eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴رمان جذاب 🌴قسمت ۱۴۴ لیوان شربت قند و گلاب را که هنوز لب نزده بودم، روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی گذاشتم و با هر دو دستم صورتم را پوشاندم تا ضجه‌های مصیبت مرگ مادرم را از بیگانه‌هایی که بی‌خبر از خیال مادرم، همه خاطراتش را لگدمال می‌کردند، پنهان کنم. می‌شنیدم که مجید پریشان حال من و زیبای کوچکی که به ناز در وجودم به خواب رفته بود، دلداری‌ام می‌داد و من بی‌اعتنا به دردی که دیگر کمرم را سِر کرده بود، به یاد مادر مظلوم و مهربانم گریه می‌کردم که های و هوی خنده‌هایی سرمستانه، گریه را در گلویم خفه کرد و انگشتان خیس از اشکم را از مقابل صورتم پایین آورد. صدای خنده آنچنان در طبقه پایین پیچیده بود که با نگاه پرسشگرم، چشمان مجید را نشانه رفتم و مجید مثل اینکه از چیزی خبر داشته باشد، دل شکسته سر به زیر انداخت و با غیرتی غمگین زیر لب تکرار کرد: _«خدا لعنتتون کنه!» مانده بودم چه می‌گوید و چه کسی را اینطور از تهِ دل نفرین می‌کند که سرش را بالا آورد و در برابر نگاه متحیرم، با لبخند تلخی طعنه زد: _«چیزی نیس! جشن گرفتن! مگه ندیدی چطور تو کوچه ویراژ می‌دادن؟ اینم ادامه جشنه!» بغضم را فرو دادم و خواستم معنی کلام مبهمش را بپرسم که خودش با صدایی گرفته پاسخ داد: _«امروز بچه‌ها تو پالایشگاه می‌گفتن دیروز تو عراق،تروریست‌ها یه عده از مهندس‌ها و کارگرای ایرانی شرکت نفت رو به رگبار بستن و ده پونزده تایی رو شهید کردن،ولی من بهت چیزی نگفتم که ناراحت نشی.» سپس به عمق چشمانم خیره شد و با بغضی پُر غیظ و غضب ادامه داد: _«ولی امشب تو حیاط داداش نوریه داشت به بابا و نوریه مژده می‌داد که یه عده کافرِ ایرانی دیروز تو عراق کشته شدن. می‌گفت برادرهای مجاهدمون، تو یه عملیات این کافرها رو به جهنم فرستادن!» از حرف‌هایی که می‌شنیدم به قدری شوکه شده بودم که تمام درد و رنج‌هایم را از یاد برده و فقط نگاهش می‌کردم و او همچنان می‌گفت: _«الهه! باورت میشه؟!!! یه عده ایرانی رو تو عراق کشتن و بعد نوریه و خونوادش جشن گرفتن! چون اعتقاد دارن که اونا ایرانی و شیعه بودن، پس کافر بودن و باید کشته می‌شدن! یعنی اینکه ، عصر که داشتن از محل کارشون برمی‌گشتن، به رگبار بسته شدن!» سپس سرش را پایین انداخت و با دلسوزی ادامه داد: _«همکارم یکی از همین کارگرها رو می‌شناخت. می‌گفت از آشناهاشون بوده. رفته بوده عراق کار کنه و حالا جنازه‌اش رو برای خونوادش بر می‌گردونن.» از بلای وحشتناکی که به سر در عراق آمده بود، قلبم به درد آمده و سینه‌ام از خوی خونخواری نوریه و خانواده‌اش به تنگ آمده بود. مصیبت سنگینی که مدت‌ها بود بلای جان امت اسلامی در سوریه و عراق و چند کشور دیگر شده بود، حالا دامن مردم کشورم را هم گرفته و باز عده‌ای جنایتکار، و به از ، به جان دیگر از (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) افتاده بودند و باز خیالم پیش دل عاشق و سرِ پُر شور مجید بود که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با صدایی آهسته پرسیدم: _«جلوی تو این حرفا رو زدن؟» و او بی‌آنکه سرش را بالا بیاورد، با تکان سر پاسخ مثبت داد که من باز پرسیدم: _«تو هیچی نگفتی؟» که بلاخره سرش را بالا آورد و با صدایی که به غربتِ غم نشسته بود، در جواب سؤالم، پرسید: _«خیلی بی‌غیرت بودم که هیچی نگفتم، مگه نه؟!!!» در برابر سؤال سنگینش، ماندم چه بگویم که با نگاه دریایی‌اش به ساحل چشمان منتظرم رسید و با لحنی لبریز احساس، اوج غیرت عاشقانه و همت مردانه‌اش را به نمایش گذاشت: _«بخدا اگه فکر تو و این بچه نبودم، یه جوری جوابشون رو می‌دادم که تا لحظه مرگ، یادشون نره!» 🌴 ادامه دارد.. 🌴نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد 🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴رمان جذاب 🌴قسمت ۱۷۶ و نیازی به این همه توضیح پُر ناز و کرشمه نبود که از لحن کلام و طرز رفتار پدر پیدا بود که در کمتر از چهار ماه به یک وهابی افراطی تبدیل شده و نوریه نمی‌دانست که پدر نه بر پایه منطق که به هوای هوس دخترکی، هر مسلکی را بی‌هیچ قید و شرطی می‌پذیرد که به رویم خندید و بر سرم منت گذاشت: _«حالا تو هم اگه حوصله نداری کتاب‌ها رو بخونی، هر وقت دوست داشتی بیا پایین تا با هم حرف بزنیم!» و سی‌دی‌ها را روی میز گذاشت و ادامه داد: _«این سی‌دی‌ها رو هم حتماً ببین! خیلی جالبه! در مورد این ! در مورد اینه که شیعه‌ها میرن تو و به یه مُرده می‌کنن و ازش می‌خوان که رواشون کنه!» و من حتی از نگاه کردن به چشمان شوم نوریه اِبا می‌کردم، چه رسد به اینکه وقتم را به دیدن این اباطیل تلف کنم که منِ اهل سنت هم می‌دانستم شیعیان، پیشوایان خود را به که پیش خدا دارند، به درگاه پروردگاه متعال قرار می‌دهند و نوریه این دعا کردن شیعه را سند آنها می‌دانست که👈 نه تنها شیعه که 👈بسیاری از اهل تسنن هم از پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) تمنا می‌کنند تا برایشان نزد خدا کند و اگر این شیوه، باشد، باید جمع زیادی از را بدانیم! هر چند خود من هم در حقیقت این ارتباط عمیق و پیچیده داشته و به خصوص پس از مرگ مادر و بی‌حاصلی آن همه ذکر دعا و توسل، ردّ پای این تردید در دلم پر رنگ‌تر شده بود، ولی باز هم اتهام شرک، ظلم بزرگی در حق این بخش از امت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) بود که با هیچ حجت شرعی و دلیل عقلی توجیهش کنم، مگر اینکه می‌پذیرفتم کافر و مشرک دانستن بخشی از مسلمانان، توطئه‌ای از طرف آمریکا و اسرائیل و دشمنان اسلام برای تکه تکه کردن امت اسلامی و هلاکت همه مسلمانان است. حالا نوریه هم به همین بهانه و به نام سوگُلی پدر پیر من و به کام شیطان در خانه ما خوش رقصی می‌کرد که باز از هم‌نشینی‌اش بیزار شده و به بهانه کاری به آشپزخانه رفتم و فقط دعا می‌کردم هر چه زودتر از خانه‌ام برود. دیگر چیزی به ساعت هشت نمانده و دلم نمی‌خواست وقتی مجید می‌آید، نوریه در خانه باشد و نوریه ظاهراً قصد رفتن نداشت که با اجازه خودش تلویزیون را روشن کرد و به گمانم دنبال شبکه‌های عربی کشورهای حاشیه خلیج فارس بود که مدام کانال عوض می‌کرد و دستِ آخر کلافه پرسید: _«پایین که شبکه‌های الجزیره و العربیه رو بدون ماهواره هم میشه گرفت، پس چرا اینجا پیدا نمیشه؟» و من همانطور که خودم را در آشپزخانه مشغول کرده بودم، بی‌تفاوت جواب دادم: _«نمی‌دونم، ما هیچ وقت این شبکه‌ها رو نگاه نمی‌کنیم. برای همین تنظیم نکردیم...» که با ناراحتی به میان حرفم آمد و اعتراض کرد: _«آدم باید بدونه که داره تو جهان اسلام چه اتفاقاتی می‌افته! نمیشه فقط خودت رو سرگرم خونه و آشپزخونه کنی و ندونی دور و برت چه خبره!» و بعد با لحنی قاطعانه فرمان داد: _«شبکه‌های و خیلی خوب اطلاع رسانی می‌کنن! حتماً تلویزیون تون رو روی این دو تا شبکه تنظیم کن!» و لابد منظورش از حقایق جهان اسلام، 👈جنایات وحشیانه تروریست‌های تکفیری در عراق و سوریه بود👉 و حتماً این شبکه‌های عربی از این به عنوان مجاهدت‌های برادران وهابی‌شان در جهت خدمت به اسلام یاد می‌کردند که نوریه اینچنین از اخبارش طرفداری می‌کرد و نفهمیدم چه شد که به یکباره کف زد و با صدای بلند کِیل کشید. حیرت‌زده از آشپزخانه بیرون آمدم و مانده بودم چه خبر شده که دیدم یکی از شبکه‌های خودمان، برنامه‌ای درمورد شهر و حرم گذاشته که سوم اسفند سالروز حرم دو تن از امامان شیعه در این شهر، به دست همین تروریست‌های تکفیری بود و نوریه همچنان با صدای بلند می‌خندید و نهایتاً در مقابل چشمان متحیر من، سینه سپر کرد و جار زد: _«هشت سال پیش همچین روزی، یه عده از مجاهدین یکی از مراکز شرک رو تو سامرا منفجر کردن! حالا این رافضی‌ها براش برنامه عزاداری می‌ذارن!» 🌴 ادامه دارد.. 🌴نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد 🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴رمان جذاب 🌴قسمت ۳۲۴ آسید احمد به چادرهای برزنتی سفید رنگی که آن طرف جاده ردیف شده بودند، اشاره کرد و رو به من و مجید توضیح داد: _«اینا چادرهایی هستن که برای آوارههای عراقی نصب کردن!» و در برابر نگاه پرسشگر من و مجید، با ناراحتی ادامه داد: _«از خرداد ماه که داعش، موصل و چند تا شهر دیگه رو اشغال کرد، این بنده‌های خدا از خونه زندگی خودشون آواره شدن و حالا اینجا زندگی می‌کنن. خیلی‌هاشون هم همه سال رو تو همین موکب‌ها زندگی می‌کنن. فقط اینجا هم نیستن، تو خود کربلا و نجف هم خیلی‌هاشون پناه گرفتن. همه‌شون هم نیستن، خیلی‌هاشون و هستن.» نگاهم به چادرها و ساختمان‌های سیمانی موکب‌ها بود و از تصور اینکه خانواده‌هایی تمام سال را باید در این بیابان زندگی کنند، دلم به درد آمد که شاید این روزها، این منطقه شلوغ شده بود، اما باقی ایام سال باید با تنهایی و غربت این صحرا سر می‌کردند تا تروریست‌های تکفیری برای خوش آمد آمریکا و اسرائیل در کشورهای اسلامی خوش رقصی کرده و خون مسلمانان را اینطور در شیشه کنند و زمانی به اوج رنج نامه این مردم مظلوم پِی بردم که شب را در کنار یکی از همین خانواده‌ها سپری کردم. موکبی که در آخرین شبِ مسیر پیاده روی به میهمانی‌اش رفته بودیم، در اختیار خانواده‌ای از اهالی موصل بود که حالا بیش از شش ماه بود که از شهر و خانه خود آواره شده و در این ساختمان کوچک زندگی می‌کردند و باز هم به قدری دلبسته امام حسین (علیه‌السلام) بودند که در همین وضعیت سخت و دشوار هم از ما پذیرایی می‌کردند. دختران جوان خانواده کنار ما نشسته و می‌خواستند سهم اینهمه تنهایی و بی‌کسی را با من و زینب‌سادات تقسیم کنند که به هر زبانی سعی می‌کردند با ما ارتباط برقرار کنند. دخترک عکس خانه‌ای زیبا و ویلایی را در منطقه‌ای سرسبز نشانمان می‌داد و سعی می‌کرد به ما بفهماند که این تصویر خانه‌شان پیش از اشغال موصل توسط تروریست‌های داعش است و طوری چشمانش از اشک پُر شد که جگرم آتش گرفت. غربت و تنهایی طوری به این مردم مظلوم فشار آورده بود که دلشان نمی‌آمد از کنار ما برخیزند و تا پاسی از شب با ما دردِ دل می‌کردند و هر چند می‌دانستند چیز زیادی از حرف‌هایشان متوجه نمی‌شویم، ولی با همان زبان علم و اشاره هم که شده، می‌خواستند بار دلشان را سبک کنند و در نهایت ما را مثل عزیزترین خواهرانشان در آغوش فشرده و با وداعی شیرین ما را به خدا سپردند. حالا به وضوح می‌دیدم که ، جز ندارد که به استکبار، آتش به کاشانه مردم می‌زند تا کشورهای اسلامی را از دورن متلاشی کند👈 و این دقیقاً همان جنایتی بود که نوریه و برادرانش، در حق خانواده من کردند که به شیعه و سُنی رحم نکرده و هر یک را به چوبی از خانه اخراج کردند، 👉 ولی باز هم از روی این مردم بینَوا خجالت می‌کشیدم که نزدیک‌ترین افراد خانواده‌ام نه از روی عقیده که پدرم به هوای هوس دختری فتانه و برادرم به طمع ثروتی باد آورده، راهی سوریه شده بودند تا در نوشیدن خون مسلمانان با تروریست‌های تکفیری هم کاسه شوند. اندیشه تلخ و پریشانی که تا صبح خواب را از چشمانم ربود و اشکی هم برای ریختن نداشتم که تا سحر، تنها به تاریکی فضا خیره بودم. مدام از این پهلو به آن پهلو می‌شدم و از غصه سرنوشت شوم پدر و ابراهیم خون می‌خوردم که آتش شیطان به جانشان افتاد و آبی شدند بر آسیاب دشمن! حالا در این بد خواب و خیالی این شب طولانی، دیگر بستر گرم و نرم و فضای آکنده از مِهر و محبت موکب هم برایم دلپذیر نبود که بار دیگر لشگر مصیبت‌هایم پیش چشمانم رژه می‌رفتند تا لحظه‌ای که صدای اذان صبح بلند شد و مرا هم از جا کَند. 🌴 ادامه دارد.. 🌴نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد 🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5