eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری 🕊قسمت ۱۷ 🍀راوے عطیه (توسڪا)🍀 صبح ۲۲ بهمن همراه زینب،خانم رضایی و دوستانشون برای اولین بار رفتم راهپیمایی خیلی برام جالب بود. آخرین مسیر راهپیمایی میدان آزادی بود. سے و هفتمین سالگرد باشڪوه پیروزے انقلاب اسلامے مبارڪ بعداز راهپیمایی خانم رضایی گفت : _بچه ها من میرم معراج الشهدا مواظب خودتون باشین _عه ماهم بریم دیگه خب زینب! زینب: نه ما ڪار داریم..بهار مواظب خودت باش یاعلے _عطیه تو پیتزا میخوری؟؟ _وایییی آره عاشق فست فودم زینب: پس بزن بریم ڪه باید با مترو بریم خیییلیی شلوغه سر راهمون یڪ پیتزا خونواده گرفتیم. ساعت ۳ بود ڪه زینب گفت: _عطیه پاشو باید بریم جایی _ڪجا میریم؟ زینب: _جایی ڪه تا الان نرفتی ولی از این به بعد عاشقش میشی _چادرتو میدی سر کنم؟ زینب: نه پاشو دیرشد دلم شکست زینب: _ناراحت نشوو بدوووو بعد از حدود یڪ ساعت _ززززیییینب داریم میریم بهشت زهرا؟؟ زینب: بلی وارد قطعه ۵۰ شدیم از اونجا رفتیم قطعه ۲۶ با انبوهی از جمعیت روبرو شدیم. زینب: _امروز سےوسومین سالگرد شهادت دوست شهیدت تا آخر مراسم شوڪ بودم ولی شوڪ جدیدترر...... واون... خواهر شهید ابراهیم هادے: _خواهرای عزیزم من اینجام تا خودم با دستای خودم به ده خواهر ابراهیم تقدیم ڪنم اسم.. اسم من بود.... وقتی تو باڪس دیدم از حال رفتم 🕊ادامه دارد.... 🕊 نویسنده؛ بانو مینودری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری 🕊قسمت ۳۰ داشتیم کنار دریا قدم میزدیم که عطیه گفت: _خانم صفری تبار من شنیدم ازدواجتون خیلی عاشقانه بود درسته؟ خانم صفری تبار دست عطیه رو گرفت تودستش و گفت: _من حجابمو از طریق بهتر کردم طوری که وقتی باهاش ازدواج کردم روسرم گذاشتم وروی عقایدم وحجابم بیشتر کار کردم با کمک کمیل... من وکمیل نذر امام حسین بودیم طوری که برای اولین بار صحبت کمیل شد ایام 🏴 بود و من سر دیگ آقا امام حسین گفتم‌ "اگه این پسر آقا قسمت من هست و به دردمنوزنگیم میخوره خودتون درستش کنین وگرنه بهمش بزنین خودتون، بعد ها کمیلم گفت" چه جالب! آخه منم همون شب همینو از آقا بالاسردیگ خواستم.. عطیه: _چقدرعاشقانه منم تازه محجبه شدم یعنی محجبه ام کرد. خانم صفری تبار: _ان شاءالله یه همسرالهی نصیبت بشه عزیزم عطیه: ممنون دیدار ما باخانم صفری تبار کوهی از بود. تصمیم گرفتیم یه دیداری هم باخانواده داشته باشیم. خانواده شهیدی که پیکرش .. وحالا باچهار فرزند هست... 🕊ادامه دارد.... 🕊 نویسنده؛ بانو مینودری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۸۳ و ‌۸۴ چند روزی بود که از سفر مشهد برگشته بودم. گوشی ام زنگ خورد باز هم نرگس بود که یادآوری میکرد روز مسابقه چه روزی است وکتاب شهید ابراهیم هادی را باید کامل و با دقت بخوانم. من خواندن کتاب را شروع کردم. اول به نظرم آمد که کتاب های مذهبی کلافه کننده هستند. ولی هرچه بیشتر می خواندم مشتاق تر میشدم. تا جایی که جلد اول را تمام کردم وجلد دوم کتاب را با ذوق شروع کردم. بیوگرافی کامل، خاطرات از کودکی تا شهادت، غیرت و مظلومیت باعث شد بیشتر جذب کتاب شوم. این کتاب توصیف کاملی از شهید بود. همین باعث شد من بار ها هر بند کتاب را با شگفتی بخوانم. گاهی از غیرت شهید دلگرم میشدم و به خود می بالیدم که سرزمینم چنین مردانی دارد. گاهی از مظلومیت شهید اشکم روان میشد. گاهی از توسل هایی که به شهید کرده بودند متعجب میشدم. کتاب را روبه رویم گرفتم جوری که عکس شهید مقابلم باشد با او . عهد بستم که کمکم کند تا من هم ام را ترک نکنم. چون درکتاب از اهمیت نماز شب های شهید گفته بود دوست داشتم من هم تجربه ای جدید را امتحان کنم. از همان شب و برای اولین بار نماز شب را با توسل به شهدا شروع کردم. بعد از نماز احساس سبکی می کردم این حسی بود که به تازگی زیاد، تجربه کرده بودم. حسی ناب و آرامشی از جنس نور که فقط تنها کسی می تواند درک کند که آن را به دست آورده باشد . امروز روز مسابقه هست. صبح با شوری عجیب بلند شدم. ملوک هم پشتیبان و همراهم بود و به من کلی انرژی می داد. بعد از خوردن صبحانه سریع آماده شدم. موقع رفتن چادرم را از جالباسی برداشتم با ذوق روی سرم انداختم توی آینه نگاه تحسین برانگیزی به خودم کردم و آرام با شیطنت زمزمه وار گفتم: مرسی عموی نرگس، مرسی حاج آقا عجب انتخابی داشتید و کشف نشده بودید. همان موقع صدای ملوک آمد که ساعت را یادآوری می کرد. سریع به طرف بیرون رفتم که ملوک قرآن به دست منتظرم ایستاده بود. با لبخند تشکری کردم وقتی از زیر قرآن رد شدم، ملوک ذکر «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّهَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» را برایم می خواند و بدرقه ام کرد. با نرگس که تماس گرفتم ، قرار شد ورودی سالن همایش جایی که باید امتحان می دادیم منتظرم بماند تا باهم به سالن برویم. جمعیت زیادی بود. فکر نم کردم تا این اندازه شلوغ باشد نرگس را پیدا کردم داشت با گوشی صحبت می کرد خودم را به او رساندم. - سلام ببخشید دیر شد. - چشم، چشم، بازم چشم، برایمان دعا کنید. فعلا خدانگهدار - با من هستی من که تازه آمدم - سلام دختر تنبل، نه با مامور مخفی بی بی ام دارد گزارش های تکمیلی را جمع میکند تا دست پر پیش بی بی برود. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟