع بلند شد ... ادامه دارد... 📚 تنها کانال عاشقانه شهدایی ومفهومی 📚 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۵۱ توی بیمارستان دکتر که صورت رنگ پریده‌ام را دید،.. اجازه نداد حرف بزنم، با دست اشاره کرد به نیمکت بنشینم. - "آرام باشید خانم...حال ایشان....." چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم. +"به من دروغ نگو، است دارم می بینم هر روز ایوب می شود. هر روز می کشد. می بینم که هر روز میمیرد و زنده می شود. می دانم که ایوب است....." گردنم را کج کردم و آرام پرسیدم: _"رفته؟" دکتر سرش را پایین انداخت و سرد خانه را نشان داد. توی بغل زهرا وا رفتم. چقدر راحت پرسیدم: _ "ایوب رفته؟" امکان نداشت ایوب برای عملیاتی به جبهه نرود... و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم. سر سجادت زار نزنم که برگردد. از فکر مو به تنم سیخ می شد. ایوب چه فکری درباره من می کرد؟ فکر می کرد از آهنم؟... فکر می کرد اگر آب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است؟... چی فکر می کرد که آن روز وسط شوخی هایمان درباره مرگ گفت: 💭"حواست باشد بلند بلند گریه نکنی، سر وصدا راه نیاندازی، یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود، ، حجاب ، کسی آن ها را . مواظب باش بگیرید، به اندازه کنید." زهرا آخرین قطره های آب قند را هم داد بخوردم. صدای داد و بیداد محمدحسین را می شنیدم. با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود. خواستم بلند شوم، زهرا دستم را گرفت و کمک کرد. محمدحسین آمد جلو... صورت خیس من و زهرا را که دید، اخم کرد. _"مامان....بابا کجاست؟" ادامه دارد... ✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨یڪ جلوه ز نور اهل بیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۲ دوست نداشت حتی.. کسی از پشت ایفون.. مادر و خواهرش را بشنود.. گاهی عاطفه جوابش را میداد.. بحث میکردند. اما در اخر خواسته عباس میشدند..چرا که باید حرفش به کرسی مینشست.. ساعت ۴ عصر بود.. آماده میشد که به مغازه رود... مغازه پدرش حسین اقا.. ک لباس مردانه بود.. گرچه زیاد بزرگ نبود.. ولی خداروشکر رزق شان داشت.. حسین اقا خیلی دقت می‌کرد.. که را.. به مشتری هایش بگوید.. تا راضی باشند... اما برعکس.. عباس مدام سعی میکرد اجناس مغازه را.. زودتر بفروشد.. و زیاد به مشتری کاری نداشت.. کم کم غروب میشد.. حسین اقا و پسرش.. همان گوشه مغازه.. سجاده را پهن کردند.. حسین اقا_ عباس بابا در رو ببند! عباس در را بست.. و به سمت پدر رفت..حسین اقا اذان و اقامه میخواند.. از پدر نمازش را خواند.. سجاده اش را برداشت... هنوز در را کامل باز نکرده بود.. که خانم و اقایی وارد مغازه شدند.. چند لباس روی پیشخوان.. پهن کرده بود تا مشتری بپسندد.. مشتری خانم_ برای یه پیرمرد میخوام! عباس_ اینم خوبه خانم، مارکش بهترینه مشتری اقا_ ولی پدر من از این رنگ اصلا نمیپوشه مشتری خانم.. حرف همسرش را تایید کرد... و دراخر با نارضایتی.. از مغازه بیرون رفتند. حسین اقا_ چرا رنگ تیره تر رو ک پشت سرت بود.. نیاوردی براشون؟ عباس_مدت زیادیه..این چن تا پیرهن رو دستمون مونده حسین اقا_دلیل خوبی نیست عباس_نظر من اینه _عباس بابا نظرت اشتباهه! مشتری حرف اول میزنه نه جنس های مغازه _حرفتون قبول ندارم هر بار باهم بحث می‌کردند.. حسین اقا میخواست.. به او بفهماند ک کارش اشتباه است.. اما عباس زیر بار نمیرفت.. ساعت از ١٠ گذشته بود... 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨