〰〰🌤🌍〰〰
🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎
🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی
🌼 #مردی_در_آینه
🌼 قسمت ۱۱۵
🌼نشانی از بی نشان
هر لحظه که مي گذشت حالتش منقلب تر از قبل میشد ...
آرام به چشم هاي سرخي که به لرزه افتاده بود خيره شدم ...
ـ نپرسيدم ...
ديگه صورتش کاملا مي لرزيد ...
و در برابر چشم هاش پرده اشک حلقه زد ...
ـ چرا؟ ...
لرزش صدا و چشم و صورتش ...
داشت از بعد مکان ميگذشت و وارد قلب من ميشد ...
خم شدم و آرنجم رو پام حائل کردم ... سرم رو پايين انداختم و دستي به صورتم کشيدم ...
ـ چون دقيقا توي مسجد ... همين فکري که از ميان ذهن تو ميگذره ... از بين قلب و افکارم گذشت ...
سرم رو که بالا آوردم ...
ديگه پرده اشک مقابل چشمانش نبود ... داشت با چهره اي خيس و ملتهب به من نگاه مي کرد ...
ـ پس چرا چيزي نپرسيدي کيه؟ ...
ـ اون چيزهايي رو درباره من مي دونست که احدي در جريان نبود ... و با زباني حرف زد که زبان عقل و انديشه من بود ... با کلماتي که شايد براي مخاطب ديگه اي مبهم به نظر مي رسيد اما ... اون مي دونست براي من قابل درک و فهمه ..هر بار که به من نگاه مي کرد تا آخرين سلول هاي مغز و افکارم رو مي ديديد ... اين يه حس پوچ نبود ...
من يه پليسم ... کسي که هر روز براي پيدا کردن حقيقت بايد دنبال مدرک و سند غيرقابل رد باشم ... کسي که حق نداره براساس حدس و گمان پيش بره ...
🌤اون جوان، يه انسان عادي نبود ...🌤 نه #علمش ... نه #کلماتش ... نه #منش و #حرکاتش ... يا دقيقا کسي بود که براي پيدا کردنش اومده بودم ... يا انساني که از حيث درجه و مقام، جايگاه بلندي در درک حقايق و علوم داشت ... و شايد حتي فرستاده شخص امام بود ...
مفاهيمي که شايد قرن ها از درک امروز بشر خارج بود که حتی قدرتش رو داشته باشه بدون هدايت فکري بهش دست پيدا کنه ... و شک نداشتم چيزهايي رو که اون شب آموخته بودم ... گوشه بسيار کوچکی از معارف بود ... گوشه اي که فقط براي پر کردن ظرف خالي روح و فکر من، بزرگ به نظر مي رسيد ...
اشک هاي بي وقفه، جاي خالي روي چهره مرتضي باقي نگذاشته بود ...
حتي ريش بلندش هم داشت کم کم خيس مي شد ...
دوباره سوالش رو تکرار کرد ...
اين بار با حالي متفاوت از قبل ... درد و غم ... ملتمسانه ...
ـ چرا سوال نکردي؟ ...
اين بار چشمان من هم، پشت پرده اشک مخفي شد ...
براي لحظاتي دلم شديد گرفت ...
انگار فاصله سقف و زمين داشت کوتاه تر مي شد و ديوارها به قصد جانم بهم نزديک مي شدن ...
بلند شدم و رفتم سمت پنجره ...
ـ چون براي بار دوم ازم سوال کرد ... چرا ميخواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ... همون اول کار يه بار اين سوال رو پرسيده بود ... منم جواب دادم ... و زماني دوباره مطرحش کرد که پاسخ همه نقاط گنگ ذهنم رو داده بود ... و بار دوم ديگه به معناي علت اومدنم به ايران نبود ...
شک ندارم ذهن و فکرم رو ميديد ... مي دونست چه فکري در موردش توي سرم شکل گرفته ... و دقيقا همون موقع بود که دوباره سوال کرد ...
براي پيدا کردن يه نفر، اول بايد مسيري رو که طي کرده پيدا کني ... تا بتوني بهش برسي ... 💖رسما داشت من رو به اسلام دعوت می کرد اما همه اش اين نبود ...💖
با طرح اون سوال بهم گفت اگه بخواي آخرين امام رو پيدا کنم ... بايد از همون مسيري برم که رفته ... بايد وارد #صراط_مستقيمي بشم که دنيل مي گفت ...
اما چيز ديگه اي هم توي اين سوال بود ...
👈چيزي که به خاطر اون سکوت کردم ...
🌍ادامه دارد....
🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
💚بنــــامـ خـــــــــداے عݪــــے و فــاطیـــما💜
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمت_خدا
🕋نام دیگر رمـــان؛ #تمام_زندگی_من
💫قسمت ۲۹
💫قیمت خدا
– اگر جلوی این دیوارها گرفته نشه … روز به روز جلوتر میاد… امروز تا #وسط_اسرائیل کشیده شده … فردا، دیگه مرزی برای کشور شما و بقیه کشورها نمی مونه … و انسان های زیادی به سرنوشت های بدتری از شما دچار میشن … شما به عنوان یه انسان در قبال مردم خودتون و جهان مسئول هستید …
جواب تمام سوال هام رو گرفته بودم … با عصبانیت توی چشم هاش زل زدم …
.
– اگر قرار به بدگویی کردن باشه … این چیزیه که من میگم… من با یک عوضی ازدواج کردم … کسی که نه #شرافت #یک_ایرانی رو داشت … که آرزوش غربی بودن؛ بود … نه شرافت و #منش #یک_مسلمان … اون، انسان بی هویتی بود که فقط در مرزهای ایران به دنیا اومده بود … مثل سرباز خودفروخته ای که در زمان جنگ، به خاطر منفعت خودش، کشور و مردمش رو می فروشه … .
.
نکته: “در نظر بگیرید اینها جملات یه دختر لهستانی مسلمان شده هست بدون ذره ای تغییر در جملاتشون”.
.
با عصبانیت از جا بلند شدم …
رفتم سمت در و در رو باز کردم …
. – برید و دیگه هرگز برنگردید … من، خدای خودم رو به این قیمت های ناچیز #نمیفروشم …
هر سه شون با خشم از جا بلند شدند … نفر آخر، هنوز نشسته بود …
اون تمام مدت بحث ساکت بود … با آرامش از جا بلند شد و اومد طرفم …
– در ازای #چه_قیمتی، خداتون رو می فروشید؟ …
محکم توی چشم هاش زل زدم …
– شک نکنید … شما #فقیرتر از اون هستید که #قدرت پرداخت این رقم رو داشته باشید … .
– مطمئنید پشیمون نمی شید؟ … .
– بله … حتی اگر روزی پشیمون بشم، شک نکنید دستم رو برای گدایی جای دیگه ای بلند می کنم …
کارتش رو گذاشت روی میز …
. – من روی #استقامت شما شرط می بندم …
هنوز شب به نیمه نرسیده بود...
و من از التهاب بحث خارج نشده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد …
از پذیرش هتل بود … .
– خانم کوتزینگه، لطفا تا فردا صبح ساعت ۸، اتاق رو تحویل بدید … و قبل از رفتن، تمام هزینه های هتل رو پرداخت کنید…!!
💫ادامه دارد....
🕋نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕋💜💫💫💫💫💫💚🕋