✍💞💞✍✍💞💞✍
💓رمان جذاب و نیمه واقعی
💓 #دست_و_پاچلفتی
💓قسمت ۳۶
-شما لطف دارید...بازم شرمنده...راستش اونموقع براش یه خواستگاری اومده بود که تا پای خریده حلقه هم پیش رفته بودن ولی با اقدام و خواستگاری من اون رو رد کردن...ولی بعد این قضیه رفتار دختر خالم فرق چندانی نکرد با من
.
-خب این نشون میده که شما گزینه بهتری بودید برای اون خانم...تا حالا با خودش حرف زدید؟ چه جوابی داده بهتون؟
-بله چند بار صحبت کردم
-نظرشون رو در مورد خودتون ازش پرسیدین؟چی گفت به شما؟
-راستش نه...بیشتر در مورد چیزای مختلف حرف زدیم
.
-خب اول باید نظرشون رو بپرسید... ببینید از چه رفتار شما خوشش اومده که اون قسمت رو تقویت کنید و از چه رفتارتون بدش میاد که اون قسمت رو اصلاح کنید
.
-راست میگید ها...ممنونم بابت کمکتون بازم شرمنده مزاحمتون شدم...خیلی لطف کردید
.
-خواهش میکنم...بازم اگه کاری از دستم بر میاد در خدمتم
.
زینب جواب مجید رو داد ولی هنوز چشماش خیس بود
جواب مجید رو داد ولی خدا میدونه توی دلش چی میگذشت
فقط #خودش رو مقصر میدونست
مقصر اینکه بدون اطلاع دل بست
بدون تحقیق عاشق شد
والان هم بدون اینکه کسی بفهمه شکست خورده
.
آرزو میکرد که کاش پسر بود و میتونست همون ترم اول از مجید خواستگاری کنه و جوابش رو بگیره نه اینکه این همه مدت تو رویای کسی باشه که خودش تو رویای دیگریه
.
فردا مجید و زینب به ازمایشگاه رفتن...
مجید انتظار داشت با توجه به حرفهای دیشب یه مقدار یخ زینب آب شده باشه و بتونه امروز بهتر باهاش حرف بزنه و سئوالاش رو بپرسه...
ولی اونروز زینب ساکت ترین دختر روی زمین بود
بی حوصله ترین دختر روی زمین
.
مجید گیج شده بود ...
و مدام تو دلش تکرار میکرد از هیچ چیز این دخترا سر در نمیشه آورد...
همه رفتاراشون باهم تناقض داره
اون مینا که بعد خواستگاری رفتارش بدتر شد و اینم زینب
.
.
محسن تصمیم گرفته بود به خواستگاری مینا بیاد
خانواده محسن از لحاظ مالی خانواده سطح #بالایی بودن و به همین خاطر به مینا گفته بود که تا قبول کنن که بیان خواستگاریش طول میکشه
چند مدتی به همین روال گذشت
و از مینا #اصرار و از محسن #انکار...
انگار نمیخواست به این زودیا خواستگاری بیاد....
تا اینکه چند مدتی با رفتار سرد مینا رو به رو شد و تصمیم به اومدن گرفت
از طرف دیگه مینا کم کم داشت خونوادش رو برای اومدن محسن آماده میکرد
یه روز بعد از شام که در حال جمع کردن میز با مامانش بود گفت:
-مامان؟
-جانم ؟
-از خاله اینا خبری نداری؟
-چرا...هستن اونا هم...چطور...
-منظورم مجیده
-والا با این رفتاری که تو داری کسی جرات نمیکنه بیاد جلو.
💞ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💓💓💓💓💓💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۱۵
خانم بزرگ_چون برات برنامه ها دارن.!! با #ارثیه ای که اقاجلال برای پسراش گذاشته بود.بابات وقتی از تهران اومد. #به_هرطریقی که شد، به #طمع_پول، آقاجلال رو راضی کرد، باسهراب دست به یکی کردن که حتما ارث تقسیم بشه.تا کسب و کار راه بندازن.بابات خودش رو از ارتش بازخرید کرد.محمد راضی نبود اما کوروش و سهراب #مجبورش کردن. اونم راضی شد ولی هنوز که هنوزه محمد، دست به سهم الارثش نزده.
_عجب... خب این ارث چه ربطی به من داره!؟
_چایت رو بخور مادر تا بگم
آقابزرگ ته مانده چایش را خورد.با ناراحتی به گل قالی زل زده بود.
_اوایل جوونی، عشق شاهنامه خونی و تاریخ بودم. اسمشونو گذاشتم کوروش و سهراب. بعد چند سال با بدنیا اومدن عموت اسمش رو محمد گذاشتم. تا زیر سایه نور محمدی، زندگیم #برکت داشته باشه.
آقابزرگ آه دردناکی کشید.
_خیلی بده،..#یه_عمرزحمت_بکشی برا بچه هات، برا وقتی که #پیر بشی..ولی.. پیر که شدی،کسی کاری بهت نداشته باشه.. خیلی دلت میگیره..!!
خانم بزرگ_بابات و سهراب به هر جور شده، میخان تو با فتانه یا مهسا، ازدواج کنی. اینم که میگن مهسا، چون خودت یه بار گفتی میخای زن آینده ات #چادری باشه، اونا هم #اصرار دارن مهسا رو بگیری. مادرت هم، چون به خواهرش #وابسته هس #دلش_میخاد دخترای اونو بگیری.
پرسوال گفت:
_مهسا دختر اقای سخایی؟!
خانم بزرگ_اره مادر..!! وقتی بابات و سهراب، سهم الارثشون رو که گرفتن، با اقای سخایی #شریک شدن، باهم کارگاه تولیدی زدن. یه تولیدی که روکش و وسایل اولیه مبل رو درست میکنن.
_پس تمام این مهمونی ها بخاطر اینه؟!!.. اینهمه اصرار بابا.... اینهمه نقشه های مامان.!!!؟؟؟
آقابزرگ_بعد از اون اتفاق، محمد شیمیایی شد، مجروح شد، ولی کسی احوالش رو نپرسید، تازه کوروش و مادرت کلی جنجال بپا کردن، که مقصر همه چی محمد بوده. درصورتیکه اون فقط #یه_اتفاق بود...!
کم کم واضح میشد افکارش..
جواب تمام سوالاتش را چه خوب پیدا کرده بود.همه چراهایی که یک عمر با آنها سر کرده بود...
همه دعواها بر سر #پول..!؟
پدرش و عمویش چه میخواستند..!؟
بر سر ازدواجش #معامله کنند..!؟
نزدیک به اذان مغرب بود...
بلند شد. آستینش را بالا میبرد.
_بااجازتون من برم مسجد. اقابزرگ شمام میاین؟
_نه باباجان حالم خوب نیس، تو برو، التماس دعا.
_خدا بد نده..!! چی شده؟
_خدا که بد نمیده. این بنده های خدا هستن برا هم بد میخان. چیزی نیست باباجان. برو به نماز برسی.
خانم بزرگ_قلب آقاجلال درد میکرد همیشه، اما از اون موقعی که تو حالت بد شد،قلبش بیشتر اذیتش میکنه. وقتی خیلی ناراحت میشه تپش قلبش زیاد میشه. امروزم با یاد اون خاطرات، دوباره...
نگاهی به خانم بزرگ و آقابزرگ کرد...
ناراحت از جملات آقابزرگ و خانم بزرگ #نیم_خیز نشست.پشت دست آقابزرگ را #بوسید.
_این درد رو منم دارم آقاجون.اما شما، مراقب خودتون باشین
نوازش دست اقابزرگ را بر سرش حس کرد.
_چقدر #شبیه_محمدم میمونی باباجان. خدا حفظت کنه پسرم.تو هم مراقب خودت باش، درد بدیه
با لبخند بلند شد.و خداحافظی کرد....
هنوز سوار ماشینش نشده بود،که عمو محمد و طاهره خانم را دید. لبخندی زد. با سر سلامی به طاهره خانم کرد. به سمت عمو محمد رفت. حالا که بیشتر او را شناخته بود. بیشتر از قبل حس صمیمیت داشت.به گرمی دست عمو را فشرد.
_سلام عمو خوبین
+به به ببین کی اینجاست، سلام عمو تو چطوری؟!
_خداروشکر.داشتم میرفتم مسجد.
+خوب کاری میکنی که میای، خیلی تنها هستن. مزاحمت نمیشم. برو ب نماز برسی
_نه بابا. اختیاردارید. پس بااجازتون من برم.
_برو بسلامت. یاعلی
دست عمو را به گرمی تکان داد.یاعلی گفت،بانگاهش ازطاهره خانم خداحافظی کرد.
یک هفته گذشت...
از جلسه کنکور،به خانه می آمد.در را با ریموت باز کرد.ماشین را به حیاط هدایت کرد.به خودش قول داده بود آرام همه چیز را به خانواه اش بگوید. گذاشته بود کمی بگذرد تا هم کنکورش را بدهد و هم با #ذهنی_آرامتر حرفهایش را بزند.
از داخل حیاط...
صدای داد و فریادهای یاشار را خوب میتوانست تشخیص دهد.قدم هایش را بلندتر برداشت.درب ورودی خانه را باز کرد.
یاشار _ولی بابا من اون روز هم بهتون گفتم، من مخالفم که عروسی من و یوسف یه شب باشه. من میخام باغ باشه اونم خارج از شهر. من همون روز اول گفتم بهتون..!
یوسف_سلام
باصدای سلام کردنش،....
پدرش کوروش خان، سری به معنای جواب سلام تکان داد.
برادرش یاشار، چیزی نگفت و فقط به نگاه بسنده کرد.
مادرش فخری خانم گفت:
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴
افسر و دو سرباز دیگر را از ماشین پیاده و خلع سلاح میکنندشان.سریع از ترس اینکه ماشینی عبور نکند همگی دست به کار میشویم و تنها هوشنگ بالای سر آنها کشیک میکشد.هر چه لازممان است برمیداریم و از ترس این که ماشینی بیاید از باقیش صرف نظر میکنیم.پیمان بالای سر جنازهی آن جوان می ایستد.نمیدانیم چه کارش کنیم و وقت تنگ است.دست و پایش را میگیرند و زیر پل می اندازندش. هرچه #اصرار میکنم ببریمش و خانوادهش چشم به راه هستند میگویند نه! #بهانه میآوردند وقت نیست! نباید کشته روی دست سازمان بماند و... هوشنگ بعد از پنچرکردن ماشینشانگازش را میگیرد و ما هم پشت سرشان میرویم.
هنوز فکرم در پی آن جوانی ست که کشته شد. یعنی خانواده اش چه کار خواهند کرد؟گرسنه هستم اما با استرسی که به من وارد شد و صحنههای وحشتناکی که دیدم، دست و دلم به خوردن نمیرود.پیمان کنار چایخانه میایستد. به زور چای را میخورم.پیمان میداند چرا حالم بد است.
_نگران نباش اون یه قهرمان بود که در راه آرمانش جون داد.حتما سازمان خانواده شو تامین میکنه.برای خانوادهاش هم بهتر بود جنازه شو نبینن! آخه مگه تو ندیدیش؟
مجبورم با همین چیزها وجدانم را قانع کنم. پیمان مرا دم در خانه پیاده میکند و خودش میرود.در را که باز می کنم پری هراسان پله ها را پایین میآید.
_چی شد؟ چیکار کردین؟
تن خسته و فکر مخدوشم را به خانه میکشم.
_نتونستین؟ چی شد خب؟
کیف و لباسهایم را روی زمین میاندازم
_نه همه چیز خوب بود.اسلحه ها رو برداشتیم... فقط..
_فقط چی؟
_یکی مُرد!
در عین سادی بیخیال میپرسد:
_کی؟
_نمیدونم.نمیشناختمش.
لبخند روی لبش پررنگ میشود.
_خوبه! همین که تونستین اسلحه ها رو جمع کنین خوبه.باید رژیم رو با خلع سلاح نابود کنیم. ما تا وقتی زندهایم نمیزاریم مستشاری زنده بمونه.
وقتی در اتاق هستم پری داد میزند:
_من باید گزارش کار بدم درمورد تحقیقو اینا. میرم پیش کیوان.با پیمان برمیگردیم.
سر تکان میدهم.نزدیکیهای غروب در باز میشود. با رادیو خودم را سرگرم میکنم.صدای خنده و حرفهای ریز ریزشان به گوشممیرسد. وارد خانه می شوند. پیمان سلام میدهد. برمیخیزم و کتش را میگیرم.
_سلام، چقدر دیر کردین!
_آره دیگه. وایستادم گزارش امروزو بدم.کیوان خیلی تعریف کرد.چندتا از بچههای مرکز هم بودن و کلی تعریف کردن.
با یاد آن جوان که کشته شد، میپرسم:
_اون پسره چی؟ به خونواده اش گفتین؟
به اونایی که دیدیشون گفتی؟
_آره گفتم یه تلفات دادیم. اما الان فرصتش نیست به خونواده اش چیزی بگیم.
_چطوره بریم جنازه شو شبونه بیاریم؟
پری هوف میکشد
_ببین رویا ما هم به اندازهی تو ناراحتیم اما نمیشه! اون محل لو رفته اگه برگردیم شاید گیر بیوفتیم. برای اون نفر هم چه فرقی میکنه کجا دفن بشه؟ اون الان از این جهانو نابرابری هاش حذف شده. روحش آزاده!
نمیدانم چرا چهرهی آفتاب سوخته اش در آن لباس سربازی از یادم نمیرود.دست خودم نیست! یک چیز مثل خوره افتاده به جانم. باشه ای می گویم و کنار رادیو مینشینم.پری به طبقهی بالا میرود.پیمان رو به من مینشیند.
_رویا؟
نمی دانم چرا از او دلخورم؟بخاطر آن مرد است؟
_جان؟
_زندگی منو تو شاید ازین سخت تر هم بشه.ما باید قدرت اینو داشته باشیم که ازشون عبور کنیم و بعد فراموششون کنیم.من ازت میخوام قوی باشی.
باز هم سر تکان میدهم.
_شام خوردی؟
سرم را به معنی نه تکان میدهم.این اولین بار است که از دستپخت او، املت میخورم.
_رویا؟ تو دختر قوی هستی، این شجاع و نترس بودنت باعث شد تا همهی دخترا در نظرم کوچیک بشن چون تو هر روز توی ذهنم بزرگ میشدی.خیلی خوشحالم که بهت رسیدم و قراره تو این مسیر با هم باشیم.تو همین چند وقتی که باهم بودیم تو سختی و زخم زبون شنیدی، از مامان و.. ولی خب مطمئنم هنوز به بودن با من مصممی، درسته؟
بیشتر از آنی که فکرش را بکند خریدارش هستم.که میگویم:
_هیچوقت فکرشو نکردم که سرنوشت این مسیر رو بچینه تا از پاریس و هنری که عاشقانه دوستش داشتم دل بکنم و بیام توی سازمانی که بودن توش حکمش اعدامه!
سوالش را خیلی رک میپرسد:
_پس چی غیر از سرنوشت باعثش شد؟
_دِل، همهی اینا کار دلم بود.اون گفت که برگرد اون گفت که آرتیست شدن رو به بودن باهاش بفروش.مَ...من رهاش کردم تا تو رو بدست بیارم.
دستش را آهسته روی دستم میگذارد.
_پشیمونی؟
_نه! اصلا! تو چی؟ پشیمونی؟
_منم اصلا!
لقمه ای را به دستم میدهد.خنده و اشکم در هم قاطی میشود.پیمان هم با خندهی من میخندد.بشقابی را برای پری از املت پر میکنم و بالا میروم.مثل همیشه اتاقش پر از کاغذ و روزنامه شده، سینی را روی میز میگذارم. وقتی میبیند بلند شدهام میگوید:
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛