eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴رمان جذاب 🌴قسمت ۱۷۶ و نیازی به این همه توضیح پُر ناز و کرشمه نبود که از لحن کلام و طرز رفتار پدر پیدا بود که در کمتر از چهار ماه به یک وهابی افراطی تبدیل شده و نوریه نمی‌دانست که پدر نه بر پایه منطق که به هوای هوس دخترکی، هر مسلکی را بی‌هیچ قید و شرطی می‌پذیرد که به رویم خندید و بر سرم منت گذاشت: _«حالا تو هم اگه حوصله نداری کتاب‌ها رو بخونی، هر وقت دوست داشتی بیا پایین تا با هم حرف بزنیم!» و سی‌دی‌ها را روی میز گذاشت و ادامه داد: _«این سی‌دی‌ها رو هم حتماً ببین! خیلی جالبه! در مورد این ! در مورد اینه که شیعه‌ها میرن تو و به یه مُرده می‌کنن و ازش می‌خوان که رواشون کنه!» و من حتی از نگاه کردن به چشمان شوم نوریه اِبا می‌کردم، چه رسد به اینکه وقتم را به دیدن این اباطیل تلف کنم که منِ اهل سنت هم می‌دانستم شیعیان، پیشوایان خود را به که پیش خدا دارند، به درگاه پروردگاه متعال قرار می‌دهند و نوریه این دعا کردن شیعه را سند آنها می‌دانست که👈 نه تنها شیعه که 👈بسیاری از اهل تسنن هم از پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) تمنا می‌کنند تا برایشان نزد خدا کند و اگر این شیوه، باشد، باید جمع زیادی از را بدانیم! هر چند خود من هم در حقیقت این ارتباط عمیق و پیچیده داشته و به خصوص پس از مرگ مادر و بی‌حاصلی آن همه ذکر دعا و توسل، ردّ پای این تردید در دلم پر رنگ‌تر شده بود، ولی باز هم اتهام شرک، ظلم بزرگی در حق این بخش از امت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) بود که با هیچ حجت شرعی و دلیل عقلی توجیهش کنم، مگر اینکه می‌پذیرفتم کافر و مشرک دانستن بخشی از مسلمانان، توطئه‌ای از طرف آمریکا و اسرائیل و دشمنان اسلام برای تکه تکه کردن امت اسلامی و هلاکت همه مسلمانان است. حالا نوریه هم به همین بهانه و به نام سوگُلی پدر پیر من و به کام شیطان در خانه ما خوش رقصی می‌کرد که باز از هم‌نشینی‌اش بیزار شده و به بهانه کاری به آشپزخانه رفتم و فقط دعا می‌کردم هر چه زودتر از خانه‌ام برود. دیگر چیزی به ساعت هشت نمانده و دلم نمی‌خواست وقتی مجید می‌آید، نوریه در خانه باشد و نوریه ظاهراً قصد رفتن نداشت که با اجازه خودش تلویزیون را روشن کرد و به گمانم دنبال شبکه‌های عربی کشورهای حاشیه خلیج فارس بود که مدام کانال عوض می‌کرد و دستِ آخر کلافه پرسید: _«پایین که شبکه‌های الجزیره و العربیه رو بدون ماهواره هم میشه گرفت، پس چرا اینجا پیدا نمیشه؟» و من همانطور که خودم را در آشپزخانه مشغول کرده بودم، بی‌تفاوت جواب دادم: _«نمی‌دونم، ما هیچ وقت این شبکه‌ها رو نگاه نمی‌کنیم. برای همین تنظیم نکردیم...» که با ناراحتی به میان حرفم آمد و اعتراض کرد: _«آدم باید بدونه که داره تو جهان اسلام چه اتفاقاتی می‌افته! نمیشه فقط خودت رو سرگرم خونه و آشپزخونه کنی و ندونی دور و برت چه خبره!» و بعد با لحنی قاطعانه فرمان داد: _«شبکه‌های و خیلی خوب اطلاع رسانی می‌کنن! حتماً تلویزیون تون رو روی این دو تا شبکه تنظیم کن!» و لابد منظورش از حقایق جهان اسلام، 👈جنایات وحشیانه تروریست‌های تکفیری در عراق و سوریه بود👉 و حتماً این شبکه‌های عربی از این به عنوان مجاهدت‌های برادران وهابی‌شان در جهت خدمت به اسلام یاد می‌کردند که نوریه اینچنین از اخبارش طرفداری می‌کرد و نفهمیدم چه شد که به یکباره کف زد و با صدای بلند کِیل کشید. حیرت‌زده از آشپزخانه بیرون آمدم و مانده بودم چه خبر شده که دیدم یکی از شبکه‌های خودمان، برنامه‌ای درمورد شهر و حرم گذاشته که سوم اسفند سالروز حرم دو تن از امامان شیعه در این شهر، به دست همین تروریست‌های تکفیری بود و نوریه همچنان با صدای بلند می‌خندید و نهایتاً در مقابل چشمان متحیر من، سینه سپر کرد و جار زد: _«هشت سال پیش همچین روزی، یه عده از مجاهدین یکی از مراکز شرک رو تو سامرا منفجر کردن! حالا این رافضی‌ها براش برنامه عزاداری می‌ذارن!» 🌴 ادامه دارد.. 🌴نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد 🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۳۹ مى ایستد و فریاد مى زند: _ «کشتن پسر پیامبر بس نبود که بر کشتن زنان حرم و غارت خیام او کمر بسته اید؟!» همسرش او را به توصیه دیگران مهار مى کند و به درون خیمه اش مى فرستد... اما این بلوا و بحث و جدل ، را به معرکه مى کشاند. ابن سعد، از این است که را بر علیه خود برانگیزد و جبهه خود را به و بلوا بکشاند.... از سویى مى بیند که این حال و روز سجاد، حال و روز جنگیدن نیست... و از سوى دیگر او را در چنگ خود میبیند آنچنانکه هر لحظه کند، مى تواند جانش را بستاند.... پس چرا بذر و را در سپاه خویش بپاشد، فریاد مى زند: _دست بردارید از این جوان مریض! تو رو به ابن سعد مى کنى و مى گویى : _✨شرم ندارید از غارت خیام آل االله ؟ ابن سعد با لحنى که به از سر واکردن بیشتر مى ماند، تا دستور، به سپاه خود مى گوید: _هر که هر چه غنیمت برداشته بازگرداند. از آنکه حتى تکه مقنعه اى یا پاره معجرى به صاحبش باز پس داده شود. ابن سعد، افراد لشگرش را به کار جمع آورى جنازه ها و کفن و دفنشان مى گمارد... و این است براى تو که به سامان دادن جبهه خودت بپردازى.... اکنون که افراد لشکر دشمن ، آرام آرام دور خیمه ها را خلوت مى کنند،... تو بهتر مى توانى ببینى که بر سر سپاهت چه آمده است... و و و با اردوگاه تو چه کرده است. نگاه خسته ات را به روى دشت پهن مى کنى. چه سرخى غریبى دارد آفتاب ! و چه شرم جانکاهى از آنچه در نگاهش اتفاق افتاده است . آنچنانکه با این رنج و تعب ، چهره خود را در پشت کوهسار جمع مى کند. او هم انگار این پیکرهاى پاره پاره ، این کبوتران پر و بال سوخته و این آشیانه هاى آتش گرفته را نمى تواند ببیند. پیش روى تو خفته است بر داغى بیابانى که تن تبدارش را مى سوزاند، آنسوتر هاى نیم سوخته است که در سرخى دشت ، خود به لشگر از هم گسسته مى ماند... و دورتر، که جا به جا در پهناى بیابان ،... ایستاده اند، افتاده اند، نشسته اند، کز کرده اند و بعضیشان از شدت خستگى ، صورت بر کف خاك به خواب رفته اند. آنچه نگران کننده تر است ، دورترهاست . لکه هایى در دل سرخى بیابان . خدا نکند که اینها باشند که سر به بیابان نهاده اند... و از شدت ، بى نگاه به پشت سر، گریخته اند. در میان ، تک خیمه اى که با بقیه اندکى داشته ، از دستبرد شعله ها به دور مانده و پاى آتش به درون آن باز نشده. دستى به زیر سر و گردن و دستى به زیر دو پاى مى برى ، از زمین بلندش مى کنى.... و چون جان شیرین ، در آغوشش مى فشارى، و با خودت فکر مى کنى ؛ هیچ بیمارى تاکنون با هجوم و آتش و غارت، تیمار نشده است و سر بربالین نگذاشته است. وقتى پیشانى اش را مى بوسى ، لبهایت از داغى پیشانى اش ، مى سوزد. جزاى بوسه ات درد آلودى است که بر لبهاى داغمه بسته اش مى نشیند. همچنانکه او را در بغل دارى و چشم از بر نمى دارى ، به سمت تنها خیمه سلامت مانده ، حرکت مى کنى.... یال خیمه را به زحمت کنار مى زنى و او را در کنار خیمه بى اثاث مى خوابانى. ... باید تاریکى کامل هوا، این تسبیح عزیز از هم گسسته ات را دانه دانه از پهنه بیابان برچینى. عطش ، حتى حدقه چشمهایت را به خشکى کشانده . نه تابى در تن مانده و نه آبى در بدن . اما همچنان باید بدوى.... باید تا یافتن تمامى بچه ها، راه بروى و تا رسیدگى به تک تکشان ایستاده بمانى. تو اگر بیفتى فرو مى افتد.. 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۱۱۷ 🌼یک حقیقت ساده نفس عميقي از ميان سينه اش کنده شد ... براي لحظاتي نگاهش رو از من گرفت و دستي به محاسن نمناکش کشيد ... و صورتش رو با دستمال خشک کرد ... ـ تو اولين کسي هستي که از شناخت اسلام، ايمان آورده ... حداقل تا جايي که الان ذهن من ياري ميکنه ... مخصوصا الان توي اين شرايط ... حرف ها و باوري رو که تو توي اين چند ساعت با و بهش رسيدي ... خيلي ها بعد از سال ها بهش نميرسن ... من نه علم اون فرد رو دارم ... نه معرفت و شناختش رو ... قد علم و معرفت کوچيک خودم، شايد بتونم چيزي بگم ... اونم تا اينکه چقدر درست بگم يا نه ... مشخص بود داره خودش رو می‌سنجه و حالا که پاي چنين شخصي وسط اومده، در هاي خودش دچار شده ... بهش حق مي دادم ... اون انسان متکبر و خودبزرگ بيني نبود ... براي همين هم انتخابش کردم ... انساني که بيش از حد به قدرت فکر و شناخت خودش اعتماد داشته باشه و خودش و فکرش رو معیار سنجش حقیقت قرار بده ... همون اعتماد سبب نابوديش ميشه ... اما جاي اين سنجش نبود ... اگر اون جوان، واقعا آخرين امام بود ... سنجش صحيحي نبود ... و اگر نبود، من انتظار اين رو نداشتم مرتضي در اون حد باشه ...همين که به و درستيش در اين مدت اعتماد پيدا کرده بودم، براي من کفايت مي کرد ... نشستم کنارش ... قبل از اينکه دستم رو براي هدايت بگيره ... اول من بايد بهش کمک مي کردم ... ـ آقا مرتضي ... انسان ها براساس کدهاي ذهني از حقيقت برداشت و پردازش مي کنن ... نگران نباشيد ... ديگه الان با که به پيدا کردم ... ميدونم اگه نقصي به چشم برسه ... اون از اشتباه کدها و پردازش مغز و ... اگه چشمان ناقص من، نقصي رو ببينه ... یا در چیزی که می شنوم واقعا نقصی وجود داشته باشه ... اون رو دیگه به حساب نمي گذارم ... فقط بيشتر در موردش تحقيق مي کنم تا به حقیقتش ... لبخند به اون چهره غم زده برگشت ... با اون چشم هاي سرخ، لبخندش حس عجيبي داشت ... بيش از اينکه برخواسته از رضايت و شادي باشه ... مملو و آکنده از درد بود ... ـ شما تا حالا قرآن رو کامل خوندي؟ ... ـ نه ... دستش رو گذاشت روي زانو و تکيه اش رو انداخت روش ... بلند شد و عباش رو روي شونه اش مرتب کرد ... ـ به اميد خدا ... تا صبحانه بخوری و استراحت کني برگشتم ... و رفت سمت در ... مطمئن بودم خودش هنوز صبحانه نخورده ... اما با اين حال و روز داره به خاطر من از اونجا ميره ... نميدونستم درونش چه تلاطمي برپاست که چنين حال و روزي داره ... شايد براي درک اين حالت بايد مثل اون شيعه زاده مي‌بودم ... کسي که از کودکي، با نام و محبت پيامبر و فرزندانش به دنيا اومده ... اون که از در خارج شد، بدون اينکه از جام تکان بخورم، روي تخت دراز کشيدم ... شرم از حال و روز مرتضي، اشتها رو ازم گرفت ... تسبيح رو از جيبم در آوردم ... دونه هاش بدون اينکه ذکر بگم بين انگشت هام بازي بازي ميکرد ... مي رفت و برگشت ... و بالا و پايين ميشد ... کودکي شادي نداشتم اما مي تونستم حس شادي کودکانه رو درونم حس کنم ... تسبيح رو در مچم بستم و دست هام رو روي بالشت، زير سرم حائل کردم ... 💭کدهاي انديشه ... بعد سوم ... اسلام ... ايمان ... مسئوليت ... تبعيت ... مسير ... به حدي در ميان افکارم غرق شده بودم که اصلا نفهميدم ... کي خستگي روز و شب گذشته بر من غلبه کرد ... و کشتي افکارم در ساحل پهلو گرفت ... تنها چيزي که تا آخرين لحظات در ميان روحم جريان داشت ... يک حقيقت و خصلت ساده وجود من بود ... چيزي به اسم سخت برام معنا نداشت ... وقتي تصميم من در جهت انجام چيزي قرار مي گرفت ... هيچ وقت آدم ترسويي نبودم ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه 🌾 🌾 عجولانه ممنوووع ✍ قسمت ۱۷ و ۱۸ با دیدن این صحنه بین اون چیزی که میدیدم و چیزهایی که فکر میکردم دچار شدم ! فرزانه هم این حالت رو کاملا حس میکرد یه چیزی این وسط می‌لنگید آخه چطور ممکنه..... گفتم:_فرزانه کاش زودتر صبح میشد می‌رفتیم پیش خانم مائده ببینیم واقعا قضیه چیه ؟ این همه تناقض! یعنی جلالی هم؟! فرزانه گفت: _من یه پیشنهاد بدم؟ گفتم:_نه دیگه نشد همون پیشنهاد اولت رفتیم ضایع شدیم کافی بود! بعدم برای اینکه ناراحت نشه ادامه دادم: _خانم امجد عزیز بالاخره فردا همه چی معلوم میشه، کی دوسته! کی دشمن! فرزانه ابروهاشو بالا انداخت و گفت: _حیف شد پیشنهاد خوبی بود ولی باشه ببینیم تا فردا چی پیش میاد.... با کلی سوالهای ایجاد شده تو ذهنمون از هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم.... به سمت خونه راه افتادم. داشتم تو مسیر فکر میکردم چطور ممکنه توی یکی ،دو روز اینقد اتفاقات عجیب برای یه مصاحبه بیفته تقریبا سابقه نداشت تو شرایط کاری که تا الان داشتم اینقد یه مسئله پیچیده بشه که نفهمم کی کجای بازی و چکاره است؟؟؟ رسیدم خونه.. بعد از کمی استراحت رفتم سراغ لپ تاپم شروع کردم سرچ کردن تفکر جهاد در داعش ... مطلبی که نظرم رو جلب کرد تفاوت نگاه جهادی ما، در بود با داعشی ها... اینطوری نوشته بود که.... گروه‌های تکفیری مانند جریانهای داعش، و سایر گروهای تروریستی مبتنی بر عقاید اسم جهاد را پوشش بر جنایات و آدم کشی خود قرار داده‌اند. همگی به عیان می‌بینند و می‌شنوند که هدف و عملکرد این گروه‌ها هیچ شباهتی با جهادی که در اسلام گفته شده ندارد زیرا: اولا جنگهای این گروه‌ها برعلیه مسلمانان و در سرزمین مسلمانان انجام گرفته و در این سرزمین ها جریان دارد. این گروه ها که به معروف اند اول حکم به تکفیر مسلمانان داده و سپس آنان را میکشند!!! ثانیا بر جنگهای این گروه‌ها هیچکدام از عناوین جهادی صدق نمی‌کند، جنگ آنان نه دفاعی است نه برای نجات مظلومان و نه برای از بین بردن شرک و کفر انجام می‌گیرد چه اینکه جهاد ابتدایی شرایط خاص خودش را دارد که برای هرکسی قابل تحقق نیست و فقط با دستور (ص) و معصومش دارد جواز پیدا می کند و در شرایط فعلی هیچ کسی حق جهاد ابتدایی را ندارد. بنابراین گروه های تکفیری بر فرض اگر بر کشورهای غیر اسلامی تجاوز کنند و کافر کشی راه بیاندازند هیچ دلیل شرعی و عقلی برای جواز این عمل آنان وجود ندارد. ثالثا این گروه ها در عمل کرد جنگی نه تنها هیچ معیار شرعی و اسلامی را رعایت نمی کنند بلکه رفتار آنان صریحا مخالف شریعت و برخلاف معیارهای انسانی و عقلانی است. آنان زنان، پیرمردان، کودکان را با بی‌رحمانه ترین وجه میکشند که همه اینها در جهاد اسلامی ممنوع است. افزون بر اینها اکثریت آنان گرفتار اعمال منافی عفت و ظلم و تجاوز به اموال و ناموس مسلمانان هستند تا آنجا که حتی برای زنها جهاد نکاح را فتوا داده اند...جهاد نکاح....جهاد نکاح...جهاد نکاح... دیگه حالم از این کلمه بهم میخورد ... در لپ تاپ رو بستم روی تختم دراز کشیدم .... خانم مائده...جهاد نکاح...رسول و دوستاش... حمل اسلحه... جلالی....ماشین پلاکِ.... چه پازل بهم ریخته ایی! یعنی اینا چه جوری بهم ارتباط دارن.... سخت ذهنم درگیر این پازل بهم ریخته بود که مامانم در اتاق در زد و اومد داخل بلند شدم نشستم ... گفت: _دخترم میخوای استراحت کنی ؟ گفتم:_نه مامان جون استراحت کردم ذهنم درگیر مصاحبه ی فردا صبحمه... اومد کنارم روی تخت نشست...دستی به سرم کشید و گفت: _الهی من قربونت برم اینقد خودت رو اذیت نکن دخترم، یه کم هم به آینده خودت فکر کن یه چیزی می‌خوام بگم نه نیاری... گفتم: _مامان تو رو خدا بیخیال دوباره خواستگار...من که شرایطم رو قبلا گفتم.... دستم رو گرفت و گفت: _آخه دختر این شرایطی تو میگی باید از تو آسمون بیارن ! بعد هم تا نبینی از کجا بفهمیم شرایط تو رو داره یا نه! تا کی مدام این و اونو رد میکنی؟؟ تا وقتی گل با طراوته خریدار داره یه کم عاقل باش مادرم من خیرت رو می‌خوام هر مادری آرزو داره عروسی دخترش رو ببینه... امروز فاطمه خانم زنگ زد همون که مدیر مدرسه اندیشه است برا پسرش ... تا می تونست از پسرش تعریف کرد میگفت: پسرش بچه خوب و متعهدیه از همه مهم تر هم فکر و عقیده دختر شماست! منم روم نشد بگم دخترم از آسمون سفارش شوهر داده! گفتم این هفته بیان خونه... خدا رو چه دیدی شاید این آقازاده بسته ی سفارشی شما بود... لبخندی زدم و گفتم:
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰ _اینجا یه هم سلولی دارم که هنوز نیاوردنش اگه ممکنه براش غذا بدین. پاسبان میتوپد: _نخیر!!! نمیشه! پاسبانی مهربان درحالیکه مشغول پخش غذا میان سلولهای آن طرف است، میگوید: _بهش بده! بعد هم میگوید تا کاسه را پیش آورم.نگاهی به غذا می‌اندازم و با دیدن رنگ و رو و بوی بدش حالم بد میشود! اصلا نمیدانم چه کوفتی است!صدای قار و قورت معده ام را هم نمیتوانم تحمل کنم. چشم میبندم و بو نمیکشم.مزه‌ی گوجه و آب، سیب زمینی هرکدام گوشه ای از دهانم را میگیرد.در فلاکت خودم مانده‌ام. کمی دیگر هم میخورم.پتوی پاره و کثیفم را برمیدارم و دور خودم میپیچم.✍سرمای عجیبی از لای زمین، دیوار و سقف میخزد.☆۱☆در که باز میشود پیرمرد را مثل تکه گوشتی به داخل پرت میکنند. باریکه‌ی خون از دهانش بیرون می‌آید و دستم را پیش می برم و ناخودگاه بعد از هینی که میکشم: _خدای من! خون داره میاد از دهنتون! پیش از اینکه دستم به دهانش برسد خود را عقب میکشد.لبخندش باعث می شود با دیدن دندانهای خونی‌اش بیشتر وحشت کنم.نفسهایش خس خس کنان از بینی و گلویش بیرون می‌آیند.مجبور میشود با کندن گوشه ای از لباس دهانش را پاک کند.خیلی ساکت و مظلوم کنج در مینشیند.به غذایش اشاره میکنم و میگویم: _حاج آقا اگه میتونین چیزی بخورین. براتون غذا گرفتم. دستش را درحالیکه از درد نا ندارد حرکت میدهد و به احترام روی سینه‌اش میگذارد و کمی به جلو خم میشود. 🕊_ممنون دخترم ولی فعلا نمیتونم. به پشت دستهایش نگاه میکنم و با دیدن پوست چروک و جاهای سوختگی دلم‌ ریش میشود.پشت دستش چند جایی اثر از سوختگی است. _دستتون رو سوختن؟ لبخندی تلخ میزند و سر تکان میدهد. 🕊_جا سیگاری نداشتن! هر که طاووس خواهد،جور هندوستان کشد. نباید انتظار داشته باشیم که ما میخوایم به راحتی بدست بیاد!اگه به راحتی چیز گران بهایی رو بدست آوردی باید به راهی که رفتی کنی! چیزی که به راحتی بدست بیاد پس به راحتی هم از دست میره! باید داد تا نهال کوچکی مثل کاشته باشه. برای تایید حرفش سر تکان میدهم.واقعا که جمله‌هایی که میگوید قصار و زیباست. من را تا مدت ها اسیر بندبند کلماتش میکند و باید ساعتها بنشینم و در موردش کنم! از نمیپرسد.اما از عقاید زیاد میگوید و آن را برایم تشریح میکند. گاه میکنم که واقعا این است؟ من هر کجا رفته ام اسلام را این چنین ندیده ام! در آن را معرفی می کردند و در میان آن را می نامیدند! هر کجا رفته‌ام نتوانستم اسلام را و حالا دست مرا در میان چهاردیواری ساواک با اسلام آشنا میکرد. بعد از سکوت پیرمرد سر پایین می‌اندازم و به حرفهایی فکر میکنم که ذره ذره اسلام را در ذهنم میچیند. حرفهایش به مینشیند و فکر میکنم راز به دل نشستن آن است. هیچگاه به حرفهایی که به من گفته میشد به چشم راستی و درستی نگاه نکردم زیرا نمیکردند.در سازمان از طرد نشدن حرفی نمیزدم اما حرفهای این پیرمرد را میتوانم باور کنم. یک دم صدای فریاد و فغان خاموش نمی شود.از زمان بی‌اطلاع هستم و نمیتوانم بفهمم روز است یا شب. پیرمرد گاه از دردی که میکشد و تنها میگوید. به نماز خواندنش دقت میکنم. نمازی که میخواند با نمازی که پری و پیمان‌میخوانند یکیست اما این وسط یک جای کار میلنگد! یک چیز میانشان تفاوت دارد. من میتوانم این تفاوتها را درک کنم اما نمیتوانم آن را بیان کنم.حالت گنگی است. میدانی اما نمیدانی! پیرمرد پلکهای چروکینش را بالا میدهد و میگوید: 🕊_دخترم... میشه چیزی ازت بخوام؟ با تعجب میگویم _بله! 🕊_من یه آدرس بهت میدم. ان‌شاالله به اونجا برو. به "خانم عطاری" بگو که از طرف "حاج رسول" اومدی و یه نامه داری. توی پستوی عطارخونه. کنج گلهای بابونه و صابونهای معطر یه صندوق است، صندوق رو که کنار بزنی کنار دیوار یه سوراخ میبینی. توی اون سوراخ یه نامه است. صندوقچه رو که خانم عطاری دادی کارت تمومه. یک بار فرایندها را بالا و پایین میکنم.. _______ ✍پی‌نوشت؛ ۱. این زندان توسط آلمانی‌ها در زمان رضاخان بنا شد.طراحی این ساختمان به گونه ای بود که در زمستان ها بسیار بسیار سرد و در تابستان گرما از آن می بارید. پ.ن هرچی با خودم کلنجار رفتم بعضی چیزا رو بگم تا شما به سنگدل بودن این شکنجه‌گرا بیشتر پی ببرین باز نتونستم... خیلی چیزها غیرقابل بیان هستش از مظلومیت این زندانیان. فقط این رو بدونین که از وقتی پای زندانی به اینجا باز میشه همه چیز آزاردهنده میشده حتی کارهای پیش پا افتاده!( سخن نویسنده) ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۲۷ و ۲۲۸ یکهو خنده به لبش میماسد.بهت زده زل میزند به چشمانم.چشمانش بارانی میشود _درست شنیدم؟ گفتی حاج رسول؟حاج رسول خودمونو میگی؟ از طرف حاج رسول اومدی؟ چرا این همه دیر! شرم دارم سر بلند کنم. _بله. حاج رسول! من ایشون رو توی کمیتہ خرابکاری دیدم.حاج آقا درسها به من داد.گفتن امانتی هست که باید داشته باشم. انگار صورتش را گرد گچ پاشیدند.از هوش میرود و روی زمین می‌افتد.به آن سو میروم.کمی سیلی به صورتش میزنم اما به هوش نمی‌آید.دست توی لیوان آب میبرم و به صورتش میپاشم.یکهو میپرد.میروم تا چیزی برایش پیدا کنم که دستم را میگیرد. _حاجی رو از بچگی دوست داشتم.وقتی اومد خواستگاریم فقط ۱۴ سالم بود.بله رو همون اول دادم و توجه نکردم که میگن هوله یا خواستگار نداره.نورانیتش از همون اول معلوم بود.بچه‌دار شدیم و بچه‌هامون عروس و دوماد شدن که فهمیدم حاجی زده تو کار اعلامیه و انقلاب اولش ترسیدم اما آرومم کرد. مثل هروقت دیگه‌ای که آب رو آتیشم بود. بخاطر کاراش زود دستگیر شد اما زودم آزاد شد. با آه جگرسوز ادامه‌ میدهد: _تا سال ۵۷ که دیگه بردنش روزگارمون سیاه شد. حاجی که رفت نور و صفا هم رفت. عطاری هم یادگار عشق منو حاجیه.باهم ساختیمش، اما قسمت شد من اداره‌ش کنم.تو گفتی ازطرف حاجی اومدی ولی خودش کجاست؟ نمیدانم در جواب چشمان به انتظار نشسته باید چه جوابی بدهم. _حاج آقا والا..منم خیلی وقته ندیدمشون. اون امانتی رو هم خیلی قبلتر بهم گفتن بگیرم. شما نمیدونین کجان؟ _همش میگن منتظر نباش ولی من منتظر میمونم حاجی برگرده.یه بار رفت مکه قول داد یه بارم باهم بریم.من منتظر میمونم تا با هم مکه... کاسه‌ی دلم ترک برمیدارد. _حاج آقا گفتن امانتی توی یه صندوقچه‌س. گل بابونہ و صابون معطر... یه چیزی تو همین حرفا. سریع برمیخیزد.به پستوی مغازه میرود.پشت سرش راه می‌افتم.چراغ قوه را می‌اندازدروی دیوار.تیر و تخته‌های گوشه را کنار میزنیم. طاقچه‌ای ظاهر میشود.خانم عطاری میگوید: _برش دار. صندوقچه کوچک است. آن را برمیدارم.خاک روی دستانم مینشیند.دستهای لرزانم بہ سردی دستانش گره میخورد.خوب در چشمانم نگاه میکند. بغض قورت میدهد. _برو دخترم. امانتی مال هرکی هست به دستش برسون. چشمی میگویم.تخته‌ها را سر جایشان برمیگردانیم و بعد خارج میشویم.پشت میز می‌ایستد.میخواهم تشکر و خداحافظی کنم که کشک در کاغذ میپیچد و به من میدهد.باز هم ممنون میگویم و بیرون می‌آیم.دیگر شلوغی تجریش به چشمم نمی‌آید.تمام وجودم شده دو مردمک دوخته شده به صندوقچه‌.میخواهم بدانم این امانتی چه در دل دارد. اما با خود میگویم: "نه!درست نیست. شاید صاحبش راضی نباشد." اما وقتی فکر میکنم میبینم حاج آقا از صاحبش چیزی نگفت. بهانه برای خود میتراشم که در صندوقچه را باز کنم تا ببینم برای کیست.قفل دستی‌اش را باز میکنم. با دیدن یک تکه‌کاغذ وا میروم! برمیدارم و میخوانم: ✍_" به نام هستی بخش...اکنون که این نامه را مینویسم نمیدانم که هستی و نام و نشانت را هم نمیدانم..هنوز مبهوت رویای جوانی‌ام هستم..از خواب برخواسته مثل مرده‌ای دیوار را مینگرم...خواب میدیدم به یاد روزهای جوانی در مکتب «آسِد مرتضی» هستم..او هم همان درسهای شیرینش را با لحن چون شهدش میگوید.به یکباره مکتب خالی میشود. آسِد مرتضی صدایم میکند: "آقا رسول، هرچی امروز یاد گرفتی رو توی این نامه بنویس." من در عالم خواب حواسم پی او بود که حال بیش از بیست سال از مرگش میگذرد...در تعجب ملاقاتش بودم و یادم به درس نبود.میترسم و او تبسم میکند‌ و میگوید:" آقا رسول من هرچی میگم یادداشت کن. حتما ها!" چشم میگویم و او میگوید:《لازم نیست بہ چپ و راستت نگاه کنی. تنها نگاه بہ کافیست تا بفهمی آنچه است.راه ، طریق رستگاری است. در این کوچه‌ها نخواهی دید.حتی اگر به مرگ رسیدی به آن لبخند بزن چرا که آغوشش را باز نموده. نکن! آنهایی که قرب الهی پیشه کردند اکنون در بهشت تکیه زده‌اند.تنها یک نگاه به وسعت کافیست. چشم بگشا و به و عرض نگاه کن.چه میبینی؟ چرخ را؟ زمین را؟ سبزه و گل ها را؟ تردید نکن که همه خداست. تو هم تمام اینها هستی. فرمود همه‌ی عالم را برای افریدم و تو را برای ، ای فرزند آدم.چه نعمتی بالاتر از دلدار چنین لطیفی؟به و نگاه کن؟ چه میبینی؟ او را؟ درست است.تنها یک جرعه از یس بنوش تا بفهمی خدا کیست..آنکه آسمان و زمین مسخّر اوست..وقتی به لبه‌ی پرتگاه رسیدی بازگرد.به آغوش خدا بنگر که برای تو گشوده شده. آغوش همیشه بازی که منتظر بود تا تو را بغل گیرد اما تو ندیدی... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛