🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۳۹
مى ایستد و فریاد مى زند:
_ «کشتن پسر پیامبر بس نبود که بر کشتن زنان حرم و غارت خیام او کمر بسته اید؟!»
همسرش او را به توصیه دیگران مهار مى کند و به درون خیمه اش مى فرستد...
اما این بلوا و بحث و جدل ، #ابن_سعد را به معرکه مى کشاند.
ابن سعد، #سَیّاستر از این است که #جوعمومى را بر علیه خود برانگیزد و جبهه خود را به #آشوب و بلوا بکشاند.... از سویى مى بیند که این حال و روز سجاد، حال و روز جنگیدن نیست...
و از سوى دیگر او را #کاملا در چنگ خود میبیند
آنچنانکه هر لحظه #اراده کند، مى تواند جانش را بستاند....
پس چرا بذر #تردید و #تفرقه را در سپاه خویش بپاشد، فریاد مى زند:
_دست بردارید از این جوان مریض!
تو رو به ابن سعد مى کنى و مى گویى :
_✨شرم ندارید از غارت خیام آل االله ؟
ابن سعد با لحنى که به از سر واکردن بیشتر مى ماند، تا دستور، به سپاه خود مى گوید:
_هر که هر چه غنیمت برداشته بازگرداند.
#دریغ از آنکه حتى تکه مقنعه اى یا پاره معجرى به صاحبش باز پس داده شود.
ابن سعد، افراد لشگرش را به کار جمع آورى جنازه ها و کفن و دفنشان مى گمارد...
و این #فرصتی است براى تو که به
سامان دادن جبهه خودت بپردازى....
اکنون که افراد لشکر دشمن ، آرام آرام دور خیمه ها را خلوت مى کنند،...
تو بهتر مى توانى ببینى که بر سر سپاهت چه آمده است...
و #هجوم و #غارت و #چپاول با اردوگاه تو چه کرده است.
نگاه خسته ات را به روى دشت پهن مى کنى.
چه سرخى غریبى دارد آفتاب !
و چه شرم جانکاهى از آنچه در نگاهش اتفاق افتاده است .
آنچنانکه با این رنج و تعب ، چهره خود را در پشت کوهسار جمع مى کند.
او هم انگار این پیکرهاى پاره پاره ،
این کبوتران پر و بال سوخته
و این آشیانه هاى آتش گرفته را نمى تواند ببیند.
پیش روى تو #سجاد خفته است بر داغى بیابانى که تن تبدارش را مى سوزاند، آنسوتر #خیمه هاى نیم سوخته است که در سرخى دشت ، خود به لشگر از هم گسسته مى ماند...
و دورتر، #بچه_هایى که جا به جا در پهناى بیابان ،...
ایستاده اند،
افتاده اند،
نشسته اند،
کز کرده اند
و بعضیشان از شدت خستگى ، صورت بر کف خاك به خواب رفته اند.
آنچه نگران کننده تر است ، دورترهاست . لکه هایى در دل سرخى بیابان .
خدا نکند که اینها #بچه_هایى باشند که سر به بیابان نهاده اند...
و از شدت #وحشت ، بى نگاه به پشت سر، گریخته اند.
در میان #خیمه_ها، تک خیمه اى که با بقیه اندکى #فاصله داشته ، از دستبرد شعله ها به دور مانده و پاى آتش به درون آن باز نشده.
دستى به زیر سر و گردن و دستى به زیر دو پاى #سجاد مى برى ، از زمین بلندش مى کنى....
و چون جان شیرین ، در آغوشش مى فشارى، و با خودت فکر مى کنى ؛
هیچ بیمارى تاکنون با هجوم و آتش و غارت، تیمار نشده است و سر بربالین نگذاشته است.
وقتى پیشانى اش را مى بوسى ،
لبهایت از داغى پیشانى اش ، مى سوزد.
جزاى بوسه ات درد آلودى است که بر لبهاى داغمه بسته اش مى نشیند.
همچنانکه او را در بغل دارى و چشم از بر نمى دارى ،
به سمت تنها خیمه سلامت مانده ، حرکت مى کنى....
یال خیمه را به زحمت کنار مى زنى و او را در کنار خیمه بى اثاث مى خوابانى.
#اکنون_نوبت_زنها_وبچه_هاست...
باید #پیش_از تاریکى کامل هوا، این تسبیح عزیز از هم گسسته ات را دانه دانه از پهنه بیابان برچینى.
عطش ، حتى حدقه چشمهایت را به خشکى کشانده .
نه تابى در تن مانده و نه آبى در بدن .
اما همچنان باید بدوى....
باید تا یافتن تمامى بچه ها، راه بروى و تا رسیدگى به تک تکشان ایستاده بمانى.
تو اگر بیفتى #پرچم_کربلا فرو مى افتد..
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۴۹ و ۵۰
پری بدجور در خودش فرو رفته است. کنارش مینشینم. در مقابل نگاههای سنگینم تاب نمی آورد و سر بلند میکند. لبخند دلگرم کننده ای تحویلش میدهم و دستانش را میگیرم. شعلههایی از استقامت در چشمانش میبینم.
_راست میگی پری.
سری به نشانهی تاسف تکان میدهم.
_دنیا به دید من اینجوری نبود. شاید تاریکی داشت اما اون تاریکی سایهی فقر نبود. تا به حال همچین آدمای محتاجی ندیده بودم. واقعا قابل تحسینِ که تو زندگیت رو وقف آزادی و برابری کردی. اما جلوی ☆✍امپریالیسم☆ که نمیشه اینطور ایستاد، نه؟ اون یه غول بیشاخو دم که تموم دنیا رو گرفته.
دستش را از میان دستانم بیرون میکشد و با سماجت تمام جواب میدهد:
_چطور اینو میگی؟ مگه فیدل کاسترو یا چگوارا نتونستن باتیستا رو شکست بدن؟ما هم مثل اونا این مسیرو طی میکنیم.
تا جون داریم دستمون روی ماشهی #اسلحه است و برای رسیدن به #آزادی از هیچ چیز #دریغ نمیکنیم.
من چیزی از فیدل کاسترو یا چگوارا نمیدانم، ولی چیزی هم نمیپرسم. روی تختم دراز میکشم. توی ذهنم چرتکه دست میگیرم و حرفهای پری را حساب و کتاب میکنم.
با چیزهایی که از فقر میگوید و خودم هم دیدم، حق دارد. اگر بتوان با همین #اقدامات_مسلحانه حق مان را پس بگیریم خوب است. کمکم پلکهایم سنگین میشود و روی هم میافتند.
با صدای پری از خواب برمیخیزم.او با صدایی نسبتا بلند اذان میگوید. هوفی میکشم و پتو را روی خودم می اندازم. چیزی نمیگذرد که پری پتو را کنار میزند و با اخم میگوید:
_چرا خوابی؟
چشمانم را به زور باز میکنم و به سختی لب میزنم:
_خب... باید چیکار کنم؟
پشتم را به او میکنم که مرا به طرف خودش میکشاند و به حالت دستوری میگوید:
_نمازتو بخون خب!
رویم نمیشود بگویم نماز چطور است.
وقتی میبینم ول کنم نیست؛ چادر را از روی زمین برمیدارم و روی سرم میگذارم.
بماند که چقدر کج و کوله پوشیده ام
پری گنگ نگاهم می کند:
_وضوت کجا رفت؟ معلومه حسابی خوابی ها!
یکهو مثل جن زده تا به طرف دستشویی روانه میشوم. جلوی آینه می ایستم
_رویا، توی یخچال آب هست؟
_آره!
شیر آب را باز میکنم و مشتم را پر میکنم.گاهی دیده بودم افرادی که وضو میگرفتند، صورت و دستانشان خیس میشد.صورتم را آب میزنم و دست هایم را از بالای آرنج میشویم.
از دستشویی بیرون میآیم و چادر سرم میکنم و از جلو موهایم بیرون میزند. پری هم دست بردار نیست و میخواهد مرا یک شبِ نمازخوان کند!
جلو می آید و چادر را دور سرم می پیچد. احساس خفگی میکنم اما واکنشی نشان نمیدهم. مانده ام چطور نماز بخوانم!
پری را میپایم. سر جایش دراز کشیده. به سختی خم میشوم و دستانم را به مچ پایم میرسانم اما خیلی زود پخش زمین میشوم.کمرم تیر می کشد و به پری لعنت می فرستم!
آخر چطور این همه آدم نماز می خوانند و کمرشان نمیشکند؟ پری خوابید و سریع توی جایم میخزم. با افتادن نور خورشید به صورتم بیدار میشوم.به اطرافم نگاه میکنم، پری روی تختش نیست!
نگران هستم که در باز می شود و پری با لبخندی دندان نما به من خیره میشود.
اخمی میکنم:
_کجا بودی؟ مُردمو زنده شدم پری!
با خونسردی تمام نگاهم میکند و جواب میدهد:
_رفتم یه سر پیش 🔥پیمان.🔥
دوست دارم ببینم پیمان چه کار می کند؟
کاش بیدار می بودم و با پری به دیدنش میرفتم. پری نان خریده و پنیر آورده. با تعجب به او میگویم که اینجا صبحانه میدهند.
به پنیر اشاره میکند و میگوید:
_من فقط اینو صبحونه میدونم.
با تعریفهای پری پشت میز مینشینم و لقمه ای میگیرم. پری خندان نگاهم میکند و میگوید:
_هی... پیمانم ازینا دوست داره. طفلکی داداشم که نمیتونه...
با شنیدن پیمان لقمه توی گلویم گیر میکند و سرفه میافتم.پری نگاه نگرانش را حوالهام میکند و میپرسد:
_چی شد دختر؟
چند ضربهی محکمی به پشتم میزند که لقمه را قورت میدهم. احساس خفگی دست از سرم برمیدارد. آب دهانم را با ترس قورت میدهم و چشمان پر اشکم را پاک میکنم.پری با استرس رو به رویم می ایستد:
_خوبی؟
سری تکان میدهم که یعنی بله. دیگر دلم به خوردن صبحانه نمیرود و به طرف بالکن میروم. پری با نگاه مرا دنبال میکند. همهاش میترسم بویی برده باشد.
پری پیشنهاد میدهد که بیرون برویم. قبول میکنم و حاضر میشوم. سادهترین لباس را میپوشم و بدون آرایش از هتل بیرون میرویم.
_____________
☆✍پینوشت؛
واژهی قدیمیتر امپراتوری آمده است.امپریالیسم به نظامی گفته میشود که به دلیل مقاصد اقتصادی یا سیاسی میخواهد از مرزهای ملی و قومی خود تجاوز کند و سرزمینها و ملتها و اقوام دیگر را زیر #سلطهٔ خود درآورد. سیاستی که مرام وی بسط نفوذ و قدرت کشور خویش بر کشورهای دیگر است.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛