┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۴۹ و ۵۰
پری بدجور در خودش فرو رفته است. کنارش مینشینم. در مقابل نگاههای سنگینم تاب نمی آورد و سر بلند میکند. لبخند دلگرم کننده ای تحویلش میدهم و دستانش را میگیرم. شعلههایی از استقامت در چشمانش میبینم.
_راست میگی پری.
سری به نشانهی تاسف تکان میدهم.
_دنیا به دید من اینجوری نبود. شاید تاریکی داشت اما اون تاریکی سایهی فقر نبود. تا به حال همچین آدمای محتاجی ندیده بودم. واقعا قابل تحسینِ که تو زندگیت رو وقف آزادی و برابری کردی. اما جلوی ☆✍امپریالیسم☆ که نمیشه اینطور ایستاد، نه؟ اون یه غول بیشاخو دم که تموم دنیا رو گرفته.
دستش را از میان دستانم بیرون میکشد و با سماجت تمام جواب میدهد:
_چطور اینو میگی؟ مگه فیدل کاسترو یا چگوارا نتونستن باتیستا رو شکست بدن؟ما هم مثل اونا این مسیرو طی میکنیم.
تا جون داریم دستمون روی ماشهی #اسلحه است و برای رسیدن به #آزادی از هیچ چیز #دریغ نمیکنیم.
من چیزی از فیدل کاسترو یا چگوارا نمیدانم، ولی چیزی هم نمیپرسم. روی تختم دراز میکشم. توی ذهنم چرتکه دست میگیرم و حرفهای پری را حساب و کتاب میکنم.
با چیزهایی که از فقر میگوید و خودم هم دیدم، حق دارد. اگر بتوان با همین #اقدامات_مسلحانه حق مان را پس بگیریم خوب است. کمکم پلکهایم سنگین میشود و روی هم میافتند.
با صدای پری از خواب برمیخیزم.او با صدایی نسبتا بلند اذان میگوید. هوفی میکشم و پتو را روی خودم می اندازم. چیزی نمیگذرد که پری پتو را کنار میزند و با اخم میگوید:
_چرا خوابی؟
چشمانم را به زور باز میکنم و به سختی لب میزنم:
_خب... باید چیکار کنم؟
پشتم را به او میکنم که مرا به طرف خودش میکشاند و به حالت دستوری میگوید:
_نمازتو بخون خب!
رویم نمیشود بگویم نماز چطور است.
وقتی میبینم ول کنم نیست؛ چادر را از روی زمین برمیدارم و روی سرم میگذارم.
بماند که چقدر کج و کوله پوشیده ام
پری گنگ نگاهم می کند:
_وضوت کجا رفت؟ معلومه حسابی خوابی ها!
یکهو مثل جن زده تا به طرف دستشویی روانه میشوم. جلوی آینه می ایستم
_رویا، توی یخچال آب هست؟
_آره!
شیر آب را باز میکنم و مشتم را پر میکنم.گاهی دیده بودم افرادی که وضو میگرفتند، صورت و دستانشان خیس میشد.صورتم را آب میزنم و دست هایم را از بالای آرنج میشویم.
از دستشویی بیرون میآیم و چادر سرم میکنم و از جلو موهایم بیرون میزند. پری هم دست بردار نیست و میخواهد مرا یک شبِ نمازخوان کند!
جلو می آید و چادر را دور سرم می پیچد. احساس خفگی میکنم اما واکنشی نشان نمیدهم. مانده ام چطور نماز بخوانم!
پری را میپایم. سر جایش دراز کشیده. به سختی خم میشوم و دستانم را به مچ پایم میرسانم اما خیلی زود پخش زمین میشوم.کمرم تیر می کشد و به پری لعنت می فرستم!
آخر چطور این همه آدم نماز می خوانند و کمرشان نمیشکند؟ پری خوابید و سریع توی جایم میخزم. با افتادن نور خورشید به صورتم بیدار میشوم.به اطرافم نگاه میکنم، پری روی تختش نیست!
نگران هستم که در باز می شود و پری با لبخندی دندان نما به من خیره میشود.
اخمی میکنم:
_کجا بودی؟ مُردمو زنده شدم پری!
با خونسردی تمام نگاهم میکند و جواب میدهد:
_رفتم یه سر پیش 🔥پیمان.🔥
دوست دارم ببینم پیمان چه کار می کند؟
کاش بیدار می بودم و با پری به دیدنش میرفتم. پری نان خریده و پنیر آورده. با تعجب به او میگویم که اینجا صبحانه میدهند.
به پنیر اشاره میکند و میگوید:
_من فقط اینو صبحونه میدونم.
با تعریفهای پری پشت میز مینشینم و لقمه ای میگیرم. پری خندان نگاهم میکند و میگوید:
_هی... پیمانم ازینا دوست داره. طفلکی داداشم که نمیتونه...
با شنیدن پیمان لقمه توی گلویم گیر میکند و سرفه میافتم.پری نگاه نگرانش را حوالهام میکند و میپرسد:
_چی شد دختر؟
چند ضربهی محکمی به پشتم میزند که لقمه را قورت میدهم. احساس خفگی دست از سرم برمیدارد. آب دهانم را با ترس قورت میدهم و چشمان پر اشکم را پاک میکنم.پری با استرس رو به رویم می ایستد:
_خوبی؟
سری تکان میدهم که یعنی بله. دیگر دلم به خوردن صبحانه نمیرود و به طرف بالکن میروم. پری با نگاه مرا دنبال میکند. همهاش میترسم بویی برده باشد.
پری پیشنهاد میدهد که بیرون برویم. قبول میکنم و حاضر میشوم. سادهترین لباس را میپوشم و بدون آرایش از هتل بیرون میرویم.
_____________
☆✍پینوشت؛
واژهی قدیمیتر امپراتوری آمده است.امپریالیسم به نظامی گفته میشود که به دلیل مقاصد اقتصادی یا سیاسی میخواهد از مرزهای ملی و قومی خود تجاوز کند و سرزمینها و ملتها و اقوام دیگر را زیر #سلطهٔ خود درآورد. سیاستی که مرام وی بسط نفوذ و قدرت کشور خویش بر کشورهای دیگر است.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛