eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است 🍃🍄🍃🍃🍃🍄🍃 🍄رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🍃قسمت ۹ و ۱۰ با حرص بلند شدم و برای راهنمایی به اتاق رفتم.زودتر از او داخل شدم و منتظر او روی تخت نشستم. چندی نگذشت که حضورش را حس کردم و درست روبه روی من تکیه به صندلی داد... ساعت به کندی میگذشت و عمر من برای اندکی اصراف میشد. صبرم تمام شد و تا خواستم سخنی بگم لب گشود. _راستش.. من.. م..ن.. همین طور که عرض کردم.. میتونم با حقوق پدرم یک خونه بخرم ... و ماشین روهم فعلا ندارم.. اما..شغلم خوبه... یک مغازه کنار خونه دارم... گلویم را صاف کردم و گفتم : _همین؟.. دست پاچه شد و گفت : _برای شروع یک زندگی خوبه... _منظورم رو اشتباه متوجه شدین.. نگاهم را به زمین دوختم و گفتم : _زندگی اگه با بگذره . زندگی نیست.اگه زن و شوهر به فکر مادیات باشن و از رد بشن ..دعوا تو خانواده ایجاد میشه.. چرا که پول زندگی نمیاره ..و به سختی به دست میاد.. اما همیشه هست و.. و با سعادت اونه که زندگی میچرخه.. با اونه که زندگی ها رواج داره... هردو سکوت کرده بودیم .. خسته شدم و اهسته گفتم : _به نظرم اعتقاد من با شما زیادی فاصله داره... _یع..نی جوابتون منفیه؟. چیزی نگفتم که اهسته بلند شد و جلوی در اتاقم ایستاد... _نمیخواید فکر کنین؟ _من حرفام رو زدم ... از قاب در گذشت و به پذیرایی رفت... پشت او کنار در ایستادم.. _مادرجان رفع زحمت کنیم. لیلا خانم با عجله ایستاد و نگاهش را بین من و پسرش چرخاند... _جوابتون چیه؟ .... چیزی نگفتم که پر استرس گفت : _هنوز نیاز به زمان دارین؟ محکم و قاطع و البته با لحن گرمی گفتم : _خیر. سکوت بدی فضارو گرفت ... لیلا خانم بلند گفت : _حیف شد. و کیفش را برداشت... دست دخترش را گرفت و به همراه پسرش از خانه خارج ‌شدن... با رفتن مهمان ها نفس اسوده ای کشیدم... بی بی همان طور که پیش دستی هارا به اشپزخونه میبرد گفت : _میدونستم بهترین تصمیم رو میگیری. لبخندی زدم و هیچ نگفتم... و برای وضو به دستشور رفتم..ماه در اسمان توقف کرده بود...و ساعت نیمه شب را نشان میداد...چندی بود که نماز شبم را تمام کرده بودم و برای دیدن ستاره ها کنار پنجره اتاقم ایستاده بودم..در محو ماه و ستاره ها بودم که نوری از روبه رو توجهم را جلب کرد.. نگاهم را خیره کردم تا توانستم نور را پیداکنم...نور از سمت خانه ی معصومه خانم جلوه میکرد... پنجره ی یکی از اتاق هایشان که درست روبه روی اتاق من پدیدار بود...سایه را که دیدم وحشت کردم... خوب که دقت کردم دیدم اوهم از لطف خدا محروم نمانده و به نماز شب ایستاده است... پسر خانواده ی خانم سجادی... زمان از دستم در رفته بود و به سایه که با ارامش حرکات نماز را ادا میکرد نگاه میکردم. با صدای اذان دست کشیدم و به خود اومدم ...به سمت دستشویی رفتم... با وسواس خاص خودم وضو گرفتم و به نماز ایستادم. اخرین سلام را که دادم به فکر رفتم.. یعنی اینقدر لذت دارد؟... نگاه کردن به نمازهای دیگری؟... من گناه کردم؟... من الوده شدم..؟ نگاه به نامحرم برای لذت.. ولی اون سایه... استغفرالله ... گفتم و با سلام دادن به اهلبیت جانماز را جمع کردم.. خستگی شب در جسمم فرو رفته بود و دیگه نا نداشتم چشمانم را باز کنم. جایم را پهن کردم و با خستگی به خواب رفتم.. صدای گنگ تلفن را می شیندم و چند دقیقه بعد صدای گرم بی بی را... _نجمه جان ؟ تلفن کارت دارن... با شتاب نشستم.. و بلند به سمت تلفن قدم برداشتم. _بفرمایید ؟ _سلام عزیزم. تلفن را جابه جا کردم و با لحن گیرایی گفتم : _به به سلام نرگس خانم. _چطوری عروس خانم؟ _نرگســـ...؟ _چشم. بگذریم ... وبعد بدون توقف گفت : _محلتون بسیج نداره؟ چشمانم از حرکت ایستاد و با لبخند گفتم : _داره که داره واسه چی؟ _برادرم.... حاج اقا یکی از فعالیت های روزانشه... بی هوا گفتم : _چه عالی. ناگهان سرخ شدم و گفتم : _ببخشید. اتفاقا من چند روزی بود سر نزدم ... میخواستم مزاحم شون شم... میخواین شماهم بیان... صدای شادش را شنیدم : _ساعت چند؟ دستم را روی چونم نگه داشتم و با حالت بامزه ای گفتم : _الان ساعت نه.. یعنی ..دوساعت دیگه؟ _جانمونی خداحافظ. تلفن را قطع کردم...