eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊رمان 🕊🕊 قسمت ۱۷ ناغافل پرید وسط حرفش و گفت: _اگه زن اجاقش کور نباشه....زن نیست؟! شرم کرد و لب گزید از ادامه دادن،.. نفسش گره خورد میان سینه و حتما گونه اش هم مثل لبوهای مش رحمت لبوفروش،سرخ شده و رنگ برداشته بود! نفهمید چرا و چطور اما از شدت بلاتکلیفی.. و خسته از نصیحت شنیدن های تکراری، جلوی چشمان ناباور زری خانم دست های لرزانش را روی صورتش گذاشت و بغض لجوج ترکید... دوست داشت زمین دهن باز کند و او را درسته ببلعد... نه فقط از خجالت نه، قدرت مواجهه با هیچ چیز را نداشت... به دقیقه نرسیده توی آغوش گرم و مادرانه ی زری خانم گم شد. _قربون بزرگیت برم امام حسین یعنی امام حسین مخفیانه ترین نذر چند ساله اش را ادا کرده بود؟! حتی امسال که پای دیگ عمو نبود؟صدای دسته کم و کم تر می شد و او آرام تر. زمزمه کرد...یا امام حسین با صدایی که خشدار شده بود گفت: _نمی دونید چند وقته،چند ساله که تمام بی کسی هام گره شده توی گلومو خفم می کنه ریز ریز ...چه روز و شبایی که ثانیه به ثانیه شمردم تا تموم بشن تنهاییام ... فکر می کردم بلاخره یه جایی منم مثل بقیه زندگیم روی دور میفته و درست میشه.اما نشد و حالا نا امیدتر از همیشم، انقدری که دلم می خواد بمیرم. نوازش دست های زری خانم را روی‌‌ سرش دوست داشت . انگار بچه شده بود و داشت گلایه می کرد از همه جا.. _نگو ریحانه جان، . کار تو نیست.اونم حالا که خدا بهت نظر کرده! _از همین می ترسم زری خانوم،هرچند که هنوزم مطمئن نیستم... _برق چشمات و تجربه ی من پیرزن که دروغ نمیگه،اما برو دکتر و خیالت رو راحت کن _وای نه!اگه مطمئن بشم باید ارشیا بفهمه،اگه ارشیا بفهمه هم... _خوشحال نمیشه؟ _اصلا!ما قول و قرار داشتیم _بسم الله!چه قولی دختر؟چه قراری؟والا بخدا آدم سر از کار شما جوونا در نمیاره.عوض اینکه بعد چندسال سوت و کور بودن زندگیتون و به قول خودت تنهایی،حالا که خدا لطف کرده و در رحمتش روتون باز شده خوشحال باشید تازه اینجوری! لا اله الا الله... اشک هایش را پاک کرد و به مبل تکیه زد،دلش خلسه می خواست. _چی بگم...همینجوریشم منو ارشیا مثلا داریم زندگی می کنیم! _مطمئنی تو خودت رو از خیر و شر همسرت جدا نکردی؟ _چیکار باید می کردم؟ _گذشته ها که گذشته ولی از الان دستت رو بذار رو زانوت ،بسم الله بگو و بلند شو.برای هیچ وقت دیر نیست.اگه چند سال از زندگیت رو سنگرنشینی کردی حالا وقتش شده که بری وسط میدون. _میدون؟! _بله،همیشه هم جنگ به ضرر آدم نیست. گاهی سرک بکش به اطرافت و مثل کبک سرت رو زیر برف نکن.لااقل تکلیف خودت و دلتو معلوم می کنی مادر ...اینم قبول کن که یه جاهایی کم کوتاهی نکردی.کلات رو قاضی کن و ببین چه وقتایی رو خالی کردی.مرد که فقط از زنش توقع قرمه سبزی جا افتاده و کیک و شیرینی نداره.... _ارشیا منو آدم حساب نمی کنه که حتی از روزمره هاش حرفی بزنیم. _لابد اخلاقشه، مگه با بقیه در موردش حرفی می زنه؟ _نه _خب پس توقع نداشته باش که وقتی تو سکوت می کنی اون وراجی کنه. زن باید داشته باشه،مردها با اینهمه کبکبه و دبدبه وقتایی هست که از همه موجودات میشن و نیاز به دارن، چندبار با مهربونی از‌زیر زبونش حرف کشیدی بیرون؟ _شما که نمی دونید آخه ... _گوش کن ریحانه جان، الان باید بدی به رویه ی همیشگی زندگیت. شاید از نظر شوهرت تو زن خونه نشینی هستی که چشمش به دهن مردشه تا اطاعت کنه، هیچ مردی از چنین زن بی اراده ای خوشش نمیاد. تو باید خودتو جنمت رو حالا که وقتش شده نشون بدی _چجوری؟ _اول بهم بگو که حاضری از پیله ی تنهاییت بیرون بیای؟ _از خدا میخوام _پس بسم الله بگو و قدم به قدم پیش برو ✨ادامه دارد.... 🕊نویسنده؛ الهام تیموری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا و ڪـــرد💖 🌟 🌟قسمت ۱۹ 🌟زندگی در ایران به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... . همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن ... اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... . سفید و سیاه و زرد و ... همه برام یکی شده بود ... مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب می شد ... . تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ... کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ... اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم ... اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ... ولی برای من، نه ... . با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ... . دو سال بعد ... من دیگه اون آدم قبل نبودم ... اون آدم مغرور پولدار مارکدار ... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد ... کرده بود ... اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ... . کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد ... اوایل طلبه های غیرایرانی ... اما به همین جا ختم نمی شد ... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ... . هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود ... تا مطرح می شد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد ... چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود ... ادامه دارد... ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💖💖🌟🌟🌟💖💖
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری 🕊قسمت ۳۳ 🍀راوےعطیه 🍀 وقتی از سفر جنوب برگشتیم مامان یه خبری بهم دادکه برام عجیب نبود ولی بود خواستگاری سید محمد از من یه چیز شوکه کننده بود.. به نیت سه ساله امام حسین.. ✨سه روز روزه گرفتم ✨سه شب نماز شب خوندم افطار روز سوم راهی بهشت زهرا یادمان 🕊شهید ابراهیم هادی🕊 رفتم زندگی من تاچهار ماه پیش زمین تا آسمان کرده بود دختری که ، ، برایش مسخره بود الان میفهمید پای دختران چادری چقدر شهیدان داده شده است کنار یادمان نشستم.. خداروشکر خلوت بود. درحالیکه گلاب روی سنگ مزار می ریختم شروع کردم به حرف زدن سلام آقاابراهیم.. تو واسطه طعیه شدنم شدی تو واسطه شدی تا بفهمم عشق یعنی چی توبهم فهموندی عاشق چادر شدن یعنی چی.. حالا اومدم تا کمکم کنی تا زینب وار کنار همقدمت وایسم، کمکم کن اگه سیدمحمد رفت من ادامه دهنده راهش باشم حالا امروز پنج شنبه است.. وباچادر گل صورتی ام منتظر خواستگارم باصدای زنگ برای آرامشم یه صلوات میفرستم ودر آشپزخانه منتظر میمونم بعداز یک ربع مامان صدایم کرد: _دخترم عطیه جان چایی بیار وقتی سینی چای را مقابل آقاسید گرفتم تازه متوجه رز های زرد و سفید روی میز شدم تازه روی مبل کنار مامان آروم گرفته بودم که مادر آقاسید لجازه خواست برای صحبت کردنمون باهم وقتی توی اتاقم قرار رفتیم اولین چیزی که دیدم لبخندتحسین آمیز آقاسید بود آقاسید: _اتاقتون همش بوی شهید هادی رو میده _شهیدهادی تموم زندگیمو تغییر داد یک ساعت یک ساعت ونیمی حرف زدیم وآقاسید آخر پرسید: _خب با این حساب نظرتون چیه؟ _قبل از جواب من یه چیزی بگم؟ آقاسید: بفرمایید _من توسکای چندماه قبل نیستم ولی کلی راهم مونده بشم مثل زینب وبهار آقاسید: _خانم عطایی فرد وخانم رضایی عالین ولی شما هم از عالی عالیترین.. خب حالاجواب؟ _راضیم به رضای خدا آقاسید: مبارکه ان شاءالله اون شب من با انگشتر نشون به خواب رفتم. واسه عقد.. هفته بعد کنار یادمان شهید ابراهیم هادی رو انتخاب کردیم 🕊ادامه دارد.... 🕊 نویسنده؛ بانو مینودری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۲۶ ساعت کم کم به ٨:٣٠ رسیده بود.. و همه وارد زورخانه میشدند.. آرش و محمد.. با میل هایی ک خریده بودند.. همه مردهای مسجدی و محله.. آمدند.. فرهاد، سامیار، محسن و نیما هم.. باهم وارد شدند.. مرشد مدح میخواند.. مردم با ذوق صلوات میفرستادند..ورزشکاران یکی یکی.. وارد گود شده بودند.. عباس وسط ورزشکاران.. ایستاده بود.. به توصیه سید.. از امشب عباس میاندار بود.. کباده میکشید.. میچرخید.. شنا میرفت.. با میل بازی حرکات را بسیار منظم انجام داد.. با هر حرکتش.. بقیه ورزشکاران.. از او تقلید کردند صدای الله اکبر و صلوات مردم.. تا سر بازارچه میرسید.. تقریبا تا ساعت ١١ شب... غیر از .. .. امیرالمؤمنین علی علیه السلام.. و .. هم بود.. با خروج عباس از گود.. به احترامش همه ورزشکاران خارج شدند.. میل ها را گوشه ای میگذاشتند.. و وارد رختکن میشدند.. صدای پچ پچ مردم.. کل سالن را پر کرده بود.. از آقایی.. از ادب.. از حرکات ورزشی عباس میگفتند.. کسی اگر به چشم خود نمیدید.. باور نمیکرد.. این همه را.. عباس وارد رختکن شد.. لباسش را تعویض کرد.. و بیرون آمد.. دستش را.. روی سینه گذاشت.. و با سر به همه.. سلام و علیک میکرد.. کم کم همه سالن را ترک میکردند.. همه لذت برده بودند.. عباس.. به سید که رسید.. گفت _رخصت سید سید دستش را روی شانه عباس گذاشت _رخصت باباجان.. احسنت شیرمرد.. خدا حفظت کنه.. مولا پشت و پناهت _مخلصیم استاد.. یاعلی به حرمت و انرژی سربندش.. اخم از روی صورتش.. کم کم کنار رفته بود.. وارد خانه که میشد.. چقدر زهراخانم.. قربان صدقه اش میکرد..اسپند دور سرش میچرخاند.. عصای پدرش شده بود.. حسین آقا.. مثل یک پسر که نه.. مثل یک برادر بود برایش.. خیلی خوب بود.. که عاطفه و ایمان.. از بودن عباس لذت میبردند.. هم بود برایشان هم .. دوماه از عقد عاطفه و ایمان.. گذشته بود.. و حالا درگیر مراسم عروسی میشدند.. عروسی ای که عمری.. آرزویش را داشتند.. مراسم ازدواج عاطفه بود... 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۴۱ 🎤_مابرای رسیدن به اهدافمان باید برخاورمیانه تسلط کامل داشته باشیم,فعلا که خیلی ازکشورهای منطقه ,به گونه ای تحت تسلط ما هستند و دو نقطه ی مهم خاورمیانه ,یکی کعبه قبله ی مسلمین ودیگری بیت المقدس,سرزمین برگزیده, کاملا تحت سیطره ی ما هستند. است که باید یا برداشته شود و یا رژیم حاصل شود و اگر این دو ناموفق بود باید باحداکثر توان سعی در این کشورداشته باشیم ,از هر راه ممکن دراین کشور ایجاد کنیم ,یکی از مهم ترین پایه های مقاومت واتحاد ایران, انهاست ,ما باید باترفند وحیله رهبریشان را کنیم, باید ذهن جوانانشان رانسبت به رهبری کنیم, اگر رهبری انها یا باصطلاح خودشان ولایت فقیه در اذهان عمومی بد جلوه داده شود ,تضعیف ودرنتیجه یکی از پایه های استقامت ایران فرو میریزد, در مرحله ی دوم ذهن مردم را نسبت به مقوله ی وانتظار فرج امام زمانشان, کنیم , راکه از و ریشه در خون شیعیان ایران دارد از آنها بگیریم 👈واین برقرار نمیشود مگراینکه جوانانشان رابه کشانیم واز دین دورشان نماییم,ما باید دربین ,فرقه ها وقومیتهای ایران رخنه کنیم وبین انها بیاندازیم واینگونه ما بر کل منطقه احاطه ی کامل خواهیم داشت.... ^^^^^ خیلی پست وحقیر بودند که باحیله ,اهدافشان را عملی میکردند, از همه ی سخنرانیهایشان فیلم گرفتم، و عزمم راجزم کردم تا در کشور عزیزم کنم وتاجایی میتوانم جوانان ساده انگار ودهن بین را روشن کنم. بالاخره تمام شد, بعدازصرف شام به اتاقهایمان رفتیم, فردا برای یهودیان عید(پوریم)یاهمان جشن کشتارایرانیان بود وحتما مراسمات خاصی داشتند. خداراشکر که تابه حال به خیر گذشته بود, اما خبرنداشتم,فردا چه روز سخت و پر از ترسی درپیش دارم و چه اتفاقات ناخوشایندی, قراراست برایم رخ دهد. امروز,روز پوریم است , اول صبح,ماراسوارماشین کردند تا به جایی دیگه انتقال دهند. در ماشین ,مهرابیان ,کنارمن نشست,بقیه هم مشغول صحبت باهم بودند. ازمهرابیان سوال کردم: _به نظرتان کجا میبرنمان؟ مهرابیان: _احتمالا ,بیت المقدس... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
9.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺️ چرا ریشه کربلا در است؟ 🔸 زیرا در سقیفه به که تضمین کننده سلامت دین و دنیا و آخرت مردم بود، خیانت شد و این اصل به حاشیه رانده شد. 🔸 سقیفه تنها منجر به رهبر جامعه نشد بلکه مردم را نیز تغییر داد 🔸 ابوبکر، عمر و عثمان با فهم ناقص از دین، به مردم دادند. اینان در ماجرای و ، اجتهاد در مقابل نص کردند. ⚫️استاد رجبی دوانی 🏴اللهم العن ظالم ظلم حق محمد و ال محمد..... https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۹۱ و ۹۲ نیشخندی میزنم و به کنایه جواب میدهم: _شما خودت که خوب بلدی آمار منو دربیاری! عجیبه که خبرا از زیر دستت در رفته دستی به موهای بالا زده‌اش میکشد و میگوید: _خدا شاهده من… +قسم نخور آقا بهزاد،این موضوع اصلا برام دیگه مهم نیست!! متوجه میشوم که هر لحظه تعجش بیشتر میشود.انگار طاقت نمی‌آورد که می‌پرسد: _چقدر عوض شدین؟! +آدما میکنن، شرایطه که عوضشون میکنه مثل شما _من؟! دلم میخواهد نیشم را بزنم و بعد بروم دلم طاقت نمی‌آورد که بعضی چیزها را نگویم.. +مبارکتون باشه،من بجای شما خوب از همه چی خبر دارم سرخ میشود و سوییچ را توی مشتش فشار میدهد. _هنوز که چیزی معلوم نیست.مامان و خاله طبق معمول برای خودشون بریدن و دوختن +بهرحال امیدوارم خوشبخت باشید هنوز یک قدم هم دور نشده ام که میپرسد: _پناه خانوم؟ +بله _گیج شدم،شما…اینجا…اینجوری... +چجوری؟ اینجا خونمه نباید می‌اومدم یا باید قبلش با کسی هماهنگ میکردم؟ _منظورم این نیست اما آخه… +آره،با پناهی که شما تهران اومدی و زاغ سیاهش رو یواشکی چوب زدی فرق کردم. ولی خودمم نمیدونم چرا.پس منتظر جواب نمونی بهتره _انگار دارم خواب میبینم +هیچ اتفاق خاصی نیفتاده _از نظر کی؟من یا شما؟ +من _ولی اشتباه میکنید.امروز شما با روز آخری که توی همین کوچه من جلوتون رو گرفتم و التماس کردم که تهران نرین یکیه؟! نه که نیست! میترسم... میترسم... که اگر چند دقیقه اضافه تر بمانم،به قول خودش وسط همین کوچه دست دلم را رو کند و به خودش و خودم بفهماند که عاشق شده ام…آخ شهاب کاش بجای بهزاد تو بودی! _فکر نمیکنم درست باشه توی خیابون اینهمه حرف زدن.من باید برم،فعلا و از مقابل چشم های گرد شده از تعجبش میگذرم و میروم.... برای لاله که تعریف میکنم.... میگوید: _بدبخت چه غافلگیر شده پس، چقدر مامانش مخش رو زده که بردش خواستگاری کاش امروز نمی‌دیدت +تقصیر من که نبوده _نه، ولی خب…پناه؟یه چیزی بگم نمی‌کشیم؟ +چی؟ _میگم بهزادم پسر خوبیه ها.اراده کنی میاد خونتون با دبدبه و کبکبه +حرف مفت نزن لاله…یه عمر باهاش مشکل دارم از اینکه خجالتیه و تو سری خور خانوادش متنفرم _والا همچینم خجالتی نیستا +ولم کن توام، تا حالا که شهاب نبودم نمیتونستم راجع به بهزاد فکر مثبتی داشته باشم دیگه چه برسه به الان _فقط چون مامانش براش تصمیم میگیره؟ +علاوه بر اینکه بچه ننه‌ست دستشم تو جیب باباشه و خیلیم دست و پا چلفتیه،من ازش خوشم نمیاد.از بس که خون دل خوردم از دستش.همین که سایشو با تیر نمیزنم شانس آورده.دیگه هم چیزی در موردش نگو خواهشا _باشه، ولی وقتی همین بهزاد خنگ سر سفره عقد نشست می‌بینمت که از حسادت میسوزی +هرگزحالا میبینیم… حتی با یک محاسبه ی سرانگشتی هم.... میشود فهمید که شهاب کجا و بهزاد کجا!تفاوت از زمین تا آسمان است… هرچند دل کندن به ظاهر ناگهانی بهزاد غافلگیرم کرد، اما با حرف های امروزش مطمئن شدم که هنوز گلویش گیر دارد!منتها من خودم را کرده بودم… _حالا پاشو بریم تا اذان نشده +کجا؟ _حرم میگوید و به چشمانم خیره میشود. مثل همیشه نگاهم را بی هدف میچرخانم و جواب میدهم: +خونه کار دارم _مگه نگفتی بهزاد و مامانش اونجان؟ _خب آره +پس برنمیگردی خونه _ولی حرمم نمیام +میشه بگی دردت چیه؟ تو مگه مدام نمیگی اون پناه قبلی نیستم، پس کو؟ آخه آدم مشهد باشه و چندسال نره زیارت؟خیلی سنگدلی بخدا…یا این دفعه میای یا دیگه نه من نه تو! خوددانی _چرا گروکشی میکنی لاله؟ همانطور که جورابش را میپوشد میگوید: +همین که گفتم.خجالت آوره ،این رفتارت رو نمیتونم درک کنم _به خودم مربوطه +آره اما تو فقط یه بار یه دلیل محکم بیار که چرا با آقا قهری، لاله دیگه لال میشه....اوم.. اوم و میکوبد روی دهانش... نفس عمیقی میکشم و به دلیلی که خودم هم نمیدانم فکر میکنم!این شاید صدمین باریست که در چنین شرایطی قرارم میدهد. باعجز پاسخ میدهم: _نمیدونم😣 +پس برو وضو بگیر تا بریم _ول کن دستمو +پس دیگه… _باشه حالا روش فکر میکنم! +پشیمون نمیشی.همین که بری تو حرم، خودت میفهمی چه توفیقی رو از دست داده بودی. اونوقت میشینی یه گوشه زار میزنی _هه… +مرض! تو ماشین منتظرتم. هنوز نرفته برمیگردد و میگوید: _بیا و از خود امام رضا حاجتت رو بگیر. دستت رو رد نمی کنه.حداقل حالا که کارت گیره بیا… پایین منتظرم کدام حاجتم را بگیرم؟شهاب؟! خنده ام میگیرد…هرچقدر توی ذهنم مرور میکنم دلیلی برای نرفتن ندارم.قبل از این همیشه حسی مانع میشد تا اصلا به حرم رفتن فکر کنم، اما لاله راست میگفت. مگر نداشتم که پناه سابق نیستم؟مگر حاجت نداشتم؟اصلا مگر قرار بود..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ و ۱۰۷ نرگس به طرفمان آمد و شروع کرد... - الهی به دلخوشی، الهی خوشبخت بشید کنارگوشم گفت: - زهراجان حق طلاق را که گرفتی؟! ببین من هشدار هایم را دادم دیگر کم کاری از جانب خودت هست. صدای بی بی بلند شد - نرگس چه میگویی بگذار بنشینند تا ببینیم چی شده؟ _بی بی جان من که کاری ندارم خودشان از خجالت میخ کوب شده اند. بی بی روبه سید گفت: _سید مادر به توافق رسیدید؟ سید خیلی ملایم و آرام مثل همیشه گفت: - بی بی جان امیدوارم همسفر خوبی برایشان باشم، مشکلی نیست. نمی دانم چرا خجالت می کشیدم به بی بی و ملوک نگاه کنم دستانم یخ کرده بود آرام گفتم: - نرگس بگذار بنشینم. نرگس دستم را گرفت و با شوخی و خنده گفت: - مجلس خیلی سوت و کور هست بابا یه عکس العملی، بی بی دستی، کِلی، نقلی بپاشید... عروس برایتان آوردم. همان طورکه روی مبل می نشستم گفت: - چقدر دستت یخ کرده دختر...ای بابا تو که خجالتی نبودی بروم برایت آب قند بیاورم فشارت افتاده نرگس که رفت. ملوک نزدیکم نشست و نگران نگاهم می کرد لبخندی زدم و گفتم: - خوبم مشکلی نیست. مادرانه گفت: - عزیزم ان شاالله خیر است. نقاشی کردن را دوست داشتم و چند روز بود که به محض بیکار شدن بوم نقاشی را برمیداشتم و ادامه‌ی طرح را کار میکردم. طرح خانه ی خدا ؛ که چند روزی مهمان اتاقم بود دلم را روشن می کرد. دلگرم بودم به کشیدن کعبه، به طواف عاشقانه ای که برایش دل، دل می زدم. برای مناجاتی که قرار بود ، در کنار سیاهی کعبه بخوانم و برای تمام داشته هایم باشم. که دنیایم را داد ، باعث شد در راهی قرار بگیرم که صراط است. خدا را با تمام وجودم حس می کردم. چند روزی گذشته بود و در این مدت به کلاسهایی برای سفر حج رفتیم تا آشنایی بیشتری پیدا کنیم . قرار بود امروز برای عقد هماهنگ کنیم. توی اتاقم بودم که ملوک با اجازه واردشد - زهراجان می توانیم باهم صحبت کنیم؟ - بله حتما روی مبل کنارهم نشستیم وشروع کرد - درسته من مادرت نیستم ولی به اندازه ی ماهانم برای من ارزش داری و آینده‌ات مهم است. این را هم می دانم که تو دختر عاقلی هستی ولی مادرانه باید صحبت هایی را باتو داشته باشم. سکوت کرده بودم و دوست داشتم فقط شنونده باشم. - امروز که برای محرمیت میرویم. دیگر بین تو و آقاسید یک سری چیزها ت میکند. سعی کن ایشان را داشته باشی. حرفشان را کن و بهتر است فقط از سفرت لذت ببری... ملوک چیزی میخواست بگوید که نمیتوانست مشخص بود دست، دست میکرد. - چیز دیگری هم هست که بخواهید بگویید؟ - راستش حرف اصلی ام چیز دیگریست - گوش می کنم... - همیشه خانم جون می گفت: - خدا جوری مهر و محبت را در دل دو طرف قرار میدهد که ریشه اش محکم تر از هر عشقی هست. نگذاشتم بیشتر ادامه دهد با خنده گفتم: - حاج آقا و عشق و عاشقی...ملوک جان این بنده ی خدا تا ما برگردیم ده کیلویی وزن کم میکند بس که خجالت میکشد. احتمالا کل سفر را هم برای من از بهشت و جهنم میگوید، به جای زمزمه های عاشقانه...خیالت راحت از این خبرها نیست. همان طور که بلند میشدم و به طرف بیرون می رفت با لبخند گفت: - از من گفتن بود...حالا هم تماس بگیر ببین چه ساعتی برای مراسم برویم. دلم میخواست خطبه را در مسجد برای ما بخوانند همیشه حس خوبی از آن مسجد داشتم. هم در کودکی ام، هم وقتی که بی پناه بودم پناهم شد.. و چه زیبا من را به خود برگرداند. جا داشت تک تک لحظه های زندگی ام را دراین مکان مقدس رقم بزنم. حالا این عقد مصلحتی هم جزئی از زندگی ام بود. بهتر بود خودم با عموی نرگس صحبت کنم ولی نه حرف زدن با او زیاد راحت نبود. پیام بدهم بهتر است. گوشی را برداشتم و سریع تایپ کردم ... 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه #متاهلین 🌾 #اعترافات_یک_زن_از_جهادنکاح 🌾 #قضاوت عجو
فرزانه هم کم نیاورد و گفت: _بله البته ماشین با بنزین هم که باشه مهمه در چه جهتی حرکت کنه! خانم مائده گفت: _به همین خاطر حرکتم رو بعد از خوندن کتابها دادم و تصمیم گرفتم با شوهرم برم سوریه برای جهاد یک جهاد .... دیگه مصاحبه داشت به جاهایی میرسید که حالم بهم می خورد با خودم گفتم... " جهاد سخت ولی شیرین!!! خدا به انسان قدرت تفکر داده ولی این جماعت نشون دادن هر کسی میتونه هر چیزی که خدا داده را به جای استفاده درست، نابودش کنه و به ته دره پرت بشه!" در همین حین فرزانه پرسید: _میشه راجع به تفکری که اینقدر باعث تغییر شما شد بیشتر توضیح بدید چطوری حاضر شدید این جهاد به قول خودتون سخت ولی شیرین رو انجام بدید؟ برای من اصلا قابل پذیرش نیست این حرفتون! خانم مائده گفت: _اگر شوهر من هم همینجوری و بدون مقدمه و مطالعه اون همه کتاب، بهم چنین پیشنهادی میداد منم شاید مثل شما قبول نمیکردم! ولی زیرکی که اون به خرج داد این بود که اول با دادن کتابها و فراهم کردن شرایط خوندنشون غیرمستقیم و بدون دخالت شخصی خودش، به فکر من جهت داد و کار اصلی رو کرد بعد من با خط فکری که تازه جوانه زده و بوجود اومده بود به عمل و رفتارم جهت دادم ...چیزی که من از محتوای کتابها یاد گرفتم این بود که وقتی فکر پشت هر عملی بیاد جهت پیدا میکنه و وقتی عملی را در جهت درستش انجام دادیم ما را به هدفمون می رسونه... یکدفعه صدای رسول از پشت در بلند شد: _آبجی یه لحظه میشه بیاید؟ تا خانم مائده رفت ببینه آقا رسول چکارش داره من رو به فرزانه گفتم : _این چی داره میگه جهت درست چی؟! فرزانه با دست کوبید به پیشونیش و گفت: _یه خورده جلوتر بریم منم فک کنم با این سبک فکری بهش بپیوندم! 🌾 اتفاقی نیست 🌾 بعضی گمان‌ها است 🌾ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر 🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۶۱ و ۶۲ پری مقابلم مینشیند و سوالاتی که ذهنم را پر کرده، جواب میدهد. یکی از سوالات من است و آن با مبارزه ای که " آیت الله خمینی" شروع کرده‌. پری با شنیدن سوالم فوری جوابش را میدهد: _رویا، ما ترسو نیستیم. اگه قراره برای مردم و کشورمون کاری کنیم از جون و دل مایه میزاریم. ما دلمون نمیخواد مردم فدای ما بشن و ما هم پشت مردم خودمونو قایم کنیم. روش‌هایی مثل اعتراض خوبه اما نه برای براندازی رژیم. اعتراض برای مسئله های کوچیک و پیش پا افتاده راهگشاست. شاه جلوی ما اسلحه میگیره پس ما هم باید با جنس خودشون جلوشون بایستیم. اونا بچه‌های ما رو میگیرن و اعدام میکنن، خب ما هم مستشارها و تیمسارهاشون رو تیکه پاره میکنیم. جواب های هوی عزیزم. به دقت به گفته هایش گوش میدهم.نظرم درباره‌ی میکند، حس میکنم آنها ملعبه‌ی دست روحانیون شده‌اند. شجاعتی که پری در درونم تزریق میکند غیرقابل وصف است. _یادته از فیدل کاسترو و چگوارا برات گفتم؟ قهرمان‌های جهانی که تونستن از طریق مبارزه‌ی مسلحانه پیروز بشن؟ با یادآوری آن حرف‌های مبهم سر تکان میدهم که یعنی بله. 📌_پس نباید ترسید! من با کنار اومدم. آره‌ گاهی وقتا حس میکنم میکنن اما کنار اومدم. چون داره با این روش پیش میره. خیلیا بر علیه ما افتادن، دور برداشتن که ما نجسیم و کافر! نه! اینا یه مشت حرفه، ما هم از ساواک میکشیم هم ازین قماش ترسو.ما مسلمونیم، تا جایی که قرآن و خدا میگه عمل میکنیم اما از یه جایی به بعد خود خدا هم میگه لا اکراه فی الدین..بعدشم الان قرن ها از زمان نزول قرآن گذشته..علمی هم بخوای حساب و کتاب کنی میبینی خیلی چیزا تغییر کرده پس اشکال نداره برای رفع نیازهای جدید دست به کارهای دیگه‌ای زد. جملات پری را کمی بالا و پایین میکنم و متوجه میشوم درست میگوید. توی رختخواب آرام میگیرم اما ذهنم مشغول است. نمیدانم چه وقت اما پلک‌هایم روی هم میروند و خواب هوش را با خود میبرد. صبحانه را که میخوریم، پری قصد رفتن میکند‌. من هم برای این که خلاء تنهایی‌ام را پر کنم کاغذ و قلم برمیدارم و از جملاتی که توی کتاب نوشته و دوستش دارم، رونویسی میکنم. اکنون حس میکنم آن عطشی که داشته‌ام را شناخته ام. حس مصمم بودن و هدف داشتن کم نیست! آن هم هدفی چون پیمان که بزرگی‌اش به وسعت نابودی ظلم میباشد. هر لحظه خودم را در آینده فرض میکنم که همچون پری چم و خم کار مبارزاتی را یاد گرفته‌ام. آنگاه پیمان هم فکر نمیکند خوی اشرافی بر فطرتم برتری کرده است. برای ناهار پری مرا به ساندویچی میبرد.با هم ساندویچ خوراک سوسیس سفارش میدهیم و منتظر می‌مانیم.مغازه‌ی کوچکی است که پشت یخچالش اجاقی دارد. ساندویچ‌ها که حاضر میشود، پسری آن را روی میز میگذارد و میرود.در کنار پری به اشتها می‌آیم و شوخی‌های او مرا بیشتر تشویق به خوردن میکند. بعد از بیرون آمدن از مغازه، پری رو به من میکند. _رویا؟ _جان؟ به آسمان بالای سرمان نگاه میکند و لب میزند: _پیمان میخواد ببینتت. یکهو قلبم شروع می کند به بالا و پایین پریدن. رطوبت دهانم به خشکی گراییده و میپرسم: _چیکارم داره؟ _والا اون حرف زیادی به من نمیزنه. نمیخواد نگران بشی، حتما خیره! باز هم ضایع بازی درآورده‌ام! خب معلوم است از چهره‌ی رنگ پریده میفهمد چه مرگم شده! _نه نگران نیستم. _باشه، بهم گفت ساعت چهار بری پارکی که مقابل اون کافه‌ای بود، که یه بار رفتیم. آدرسشو بلدی؟ چند باری سر تکان می دهم. _آ... آره، چشمی بلدم. بعدشم مگه تو نمیای؟ کیفش را روی دوشش می‌اندازد و همانطور که یک قدمی از من فاصله دارد، لب میگشاید: _در مورد اومدن من چیزی نگفت پس فکر کنم لزومی نداره بیام. از روی اکراه قبول میکنم. بهم دست می دهیم و او به پایین خیابان میرود و من می‌ایستم و تاکسی میگیرم. دست‌هایم را بهم فشار میدهم و با خودم میگویم یعنی چه میخواهد بگوید؟ دلیل این رفتن چیست؟ به کافه میرسم و تاکسی نگه میدارد.به اطرافم نگاه میکنم و با دیدن پارک آن سوی خیابان بیشتر استرس میگیرم.با قدم‌های آرام خودم را به ورودی پارک میرسانم. صدایی مرا میخکوب میکند. جواب سلامش در گلویم مانده و نمیتوانم لام تا کام جوابی بدهم. 🔥_حالتون خوبه؟ _بله به نیمکت رنگ‌ و رو رفته‌ای اشاره میکند.. _________ 📌سخن نویسنده؛ دوستان عزیز اینها برخی مغالطه‌هایی هست که برای توجیه رویه مسلحانه‌ی مجاهدین خلق استفاده میشده و خیلی‌ها اینجوری گول خوردن. من پاسخ به تمام این شبهات رو بعداً و در قسمت های آینده‌ی رمان میگذارم پس این مغالطه ها رو جدی نگیرین. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۶۵ و ۶۶ و برای یک لحظه‌ام که شده زندگیم زیر و رو شد. من آن روز فهمیدم جز رنگ و قلمو چیز دیگری هست که به آن اهمیت بدهم. هدف بزرگی که زندگی ام را به پایش بریزم تا همچون درختی تنومند شود. جرقه ای توی ذهنم کلید میخورد. زن دوباره اعلام میکند هواپیما درحال حرکت است.بلند میشوم و به کدام سو برم! ذهنم مرا یاری نمیکند! ترس از جلوی راهم سد شده و درست کنم.با خودم میگویم، شاید سرنوشت تو میون این مبارزه به چیزی گره خورده پس اگه اون دنبالت نمیاد تو دنبالش برو! با این جمله دو دلی را کنار میگذارم و به طرف تحویل چمدان‌ها میروم و چمدانم را پس میگیرم. بی هوا با قدم‌هایم از فرودگاه بیرون می‌آیم و به دنبال پری میگردم اما تا چشم کار میکند چهره‌ی غریبه‌ها را میبینم. تاکسی‌های فرودگاه کنار هم صف کشیده‌اند و سوار یکی از آنها میشوم. پیرمرد خوشرو بعد از کمی رفتن از من مقصدم را میپرسد سرم را به طرف پایین سر میدهم و میگویم: _اگه ممکنه یکم تو خیابونا دور بزنین میخوام تهرانو ببینم. پیرمرد خنده‌ای کوتاه میکند و لب میزند: _من مثل شما مسافر زیاد داشتم.میبرمشون دور میدون دورشون میدم. میخواین بریم اونجا بابا؟ قبول میکنم و سرم را به شیشه میچسبانم. سردی شیشه مرا دچار لرز می کند و اما سر از روی آن برنمیدارم. با خودم افسوس میخورم کاش که من هم کسی مثل این شیشه میداشتم تا به آن تکیه کنم. ماشین دور میدان چرخیدن میگیرد و من به غول آزادی نگاه میکنم. گذر زمان را احساس نمیکنم که پیرمرد میگوید: _میخواین بایستم یکم تو میدون برین؟ حرفش را می‌پذیرم و به طرف میدان میروم. صدای هیاهو همه جا را پر کرده است. مشغول تماشای برج هستم که صدایی احوالاتم را برهم‌میزند. _خانم، عکس بگیرم؟ به چهره‌ی پسر نوجوان خیره میشوم.کلاه فرانسوی روی سرش برایش بزرگ است اما بامزه اش کرده. _البته! به من اشاره میکند تا جلوی برج بایستم. دستش را روی دکمه دوربین میگذارد و صدای چیلیک‌اش می‌آید. کمی بعد با عکس چاپ شده خودش را به من می رساند و پولش را میدهم.به عکس سیاه و سفیدم خیره میشوم و میگویم بد نشده. گشت و گذار تمام میشود و به طرف تاکسی زرد میروم. پیرمرد خیلی خوش اخلاق است و اصلا گله ای از من نمیکند.توی ماشین مینشینم و میپرسد: _ببرمتون هتل یا میخواین هنوزم بگردین؟ فکری خودش را به ذهنم میرساند و میگویم: _نه. کاغذی که پری به دستم داده بود را به پیرمرد میدهم. او هم می گوید آن طرف‌ها را خوب میشناسد و حرکت میکند.فقط مانده ام این وقت شب چطور رو بشم و در بزنم؟ به آدرس می رسیم. یک خانه‌ی قدیمی و دو طبقه است. تشکر میکنم و پیرمرد چمدانم را به دستم میدهد و میگوید تا وقتی در را باز کنند میماند. دستم را به در میزنم و چند قدمی فاصله میگیرم‌. چند دقیقه‌ای میگذرد و دوباره در را به صدا درمی‌آورم اما باز هم خبری نیست. سرما پوستم را آزار میدهد و سر در گریبان کردم تا کمی گرم شوم. پیرمرد اشاره می کند: _نکنه نیستن؟ شانه ای بالا می‌اندازم و خودش پیش می‌آید و سنگ‌ریزه‌ای را به تنه‌ی در میکوبد.اما آب از آب تکان نمی خورد.هنوز قدم اول را برنداشته‌ام که قامت پیمان از در بیرون می‌آید. _بِ... ببخشید. پری هست؟ نگاهش را از چهره ام دور نمیکند. رگه‌هایی از تعجب در چشمانش هویدا میشود و با بهت سر تکان میدهد.پری با چادر گل گلی پیش می آید و مثل پیمان با چشمان گرد مرا از دید میگذراند. برای چند ثانیه احساس پشیمانی میکنم که خودم را میان آغوش پری میبینم. سرش را از روی شانه ام برمیدارد و با نگاهش پیرمرد و چمدانم را میبیند. _فکرشو نمیکردم برگردی! خوشحال شدم! از لبخند او من هم کمان لبهایم را میکشم. پیمان پیش می آید و چمدان را از دستان پیرمرد میگیرد.کرایه را حساب میکنم. به همراه پری وارد خانه میشوم و او مرا به طبقه‌ی اول میرساند. پله‌های نمور و تنگ خلقم را تنگ میکند و دکمه پالتوام را باز میکنم. پیمان به طبقه‌ی بالا میرود و میگوید چمدان را توی نشیمن گذاشته است. وارد خانه میشوم، از آن چیزی که فکر میکردم هم ساده تر است! فرش دوازده متری، کف نشیمن را به کل پوشانده و جز چند پشتی در آن نیست.آشپزخانه هم بعد نشیمن است و یک انباری کوچک دارد‌.کل خانه شان همین است! پری لبخندی میزند و اشاره میکند تا کنارش بنشینم‌.دست روی پایم می‌نشاند و با لبخند شیرینش میگوید: _خوب کردی اومدی. فقط دلیلشو میتونم بپرسم؟ _ممنون. خب راستش با اون حرفا و کتابی که بهم دادی من نظرم کرد. دیگه نمیخوام سرم تو لاک خودم باشه. میخوام باشم. کاسه‌ی چشمانش از تعجب پر میشود. _من؟ ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷 💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت 🤍 ❤️قسمت ۱۱ و ۱۲ با بچه‌ها مشغول شدیم کاور را که باز کردیم دختر جوانی بود... یکدفعه مرضیه منقلب شد و گوشه ای نشست از یکطرف میخواست دیگران متوجه بغضش نشوند از یک طرف هم نمی دانم چرا روحش بهم ریخته بود با اینکه طی چند روز گذشته جنازه هایی داشتیم که جوان باشند اما برای آنها چنین حالتی نداشت! بچه ها کار را ادامه دادند من آرام رفتم کنارش گفتم: _می شناختیش؟ با بغض گفت: _آره گفتم:_از آشناهایت هست؟ سرش را تکان داد و گفت: _نه! ادامه داد: _من عصرها از اینجا میرفتم بیمارستان برای کمک...چند روز پیش این دختر با پدر و مادرش که درگیر بیماری شدند را آوردند مادرش فوت کرد و خودش نمیدانست خیلی نگران پدر و مادرش بود خیلی میترسید...کلی تلاش کردم تا به او روحیه بدهم که نگران نباشد درست میشود! اما بعد از دکترها پرسیدم گفتند: بیماری زمینه‌ای دارند... حق دادم به مرضیه... بلند شدم و گذاشتم در حال و هوای خودش باشد...دوست داشتم واکنش آن دخترک نوجوان را ببینم...کنار مادرش تمام تلاشش را میکرد! هم زمان که محو آن دخترک شده بودم صدای داد و شیون از بیرون بلند بود... یکی از خانواده ی متوفی میپرسید: _برای دفن رویشان آهک میریزید!؟ با شنیدن این جمله ترس تنم را لرزاند آهک!!! رفتم پیش مرضیه با اینکه میدانستم حالش خراب هست باید جواب سوالم را میگرفتم با حالت خاصی گفتم: _فلسفه ی این آهک ریختن چیست؟ تنها به این جمله اکتفا کرد: _روی جنازه که نمیریزند بعد از سنگ لحد میریزند تا مورچه‌هایی که در قبرها رفت و آمد میکنند آلودگی را جابه‌جا نکنند! مورچه ها...مورچه ها... و ناخودآگاه از ذهنم این آیه عبور کرد "ای انسان ، چه چیز تو را درباره پروردگار بزرگوارت مغرور ساخته؟(سوره انفطار آیه ۶)" نفس حبس شده در سینه ام رها نشد و فضای ماسکم را پر از مه کرد و من ماندم افکاری که ناگفته پیداست... تمام ساعتی که آنجا بودیم مرضیه دیگر ساکت بود چقدر وقتی این دختر ساکت است فضای غسالخانه حزن انگیزتر میشود! هرچند زینب تمام تلاشش را میکرد تا انرژی بچه ها نیفتد و مدام با بچه‌ها ذکر و عاشورا میخوانند... کار که تمام میشود مثل همیشه من چون با مرضیه هم مسیرم با هم همراه میشویم داخل ماشین که مینشینیم راننده هر چه تلاش کرد ماشین روشن نشد! پیاده میشویم مرضیه کمی کلافه است انگار جای دیگری قرار دارد بعد از کلی تماس آقایی که مسئول قسمت خواهران جهادی است خودش را میرساند دیگر تقریبا همه‌ی بچه‌ها رفته‌اند به جز زینب که منتظر نیروهای جدید است... آقای جوانی بود و سر به زیر ه چه کرد او هم نتوانست ماشین را راه بیاندازد! با هر آژانسی هم تماس گرفت هیچکس نیامد چون مسیر بهشت زهرا دور بود ضمن اینکه با توجه به شرایط خیلی‌ها هم میترسیدند! مرضیه واقعا کلافه و عصبی شده بود البته من میدانستم بیشتر ناراحتی‌اش بخاطر دیدن آن جنازه بود خدا میداند چه حرفها که با آن دختر نزده بود! اما بهرحال هر چه که بود شدت عصبانیتش را سر این مسئول آقا خالی کرد! بنده خدا حرفی برای گفتن نداشت من بیشتر ساکت بودم و نگران خانه که خیلی دیر شده بود حتما امیر رضا منتظرم است ولی چاره ای جز صبر نبود! آقای فاطمی (همان مسئول آقا) آخر سر مجبور شد خودش ما را برساند و چون نگران بود که قسمت غسالخانه کاری داشته باشند و نباشد به سرعت نور رانندگی میکرد اول من را رساند و بعد هم مرضیه را... در مسیر آقای فاطمی اینقدر با سرعت می رفت که به مرضیه گفتم: _با این سرعت دوباره برمیگردیم غسالخانه ولی نه عمودی ؛ افقی! من که سالم رسیده بودم موقع پیاده شدن به مرضیه آرام با لبخند گفتم: _برات آرزوی سلامتی دارم امیدوارم با این وضع رانندگی زیر دست زینب نروی! مرضیه باحالت چشمانش حرفم را تایید کرد ...فردا ماجرا را که برای زینب تعریف میکردم خنده اش گرفته بود میگفت: _بنده خدا آقای فاطمی از شدت مسئولیت اینقدر با سرعت رانندگی میکرد! مرضیه با زبان تند و تیزی گفت: _زینب خانم چرا طرف این آقا را میگیری! چرا نمیگویی ما جانمان را از سرراه نیاورده ایم! زینب با چشمکی رو به من گفت: _فوقش می‌آمدید زیر دست من درست و حسابی میشستم‌تان... هنوز جمله اش تمام نشده بود که مرضیه با لبخند بامزه‌ای گفت: _خواهرم شما که هر روز ما را میشوری می اندازی روی بند! زینب که می فهمید شیطنت مرضیه مجال جمله ی بعدی را نمیدهد زودتر تسلیم شد! جمع بچه ها طوری بود که وقتی میتی نداشتیم خیلی سعی میکردند فضا را صمیمی کنند صمیمیتی که گاهی اشک بود و ذکر و دعا گاهی لبخند و شوخی های بجا... یک هفته ای به همین شکل گذشت هر روز با مرضیه میرفتیم و برمیگشتیم حالات روحیم خیلی کرده بود! احساس میکردم را بیشتر حس میکنم حواسم بیشتر جمع است و اینها را از جمعی که در بین آنها بودم میدیدم...